فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)

هر آنکس که بد کرد با شهریار (5)

هر آنکس که بد کرد با شهریار
شب و روز ترسان بد از روزگار

چو شیروی ترسنده و خام بود
همان تخت پیش اندرش دام بود

بدانست اختر شمر هرک دید
که روز بزرگان نخواهد رسید

برفتند هرکس که بد کرده بود
بدان کار تاب اندر آورده بود

ز درگاه یکسر به نزد قباد
از آن کار بیداد کردند یاد

که یک بار گفتیم و این دیگرست
تو را خود جزین داوری درسرست

نشسته به یک شهر بی بر دو شاه
یکی گاه دارد یکی زیرگاه

چو خویشی فزاید پدر با پسر
همه بندگان راببرند سر

نییم اندرین کار همداستان
مزن زین سپس پیش ما داستان

بترسید شیروی و ترسنده بود
که در چنگ ایشان یکی بنده بود

چنین داد پاسخ که سرسوی دام
نیارد مگر مردم زشت نام

شما را سوی خانه باید شدن
بران آرزو رای باید زدن

به جویید تا کیست اندر جهان
که این رنج بر ما سرآرد نهان

کشنده همی‌جست بدخواه شاه
بدان تا کنندش نهانی تباه

کس اندر جهان زهرهٔ آن نداشت
زمردی همان بهرهٔ آن نداشت

که خون چنان خسروی ریختی
همی‌کوه در گردن آویختی

ز هر سو همی‌جست بدخواه شاه
چنین تا بدیدند مردی به راه

دو چشمش کبود و در خساره زرد
تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد

پر از خاک پای و شکم گرسنه
تن مرد بیدادگر برهنه

ندانست کس نام او در جهان
میان کهان و میان مهان

بر زاد فرخ شد این مرد زشت
که هرگز مبیناد خرم بهشت

بدو گفت کاین رزم کارمنست
چو سیرم کنی این شکار منست

بدو گفت روگر توانی بکن
وزین بیش مگشای لب بر سخن

یکی کیسه دینار دادم تو را
چو فرزند او یار دادم تو را

یکی خنجری تیز دادش چوآب
بیامد کشنده سبک پرشتاب

چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه
ورا دیده پابند در پیش گاه

بلرزید خسرو چو او را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید

بدو گفت کای زشت نام تو چیست
که زاینده را بر تو باید گریست

مرا مِهرهرمزد خوانند گفت
غریبم بدین شهر بی‌یار و جفت

چنین گفت خسرو که آمد زمان
بدست فرومایهٔ بدگمان

به مردم نماند همی‌چهراو
به گیتی نجوید کسی مهر او

یکی ریدکی پیش او بد بپای
بریدک چنین گفت کای رهنمای

بروتشت آب آر و مشک و عبیر
یکی پاک ترجامهٔ دلپذیر

پرستنده بشنید آواز اوی
ندانست کودک همی راز اوی

ز پیشش بیامد پرستار خرد
یکی تشت زرین بر شاه برد

ابا جامه و آبدستان وآب
همی‌کرد خسرو ببردن شتاب

چو برسم بدید اندر آمد بواژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ

چو آن جامه‌ها را بپوشید شاه
به زمزم همی توبه کرد از گناه

یکی چادر نو به سر در کشید
بدان تا رخ جان ستان راندید

بشد مهر هرمزد خنجر بدست
در خانهٔ پادشا راببست

سبک رفت و جامه ازو در کشید
جگرگاه شاه جهان بر درید

بپیچید و بر زد یکی سرد باد
به زاری بران جامه بر جان بداد

برین گونه گردد جهان جهان
همی راز خویش از تو دارد نهان

سخن سنج بی‌رنج گر مرد لاف
نبیند ز کردار او جز گزاف

اگر گنج داری و گر گُرم و رنج
نمانی همی در سرای سپنج

بی‌آزاری و راستی برگزین
چو خواهی که یابی به داد آفرین

چو آگاهی آمد به بازار و راه
که خسرو بران گونه برشد تباه

همه بدگمانان به زندان شدند
به ایوان آن مستمندان شدند

گرامی ده و پنج فرزند بود
به ایوان شاه آنک دربند بود

به زندان بکشتندشان بی‌گناه
بدانگه که برگشته شد بخت شاه

جهاندار چیزی نیارست گفت
همی‌داشت آن انده اندر نهفت

چو بشنید شیرویه چندی گریست
از آن پس نگهبان فرستاد بیست

بدان تا زن و کودکانشان نگاه
بدارد پس از مرگ آن کشته شاه

شد آن پادشاهی و چندان سپاه
بزرگی و مردی و آن دستگاه

که کس را ز شاهنشهان آن نبود
نه از نامداران پیشین شنود

یکی گشت با آنک نانی فراخ
نیابد نبیند برو بوم و کاخ

خردمند گوید نیارد بها
هر آنکس که ایمن شد از اژدها

جهان رامخوان جز دلاور نهنگ
بخاید به دندان چو گیرد به چنگ

سرآمد کنون کار پرویز شاه
شد آن نامور تخت و گنج و سپاه

چو آوردم این روز خسرو ببن (6)

چو آوردم این روز خسرو ببن
ز شیروی و شیرین گشایم سخن

چو پنجاه و سه روز بگذشت زین
که شد کشته آن شاه با آفرین

به شیرین فرستاد شیروی کس
که ای نره جادوی بی‌دست رس

همه جادویی دانی و بدخویی
به ایران گنکار ترکس تویی

به تنبل همی‌داشتی شاه را
به چاره فرود آوری ماه را

بترس ای گنهکار و نزد من آی
به ایوان چنین شاد و ایمن مپای

برآشفت شیرین ز پیغام او
وزان پرگنه زشت دشنام او

چنین گفت کنکس که خون پدر
بریزد مباداش بالا وبر

نبینم من آن بدکنش را ز دور
نه هنگام ماتم نه هنگام سور

دبیری بیاورد انده بری
همان ساخته پهلوی دفتری

بدان مرد داننده اندرز کرد
همه خواسته پیش او ارز کرد

همی‌داشت لختی به صندوق زهر
که زهرش نبایست جستن به شهر

همی‌داشت آن زهر با خویشتن
همی‌دوخت سرو چمن را کفن

فرستاد پاسخ به شیروی باز
که ای تاجور شاه گردن فراز

سخنها که گفتی تو برگست و باد
دل و جان آن بدکنش پست باد

کجا در جهان جادویی جز بنام
شنودست و بودست زان شادکام

وگر شاه ازین رسم و اندازه بود
که رای وی از جادوی تازه بود

که جادو بدی کس به مشکوی شاه
به دیده به دیدی همان روی شاه

مرا از پی فرخی داشتی
که شبگیر چون چشم بگماشتی

ز مشکوی زرین مرا خواستی
به دیدار من جان بیاراستی

ز گفتار چونین سخن شرم دار
چه بندی سخن کژ بر شهریار

ز دادار نیکی دهش یاد کن
به پیش کس اندر مگو این سخن

ببردند پاسخ به نزدیک شاه
بر آشفت شیروی زان بیگناه

چنین گفت کز آمدن چاره نیست
چو تو در زمانه سخن خواره نیست

چو بشنید شیرین پراز درد شد
بپیچید و رنگ رخش زرد شد

چنین داد پاسخ که نزد تو من
نیایم مگر با یکی انجمن

که باشند پیش تو دانندگان
جهاندیده و چیز خوانندگان

فرستاد شیروی پنجاه مرد
بیاورد داننده و سالخورد

وزان پس بشیرین فرستاد کس
که برخیز و پیش آی و گفتار بس

چو شیرین شنید آن کبود و سیاه
بپوشید و آمد به نزدیک شاه

بشد تیز تا گلشن شادگان
که با جای گوینده آزادگان

نشست از پس پرده‌ای پادشا
چناچون بود مردم پارسا

به نزدیک او کس فرستاد شاه
که از سوک خسرو برآمد دو ماه

کنون جفت من باش تا برخوری
بدان تا سوی کهتری ننگری

بدارم تو را هم بسان پدر
وزان نیز نامی‌تر و خوب‌تر

بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده وانگهی جان من پیش تست

وزان پس نیاسایم از پاسخت
ز فرمان و رای و دل فرخت

بدان گشت شیروی همداستان
که برگوید آن خوب رخ داستان

زن مهتر از پرده آواز داد
که ای شاه پیروز بادی و شاد

تو گفتی که من بد تن و جادوام
ز پاکی و از راستی یک سوام

بدو گفت که شیرویه بود این چنین
ز تیزی جوانان نگیرند کین

چنین گفت شیرین به آزادگان
که بودند در گلشن شادگان

چه دیدید ازمن شما از بدی
ز تاری و کژی و نابخردی

بسی سال بانوی ایران بدم
بهر کار پشت دلیران بدم

نجستم همیشه جز از راستی
ز من دور بد کژی وکاستی

بسی کس به گفتار من شهر یافت
ز هر گونه‌ای از جهان بهر یافت

به ایران که دید از بنه سایه‌ام
وگر سایهٔ تاج و پیرایه‌ام

بگوید هر آنکس که دید و شنید
همه کار ازین پاسخ آمد پدید

بزرگان که بودند در پیش شاه
ز شیرین به خوبی نمودند راه

که چون او زنی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان

چنین گفت شیرین که ای مهتران
جهان گشته و کار دیده سران

بسه چیز باشد زنان رابهی
که باشند زیبای گاه مهی

یکی آنک باشرم و باخواستست
که جفتش بدو خانه آراستست

دگرآنک فرخ پسر زاید او
ز شوی خجسته بیفزاید او

سه دیگر که بالا و رویش بود
به پوشیدگی نیز مویش بود

بدان گه که من جفت خسرو بدم
به پیوستگی در جهان نو بدم

چو بی‌کام و بی‌دل بیامد ز روم
نشستن نبود اندرین مرز و بوم

از آن پس بران کامگاری رسید
که کس در جهان آن ندید و شنید

وزو نیز فرزند بودم چهار
بدیشان چنان شاد بد شهریار

چو نستود و چون شهریار و فرود
چو مردان شه آن تاج چرخ کبود

ز جم و فریدون چو ایشان نزاد
زبانم مباد ار بپیچم ز داد

بگفت این و بگشاد چادر ز روی
همه روی ماه و همه پشت موی

سه دیگر چنین است رویم که هست
یکی گر دروغست بنمای دست

مرا از هنر موی بد در نهان
که آن راندیدی کس اندر جهان

نمودم همه پیشت این جادویی
نه از تنبل و مکر وز بدخویی

نه کس موی من پیش ازین دیده بود
نه از مهتران نیز بشنیده بود

ز دیدار پیران فرو ماندند
خیو زیر لبها برافشاندند

چو شیروی رخسار شیرین بدید
روان نهانش ز تن برپرید

ورا گفت جز تو نباید کسم
چو تو جفت یابم به ایران بسم

زن خوب رخ پاسخش داد باز
که از شاه ایران نیم بی‌نیاز

سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی
که بر تو بماناد شاهنشهی

بدو گفت شیروی جانم توراست
دگر آرزو هرچ خواهی رواست

بدو گفت شیرین که هر خواسته
که بودم بدین کشور آراسته

ازین پس یکایک سپاری به من
همه پیش این نامور انجمن

بدین نامه اندر نهی خط خویش
که بیزارم از چیز او کم و بیش

بکرد آنچ فرمود شیروی زود
زن از آرزوها چو پاسخ شنود

به راه آمد از گلشن شادگان
ز پیش بزرگان و آزادگان

به خانه شد و بنده آزاد کرد
بدان خواسته بنده را شاد کرد

دگر هرچ بودش به درویش داد
بدان کو ورا خویش بد بیش داد

ببخشید چندی به آتشکده
چه برجای و روز و جشن سده

دگر بر کنامی که ویران شدست
رباطی که آرام شیران بدست

به مزد جهاندار خسرو بداد
به نیکی روان ورا کرد شاد

بیامد بدان باغ و بگشاد روی
نشست از بر خاک بی‌رنگ و بوی

همه بندگان را بر خویش خواند
مران هر یکی رابه خوبی نشاند

چنین گفت زان پس به بانگ بلند
که هرکس که هست از شما ارجمند

همه گوش دارید گفتار من
نبیند کسی نیز دیدار من

مگویید یک سر جز از راستی
نیاید ز دانندگان کاستی

که زان پس که من نزد خسرو شدم
به مشکوی زرین او نوشدم

سر بانوان بودم و فر شاه
از آن پس چو پیدا شد از من گناه

نباید سخن هیچ گفتن بروی
چه روی آید اندر زنی چاره جوی

همه یکسر از جای برخاستند
زبانها به پاسخ بیاراستند

که ای نامور بانوی بانوان
سخن‌گوی و دانا و روشن روان

به یزدان که هرگز تو راکس ندید
نه نیز از پس پرده آوا شنید

همانا ز هنگام هوشنگ باز
چو تو نیز ننشست بر تخت ناز

همه خادمان و پرستندگان
جهانجوی و بیدار دل بندگان

به آواز گفتند کای سرفراز
ستوده به چین و به روم و طراز

که یارد سخن گفتن از تو به بد
بدی کردن از روی تو کی سزد

چنین گفت شیرین که این بدکنش
که چرخ بلندش کند سرزنش

پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کزین پس مبیناد شادی و بخت

مگر مرگ را پیش دیوار کرد
که جان پدر را به تن خوار کرد

پیامی فرستاد نزدیک من
که تاریک شد جان باریک من

بدان گفتم این بد که من زنده‌ام
جهان آفرین را پرستنده‌ام

پدیدار کردم همه راه خویش
پراز درد بودم ز بدخواه خویش

پس از مرگ من بر سر انجمن
زبانش مگر بد سراید ز من

ز گفتار او ویژه گریان شدند
هم از درد پرویز بریان شدند

برفتند گویندگان نزد شاه
شنیده به گفتند زان بی‌گناه

بپرسید شیروی کای نیک خوی
سه دیگر چه چیز آمدت آرزوی

فرستاد شیرین به شیروی کس
که اکنون یکی آرزو ماند و بس

گشایم در دخمهٔ شاه باز
به دیدار او آمدستم نیاز

چنین گفت شیروی کاین هم رواست
بدیدار آن مهتر او پادشاست

نگهبان در دخمه را باز کرد
زن پارسا مویه آغاز کرد

بشد چهر بر چهر خسرو نهاد
گذشته سخنها برو کرد یاد

هم آنگه زهر هلاهل بخورد
ز شیرین روانش برآورد گرد

نشسته بر شاه پوشیده روی
به تن بریکی جامه کافور بوی

به دیوار پشتش نهاد و بمرد
بمرد و ز گیتی نشانش ببرد

چو بشنید شیروی بیمار گشت
ز دیدار او پر ز تیمار گشت

بفرمود تا دخمه دیگر کنند
ز مشک وز کافورش افسر کنند

در دخمهٔ شاه کرد استوار
برین بر نیامد بسی روزگار

که شیروی را زهر دادند نیز
جهان را ز شاهان پرآمد قفیز

به شومی بزاد و به شومی بمرد
همان تخت شاهی پسر را سپرد

کسی پادشاهی کند هفت ماه
بهشتم ز کافور یابد کلاه

به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بتر از عمر کوتاه نیست

کنون پادشاهی شاه اردشیر
بگویم که پیش آمدم ناگزیر

چو بنشست بر تخت شاه اردشیر(1)

چو بنشست بر تخت شاه اردشیر
از ایران برفتند برنا و پیر

بسی نامداران گشته کهن
بدان تا چگونه سرآید سخن

زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کار دیده گوان

هر آنکس که برگاه شاهی نشست
گشاده زبان باد و یزدان پرست

بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم

ز یزدان نیکی دهش یاد باد
همه کار و کردار ما داد باد

پرستندگان راهمه برکشیم
ستمگارگان را به خون درکشیم

بسی کس به گفتارش آرام یافت
از آرام او هرکسی کام یافت

به پیروز خسرو سپردم سپاه
که از داد شادست و شادان ز شاه

به ایران چو باشد چنو پهلوان
بمانید شادان و روشن روان

پس آگاهی آمد به نزد گراز (2)

پس آگاهی آمد به نزد گراز
که زو بود خسرو به گرم و گداز

فرستاد گوینده‌ای را ز روم
که در خاک شد تاج شیروی شوم

که جانش به دوزخ گرفتار باد
سر دخمهٔ او نگون سار باد

که دانست هرگز که سرو بلند
به باغ از گیا یافت خواهد گزند

چو خسرو که چشم و دل روزگار
نبیند چنو نیز یک شهریار

چو شیروی را شهریاری دهد
همه شهر ایران به خواری دهد

چنو رفت شد تاجدار اردشیر
بدو شادمان جان برنا و پیر

مرا گر ز ایران رسد هیچ بهر
نخواهم که بر وی رسد باد شهر

نبودم من آگه که پرویز شاه
به گفتار آن بدتنان شد تباه

بیایم کنون با سپاهی گران
ز روم و ز ایران گزیده سران

ببینیم تا کیست این کدخدای
که باشد پسندش بدین گونه رای

چنان برکنم بیخ او را ز بن
کزان پس نراند ز شاهی سخن

نوندی برافگند پویان به راه
به نزدیک پیران ایران سپاه

دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد

که شد تیره این تخت ساسانیان
جهانجوی باید که بندد میان

توانی مگر چاره‌ای ساختن
ز هرگونه اندیشه انداختن

بجویی بسی یار برنا و پیر
جهان را بپردازی از اردشیر

ازان پس بیابی همه کام خویش
شوی ایمن و شاد زارام خویش

گر ایدون که این راز بیرون دهی
همی خنجر کینه را خون دهی

من از روم چندان سپاه آورم
که گیتی به چشمت سیاه آورم

به ژرفی نگه‌دار گفتار من
مبادا که خوار آیدت کار من

چو پیروز خسرو چنان نامه دید
همه پیش و پس رای خودکامه دید

دل روشن نامور شد تباه
که تا چون کند بد بدان زادشاه

ورا خواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر

برآسای دستور بودی ورا
همان نیز گنجور بودی ورا

بیامد شبی تیره گون بار یافت
می روشن و چرب گفتار یافت

نشسته به ایوان خویش اردشیر
تنی چند با او ز برنا و پیر

چو پیروز خسرو بیامد برش
تو گفتی ز گردون برآمد سرش

بفرمود تا برکشیدند رود
شد ایوان پر از بانگ رود و سرود

چو نیمی شب تیره اندرکشید
سپهبد می یک منی در کشید

شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر

بد اندیش یاران او را براند
جز از شاه و پیروز خسرو نماند

جفا پیشه از پیش خانه بجست
لب شاه بگرفت ناگه به دست

همی‌داشت تا شد تباه اردشیر
همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر

همه یار پیروز خسرو شدند
اگر نو جهانجوی اگر گو بدند

هیونی برافگند نزد گراز
یکی نامه‌ای نیز با آن دراز

فرستاده چون شد به نزدیک او
چو خورشید شد جان تاریک اوی

بیاورد زان بوم چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بر بست راه

همی‌تاخت چون باد تا طیسفون
سپاهش همه دست شسته به خون

ز لشکر نیارست دم زد کسی
نبد خود دران شهر مردم بسی

فرایین چو تاج کیان برنهاد

فرایین چو تاج کیان برنهاد
همی‌گفت چیزی که آمدش یاد

همی‌گفت شاهی کنم یک زمان
نشینم برین تخت بر شادمان

به از بندگی توختن شست سال
برآورده رنج و فرو برده یال

پس از من پسر بر نشیند بگاه
نهد بر سر آن خسروانی کلاه

نهانی بدو گفت مهتر پسر
که اکنون به گیتی توی تاجور

مباش ایمن و گنج را چاره کن
جهان بان شدی کار یکباره کن

چو از تخمهٔ شهریاران کسی
بیاید نمانی تو ایدر بسی

وزان پس چنین گفت کهتر پسر
که اکنون به گیتی توی تاجور

سزاوار شاهی سپاهست و گنج
چو با گنج باشی نمانی به رنج

فریدون که بد آبتینش پدر
مر او را که بد پیش او تاجور

جهان را بسه پور فرخنده داد
که اندر جهان او بد از داد شاد

به مرد و به گنج این جهان را بدار
نزاید ز مادر کسی شهریار

ورا خوش نیامد بدین سان سخن
به مهتر پسر گفت خامی مکن

عرض را به دیوان شاهی نشاند
سپه را سراسر به درگاه خواند

شب تیره تا روز دینار داد
بسی خلعت ناسزاوار داد

به دو هفته از گنج شاه اردشیر
نماند از بهایی یکی پر تیر

هر آنگه که رفتی به می سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ

همان تشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهر آگین بدی

چو هشتاد در پیش و هشتاد پس
پس شمع یاران فریادرس

همه شب بدی خوردن آیین اوی
دل مهتران پرشد ازکین اوی

شب تیره همواره گردان بدی
به پالیزها گر به میدان بدی

نماندش به ایران یکی دوستدار
شکست اندر آمد به آموزگار

فرایین همان ناجوانمرد گشت
ابی داد و بی‌بخشش و خرد گشت

همی زر بر چشم بر دوختی
جهان را به دینار بفروختی

همی‌ریخت خون سر بی‌گناه
از آن پس برآشفت به روی سپاه

به دشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند

شب تیره هرمزد شهران گراز
سخنها همی‌گفت چندان به راز

گزیده سواری ز شهر صطخر
که آن مهتران را بدو بود فخر

به ایرانیان گفت کای مهتران
شد این روزگار فرایین گران

همی‌دارد او مهتران را سبک
چرا شد چنین مغز و دلتان تنگ

همه دیده‌ها زو شده پر سرشک
جگر پر ز خون شد بباید پزشک

چنین داد پاسخ مرا او را سپاه
که چون کس نماند از در پیشگاه

نه کس را همی‌آید از رشک یاد
که پردازدی دل بدین بد نژاد

بدیشان چنین گفت شهران گراز
که این کار ایرانیان شد دراز

گر ایدون که بر من نسازید بد
کنید آنک از داد و گردی سزد

هم اکنون به نیروی یزدان پاک
مر او را ز باره در آرم به خاک

چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که بر تو مبادا که آید زیان

همه لشکر امروز یار توایم
گرت زین بد آید حصار توایم

چو بشنید ز ایشان ز ترکش نخست
یکی تیر پولاد پیکان بجست

برانگیخت از جای اسپ سیاه
همی‌داشت لشکر مر او را نگاه

کمان رابه بازو همی‌درکشید
گهی در بروگاه بر سرکشید

به شورش‌گری تیر بازه ببست
چو شد غرقه پیکانش بگشاد شست

بزد تیر ناگاه بر پشت اوی
بیفتاد تازانه از مشت اوی

همه تیرتا پر در خون گذشت
سرآهن ازناف بیرون گذشت

ز باره در افتاد سر سرنگون
روان گشت زان زخم او جوی خون

بپیچید و برزد یکی باد سرد
به زاری بران خاک دل پر ز درد

سپه تیغها بر کشیدند پاک
برآمد شب تیره از دشت خاک

همه شب همی خنجر انداختند
یکی از دگر باز نشناختند

همی این از آن بستد و آن ازین
یکی یافت نفرین دگر آفرین

پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
چومیشان بددل که بینند گرگ

فراوان بماندند بی شهریار
نیامد کسی تاج را خواستار

بجستند فرزند شاهان بسی
ندیدند زان نامداران کسی

یکی دختری بود پوران بنام

یکی دختری بود پوران بنام
چو زن شاه شد کارها گشت خام

بران تخت شاهیش بنشاندند
بزرگان برو گوهر افشاندند

چنین گفت پس دخت پوران که من
نخواهم پراگندن انجمن

کسی راکه درویش باشد ز گنج
توانگر کنم تانماند به رنج

مبادا ز گیتی کسی مستمند
که از درد او بر من آید گزند

ز کشور کنم دور بدخواه را
بر آیین شاهان کنم گاه را

نشانی ز پیروز خسرو بجست
بیاورد ناگاه مردی درست

خبر چون به نزدیک پوران رسید
ز لشکر بسی نامور برگزید

ببردند پیروز راپیش اوی
بدو گفت کای بد تن کینه جوی

ز کاری که کردی بیابی جزا
چنانچون بود در خور ناسزا

مکافات یابی ز کرده کنون
برانم ز گردن تو را جوی خون

ز آخر هم آنگه یکی کره خواست
به زین اندرون نوز نابوده راست

ببستش بران باره بر همچوسنگ
فگنده به گردن درون پالهنگ

چنان کرهٔ تیز نادیده زین
به میدان کشید آن خداوند کین

سواران به میدان فرستاد چند
به فتراک بر گرد کرده کمند

که تا کره او را همی‌تاختی
زمان تا زمانش بینداختی

زدی هر زمان خویشتن بر زمین
بران کره بربود چند آفرین

چنین تا برو بر بدرید چرم
همی‌رفت خون از برش نرم نرم

سرانجام جانش به خواری به داد
چرا جویی از کار بیداد داد

همی‌داشت این زن جهان را به مهر
نجست از بر خاک باد سپهر

چو شش ماه بگذشت بر کار اوی
ببد ناگهان کژ پرگار اوی

به یک هفته بیمار گشت و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد

چنین است آیین چرخ روان
توانا به هر کار و ما ناتوان

یکی دخت دیگر بد آزرم نام

یکی دخت دیگر بد آزرم نام
ز تاج بزرگان رسیده به کام

بیامد به تخت کیان برنشست
گرفت این جهان جهان را به دست

نخستین چنین گفت کای بخردان
جهان گشته و کار کرده ردان

همه کار بر داد و آیین کنیم
کزین پس همه خشت بالین کنیم

هر آنکس که باشد مرا دوستدار
چنانم مر او را چو پروردگار

کس کو ز پیمان من بگذرد
بپیچید ز آیین و راه خرد

به خواری تنش را برآرم بدار
ز دهقان و تازی و رومی شمار

همی‌بود بر تخت بر چار ماه
به پنجم شکست اندر آمد به گاه

از آزرم گیتی بی‌آزرم گشت
پی اختر رفتنش نرم گشت

شد اونیز و آن تخت بی‌شاه ماند
به کام دل مرد بدخواه ماند

همه کار گردنده چرخ این بود
ز پروردهٔ خویش پرکین بود

دروغی که حالی دلت خوش کند (20)

دروغی که حالی دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند

بزرگی نماند بر آن پایدار (40)

بزرگی نماند بر آن پایدار
که مردم به چشمش نمایند خوار

مکن عمر ضایع به افسوس و حیف (50)

مکن عمر ضایع به افسوس و حیف
که فرصت عزیزست و الوقت سیف