فیه ما فیه
مشتاقیم الا چون میدانیم که شما به مصالح خلق مشغولید زحمت دور میداریم. گفت بر ما این واجب بود. دهشت برخاست. بعد ازین به خدمت آییم فرمود که فرقی نیست همه یکیست شما را آن لطف هست که همه یکی باشد. از زحمتها چونید؟ لیکن چون میدانیم که امروز شمایید که به خیرات و حسنات مشغولید لاجرم رجوع به شما میکنیم. این ساعت بحث درین میکردیم اگر مردی را عیال است و دیگری را نیست ازو میبرّند و به این میدهند. اهل ظاهر گویند که «از معیل میبری به غیر معیل میدهی» چون بنگری خود معیل اوست در تحقیق. همچنانکه اهل دلی که او را گوهری باشد شخصی را بزند و سر و بینی و دهان بشکند، همه گویند که این مظلوم است امّا به تحقیق مظلوم آن زننده است. ظالم آن باشد که مصلحت نکند. آن لس خورده و سرشکسته ظالم است و این زننده یقین مظلوم است. چون این صاحب گوهرست و مستهلک حق است کردهٔ او کردهٔ حق باشد. خدا را ظالم نگویند همچنانک مصطفی (صلّی الله علیه و سلّم) میکشت و خون میریخت و غارت میکرد ظالم ایشان بودند و او مظلوم. مثلاً مغربیی در مغرب مقیم است مشرقیی به مغرب آمد غریب آن مغربی است امّا این چه غریب است که از مشرق آمد؟ چون همه عالم خانهای بیش نیست ازین خانه در آن خانه رفت یا ازین گوشه بدان گوشه. آخر نه هم درین خانه است؟ اما آن مغربی که آن گوهر دارد از بیرون خانه آمده است آخر میگوید که اَلْاِسْلَامُ بَدَ أَغَرِیْبَاً نگفت که اَلْمَشرِقیُّ بَدَأَ غَرِیْباً همچنانک مصطفی صلی الله علیه و سلم چون شکسته شد مظلوم بود و چون شکست هم مظلوم بود زیرا در هر دو حالت حق به دست اوست و مظلوم آنست که حق به دست او باشد مصطفی را (صلی الله علیه و سلّم) دل بسوخت بر اسیران حق تعالی برای خاطر رسول وحی فرستاد که بگو ایشان را درین حالت که شما در بند و زنجیرید اگر شما نیّت خیر کنید حق تعالی شما را ازین برهاند وآنچ رفته است به شما باز دهد و اضعاف آن و غفران و رضوان در آخرت. دو گنج یکی آنک از شما رفت و یکی گنج آخرت. سؤال کرد که «بنده چون عمل کند،
آن توفیق و خیر از عمل میخیزد یا عطای حقّ است؟» فرمود که عطای حقّ است و توفیق حقّ است اما حق تعالی از غایت لطف به بنده اضافت میکند هردو را. میفرماید که هر دو از توست جَزَاءً بِمَا کَانُوْا یَعْمَلُوْنَ گفت: «چون خدای را این لطف است پس هرکه طلب حقیقی کند بیابد» فرمود لیکن بی سالار نشود چنانک موسی را علیهالسلام چون مطیع بودند در دریا راهها پیدا شد و گرد از دریا برمیآوردند و میگذشتند اما چون مخالفت آغاز کردند در فلان بیابان چندین سال بماندند و سالار آن زمان دربند اصلاح ایشان باشد که سالار ببیند که دربند اویند و مطیع و فرمانبردارند. مثلا چندین سپاهی در خدمت امیری چون مطیع و فرمانبردار باشند او نیز عقل در کار ایشان صرف کند و دربند صلاح ایشان باشد اما چون مطیع نباشند کی در تدارک احوال ایشان عقل خود را صرف کند؟ عقل در تن آدمی همچون امیری است؛ مادام که رعایای تن مطیع او باشند همه کارها به اصلاح باشد اما چون مطیع نباشند همه به فساد آیند. نمیبینی که چون مستی میآید خمرخورده ازین دست و پای و زبان و رعایای وجود چه فسادها میآید؟ روزی دیگر بعد از هشیاری میگوید «آه چه کردم و چرا زدم و چرا دشنام دادم؟» پس وقتی کارها به اصلاح باشند که در آن ده، سالاری باشد و ایشان مطیع باشند. اکنون عقل وقتی اندیشه اصلاح این رعایا کند که به فرمان او باشند مثلا فکر کرد که «بروم» وقتی برود که پای به فرمان او باشد و اگرنه این فکر را نکند. اکنون همچنانکه عقل در میان تن امیر است این وجودهای دیگر که خلقند ایشان سرجمله به عقل و دانش خود و نظر و علم خود به نسبت آن ولی، جمله تنِ صرفند و عقل اوست در میان ایشان. اکنون چون خلق که تناند مطیع ایشان نباشند احوال ایشان همه در پریشانی و پشیمانی گذرد. اکنون چون مطیع شوند چنان باید شدن که هرچ او کند مطیع باشند و به عقل خود رجوع نکنند زیرا که شاید به عقل خود آنرا فهم نکنند باید که او را مطیع باشند. چنانکه کودکی را به دکان درزیی نشاندند او را مطیع استاد باید بودن اگر تَکل دهد که بدوزد تکل دوزد و اگر شلال، شلال دوزد و اگر خواهد که بیاموزد تصرف خود رها کند کلی محکوم امر استاد باشد.
امید داریم از حق تعالی که حالتی پدید آورد که آن عنایت او است که بالای صدهزار جهد و کوشش است که لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ این سخن و آن سخن یکی است که جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ اللّه تَعالی خَیْرٌ مِنْ عِبادَةِ الثَقَلَینِ یعنی چون عنایت او در رسد کار صدهزار کوشش کند و افزون. کوشش خوب است و نیکو و مفیدست عظیم امّا پیشِ عنایت چه باشد؟ پرسید که «عنایت، کوشش دهد؟» گفت چرا ندهد چون عنایت بیاید کوشش هم بیاید، عیسی علیه السلام چه کوشش کرد که در مهد گفت اِنِّیْ عَبْدُاللّه آتانِیْ الْکِتابَ یحیی هنوز در شکم مادر بود وصف او میکرد. گفتِ محمد رسول الله را بیکوشش شد گفت اَفَمَنْ شَرَحَ اللهُّ صَدْرَهُ.
اول فضل است چون از ضلالت بیداری درو آید آن فضل حقّ است و عطای محض و الّا چرا آن یاران دیگر را نشد؟ که قرین او بودند. بعد از آن فضل و جزا همچون استارهٔ آتش جست اوّلش عطاست امّا چون پنبه نهادی و آن ستاره را میپروری و افزون میکنی و بعد ازین فضل و جزاست آدمی اوّل وهلت خرد و ضعیف است که وَخُلِقَ الْاِنْسَانُ ضَعِیْفاً اما چون آتش ضعیف را پرورید عالمی شود و جهانی را بسوزد و آن آتش خُرد، بزرگ و عظیم شود که اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیْمٍ گفتم «مولانا شما را قوی دوست میدارد» فرمود که نی آمدن من به قدر دوستیست و نی گفتن آنچ میآید میگویم اگر خدا خواهد این اندک سخن را نافع گرداند و آن را در اندرون سینه شما قایم دارد و نفعهای عظیم کند و اگر نخواهد صدهزار سخن گفته گیر هیچ در دل قرار نگیرد هم بگذرد و فراموش شود همچنانک استارهٔ آتش بر جامهٔ سوخته افتاد. اگر حق خواهد همان یک ستاره بگیرد و بزرگ شود و اگر نخواهد صد ستاره بدان سوخته رسد و نماند و هیچ اثر نکند وَ لِلهِّ جُنُوْدُ السمَّواتِ.
این سخنها سپاه حقّند قلعهها را به دستوری حق باز کنند و بگیرند اگر بفرماید چندین هزار سوار را که بروید به فلان قلعه روی بنمایید اما مگیرید چنین کنند و اگر یک سوار را بفرماید که بگیر آن قلعه را همان یک سوار در را باز کند و بگیرد. پشهای را بر نمرود گمارَد و هلاکش کند چنانک میگوید اِسْتَوی عِنْدَ الْعَارِفِ الداّنِقُ وَالدِّیْنَارُ وَالْاَسَدُ وَالْهِرَّةُ که اگر حق تعالی برکت دهد دانقی کار هزار دینار کند و افزون. و اگر از هزار دینار برکت برگیرد کارِ دانگی نکند. و همچنین اگر گربه برگمارَد او را هلاک کند چون پشهٔ نمرود را و اگر شیر را بگمارد، از وی شیران لرزان شوند یا خود درازگوشِ او شود چنانکه بعضی از درویشان بر شیر سوار میشوند و چنانک آتش بر ابراهیم (علیهالسلام) برد و سلام شد و سبزه و گل و گلزار. چون دستوری حق نبود که او را بسوزد فیالجمله چون ایشان دانستند که همه از حق است پیش ایشان همه یکسان شد. از حق امید داریم که شما این سخنها را هم از اندرون خود بشنوید که مفید آنست اگر هزار دزد بیرونی بیایند در را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند. هزار سخن از بیرون بگوی تا از اندرون مصدّقی نباشد سود ندارد همچنانکه درختی را تا در بیخ او تری نباشد اگر هزار سیلآب برو ریزی سود ندارد؛ اول آنجا در بیخِ او تری بباید تا آب مدد او شود.
نور اگر صدهزار میبیند
جز که بر اصل نور ننشیند
تا در چشم نوری نباشد هرگز آن نور را نبینند. اکنون اصل آن قابلیت است که در نفس است. نفس دیگر است و روح دیگر. نمیبینی که نفس در خواب کجاها میرود و روح در تن است اما آن نفس میگردد چیزی دیگر میشود. گفت: « پس آنچ علی گفت مَنْ عَرَفَ نَفَسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ این نفس را گفت؟» گفت و اگر بگوییم که این نفس را گفت هم خُردکاری نیست و اگر آن نفس را شرح دهیم او همین نفس را فهم خواهد کردن چون او آن نفس را نمیداند مثلاً آینهای کوچک در دست گرفتهای، اگر در آینه نیک نماید بزرگ نماید خرد نماید آن باشد به گفتن محالست که فهم شود. به گفتن همین قدر باشد که درو خارخاری پدید آید. بیرون آنک ما میگوییم عالمی هست تا بطلبیم. این دنیا و خوشیها نصیب حیوانیت آدمی است این همه قوت حیوانیت او میکند و آنچ که اصل است که انسان است در کاهش است. آخر میگویند که اَلْآدَمِیُّ حَیْوَانٌ نَاطِقٌ پس آدمی دو چیز است آنچ درین عالم قوت حیوانیت اوست این شهوات است و آرزوها اما آنچ خلاصهٔ اوست غذای او علم و حکمت و دیدار حق است.
آدمی را آنچ حیوانیت اوست از حق گریزان است و انسانیّتش از دنیا گریزان فَمِنْکُمْ کَافِرٌ وَمِنْکُمْ مُؤْمِنٌ. دو شخص درین وجود در جنگند- تا بخت کهرا بود کهرا دارد دوست. درین شک نیست که این عالم دی است جمادات را. جماد چرا میگویند؟ زیرا که همه منجمدند، این سنگ و کوه و جامه که پوشیدهای، وجود همه منجمد است. اگرنه دییی هست عالم چرا منجمد است؟ معنی عالم بسیط است در نظر نیاید اما به تأثیر توان دانستن که باد و سرمایی هست. این عالم چون فصل دی است که همه منجمدند چگونه دی؟ دِی عقلی نه حسی. چون آن هوای الهی بیاید کوهها گداختن گیرد، عالم آب شود همچنانکه چون گرمای تموز بیاید همه منجمدات در گداز آیند. روز قیامت چون آن هوا بیاید همه بگدازند حق تعالی این کلمات را لشکر ما کند گرد شما تا از اعدا شما را سدّ شوند تا سبب قهر اعدا باشد. اعدایی باشند اعدای اندرون؛ آخر اعدای برونی چیزی نیستند؛ چه چیز باشند؟ نمیبینی چندین هزار کافر اسیر یک کافرند که پادشاه ایشان است و آن کافر اسیر اندیشه؟ پس دانستیم که کار، اندیشه دارد چون به یک اندیشهٔ ضعیف مکدّر چندین هزار خلق و عالم اسیرند آنجا که اندیشههای بیپایان باشد بنگر که آن را چه عظمت و شکوه باشد؟ و چگونه قهر اعدا کنند و چه عالمها را مسخّر کنند؟ چون میبینم معین که صدهزار صورت بیحد و سپاهی بیپایان صحرا در صحرا اسیر شخصیاند و آن شخص اسیر اندیشه ای حقیر پس این همه اسیر یک اندیشه باشند تا اندیشههای عظیم بیپایان خطیر قدسی علوی چون باشند؟ پس دانستیم که کار، اندیشهها دارند؛ صور همه تابعند و آلتاند. و بیاندیشه معطّلند و جمادند. پس آنکه صورت بیند او نیز جماد باشد و در معنی راه ندارد و طفل است و نابالغ اگرچه به صورت پیر است و صدساله رَجَعْنَا مِنَ الْجِهَادِ الْاَصْغَرِ اِلَی الْجِهَادِ الْاَکْبَرِ یعنی در جنگ صورتها بودیم و به خصمان صورتی مصاف میزدیم این ساعت به لشکرهای اندیشهها مصاف میزنیم تا اندیشههای نیک اندیشههای بد را بشکند و از ولایت تن بیرون کند. پس اکبر این جهاد باشد و این مصاف. پس کار، فکرتها دارند که بیواسطهٔ تن درکارند همچنانکه عقل فعّال بیآلت چرخ را میگرداند آخر میگوید که به آلت محتاج نیست.
تو جوهری و هر دو جهان مر ترا عرض
جوهر که از عرض طلبند هست ناپسند
آن کس که علم جوید از دل برو گری
وان کس که عقل جوید از جان برو بخند
چون عرض است؛ بر عرض نباید ماندن زیرا این جوهر چون نافهٔ مشک است و این عالم و خوشیها همچون بوی مشک. این بوی مشک نمانَد زیرا عرض است هرکه ازین بوی، مشک را طلبید نه بوی را و بر بوی قانع نشد نیک است. اما هرکه بر بوی مشک قرار گرفت آن بد است زیرا دست به چیزی زده است که آن در دست او نمانَد. زیرا بوی صفت مشک است چندانکه مشک را روی درین عالم است بوی میرسد چون در حجاب رود و روی در عالم دیگر آرد آنها که به بوی زنده بودند بمیرند. زیرا بوی ملامز مشک بود آن جا رفت که مشک جلوه میکند. پس نیکبخت آن است که از بوی بر وی زند و عین او شود بعد ازان او را فنا نمانَد و در عین ذات مشک باقی شد و حکم مشک گیرد. بعد ازان وی به عالم، بوی رساند و عالم از وی زنده باشد. بر او از آنچ بود جز نامی نیست همچنانک اسبی یا حیوانی در نمکسار، نمک شده باشد بر وی از اسبی جز نام نمانده باشد. همان دریای نمک باشد در فعل و تأثیر. آن اسم او را چه زیان دارد؟ از نمکیاش بیرون نخواهد کردن و اگر این کان نمک را نامی دیگر نهی از نمکی بیرون نیاید. پس آدمی را ازین خوشیها و لطفها که پرتو و عکس حقّ است ببایدش گذشتن و برین قدر نباید قانع گشتن هرچند که این قدر از لطف حقّ است و پرتو جمال اوست امّا باقی نیست به نسبت به حق. باقی است به نسبت به خلق. باقی نیست چون شعاع آفتاب که در خانهها میتابد؛ هر چند که شعاع آفتاب است و نور است امّا ملازم آفتاب است، چون آفتاب غروب کند روشنایی نمانَد پس آفتاب باید شدن تا خوف جدایی نماند. باخت است و شناخت است. بعضی را داد و عطا هست اما شناخت نیست و بعضی را شناخت هست اما باخت نیست اما چون این هر دو باشد عظیم موافق کسی باشد این چنین کس بینظیر باشد. نظیر این مثلا مردی راه میرود اما نمیداند که این راه است یا بیراهی؟ میرود علی العمیا بوکه آواز خروسی یا نشان آبادانیی پدید آید. کو این و کو آن که راه میداند؟ و میرود و محتاج نشان و علامت نیست؛ کار، او دارد پس شناخت ورای همه است.
قَالَ النَّبُّی عَلَیْهِ السَّلَامُ” اَللَّیْلُ طَویْلٌ فَلَا تُقَصِّرْهُ بِمَنَامِکَ وَالنَّهَار مُضْیُ فَلَا تُکَّدِرْهُ بِآثامِکَ ” شب درازست از بهر رازگفتن و حاجات خواستن بیتشویش خَلق و بی زحمت دوستان و دشمنان، خلوتی و سلوتی حاصل شده و حق تعالی پرده فرو کشیده تا عمل ها از ریا مصون و محروس باشد و خالص باشد للهّ تعالی و در شب تیره مرد ریائی از مخلص پیدا شود، ریایی رسوا شود در شب. همه چیزها بشب مستور شوند و بروز رسوا شوند. مرد ریایی بشب رسوا شود. گوید چون کسی نمی بیند از بهر کی کنم؟! می گویندش که کسی می بیند ولی تو کسی نیستی تا کسی را بینی. آن کسی می بیند که همه کسان در قبضه قدرت ویند و به وقت درماندگی او را خوانند همه و به وقت درد دندان ودرد گوش و درد چشم و تهمتِ خوف و ناایمنی همه او را خوانند بسر و اعتماد دارند که می شنود و حاجت ایشان روا خواهد کردن و پنهان پنهان صدقه می دهند از بهر دفع بلا را و صحّت رنجوری را و اعتماد دارند که آن دادن و صدقه را قبول می کند چون صحتّشان داد و فراغت، از ایشان آن یقین باز رفت و خیال اندیشی باز آمد. می گویند خداوندا آن چه حالت بود که بصدق ما ترا میخواندیم در آن کنج زندان با هزارقل هواللّه بیملالت که حاجات روا کردی؟! اکنون ما بیرون زندان همچنان محتاجیم که اندرون زندان بودیم تا ما را از این زندان عالم ظلمانی بیرون آری بعالم انبیا که نورانیست. اکنون چرا ما را همان اخلاص برون زندان و برون حالت درد نمی آید؟! هزار خیال فرود می آید که عجب فایده کند یا نکند و تأثیر این خیال هزار کاهلی وملالت می دهد. آن یقین خیال سوز کو؟ خدای (تعالی) جواب می فرماید که آنچ گفتم نفس حیوانی شما عدوست شما را و مرا که لَاتَتَّخِذَوا عَدُوِّیْ وَعَدوَّکُمْ اَوْلیَاء . هماره این عدو را در زندان مجاهده دارید که چون او در زندانست و در بلا و رنج، اخلاص تو روی نماید و قوتّ گیرد. هزار بار آزمودی که از رنج دندان و دردسر از خوف ترا اخلاص پدید آمد چرا در بند راحت تن گشتی و در تیمار او مشغول شدی؟ سررشته را فراموش مکنید و پیوسته نفس را بی مراد دارید تا بمراد ابدی برسید و از زندان تاریکی خلاص یابید که وَنَهْیَ النَّفْسَ عَنِ الْهَوی فَاِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأوی.
شیخ ابراهیم گفت که سیفالدین فرّخ چون یکی را بزدی خود را به کسی (دیگر) مشغول کردی به حکایت، تا ایشان او را میزدندی. و شفاعت کسی به این طریق و شیوه پیش نرفتی. فرمود که هرچ درین عالم میبینی در آن عالم چنان است بلک اینها همه انموذج آن عالمند و هرچ درین عالم است همه از آن عالم آوردند که «وَ اِنْ مِن شَیْیء اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَّزِلُهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ» طاس بعلینی بر سر طبلهها دواهای مختلف مینهد از هر انباری مشتی؛ مشتی پلپل و مشتی مصطکی، انبارها بینهایتاند ولیکن در طبلهٔ او بیش ازین نمیگنجد. پس آدمی بر مثال طاس بعلینی است یا دکان عطّاریست که در وی از خزاین صفات حق مشت مشت و پاره پاره در حقّهها و طبلهها نهادهاند تا درین عالم تجارت میکند لایق خود؛ از سمع پارهای و از نطق پارهای و از عقل پارهای و از کرم پارهای و از علم پارهای. اکنون پس مردمان طوّافان حقّند طوافیی میکند و روز و شب طبلها را پر میکنند و تو تهی میکنی یا ضایع میکنی تا به آن کسبی میکنی روز تهی میکنی و شب باز پر میکنند و قوت میدهند. مثلاً روشنی چشم را میبینی؟ در آن عالم دیدههاست و چشمها و نظرها مختلف از آن نموذجی به تو فرستادند تا بدان تفرّج عالم میکنی. دید آن قدر نیست ولیک آدمی بیش ازین تحمّل نکند. این صفات همه پیش ماست بینهایت؛ به قدر معلوم به تو میفرستیم پس تأمّل میکن که چندین هزار خلق قرناً بعد قرن آمدند و ازین دریا پر شدند و باز تهی شدند؛ بنگر که آن چه انبار است! اکنون هرکهرا بر آن دریا وقوف بیشتر دل او بر طبله سردتر. پس پنداری که عالم از آن ضرّابخانه به در میآیند و باز به دارالضّرب رجوع میکند که اِنَّا لِلهِّ وَ اِنَا اِلَیْهِ رَاجِعُوْنَ اِناّ یعنی جمیع اجزای ما از آنجا آمدهاند و انموذج آنجااند و باز آنجا رجوع میکنند از خُرد و بزرگ و حیوانات اما درین طبله زود ظاهر میشوند و بی طبله ظاهر نمیشوند از آنست که آن عالم لطیف است و در نظر نمیآید. چه عجب میآید نمیبینی نسیم بهار را چون ظاهر میشود در اشجار و سبزهها و گلزارها و ریاحین؟ جمال بهار را به واسطهٔ ایشان تفرّج میکنی و چون در نَفَس نسیم بهار مینگری هیچ ازینها نمیبینی نه از آنست که در وی تفرجها و گلزارها نیست؟ آخر نه این از پرتو اوست؟ بل که درو موجهاست از گلزارها و ریاحین لیک موجهای لطیفند در نظر نمیآیند الا بواسطه؛ از لطف پیدا نمیشود. همچنین در آدمی نیز این اوصاف نهان است ظاهر نمیشود الا بواسطهٔ اندرونی یا بیرونی؛ از گفتِ کسی و آسیب کسی و جنگ و صلح کسی پیدا میشود. صفات آدمی نمیبینی؛ در خود تأمّل میکنی هیچ نمییابی و خود را تهی میدانی ازین صفات نه آنست که تو از آنچ بودهای متغیّر شدهای؛ الّا اینها در تو نهانند، بر مثال آبند در دریا از دریا بیرون نیایند الا بواسطهٔ ابری و ظاهر نشوند الا به موجی. موج جوششی باشد از اندرون تو ظاهر شود بیواسطهٔ بیرونی ولیکن مادام که دریا ساکن است هیچ نمیبینی و تن تو بر لب دریاست و جان تو دریاییست نمیبینی درو چندین ماهیان و ماران و مرغان و خلق گوناگون بدر میآیند و خود را مینمایند و باز به دریا میروند صفات تو مثل خشم و حسد و شهوت و غیره ازین دریا سر برمیآرند پس گویی صفات تو عاشقان حقّند لطیف، ایشان را نتوان دیدن الا بواسطهٔ جامهٔ زبان؛ چون برهنه میشوند از لطیفی در نظر نمیآیند.
در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالم مِلک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیرذلک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند زیرا آنچ مقصود است بدست نیامده است، آخر معشوق را دلارام میگویند یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانیاست و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست از بهر گذشتن است خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایههای نردبان عمر خود را ضایع نکند.
سؤال کرد که مغولان مالها را میستانند و ایشان نیز ما را گاهگاهی مالها میبخشند، عجب حکم آن چون باشد؟ فرمود هرچه مغول بستاند همچنان است که در قبضه و خزینه حق درآمده است همچنانک از دریا کوزهای یا خمی را پر کنی و بیرون آری آن ملک تو گردد. مادام که در کوزه و یا خم است کس را دران تصرّف نرسد، هرک ازان خم ببرد بیاذن تو، غاصب باشد. اماّ باز چون به دریا ریخته شد بر جمله حلال گردد و از ملک تو بیرون آید. پس مال ما بر ایشان حرام است و مال ایشان بر ما حلال است. “لَارُهْبَانِیَّةَ فِی الْاِسْلَامِ اَلْجَمَاعَةُ رَحْمَةٌ ” مصطفی صلوات اللّه علیه کوشش در جمعیتّ نمود که مجمع ارواح را اثرهاست بزرگ و خطیر، در وحدت و تنهایی آن حاصل نشود و سرّ اینکه مساجد را نهاده اند تا اهل محلهّ آنجا جمع شوند تا رحمت و فایده افزون باشد و خانهها جداگانه برای تفریق است و ستر عیبها، فایده آن همین است و جامع را نهادند تا جمعیتّ اهل شهر آنجا باشد و کعبه را واجب کردند تا اغلب خلق عالم از شهرها و اقلیم ها آنجا جمع گردند. گفت مغولان که اولّ درین ولایت آمدند عور و برهنه بودند. مرکوب ایشان گاو بود و سلاحهاشان چوبین بود. این زمان محتشم و سیر گشتهاند و اسبان تازی هرچه بهتر و سلاحهای خوب پیش ایشانست. فرمود که آن وقت که دل شکسته و ضعیف بودند و قوّتی نداشتند خدا ایشان را یاری داد و نیاز ایشان را قبول کرد، درین زمان که چنین محتشم و قوی شدند حق تعالی با ضعف خلق ایشان را هلاک کند تا بدانند که آن عنایت حق بود و یاری حق بود که ایشان عالم را گرفتند نه به زور و قوت بود، و ایشان اول در صحرایی بودند دور از خلق بینوا و مسکین و برهنه و محتاج مگر بعضی از ایشان به طریق تجارت در ولایت خوارزمشاه می آمدند و خرید و فروختی میکردند و کرباس میخریدند جهت تنجامهٔ خود، خوارزمشاه آن را منع میکرد و تجّار ایشان را میفرمود تا بکشند و از ایشان نیز خراج میستد و بازرگانان را نمی گذاشت که آنجا بروند، تاتاران پیش پادشاه خود به تضرعّ رفتند که هلاک شدیم پادشاه ایشان ازیشان ده روز مهلت طلبید و رفت در بن غار و ده روز روزه داشت و خضوع و خشوع پیش گرفت. از حق تعالی ندایی آمد که قبول کردم زاری تو را بیرون آی هرجا که روی منصور باشی. آن بود چون بیرون آمدند به امر حق منصور شدند و عالم را گرفتند، گفت تتاران نیز حشر را مقرنّد و میگویند یرغوی خواهد بودن، فرمود که دروغ میگویند، میخواهند که خود را با مسلمانان مشارک کنند که یعنی ما نیز میدانیم و مقریّم، اشتر را گفتند که از کجا میآیی گفت از حماّم گفت از پاشنهات پیداست اکنون اگر ایشان مقرّ حشرند کو علامت و نشان آن ؟ این معاصی و ظلم و بدی همچون یخها و برفهاست، تو بر تو جمع گشته، چون آفتاب انابت و پشیمانی و خبر آن جهان و ترس خدای درآید آن برفهای معاصی جمله بگدازند همچنانک آفتاب برفها و یخها را میگدازاند. اگر برفی و یخی بگوید که من آفتاب را دیدهام و آفتاب تموز بر من تافت و او برقرار برف و یخ است هیچ عاقل آن را باور نکند، محال است که آفتاب تموز بیاید و برف و یخ بگذارد. حق تعالی اگرچه وعده داده است که جزاهای نیک و بد در قیامت خواهد بودن امّا انموذج آن دم بدم و لمحه بلمحه میرسد. اگر آدمیی را شادیی در دل میآید جزای آن است که کسی را شاد کرده است و اگر غمگین میشود کسی را غمگین کرده است، این ارمغانیهای آن عالم است و نمودار روز جزاست تا بدین اندک آن بسیار را فهم کنند، همچون که از انبار گندم مشتی گندم بنمایند.
مصطفی (صلوات اللهّ علیه) به آن عظمت و بزرگی که داشت شبی دست او درد کرد، وحی آمد که از تأثیر درد دست عباس است که او را اسیر گرفته بود و با جمع اسیران دست او بسته بود و اگرچه آن بستن او به امر حق بود هم جزا رسید تا بدانی که این قبضها و تیرگیها و ناخوشیها که بر تو میآید از تأثیر آزاری و معصیتی است که کردهای، اگرچه به تفصیل تورا یاد نیست که آن بد است یا از غفلت یا از جهل یا از همنشین بیدینی که گناهها را بر تو آسان کرده است که آن را گناه نمیدانی. در جزا مینگر که چقدر گشاد داری و چقدر قبض داری، قطعاً قبض جزای معصیت است و بسط جزای طاعت است. آخر مصطفی صلی اللهّ علیه و سلمّ برای آنک انگشتری را در انگشت خود بگردانید عتاب آمد که تو را برای تعطیل و بازی نیافریدیم ازینجا قیاس کن که روز تو در معصیت میگذرد یا در طاعت ؟! موسی را (علیه السلّام) به خلق مشغول کرد اگرچه به امر حق بود و همه به حقّ مشغول بود اماّ طرفیش را به خلق مشغول کرد جهت مصلحت و خضر را به کلی مشغول خود کرد و مصطفی را (صلّی اللّه علیه و سلمّ) اول به کلیّ مشغول خود کرد بعد ازان امر کرد که خلق را دعوت کن و نصیحت ده و اصلاح کن. مصطفی (صلوات اللّه علیه) در فغان و زاری آمد که آه یارب چه گناه کردم مرا از حضرت چرا می رانی ؟ من خلق را نخواهم حق تعالی گفت « ای محمّد هیچ غم مخور که ترا نگذارم که به خلق مشغول شوی. در عین آن مشغولی با من باشی و یک سر موی از آنچ این ساعت با منی چون به خلق مشغول شوی هیچ ازان از تو کم نگردد. در هر کاری که ورزی در عین وصل باشی.» سؤال کرد حکمهای ازلی و آنچ حق تعالی تقدیر کرده است هیچ بگردد ؟ فرمود حق تعالی آنچ حکم کرده است در ازل که بدی را بدی باشد و نیکی را نیکی آن حکم هرگز نگردد زیرا که حق تعالی حکیم است کی گوید که تو بدی کن تا نیکی یابی؟ هرگز کسی گندم کارد جو بردارد یا جو کارد گندم بردارد ؟ این ممکن نباشد و همه اولیا و انبیاء چنین گفتهاند که جزای نیکی نیکی است و جزای بدی بدی فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرهُ وَمَنْ یَعْمَلْ مُثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهُ از حکم ازلی این میخواهی که گفتیم و شرح کردیم هرگز این نگردد معاذاللهّ و اگر این میخواهی که جزای نیکی و بدی افزون شود و بگردد یعنی چندانک نیکی بیش کنی نیکیها بیش باشد و چندانک ظلم کنی بدیها بیش باشد این بگردد اماّ اصل حکم نگردد. فصالی سؤال کرد که ما میبینیم که شقی سعید میشود و سعید شقی میگردد. فرمود آخر آن شقی نیکی کرد یا نیکی اندیشید که سعید شد و آن سعید که شقی شد بدی کرد یا بدیی اندیشید که شقی شد همچنانک ابلیس چون در حق آدم اعتراض کرد که خَلَقْتَنِیْ مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنٍ بعد از آنکه استاد ملک بود ملعون ابد گشت و رانده درگاه، ما نیز همین گوییم که جزای نیکی نیکی است و جزای بدی بدیست.
سؤال کرد که یکی نذر کرد که روزی روزه دارم اگر آنرا بشکند کفّارت باشد یا نی ؟ فرمود که در مذهب شافعی به یک قول کفاّرت باشد جهت آنک نذر را یمین میگیرد و هرک یمین را شکست برو کفّارت باشد امّا پیش ابوحنیفه نذر به معنی یمین نیست پس کفاّرت نباشد و نذر بر دو وجه است یکی مطلق و یکی مقیّد مطلق آنست که گوید عَلَیَّ اَنْ اَصُوْمَ یَوْماً ومقیدّ آنست که عَلیَّ کَذا اِنْ جَاءَ فلَانُ گفت یکی خری گم کرده بود سه روز روزه داشت به نیّت آنک خر خود را بیابد بعد از سه روز خر را مرده یافت رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که « اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم از من صرفه خواهی بردن؟» یکی سؤال کرد که معنی التحیاّت چیست و صلوات و طیبّات ؟ فرمود یعنی این پرستشها و خدمتها و بندگی ها و مراعاتها از ما نیاید و بدانمان فراغت نباشد پس حقیقت شد که طیبّات و صلوات و تحیاّت اللهّ راست ازان ما نیست همه ازان اوست و ملک اوست همچنانک در فصل بهار خلقان زراعت کنند و به صحرا بیرون آیند و سفرها کنند و عمارتها کنند این همه بخشش و عطای بهارست و اگر نه ایشان همه چنانک بودند محبوس خانه ها و غارها بودندی پس به حقیقت این زراعت و این تفرجّ و تنعمّ همه ازانِ بهارست و ولینعمت اوست و مردم را نظر به اسباب است و کارها را ازان اسباب میدانند اماّ پیش اولیا کشف شده است که اسباب پردهای بینش نیست تا مسبب را نبینند و ندانند همچنانک کسی از پس پرده سخن میگوید پندارند که پرده سخن میگوید و نداند که پرده بر کار نیست و حجاب است چون او از پرده بیرون آید معلوم شود که پرده بهانه بود اولیای حق بیرون اسباب کارها دیدند که گزارده شد و برآمد همچنانک از کوه اشتر بیرون آمد و عصای موسی ثعبان شد و از سنگ خارا دوازده چشمه روان شد و همچنانک مصطفی (صلوات اللهّ علیه) ماه را بیآلت به اشارات بشکافت و همچنانکه آدم (علیه السلّام) بی مادر و پدر در وجود آمد عیسی علیه السلّام بی پدر و برای ابراهیم علیه السلّام از نار گل و گلزار رست الی مالانهایه پس چون این را دیدند و دانستند که اسباب بهانه است کارساز دگرست اسباب جز روپوشی نیست تا عوام بدان مشغول شوند زکریاّ را (علیه السلّام) حقتعالی وعده کرد که ترا فرزند خواهم دادن او فریاد کرد که من پیرم و زن پیر و آلت شهوت ضعیف شده است و زن به حالتی رسیده است که امکان بچه و حبل نیست یارب از چنین زن فرزند چون شود ؟ قَالَ رَبِّ اَنّی یَکُوْنُ لِیْ غُلْامٌ وَقَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ وَامْرَأتِیَ عَاقِرٌ جواب آمد که هان ای زکریاّ سررشته را گم کردی صدهزار بار به تو بنمودم کارها بیرون اسباب آن را فراموش کردی نمی دانی که اسباب بهانهاند من قادرم که درین لحظه در پیش نظر تو صدهزار فرزند از تو پیدا کنم بی زن و بی حبل بلک اگر اشارت کنم در عالم خلقی پیدا شوند تمام و بالغ و دانا نه من ترا بیمادر و پدر درعالم ارواح هست کردم و از من بر تو لطفها و عنایتها سابق بود پیش ازآنک درین وجود آیی آن را چرا فراموش میکنی؟ احوال انبیا و اولیا و خلایق و نیک و بد علی قدر مراتبهم و جوهرهم مثال آنست که غلامان را از کافرستان به ولایت مسلمانی میآورند و میفروشند بعضی را پنج ساله میآورند و بعضی را ده ساله و بعضی را پانزده ساله آن را که طفل آورده باشند چون سالهای بسیار میان مسلمانان پرورده شود و پیر شود احوال آن ولایت را کلّی فراموش کند و هیچ از آنش اثری یاد نباشد و چون پارهای بزرگتر باشد اندکیش یادآید و چون قوی بزرگتر باشد بیشترش یاد باشد همچنین ارواح دران عالم در حضرت حق بودند که اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوْا بَلَی و غذا و قوت ایشان کلام حق بود بیحرف و بیصوت چون بعضی را به طفلی آوردند چون آن کلام را بشنود ازان احوالش یاد نیاید و خود را ازان کلام بیگانه بیند و آن فریق محجوبانند که در کفر و ضلالت به کلیّ فرو رفتهاند و بعضی را پارهای یاد میآید و جوش و هوای آن طرف در ایشان سر میکند و آن مؤمنانند و بعضی چون آن کلام میشنوند آن حالت در نظر ایشان چنانکه در قدیم بود پدید میآید و حجابها به کلیّ برداشته میشود و دران وصل میپیوندند و آن انبیا و اولیااند وصیتّ میکنیم.
یاران را که چون شما را عروسان معنی در باطن روی نماید و اسرار کشف گردد هان و هان تا آن را به اغیار نگویید و شرح نکنید و این سخن ما را که میشنوید به هرکس مگویید که لاتُعْطُوا الْحِکْمَةَ لِغَیْرِ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهَا وَلَا تَمْنَعُوْهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوْهُمْ تو را اگر شاهدی یا معشوقهای بدست آید و در خانهی تو پنهان شود که مرا به کس منمای که من ازانِ توام هرگز روا باشد و سزد که او را در بازارها گردانی؟ و هرکس را گویی که بیا این (خوب) را ببین؟ آن معشوقه را هرگز این خوش آید برِ ایشان رود؟ و از تو خود خشم گیرد. حقتعالی این سخنها را بر ایشان حرام کرده است چنانک اهل دوزخ به اهل بهشت افغان کنند که آخر کو کرم شما و مروّت شما ازان عطاها و بخششها که حق (تعالی) با شما کرده است از روی صدقه و بنده نوازی بر ما نیز اگر چیزی ریزید و ایثار کنید چه شود ؟ وَلِلاَرْضِ مِنْ کَأسِ الْکِرَامِ نَصِیْبٌ که ما درین آتش میسوزیم و میگدازیم ازان میوهها یا از آن آبهای زلال بهشت ذرهای بر جان ما ریزید چه شود؟ که وَ نَادَی اَصْحَابُ النَّارِ اَصْحَابَ الْجَنَّةِ اَنْ اَفِیْضُوْا عَلَیْنَا مِنَ الْمَاءِ اَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللّهُ قَالُوْا اِنَّ اللهَّ حَرَّمَهُمَا عَلَی الْکَافِرِیْنَ بهشتیان جواب دهند که « آن را خدای بر شما حرام کرده است تخم این نعمت در دار دنیا بود چون آنجا نکشتید و نورزیدیت و آن ایمان و صدق بود و عمل صالح اینجا چه برگیرید و اگر ما از روی کرم به شما ایثار کنیم چون خدا آن را بر شما حرام کرده است حلقتان را بسوزاند و به گلو فرو نرود و ار در کیسه نهید دریده شود و بیفتد. »
به حضرت مصطفی (صلوات اللّه علیه) جماعتی منافقان و اغیار آمدند ایشان در شرح اسرار بودند و مدح مصطفی (صلی اللهّ علیه و سلم) میکردند پیغامبر به صحابه فرمود که خَمِّرُوا آنِیَتَکُمْ یعنی سرهای کوزهها را و کاسهها را و دیگها و سبوها را و خمها را بپوشانید و پوشیده دارید که جانورانی هستند پلید و زهرناک مبادا که در کوزههای شما افتند و به نادانی از آن کوزه آب خورید شما را زیان دارد . به این صورت ایشان را فرمود که از اغیار حکمت را نهان دارید و دهان و زبان را پیش اغیار بسته دارید که ایشان موشانند لایق این حکمت و نعمت نیستند.
فرمود که آن امیر که از پیش ما بیرون رفت اگرچه سخن ما را به تفصیل فهم نمیکرد امّا اجمالا میدانست که ما او را به حق دعوت میکنیم آن نیاز و سر جنبانیدن و مهر و عشق او را به جای فهم گیریم آخر این روستایی که در شهری میآید بانگ نماز میشنود اگرچه معنی بانگ نماز را به تفصیل نمیداند امّا مقصود را فهم میکند.
فرمود که «هرکه محبوب است خوب است و لاینعکس لازم نیست که هرکه خوب باشد محبوب باشد». خوبی جزو محبوبی است و محبوبی اصل است. چون محبوبی باشد البتّه خوبی باشد. جزوِ چیزی از کلّش جدا نباشد و ملازم کلّ باشد. در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر امّا محبوبِ مجنون نبودند مجنون را میگفتند که «از لیلی خوبترانند بر تو بیاریم؟» او میگفت که «آخر من لیلی را به صورت دوست نمیدارم و لیلی صورت نیست لیلی به دست من همچون جامی است. من از آن جام، شراب مینوشم.» پس من عاشق شرابم که از او مینوشم و شما را نظر بر قدح است از شراب آگاه نیستید. اگر مرا قدح زرّین بوَد مرصّع به جوهر و در او سرکه باشد یا غیر شراب چیزی دیگر باشد مرا آن به چه کار آید؟ کدوی کهنه شکسته که در او شراب باشد به نزد من به از آن قدح و از صد چنان قدح. این را عشقی و شوقی باید تا شراب را از قدح بشناسد همچنانکه آن گرسنه ده روز چیزی نخورده است و سیری به روز پنج بار خورده است، هر دو در نان نظر میکنند آن سیر صورت نان میبیند و گرسنه صورت جان میبیند زیرا این نان همچون قدح است و لذّت آن همچون شراب است در وی. و آن شراب را جز به نظر اشتها و شوق نتوان دید. اکنون اشتها و شوق حاصل کن تا صورتبین نباشی و در کون و مکان همه معشوق بینی. صورت این خلقان همچون جامهاست و این علمها و هنرها و دانشها نقشهای جام است. نمیبینی که چون جام شکسته میشود آن نقشها نمیمانَد؟ پس کار آن شراب دارد که در جان قالبهاست و آنکس که شراب را مینوشد و میبیند که اَلْبَاقِیاَتُ الصَّالِحَاتُ.
سائل را دو مقدمه میباید که تصوّر کند: یکی آنکه جازم باشد که «من در اینچه میگویم مُخْطیام؛ غیرِ آن چیزی هست» دوم آنکه که اندیشد که «به از این و بالای این، گفتی و حکمتی هست که من نمیدانم» پس دانستیم که اَلسُّؤالْ نِصْفُ الْعِلْمِ ازین روست.
هرکسی روی به کسی آورده است و همه را مطلوب حق است و به آن امید عمر خود را صرف میکند امّا درین میان ممیزی میباید که بداند که «از این میان کیست که او مصیب است؟» و بر وی نشان زخمِ چوگانِ پادشاه است تا یکیگوی و موحّد باشد. مستغرقِ آب است که آب در او تصرّف میکند و او را در آب تصرّفی نیست. سبّاح و مستغرق هر دو در آبند امّا این را آب میبَرَد و محمول است. و سبّاح، حامل قوّت خویش است و به اختیار خود است. پس هر جنبشی که مستغرق کند و هر فعلی و قولی که ازو صادر شود آن از آب باشد ازو نباشد او در میان بهانه است، همچنانکه از دیوار سخن بشنوی دانی که از دیوار نیست کسی است که دیوار را در گفت آورده است. اولیا همچنانند، پیش از مرگ مردهاند و حکم در و دیوار گرفتهاند، در ایشان یک سر موی از هستی نمانده است؛ در دست قدرت همچون اسپریاند، جنبش سپر از سپر نباشد و معنی اناالحق این باشد. سپر میگوید: «من در میان نیستم حرکت از دست حق است.» این سپر را حق بینید و با حق پنجه مزنید که آنها که بر چنین سپر زخم زدند در حقیقت با خدا جنگ کردهاند و خدو را بر خدا زدهاند. از دور آدم تا کنون میشنوی که بر ایشان چها رفت، از فرعون و شدّاد و نمرود و قوم عاد و لوط و ثمود الیمالانهایه و آن چنان سپری تا قیامت قایم است. دوراً بعد دور، بعضی به صورت انبیا و بعضی به صورت اولیا، تا اتقیا از اشقیا ممتاز گردند و اعدا از اولیا؛ پس هر ولی حجّت است بر خلق. خلق را به قدرِ تعلّق که به وی کردند مرتبه و مقام باشد، اگر دشمنی کنند دشمنی با حق کرده باشند و اگر دوستی ورزند دوستی با حق کرده باشند که مَنْ رَآهُ فَقَدْ رَآنِیْ وَمَنْ قَصَدَهُ فَقَدْ قَصَدَنِی بندگان خدا محرم حرم حقّند، همچون که خادمان. حق تعالی همه رگهای هستی و شهوت و بیخهای خیانت را از ایشان به کلّی بریده است و پاک کرده، لاجرم مخدوم عالمی شدند و محرم اسرار گشتند که لایَمَسُّهُ اِلَّا المُطَهَرُونَ.
فرمود که «اگر پشت به تربت بزرگان کرده است امّا از انکار و غفلت نکرده است روی به جان ایشان آورده است زیرا که این سخن که از دهان ما بیرون میآید جان ایشان است اگر پشت به تن کنند و روی به جان آرند زیان ندارند.»
مرا خویی است که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود. اینکه جماعتی خود را در سماع بر من میزنند و بعضی یاران ایشان را منع میکنند مرا آن خوش نمیآید و صد بار گفتهام «برای من کسی را چیزی مگویید من به آن راضیام». آخر من تا این حد دل دارم که این یاران که به نزد من میآیند، از بیم آن که ملول نشوند شعری میگویم تا به آن مشغول شوند و اگرنه من از کجا شعر از کجا؟ واللّه که من از شعر بیزارم و پیش من ازین بتر چیزی نیست. همچنانکه یکی دست در شکمبه کرده است و آن را میشوراند برای اشتهای مهمان؛ چون اشتهای مهمان به شکمبه است مرا لازم شد. آخر آدمی بنگرد که خلق را در فلان شهر چه کالا میباید و چه کالا را خریدارند آن خَرد و آن فروشد اگرچه دونترِ متاعها باشد. من تحصیلها کردم در علوم و رنجها بردم که نزد من فضلا و محقّقان و زیرکان و نغولاندیشان آیند تا بر ایشان چیزهای نفیس و غریب و دقیق عرض کنم. حق تعالی خود چنین خواست آن همه علمها را اینجا جمع کرد و آن رنجها را اینجا آورد که من بدین کار مشغول شوم. چه توانم کردن؟ در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر کاری نبود ما اگر در آن ولایت میماندیم موافق طبع ایشان میزیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی مثل درس گفتن و تصنیف کتب و تذکیر و وعظ گفتن و زهد و عمل ظاهر ورزیدن. مرا امیر پروانه گفت « اصل، عمل است » گفتم «کو اهل عمل و طالب عمل تا به ایشان عمل نماییم؟» حالی تو طالبِ گفتی گوش نهادهای تا چیزی بشنوی و اگر نگوییم ملول شوی، طالب عمل شو تا بنماییم، ما در عالم، مردی میطلبیم که به وی عمل نماییم، چون مشتریِ عمل نمییابیم مشتریِ گفت مییابیم، به گفت مشغولیم. و تو عمل را چه دانی؟ چون عامل نیستی. به عمل، عمل را توان دانستن و به علم، علم را توان فهم کردن و به صورت، صورت را ،به معنی معنی را. چون در این ره راهرو نیست و خالی است اگر ما در راهیم و در عملیم چون خواهند دیدن؟ آخر این عمل، نماز و روزه نیست و اینها صورت عمل است عمل معنی است در باطن. آخر از دور آدم تا دور مصطفی (صلی اللّه علیه و سلم) نماز و روزه به این صورت نبود و عمل بود.
پس این صورتِ عمل باشد عمل معنی است در آدمی، همچنانکه گویند میگویی دارو (؟در او) عمل کرد و آنجا صورت عمل نیست الّا معنیاست در او. و چنانکه گویند «آن مرد در فلان شهر عامل است.» چیزی به صورت نمیبینند، کارها که به او تعلّق دارد او را به واسطهٔ ان عامل میگویند پس عمل این نیست که خلق فهم کردهاند، ایشان میپندارند که عمل این ظاهرست. اگر منافق آن صورت عمل را بجای آرد هیچ او را سود دارد؟ چون در او معنی صدق و ایمان نیست. اصل چیزها همه گفتن است و قول. تو از گفت و قول خبر نداری، آن را خوار میبینی. گفت میوهی درختِ عمل است، که قول از عمل میزاید. حق تعالی عالم را به قول آفرید که گفت کُنْ فَیَکُونُ و ایمان در دل است، اگر به قول نگویی سود ندارد، و نماز را که فعل است اگر قرآن نخوانی درست نباشد و در این زمان که میگویی قول معتبر نیست نفی این تقریر میکنی باز به قول، چون قول معتبر نیست چون شنویم از تو که قول معتبر نیست؟ آخر این را به قول میگویی. یکی سؤال کرد که « چون ما خیر کنیم و عمل صالح کنیم اگر از خدا امیدوار باشیم و متوقعِ خیر باشیم و جزا، ما را آن زیان دارد یا نی؟» فرمود «ای والله امید باید داشتن و ایمان همین خوف و رجاست» یکی مرا پرسید که «رجا خود خوش است (این) خوف چیست؟» گفتم «تو مرا خوفی بنما بیرجا یا رجایی بنما بی خوف!؟ چون از هم جدا نیستند، چون میپرسی؟» مثلا یکی گندم کارید رجا دارد البتّه که گندم برآید و در ضمنِ آن هم خایف است که مبادا مانعی و آفتی پیش آید. پس معلوم شد که رجا بی خوف نیست و هرگز نتوان تصوّر کردن خوفِ بی رجا یا رجا بی خوف. اکنون اگر امیدوار باشد و متوقّعِ جزا و احسان، قطعاً در آن کار گرمتر و مجدّتر باشد. آن توقع، پَرِ اوست هر چند پَرَش قویتر پروازش بیشتر و اگر ناامید باشد کاهل گردد و از او دیگر خیر و بندگی نیاید همچنانکه بیمار داروی تلخ میخورد و ده لذّت شیرین را ترک میکند؛ اگر او را امید صحّت نباشد این را کی تواند تحمّل کردن؟ اَلْآدَمِیُّ حَیَوانٌ نَاطِقٌ آدمی مرکب است از حیوانی و نطق همچنانکه حیوانی در او دایم است و منفک نیست ازو ، نطق نیز همچنین است و در او دایم است. اگر به ظاهر سخن نگوید در باطن سخن میگوید. دایماً ناطقست، بر مثال سیلاب است که در او گِل آمیخته باشد. آن آب صافی نطق اوست و آن گِل، حیوانیّت اوست. اما گل در او عارضی است. و نمیبینی این گِلها و قالبها رفتند و پوسیدند و نطق و حکایت ایشان و علوم ایشان مانده است از بد و نیک؟
صاحبدل کلّ است چون او را دیدی همه را دیده باشی که اَلصَّیْدُ کُلَّهُ فِیْ جَوْفِ الفَّرَا خلقان عالم همه اجزای ویاند و او کلّ است.
جزو درویشند جمله نیک و بد
هرکه نبود او چنین، درویش نیست
اکنون چون او را دیدی که کلّ است قطعاً همه عالم را دیده باشی و هر که را بعد ازو ببینی مکرّر باشد و قول ایشان در اقوال کلّ است چون قول ایشان شنیدی هر سخنی که بعد از آن شنوی مکرّر باشد.
فَمَنْ یَرَهُ فِیْ مَنْزلٍ فَکَانَّمَا
رَآی کُلَّ اِنْسَانٍ وَکُلَّ مَکَانٍ
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توی
وی آینه جمال شاهی که توی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچ خواهی که توی
نایب گفت که «پیش از این کافران بت را میپرستیدند و سجود میکردند ما در این زمان همان میکنیم. این چه میرویم و مغول را سجود و خدمت میکنیم و خود را مسلمان میدانیم و چندین بتان دیگر در باطن داریم از حرص و هوا و کین و حسد و ما مطیع این جملهایم پس ما نیز ظاهراً و باطناً همان کار میکنیم و خویشتن را مسلمان میدانیم.» فرمود امّا اینجا چیز دیگر هست چون شما را این در خاطر میآید این بد است و ناپسند قطعا دیده دل شما چیزی بیچون و بیچگونه و عظیم دیدهاست که این او را زشت و قبیح مینماید. آب شور، شور کسی را نماید که او آب شیرین خوردهباشد وَ بِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشْیَاءُ پس حق تعالی در جان شما نور ایمان نهادهاست که این کارها را زشت میبینید آخر در مقابله نغزی، این زشت نماید و اگرنی دیگران را چون این درد نیست در آنچ هستند شادند و میگویند «خود، کار این دارد». حق تعالی شما را آن خواهد دادن که مطلوب شماست و همّت شما آنجا که هست شما را آن خواهد شدن که اَلطَّیْرُ یَطِیْرُ بِجَنَاحَیْهِ وَالْمُؤْمِنُ یَطِیْرُ بِهِمَّتِهِ خلق سه صنفند: ملایکهاند که ایشان همه عقل محضند؛ طاعت و بندگی و ذکر ایشان را طبع است و غذاست و به آن خورش و حیات است چنانکه ماهی در آب، زندگی او از آب است و بستر و بالین او آب است. آن در حق او تکلیف نیست چون از شهوت مجرّد است و پاک است پس چه منّت اگر او شهوت نراند؟ یا آرزوی هوا و نفی نکند؟ چون ازینها پاک است و او را هیچ مجاهده نیست و اگر طاعت کند آن با حساب طاعت نگیرند چون طبعش آن است و بی آن نتواند بودن. و یک صنف دیگر بهایمند که ایشان شهوت محضند. عقل زاجر ندارند بریشان تکلیف نیست. ماند آدمی مسکین که مرکب است از عقل و شهوت نیمش فرشته است و نیمش حیوان نیمش مار است و نیمش ماهی. ماهیاش سوی آب میکشاند و مارش سوی خاک؛ در کشاکش و جنگ است مَنْ غَلَبَ عَقْلُهُ شَهْوَتَهُ فَهُوَ اَعْلَیَ مِنَ اَلْمَلَائِکَةِ وَمَنْ غَلَبَ شَهْوَتُهُ عَقْلَهُ فَهُوَ اَدْنَی مِنَ الْبَهَایمِ.
فرشته رَست به علم و بهیمه رَست به جهل
میانِ دو به تنازع بمانْد مردمزاد
اکنون بعضی از آدمیان متابعت عقل چندان کردند که کلّی ملک گشتند و نور محض گشتند ایشان انبیا و اولیااند از خوف و رجا رهیدند که لَاخَوْفُ عَلَیْهِمْ وَلَاهُمْ یَحْزَنُونَ و بعضی از شهوت بر عقلشان غالب گشت تا به کلی حکم حیوان گرفتند و بعضی در تنازع ماندهاند و آنها آن طایفهاند که ایشان را در اندرون رنجی و دردی و فغانی و تحسّری پدید میآید و به زندگانی خویش راضی نیستند اینها مؤمنانند اولیا منتظر ایشانند که مؤمنان را در منزل خود رسانند و چون خود کنند و شیاطین نیز منتظرند که او را به اسفلالسّافلین سوی خود کشند.
ما میخواهیم و دیگران میخواهند
تا بخت کهرا بود کهرا دارد دوست
اِذَا جَاءَ نَصْرُاللهِّ الی آخر مفسّران ظاهر چنین تفسیر میکنند که «مصطفی (صلی الله علیه و سلَّم) همّتها داشت که عالمی را مسلمان کنم و در راه خدا آورم چون وفات خود را بدید گفت آه نزیستم که خلق را دعوت کنم. حق تعالی گفت غم مخور در آن ساعت که تو بگذری ولایتها و شهرها را که به لشکر و شمشیر میگشودی جمله را بیلشکر مطیع و مؤمن گردانم و اینکه نشانش آن باشد که در آخر وفات تو خلق را بینی از در درمیآیند گروه گروه مسلمان میشوند چون این نشان بیاید بدان که وقت سفر تو رسید اکنون تسبیح کن و استغفار کن که آنجا خواهی آمدن.» و اما محقّقان میگویند که «معنیش آن است آدمی میپندارد که اوصاف ذمیمه را به عمل و جهاد خود از خویشتن دفع خواهد کردن. چون بسیار مجاهده کند و قوّتها و آلتها را بذل کند نومید شود. خدای تعالی او را گوید که میپنداشتی که آن به قوت و به فعل و به عمل تو خواهدشدن. آن سنّت است که نهادهام یعنی آنچ تو داری در راه ما بذل کن بعد از آن بخشش ما دررسد. درین راه بیپایان ترا میفرماییم که به این دست و پای ضعیف سیر کن ما را معلوم است که به این پای ضعیف این راه را نخواهی بریدن.
بلکه به صد هزار یک منزل نتوانی ازین راه بریدن الا چون درین راه بروی چنانک از پای درآیی و بیفتی و ترا دیگر هیچ طاقت رفتن نماند بعد از آن عنایت حق ترا برگیرد چنانکه طفل را مادام که شیرخواره است او را بر میگیرند و چون بزرگ شد او را به وی رها میکنند تا میرود اکنون چون قواهای تو نماند در آن وقت که این قوتها داشتی و مجاهدهها مینمودی گاه گاه میان خواب و بیداری به تو لطفی مینمودیم تا به آن در طلب ما قوت میگرفتی و اومیدوار میشدی این ساعت که آن آلت نماند لطفها و بخششها و عنایتهای ما را ببین که چون فوج فوج بر تو فرومیآیند که به صدهزار کوشش ذرّهای از این نمیدیدی اکنون فَسَبِحَّ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاَسْتَغْفِرَهُ استغفار کن ازین اندیشهها و پندار که میپنداشتی آن کار از دست و پای تو خواهد آمدن و از ما نمیدیدی. اکنون چون دیدی که از ماست استغفار کن اِنَّهُ کانَ تَوَّاباً. ما امیر را برای دنیا و ترتیب و علم و عملش دوست نمیداریم دیگرانش برای این دوست میدارند که روی امیر را نمیبینند پشت امیر را میبینند. امیر همچون آینه است و این صفتها همچون دُرهای ثمین و زرها که بر پشت آینه است آنجا نشاندهاند آنها که عاشق زرند و عاشق دُرّند نظرشان بر پشت آینه است و ایشان که عاشق آینهاند نظرشان بر دُرّ و زر نیست پیوسته روی به آینه آوردهاند و آینه را برای آینگی دوست میدارند زیرا که در آینه جمال خوب میبینند از آینه ملول نمیگردند امّا آنکس که روی زشت و معیوب دارد در آینه زشتی میبیند زود آینه را میگرداند و طالب آن جواهر میشود. اکنون بر پشت آینه هزار گونه نقش سازند و جواهر نشانند روی آینه را چه زیان دارد؟ اکنون حق تعالی حیوانیّت و انسانیت را مرکّب کرد تا هر دو ظاهر گردند که وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشیاءُ تعریف چیزی بیضدّ او ممکن نیست و حق تعالی ضد نداشت میفرماید که کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاَحْبَبْتُ بِاَنْ اُعْرَفَ پس این عالم آفرید که از ظلمت است تا نور او پیدا شود و همچنین انبیا و اولیا را پیدا کرد که اُخْرُجْ بِصِفَاتِیْ اِلَی خَلْقِی و ایشان مظهر نور حقّند تا دوست از دشمن پیدا شود و یگانه از بیگانه ممتاز گردد که آن معنی را از روی معنی ضدّ نیست الا به طریق صورت همچنانکه در مقابلهٔ آدم، ابلیس و در مقابلهٔ موسی فرعون و در مقابلهٔ ابراهیم نمرود و در مقابلهٔ مصطفی (صلّی الله علیه و سلّم) ابوجهل الیمالانهایه پس به اولیا خدا را ضد پیدا شود اگرچه در معنی ضد ندارد چنانک دشمنی و ضدی مینمودند کار ایشان بالا گرفت و مشهورتر میشد که یُریْدُوْنَ لِیُطْفِئوْا نُوْرَاللهِّ بِاَفْوَاهِهِم وَاللهُّ مُتِمُّ نُوْرِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُوْنَ.
مه نور میفشاند و سگ بانگ میکند
مه را چه جرم؟ خاصیت سگ چنین بوَد
از ماه نور گیرد ارکان آسمان
خود کیست آن سگی که به خار زمین بوَد؟
بسیار کسان هستند که حقتعالی ایشان را به نعمت و مال و زر و امارت عذاب میدهد و جان ایشان از آن گریزان است. فقیری در ولایت عرب، امیری را سوار دید در پیشانی او روشنایی انبیا و اولیا دید گفت سُبْحَانَ مَنْ یُعَذِّبُ عِبَادَهُ بِالنِّعَمِ.
این مُقری قرآن را درست میخواند؟ آری؛ صورتِ قرآن را درست میخوانَد ولیکن از معنی بیخبر! دلیل بر آنکه حالی که معنی را میباید رد میکند؛ به نابینایی میخواند. نظیرش مردی در دست قُندُز دارد قندزی دیگر از آن بهتر آوردند رد میکند پس دانستیم قندز را نمیشناسد. کسی این را گفتهاست که قندز است، او به تقلید بهدست گرفتهاست. همچون کودکان، که با گردکان بازی میکنند چون مغز گردکان یا روغن گردکان به ایشان دهی رد کنند که گردکان آنست که جغجغ کند این را بانگی و جغجغی نیست. آخر خزاین خدای بسیارست و علمهای خدای بسیار، اگر قرآن را به دانش میخوانَد قرآن دیگر را چرا رد میکند؟ با مقرییی تقریر میکردم که قرآن میگوید که قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِکَلِمَاتِ رَبِّیْ لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّیْ اکنون به پنجاه درمسنگ مرکب، این قرآن را تواند نبشتن؟ این رمزیست از علم خدای؛ همه علم خدا تنها این نیست. عطاری در کاغذ پارهای دارو نهاد تو گویی همه دکان عطار اینجاست! این ابلهی باشد. آخر در زمان موسی و عیسی و غیرهما قرآن بود کلام خدا بود (اما) به عربی نبود. تقریر این میدادم (دیدم) در آن مقری اثر نمیکرد ترکش کردم. آوردهاند که در زمان رسول صلّی اللّه علیه و سلّم، از صحابه هرکه سورهای یا نیم سوره یاد گرفتی او را عظیم خواندندی و به انگشت نمودندی که سورهای یاد دارد؛ برای آنک ایشان قرآن را میخوردند. منی را از نان خوردن یا دو من را عظیم باشد الا که در دهان کنند و نجایند و بیندازند هزار خروار توان خوردن. آخر میگوید رُبَّ تالی الْقُرْآنَ وَالْقُرْآنُ یَلْعَنُهُ پس در حق کسیست که از معنی قرآن واقف نباشد. الا هم نیک است قومی را خدای چشمهاشان را به غفلت بست تا عمارت این عالم کنند؛ اگر بعضی را از آن عالم غافل نکنند هیچ (این) عالم آبادان نگردد. غفلت، عمارت و آبادانیها انگیزاند؛ آخر این از غفلت بزرگ میشود و دراز میگردد و چون عقل او به کمال میرسد دیگر دراز نمیشود؛ پس موجب و سبب عمارت غفلت است و سبب ویرانی هشیاریست. اینک میگوییم از دو بیرون نیست یا بنابر حسد میگویم یا بنابر شفقت. حاشا که حسد باشد، برای آنکه حسد را ارزد حسدبردن دریغ است، تا به آنکه نیرزد چه باشد؟! الا از غایت شفقت و رحمت است که میخواهم که یار عزیز را به معنی کشم. آوردهاند که شخصی در راه حج در بریه افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه خُرد و کهن دید آنجا رفت کنیزکی دید؛ آواز داد آن شخص که «من مهمانم، المراد» و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست؛ آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر، از لب تا کام آنجا که فرو میرفت همه را میسوخت؛ این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت «شما را بر من حقست جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است آنچ به شما گویم پاس دارید اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها اگر مبتلا باشید نشستهنشسته و غلتانغلتان میتوانید خود را آنجا رسانیدن که آنجا آبهای شیرین خنک بسیار است» و طعامهای گوناگون و حماّمها و تنعّمها و خوشیها و لذّتهای آن شهرها را برشمرد. لحظهای دیگر آن عرب بیامد که شوهرش بود تایی چند از موشانِ دشتی صید کرده بود؛ زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن به مهمان دادن. مهمان چنانکه بود کور و کبود از آن تناول کرد بعد از آن در نیمشب، مهمان بیرون خیمه خفت. زن به شوهر میگوید هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد؟ قصهٔ مهمان تمام بر شوهر بخواند. عرب گفت «همانا زن مشنو ازین چیزها که حسودان در عالم بسیارند چون ببینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیدهاند حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و ازان دولت محروم کنند.» اکنون این خلق چنینند؛ چون کسی از روی شفقت پندی دهد حمل کنند بر حسد، الا چون در وی اصلی باشد عاقبت روی به معنی آرد چون بر وی از روز الست قطرهای چکانیده باشند عاقبت آن قطره او را از تشویشها و محنتها برهاند. بیا آخر چند از ما دوری و بیگانه؟ و در میان تشویشها و سوداها! الا با قومی کسی چه سخن گوید؟ چون جنس آن نشنیدهاند از کسی و نه از شیخ خود.
چون اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود
روی به معنی آوردن اگرچه اوّل چندان نغز ننماید الا هرچند که رود شیرینتر نماید؛ بهخلاف صورت: اوّل نغز نماید الا هرچند که با وی بیشتر نشینی سرد شوی. کو صورت قرآن و کجا معنی قرآن؟ در آدمی نظر کن! کو صورت او و کو معنی او؟ که اگر معنی آن صورت آدمی میرود، لحظهای در خانهاش رها نمیکنند. مولانا شمس الدین قدس الله سرّه میفرمود که قافلهای بزرگ بهجایی میرفتند آبادانی نمییافتند و آبی نی، ناگاه چاهی یافتند بیدلو؛ سطلی بهدست آوردند و ریسمانها؛ و این سطل را بهزیر چاه فرستادند، کشیدند سطل بریده شد دیگری را فرستادند هم بریده شد. بعد ازان اهل قافله را به ریسمانی میبستند و در چاه فرو میکردند برنمیآمدند؛ عاقلی بود او گفت: من بروم. او را فرو کردند نزدیک آن بود که به قعر چاه رسید سیاهی با هیبتی ظاهر شد این عاقل گفت «من نخواهم رهیدن باری تا عقل را به خودم آرم و بیخود نشوم تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن» این سیاه گفت: قصهٔ دراز مگو تو اسیر منی نرهی الا به جواب صواب به چیزی دیگر نرهی. گفت: فرما . گفت: از جایها کجا بهتر؟ عاقل (باخود) گفت من اسیر و بیچارهٔ ویم اگر بگویم بغداد یا غیره چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم. گفت: جاگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد؛ اگر در قعر زمین باشد بهتر آن باشد و اگر در سوراخ موشی باشد بهتر آن باشد. گفت: «احسنت! احسنت! رهیدی، آدمی در عالم تویی! اکنون من ترا رها کردم و دیگران را به برکت تو آزاد کردم، بعد ازین خونی نکنم. همه مردان عالم را به محبت ِ تو به تو بخشیدم.» بعد ازان اهل قافله را از آب سیراب کرد. اکنون غرض ازین معنیست، همین معنی را توان در صورت دیگر گفتن، الا مقلّدان همین نقش را میگیرند؛ دشوار است با ایشان گفتن. اکنون هم این سخن را در مثال دیگر گویی نشنوند.
میفرمود که تاج الدّین قبایی را گفتند که این دانشمندان در میان ما میآیند و خلق را در راه دین بیاعتقاد میکنند گفت نی ایشان میآیند میان ما و ما را بیاعتقاد میکنند و الّا ایشان حاشا که از ما باشند مثلا سگی را طوق زرین پوشانیدی وی را با آن طوق سگ شکاری نخوانند شکاریی معنی است درو خواه طوق زرین پوش خواه پشمین؛ آن عالم به جبه و دستار نباشد عالِمی هنری است در ذات وی که آن هنر اگر در قبا و عبا باشد تفاوت نکند چنانک در زمان پیغمبر (صلی الله علیه و سلّم) قصد رهزنی دین میکردند و جامهٔ نماز میپوشیدند تا مقلّدی را در راه دین سست کنند زیرا آن را نتوانند کردن تا خود را از مسلمان نسازند واگرنی فرنگی یا جهودی طعن دین کند وی را کی شنوند؟ که فَوَیْلٌ لِلْمُصَلِّیْنَ اَلَّذِیْنَ هُمْ عَنْ صَلَاتِهِمْ سَاهُوْنَ اَلَّذِیْنَ هُمْ یُرَاؤُنَ وَ یَمْنَعُونَ الْمَاعُوْنَ سخن کلی این است: آن نور داری آدمیتی نداری آدمیتی طلب کن مقصود اینست باقی دراز کشیدن است. سخن را چون بسیار آرایش میکنند مقصود فراموش میشود. بقّالی زنی را دوست میداشت با کنیزکِ خاتون پیغامها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و میسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت قصّههای دراز فرو خواند کنیزک به خدمت خاتون آمد گفت: «بقال سلام میرساند و میگوید که بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم!» گفت «به این سردی؟» گفت: «او دراز گفت اما مقصود این بود!» اصل مقصود است باقی دردسر است.
فرمود که شب و روز جنگ میکنی و طالب تهذیب اخلاق زن میباشی و نجاست زن را به خود پاک میکنی، خود را درو پاک کنی بهتر است که او را در خود پاک کنی، خود را به وی تهذیب کن، سوی او رو و آنچ او گوید تسلیم کن اگرچه نزد تو آن سخن محال باشد و غیرت را ترک کن اگرچه وصف رجال است و لیکن بدین وصف نیکو وصفهای بد در تو میآید، از بهر این (معنی) پیغامبر صلی اللّه علیه و سلّم فرمود: «لارُهْبَانِیَّةَ فِی الْاِسْلَامِ» که راهبان را راهِ خلوت بود و کوهنشستن و زن ناستدن و دنیا ترک کردن. خداوند عزوجل راهی باریک پنهان بنمود پیغامبر را (صلی الله علیه و سلّم) و آن چیست؟ زن خواستن؛ تا جور زنان میکشد و محالهای ایشان میشنود و برو میدوانند و خود را مهذب میگرداند وَ اِنَّکَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیْمٍ جور کسان برتافتن و تحمل کردن چنان است که نجاست خود را در ایشان میمالی، خُلق تو نیک میشود از بردباری و خُلق ایشان بد میشود از دوانیدن و تعدّی کردن، پس چون این را دانستی، خود را پاک میگردان. ایشان را همچو جامه دان، که پلیدیهای خود را در ایشان پاک میکنی و تو پاک میگردی و اگر با نفس خود برنمیآیی از روی عقل با خویش تقریر ده که «چنان انگارم که عقدی نرفته است، معشوقهای است خراباتی، هرگه که شهوت غالب میشود پیش وی میروم». به این طریق حمیّت را و حسد و غیرت را از خود دفع میکن تا هنگام آن که ورای این تقریر، ترا لذّت مجاهده و تحمّل رو نماید و از محالات ایشان تو را حالها پدید شود. بعد از آن بی آن تقریر تو مرید تحمّل و مجاهده و بر خود حیف گرفتن گردی چون سود خود معیّن درآن بینی.
آوردهاند که پیغامبر صلّی الله علیه و سلّم با صحابه از غزا آمده بودند فرمود که «طبل را بزنند امشب بر درِ شهر بخسبیم و فردا درآییم». گفتند «یا رسول اللهّ به چه مصلحت؟» گفت «شاید که زنان شما را با مردمان بیگانه جمع بینید و متألم شوید و فتنه برخیزد» یکی از صحابه نشنید در رفت؛ زن خود را با بیگانه یافت. اکنون راه پیغامبر «صلّی اللّه علیه و سلّم» این است که میباید رنج کشیدن از دفع غیرت و حمیّت و رنج انفاق و کسوت زن و صدهزار رنج بیحد چشیدن تا عالم محمّدی روی نماید. راه عیسی «علیه السلام» مجاهدهٔ خلوت و شهوت ناراندن راه محمد «صلّی الله علیه و سلّم» جور و غصّههای زن و مردم کشیدن. چون راه محمّدی نمیتوانی رفتن باری راه عیسی رو تا به یکبارگی محروم نمانی. اگر صفایی داری که صد سیلی میخوری و بَرِ آن را و حاصل آن را تا میبینی یا به غیب معتقدی «چون فرمودهاند و خبر دادهاند پس چنین چیزی هست صبر کنم تا زمانی که آن حاصل که خبر دادهاند به من نیز برسد» بعد از آن ببینی چون دل بر این نهاده باشی که «من ازین رنجها اگرچه این ساعت حاصلی ندارم عاقبت به گنجها خواهم رسیدن» به گنجها رسی و افزون ازان که تو طمع و امید میداشتی. این سخن اگر این ساعت اثر نکند بعد از مدّتی که پختهتر گردی عظیم اثر کند. زن چه باشد؟ عالم چه باشد؟ اگر گویی و اگر نگویی او خود همان است و کار خود نخواهد رها کردن بلکه به گفتن (اثر نکند و) بتر شود. مثلاً نانی را بگیر زیر بغل کن و از مردم منع میکن و میگو که «البتّه این را به کس نخواهم دادن» چه جای دادن؟ اگرچه آن بر درها افتاده است و سگان نمیخورند از بسیاری نان و ارزانی، اما چون چنین منع آغاز کردی همه خلق رغبت کنند و دربند آن نان (گردند) که منع میکنی و در شفاعت و شناعت آیند که «البته خواهیم که آن نان را که پنهان میکنی» ببینیم علیالخصوص که آن نان را سالی در آستین کنی و مبالغه و تأکید میکنی در نادادن و نانمودن رغبتشان در آن نان از حدّ بگذرد که «اَلْاِنْسانُ حَرِیصٌ عَلی ما مُنِعَ» هر چند که زن را امر کنی که پنهان شو ورا دغدغهٔ خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت به آن زن بیش گردد. پس تو نشستهای و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی و میپنداری که اصلاح میکنی آن خود عین فساد است اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند اگر منع کنی و نکنی او بر آن طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن فارغ باش و تشویش مخور و اگر بهعکس این باشد باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن؛ منع جز رغبت را افزون نمیکند علیالحقیقه.
