فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)

رضیت بما قسم‌الله لی (3129)

رضیت بما قسم‌الله لی
و فوضت امری دلی خالقی

لقد احسن‌الله فیما مضی
کذالک یحسن فیما بقی

ایا ساقی جان هر متقی
بگردان چو مردان، می راوقی

بخر جان و دلرا ز اندیشها
که بر جانها حاکم مطلقی

بهشت رخت گر تجلی کند
نه دوزخ بماند، نه در وی شقی

اگر تو گریزی ز ما، سابقی
ور از تو گریزیم، تولا حقی

میان شب و روز فرقی نماند
چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی

به صد لابه مخمور را می دهی
کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!

شراب سخن بخش رقاص کن
که گردد کلوخ از تفش منطقی

چو حق گول جستست و قلب سلیم
دلا زیرکی می‌کنی؟ احمقی

ز فکرت دل و جان گر آرام داشت
چرا رفت در سکر و در موسقی؟!

تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟!
تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!

جعل وش ز گل خویشتن در کشی
همان چرک می‌کش، بدان لایقی

همه خارکس دان، اگر پادشاست
بجز خار خار، و غم عاشقی

خمش کن، ببین حق را فتح باب
چهددر فکرت نکتهٔ مغلقی؟!

تماشا مرو نک تماشا توی (3130)

تماشا مرو نک تماشا توی
جهان و نهان و هویدا توی

چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود از این جا و آن جا توی

به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا توی

تو گویی گرفتار هجرم مگر
که واصل توی هجر گیرا توی

ز آدم بزایید حوا و گفت
که آدم تو بودی و حوا توی

ز نخلی بزایید خرما و گفت
که هم دخل و هم نخل خرما توی

تو مجنون و لیلی به بیرون مباش
که رامین توی ویس رعنا توی

تو درمان غم‌ها ز بیرون مجو
که پازهر و درمان غم‌ها توی

اگر مه سیه شد همو صیقلست
تو صیقل کنی خود مه ما توی

وگر مه سیه شد برو تو ملرز
که مه را خطر نیست ترسا توی

ز هر زحمت افزا فزایش مجو
که هم روح و هم راحت افزا توی

چو جمعی تو از جمع‌ها فارغی
که با جمع و بی‌جمع و تنها توی

یکی برگشا پر بافر خویش
که هم صاف و هم قاف و عنقا توی

چو درد سرت نیست سر را مبند
که سرفتنه روز غوغا توی

اگر عالمی منکر ما شود
غمی نیست ما را که ما را توی

مرو زیر و ما را ز بالا مگیر
به پستی بمنشین که بالا توی

من و ما رها کن ز خواری مترس
که با ما توی شاه و بی‌ما توی

بشو رو و سیمای خود درنگر
که آن یوسف خوب سیما توی

غلط یوسفی تو و یعقوب نیز
مترس و بگو هم زلیخا توی

گمان می‌بری و این یقین و گمان
گمان می‌برم من که مانا توی

از این ساحل آب و گل درگذر
به گوهر سفر کن که دریا توی

از این چاه هستی چو یوسف برآ
که بستان و ریحان و صحرا توی

اگر تا قیامت بگویم ز تو
به پایان نیاید سر و پا توی

الا هات حمرا کالعندم (3131)

الا هات حمرا کالعندم
کانی ما زجتها عن دمی

و یبدو سناها علی وجنتی
اذا انحدرت کاسها عن فمی

فطوبی لسکراء من مغنم
و تعسا لصحواء من مغرم

می درغمی خور اگر در غمی
که شادی فزاید می درغمی

بیا نوش کن ای بت نوش لب
شراب محرم اگر محرمی

مگو نام فردا اگر صوفیی
همین دم یکی شو اگر همدمی

برای چنین جام عالم بها
بهل مملکت را اگر ادهمی

درآشام یک جام دریا دلا
اگر ظاهر کند گوهر آدمی

چرا بسته باشی چو در مجلسی
چرا خشک باشی چو در زمزمی

چرا می‌نگیری نخستین قدح
چپ و راست بنما که از کی کمی

ز جام فلک پاک و صافیتری
که برتر از این گنبد اعظمی

بنوش ای ندیمی که هم خرقه‌ای
بجوش ای شرابی که خوش مرهمی

چو موسی عمران توی عمر جان
چو عیسی مریم روان بر یمی

چو یوسف همه فتنه مجلسی
چو اقبال و باده عدوی غمی

ز هر باد چون کاه از جا مرو
که چون کوه در مرتبت محکمی

بحل برج کژدم سوی زهره رو
که کژدم ندارد به جز کژدمی

به تو آمدم زانک نشکیفتم
ز احسان و بخشایش و مردمی

چنین خال زیبا که بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی

فانت الربیع و انت المدام
و مولی الملوک الا فاحکمی

خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت چرا درهمی

مگر شمس تبریز عقلت ببرد
که چون من خرابی و لایعلمی

الام طماعیة العاذل (3199)