این مردمان میگویند که «ما شمسالدّین تبریزی را دیدیم، ای خواجه ما او را دیدیم.» ای غَرخواهر کجا دیدی؟ یکی که بر سر بام اشتری را نمیبیند میگوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم. خوش گفتهاند آن حکایت را که خندهام از دو چیز آید، یکی زنگی سرهای انگشت سیاه کند یا کوری سر از دریچه بهدرآورَد، ایشان هم آنند؛ اندرونها (ی کور) و باطنهای کور سر از دریچهٔ قالب بهدر میکنند چه خواهند دیدن؟ از تحسین ایشان و انکار ایشان چه برد؟ پیش عاقل هر دو یک است چون هر دو ندیدهاند هر دو هرزه میگویند. بینایی میباید حاصل کردن بعد از آن نظر کردن و نیز چون بینایی حاصل شود هم کی تواند دیدن، تا ایشان را نباید؟. در عالم چندین اولیا اند بینا و واصل و اولیای دیگرند ورای ایشان که ایشان را مستوران حق گویند و این اولیا زاریها میکنند که «ای بارخدایا زان مستوران خود یکی را بهما بنما!» تا ایشانش نخواهند و تا ایشان را نباید هر چند که چشم بینا دارند نتوانندش دیدن. هنوز خراباتیان که قحبهاند تا ایشان را نباید کسی نتوانند بدیشان رسیدن و ایشان را دیدن، مستوران حق را بی ارادت ایشان کی تواند دیدن و شناختن؟ این کار آسان نیست فرشتگان فروماندهاند که «وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ» ما هم عشقناکیم روحانییم نور محضیم ایشان که آدمیانند مشتی شکمخوار خونریز که «یَسْفِکُوْنَ الدِّماءَ» اکنون این همه برای آن است تا آدمی بر خود لرزان شود که فرشتگان روحانی که ایشان را نه مال و نه جاه و نه حجاب (بود) نور محض غذایشان جمال خدا، عشق محض، دوربینانِ تیزچشم، ایشان میان انکار و اقرار بودند تا آدمی بر خود بلرزد که «وه من چه کسم و کجا شناسم؟» و نیز اگر بر وی نوری بتابد و ذوقی روی نماید هزار شکر کند خدای را که «من چه لایق اینم؟» این بار شما از سخن شمسالدّین ذوق بیشتر خواهید یافتن زیرا که بادبان کشتی وجود مرد اعتقاد است چون بادبان باشد باد وی را به جای عظیم برد و چون بادبان نباشد سخن باد باشد خوش است عاشق و معشوق میان ایشان بیتکلّفی محض این همه تکلّفها برای غیر است هر چیز که غیر عشق است برو حرام است این سخن را تقریر دادمی عظیم ولیکن بیگه است و بسیار میباید کوشیدن و جویها کندن تا به حوض دل برسد الا قوم ملولند یا گوینده ملول است و بهانه میآورد و اگرنه آن گوینده که قوم را از ملالت نَبَرد دو پول نیرزد. هیچ کس را عاشق دلیل نتواند گفتن بر خوبی معشوق و هیچ نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دال باشد بر بغض معشوق پس معلوم شد که اینجا دلیل کار ندارد اینجا طالب عشق میباید بودن اکنون اگر در بیت مبالغه کنیم در حق عاشق آن مبالغه نباشد و نیز میبینم که مرید معنی خود را بذل کرد برای صورت شیخ که «ای نقش تو از هزار معنی خوشتر» زیرا هر مریدی که بر شیخ آید اول از سر معنی بر میخیزد و محتاج شیخ میشود.
بهاءالدین سؤال کرد که برای صورت شیخ از معنی خود برنمیخیزد بلک از معنی خود برمیخیزد برای معنیِ شیخ. فرمود نشاید که چنین باشد (که) اگر چنین باشد پس هر دو شیخ باشند. اکنون جهد میباید کرد که در اندرون نوری حاصل کنی تا ازین نار تشویشات خلاص یابی و ایمن شوی این کس را که چنین نوری در اندرون حاصل شد که احوالهای عالم که به دنیا تعلّق دارد مثل منصب و امارت و وزارت در اندرون او میتابد مثال برقی میگذرد همچنانکه اهل دنیا را احوال عالم غیب از ترس خدا و شوق عالم اولیا دریشان میتابد و چون برقی میگذرد اهل حق کلی خدا را گشتهاند و روی به حق دارند و مشغول و مستغرق حقّند هوسهای دنیا همچون شهوت عنّین روی مینماید و قرار نمیگیرد و میگذرد اهل دنیا در احوال عقبی بعکس اینند.
شریف پایسوخته گوید:
آن منعم قدس کز جهان مستغنیست
جان همه اوست او ز جان مستغنیست
هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط
او قبلهٔ آنست و از آن مستغنیست
این سخن سخت رسواست؛ نه مدح شاه است و نه مدح خود. ای مردک! آخر تو را ازین چه ذوق باشد که او از تو مستغنی است؟ این خطاب دوستان نیست؛ این خطاب دشمنان است که دشمن خود گوید که «من از تو فارغم و مستغنی.» اکنون این مسلمان عاشق گرمرو را ببین که در حالت ذوق از معشوق او را این خطاب است که از او مستغنی است! مثال این آن باشد که تونییی در تون نشسته باشد و میگوید که «سلطان از من که تونیام (مستغنیست) و فارغ و از همه تونیان فارغ است.» این تونی مردک را (ازین) چه ذوق باشد که پادشاه از او فارغ باشد؟ آری سخن این باشد که تونی گوید که «من بر بام تون بودم سلطان گذشت وی را سلام کردم در من نظر بسیار کرد و از من گذشت و هنوز در من نظر میکرد» این سخنی باشد ذوقدهنده آن تونی را؛ اِلّا اینکه «پادشاه از تونیان فارغ است» این چه مدح باشد پادشاه را؟ و چه ذوق میدهد تونی را؟. «هرچیز که وهم تو بر آن گشت محیط» ای مردک خود در وهم تو چه خواهد گذشتن جز بنگی مردمان از وهم و خیال تو مستغنیاند و اگر از وهم تو به ایشان حکایت میکنی ملول شوند و میگریزند. چه باشد وهم که خدا از آن مستغنی نباشد خود آیت استغنا برای کافران آمده است حاشا که به مؤمنان این خطاب باشد. ای مردک استغنای او ثابت است الا اگر ترا حالی باشد که چیزی ارزد از تو مستغنی نباشد؟ بهقدر عزّت تو. شیخ محلّه میگفت که اول دیدن است، بعد از آن گفت و شنود چنانکه سلطان را همه میبینند ولیکن خاص آن کس است که با وی سخن گوید. فرمود که این کژ است و رسواست و بازگونه است، موسی علیه السّلام گفت و شنود و بعد ازآن دیدار میطلبید. مقام گفت آنِ موسی و مقام دیدار آنِ محمد صلّی الله علیه و سلّم، پس آن سخن چون راست آید؟ و چون باشد؟ فرمود یکی پیش مولانا شمسالدّین تبریزی (قدّس الله سرّه) گفت که من بدلیل قاطع هستی خدا را ثابت کردهام. بامداد مولانا شمس الدین فرمود که دوش ملایکه آمده بودند و آن مرد را دعا میکردند که الحمدللّه خدای ما را ثابت کرد خداش عمر دهاد! در حقّ عالمیان تقصیر نکرد! ای مردک! خدا ثابت است اثبات او را دلیلی مینباید اگر کاری میکنی خود را به مرتبه و مقامی پیش او ثابت کن و اگر نه او بیدلیل ثابت است وَاِنَّ مِنْ شُیْیءٍ اِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ درین شک نیست.
فقیهان زیرکند و دَه اندر ده میبینند در فن خود، لیک میان ایشان و آن عالم دیواری کشیدهاند برای نظام یجوز ولایجوز که اگر آن دیوار حجابشان نشود هیچ آن را نخوانند و آن کار معطل ماند و نظیر این مولانای بزرگ قدس الله سرّه العزیز فرموده (است) که «آن عالم بهمانند دریاییست و این عالم مثال کف و خدای عزّوجل خواست که کف را معمور دارد قومی را پشت به دریا کرد برای عمارتِ کفک، اگر ایشان بهاین مشغول نشوند خلق یکدیگر را فنا کنند و ازآن، خرابی کفک لازم آید.» پس خیمهای است که زدهاند برای شاه و قومی را در عمارت این خیمه مشغول گردانیده و یکی میگوید که «اگر من طناب نساختمی خیمه چون راست آمدی؟» و آن دیگر میگوید که «اگر من میخ نسازم طناب را کجا بندند؟» همهکس دانند که این همه بندگانِ آنِ شاهند که در خیمه خواهد نشستن و تفرّج معشوق خواهد کردن. پس اگر جولاه ترک ِجولاهی کند برای طلبِ وزیری، همه عالم برهنه و عور بمانند. پس او را در آن شیوه ذوقی بخشیدند که خرسند شده است؛ پس آن قوم را برای نظام عالمِ کفک آفریدند و عالم را برای نظام آن، ولی خنک آن را که عالم را برای نظامِ او آفریده باشند نه او را برای نظام عالم؛ پس هر یکی را در آن کار خدایِ عزّوجل خرسندی و خوشی میبخشد که اگر او را صدهزار سال عمر باشد همان کار میکند و هر روز عشق او در آن کار بیشتر میشود و وی را در آن پیشه دقیقهها میزاید و لذّتها و خوشیها از آن میگیرد که وَاِنْ مِنْ شَیْیءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ طنابْکُن را تسبیحی دیگر و درودگر را که عمودهای خیمه میسازد تسبیحی دیگر و میخساز را تسبیحی دیگر و جامهباف را که جامهٔ خیمه میبافد تسبیحی دیگر.
اکنون این قوم که برِ ما میآیند اگر خاموش میکنیم ملول میشوند و میرنجند و اگر چیزی میگوییم لایق ایشان میباید گفتن ما میرنجیم میروند و تشنیع میزنند که «از ما ملول است و میگریزد» هیزم از دیگ کی گریزد؟ الا دیگ میگریزد طاقت نمیدارد پس گریختن آتش و هیزم گریختن نیست بلکه چون او را دید که ضعیف است از وی دور میشود؛ پس حقیقت علیکلحال دیک میگریزد؛ پس گریختن ما گریختن ایشان است ما آینهایم اگر دریشان گریزیست در ما ظاهر میشود ما برای ایشان میگریزیم. آینه آنست که خود را در وی بینند اگر ما را ملول میبینند آن ملالت ایشان است برای آنکه ملالت صفت ضعف است. اینجا ملالت نگنجد و ملالت چه کار دارد؟ مرا در گرمابه افتاد که شیخ صلاح الدین را تواضعی زیادتی میکردم و شیخ صلاحالدّین تواضعی بسیار میکرد در مقابله آن تواضع، شکایت کردم در دل آمد که تواضع را از حدّ میبری، تواضع به تدریج بِه؛ اوّل دستش بمالی بعد از آن پای، اندک اندک بهجایی برسانی که آن ظاهر نشود و ننماید و او خو کرده بوَد لاجرم نبایدش در زحمت افتادن و عوض خدمت، خدمت کردن چون به تدریج او را خوگرِ آن تواضع کرده باشی. دوستی را چنین، دشمنی را چنین باید کردن اندکاندک به تدریج. مثلا دشمنی را اوّل اندکاندک نصیحت بدهی اگر نشنود آنگه وی را بزنی اگر نشنود وی را از خود دور کنی در قرآن میفرماید فَعِظُوْهُنَّ وَاهْجُرُوْهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاْضرِبوُهُنَّ و کارهای عالم بدین سان میرود نبینی صلح و دوستی بهار در آغاز اندکاندک گرمییی مینماید و آنگه بیشتر و در درختان نگر که چون اندکاندک پیش میآیند اول تبسمی آنگه اندکاندک رختها را از برگ و میوه پیدا میکند و درویشانه و صوفیانه همه را در میان مینهد و هرچ دارد جمله درمیبازد. پس کارهای عالم را و عقبی شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمود آن کار میسّر او نشد اگر ریاضت است طریقش چنین گفتهاند که اگر منی نان میخورد هر روز درمسنگی کمکند بهتدریج چنانکه سالی و دو برنگذرد تا آن نان را به نیم من رسانیدهباشد چنان کم کند که تن را کمیِ آن ننماید و همچنین عبادت و خلوت و روی آوردن بهطاعت و نماز اگر بهکلّی نماز میکرد چون در راه حق درآید اوّل مدّتی پنج نماز را نگاه دارد بعد از آن زیادت میکند الی مالانهایه.