الام طماعیة العاذل
ولا رأی فی‌الحب للعاقل

برادر، مرا در چنین بی‌دلی
ملامت رها کن، اگر عاقلی

یراد من‌الطبع نسیانکم
و یا بی‌الطباع علی‌الناقل

تو عاقل ازانی که عاشق نهٔ
ترا قبله عشقست اگر مقبلی

و انی لا عشق، من عشقکم
نحولی و کل فتی ناحل

به صورت فریبی مرا روز و شب
ز جان برنخیزی که بس کاهلی

و لوزلتم، ثم لم ابککم
بکیت علی حبی‌الزائل

منم مرغ آبی، توی مرغ خاک
ازین منزلم من، تو زان منزلی

اینکر خدی دموعی و قد
جری منه فی مسلک سابل؟

لکم دینکم خوان، ولی دین برو
وگر نی به وصل آ، اگر واصلی

اول دمع جری فوقه؟
و اول حزن علی راحل؟

بر آفتابست مه در کمی
ازو دور ماند گه کاملی

وهبت‌السلو لمن لا منی
و بت من‌العشق فی شاغل

چو جان ولی شد قرین قمر
ببارد چو باران بلا، بر ولی

ولو کنت فی اسر غیرالهوی
ضمنت ضمان الی وائل

فلا استغیث الی ناصر
ولا اتضعضع من خاذل

ازین در برد جمله عالم مراد
برین در بمیرم، چو تو سایلی

کان‌الجفون علی مقلتی
ثیاب شققن علی ثاکل

برین در چو دری درون صدف
چو دوری، چو ریمی، که در دملی

ایا ملتقی العیش کم تبعدی (3228)

ایا ملتقی العیش کم تبعدی
و یا فرقة الحسب کم تعتدی

لیالی الفراق! فکم ذاالجوی؟!
ربی الوصل! ما حان ان تهتدی؟!

و نشرب من عذب لقیاکم
و من حلو رؤیاکم نعتدی

فذاک الوصال، بما نشتری
و قلب‌المعنی بما نفتدی

لباسا من‌الطیف کی نکتسی
رداء من‌القرب کی نرتدی

فحب الذی نرتجی دیننا
به اختتام به نبتدی

ایا بعد مولای ، ما تقرب؟
ایا جمرةالقلب، ما تبردی؟

ایا خفق قلبی اما تسکن؟
و یا دمعة العین ما ترکدی؟

ایا حزن قلبی اما تنجلی؟
ایا جفنتی قط ترقدی؟

نعم نور خدیه شمس‌الضحی
نعم مثل حسناه ما یوجد

نعم نار شوقی یکفی الوری
ایا واقد النار لا توقد

فکم تبکی یا عین من صدهم؟
اما تخش یا عین ان ترمد

فان ترمدی کیف یوم اللقا
تری سیدا مفخرالسودد

یقول دع ارمد فیوم اللقا
اکحل من حسنه الاثمد

لاقسمت حقا لمن لم یلد
تفرد باالمجد لم یولد

ابحت الفؤاد لبلواکم
و ان کان حردا علی اردد

ایا سیدا شمس دین‌العلا
فدیت لتبریزی المسعد

تو نیک و بد خود هم از خود بپرس (1)

تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب

وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ
وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِب

صراحی دگر بارم از دست برد (6)

صراحی دگر بارم از دست برد
به من باز بنمود می دستبرد

هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی ما رنگ زردی ببرد

بنازیم دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد

برو زاهدا خورده بر ما مگیر
که کار خدایی نه کاریست خرد

مرا از ازل عشق شد سرنوشت
قضای نوشته نشاید سترد

مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ
ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد

مکش رنج بیهوده خرسند باش
قناعت کن ار نیست اطلس چو برد

چنان زندگانی کن اندر جهان
که چون مرده باشی نگویند مرد

شود مست وحدت زجام الست
هر آن کـ‌او چو حافظ می صاف خورد

چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد (1)

چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
به ماه سفندار مذ روز ارد

چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
چو از گردش روز برگشت سیر

که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم

به پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی

نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی برکسی بر دراز

زمانه ز ما نیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری

به یارای خوان و به پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام

اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو

دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند

که با پیل و با شیربازی کند
چنان دان که از بی‌نیازی کند

تو بیجان شوی او بماند دراز
درازست گفتار چندین مناز

تو از آفریدون فزونتر نه ای
چو پرویز باتخت و افسر نه ای

به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد

چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر برنهاد

چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشین روان

پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست

بزرگی دهم هر که کهتر بود
نیازارم آن راکه مهتر بود

نجویم بزرگی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی

که برکس نماند همی زور و بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت

همی نام جاوید باید نه کام
بینداز کام و برافراز نام

برین گونه تا سال شد بر دو هشت
همی ماه و خورشید بر سر گذشت

عمر سعد وقاس را با سپاه (2)

عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه

چو آگاه شد زان سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد

بفرمود تا پور هرمزد، راه
بپیماید و برکشد با سپاه

که رستم بُدش نام و بیدار بود
خردمند و گُرد و جهاندار بود

ستاره‌شمُر بود و بسیارهوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش

برَفت و گرانمایگان را ببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد

برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی

بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی

بدانست رستم شمار سپهر
ستاره‌شمُر بود و با داد و مهر

همی‌گفت کاین رزم را روی نیست
رهِ آبِ شاهان بدین جوی نیست

بیاورد صلّاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت

یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخن‌ها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده‌مَردم شود بدگمان

گنه‌کارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم

که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست

ز چارم همی‌بنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب

ز بهرام و زُهره‌ست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست

چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش

همه بودنی‌ها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی

بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فرّ و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان

برین سالیان چارصد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نشمرد

ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هرگونه بر انجمن

که از قادسی تا لب رودبار
زمین را ببخشیم با شهریار

وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجا هست بازارگاه

بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز

پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیمِ کُنداوران

شهنشاه را نیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم

چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژِّ پرگار نیست

برین نیز جنگی بوَد هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان

بزرگان که با من به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همی‌ننگرند

چو میروی طَبری و چون ارمنی
به جنگ‌اند با کیش آهرمنی

چو گُلبوی سوری و این مهتران
که کوپال دارند و گرز گران

همی سرفرازند که ایشان کیَند
به ایران و مازنداران بر چیَند

اگر مرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد

بکوشیم و مردی به کار آوریم
بریشان جهان تنگ و تار آوریم

نداند کسی راز گردان‌سپهر
دگرگونه‌تر گشت بر ما به مهر

چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و برساز با مهتران

همه گِرد کن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست

همی تاز تا آذرآبادگان
به جای بزرگان و آزادگان

همیدون گله هرچ داری ز اسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ

ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهارخواه

بدار و بپوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر

ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب

سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرا نیز روی

درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند

گر از من بَدآگاهی آرَد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی

چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج

چو گاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد

همیشه به یزدان‌پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی‌سرای

که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار

تو با هر که از دودهٔ ما بوَد
اگر پیر اگر مرد برنا بوَد

همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید

بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز

که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم

رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران‌زمین

چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار

کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند

ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار

ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمه کس

دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی به باد

تو پدرود باش و بی‌آزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش

گر او را بد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاش‌جوی

چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند

تبه گردد این رنج‌های دراز
نشیبی درازست پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر

چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن‌فراز

بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از برِ سر کلاه

نه تخت و نه تاج و نه زرّینه‌کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش

به رنج یکی دیگری برخورَد
به داد و به بخشش همی‌ننگرد

شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند

ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست

ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژّی و کاستی

پیاده شود مردم جنگ‌جوی
سوار آنک لاف آرَد و گفت‌وگوی

کشاورز جنگی شود بی‌هنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر

رباید همی این از آن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود

بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر

شود بندهٔ بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی کسی را نماند وفا
روان و زبان‌ها شود پر جفا

از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخن‌ها به کردار بازی بود

همه گنج‌ها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند

بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام

چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام

پدر با پسر کینِ سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد

زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد

بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار مهان کاسته

دل من پر از خون شد و رویْ زرد
دهن خشک و لب‌ها شده لاژورد

که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بی‌وفا گشت گردان‌سپهر
دژم گشت وز ما ببرید مهر

مرا تیز پیکان آهن‌گذار
همی بر برهنه نیاید به کار

همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر

نبُرَّد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان

مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشهٔ نیک و بد نیستی

بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند

گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود

ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست

چو بر تخمه‌ای بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج وز کارزار

تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد

که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست

چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند

دو دیده ز شاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار

که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی

چو نامه به مُهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت

که این نامه نزد برادر بَرَد
بگوید جزین هرچ اندرخورد

فرستادهٔ نیز چون برق و رعد (3)

فرستادهٔ نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد

یکی نامه‌ای بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چو شید

به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه

سوی سعدِ وَقاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ

سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک

کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر

ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین

که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند

به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار

به من بازگوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست

به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه

به نانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه

به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است

که با پیل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه

به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست

هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود

به بخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان

سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار

به سالی همه دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران

که او را به باید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ

سگ و یوز او بیشتر زان خورد
که شاه آن به چیزی همی‌نشمرد

شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست

بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی
چنین تاج و تخت آمدت آرزوی

جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی

سخن گوی مردی برِ ما فرست
جهاندیده و گرد و زیبا فرست

بدان تا بگوید که رای تو چیست
به تخت کیان رهنمای تو کیست

سواری فرستیم نزدیک شاه
بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه

تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کارانده آید بروی

نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان

پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار

جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش

به تخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد

نگه کن بدین نامهٔ پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند

چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پیروز شاپور فرخ نژاد

بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان

همه غرقه در جوشن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر