فیه ما فیه

الاصل ان یحفظ ابن چاوش (21)

الاصل ان یحفظ ابن چاوش حفظ الغیب فی حق شیخ صلاح الدیّن حتیّ ربما ینفعه و یندفع منه هذه الظلّمات و الغشاوة هذا ابن چاوش ما یقول فی نفسه ان الخلق و الناّس ترکوابلد هم و آباء هم و امهّم و اهلهم و قرابتهم و عشیرتهم وسافروا من الهندالی السند و عملوا الزرّابیل من الحدید حتّی تقطعت ربما یلتقوا رجلاله رائحة من ذلک العالم و کم من اناس ما توامن هذه الحسرة و مافازوا و ماالتقوا مثل هذاالرجل فانت قدالتقیت فی بیتک حاضراً مثل هذاالرجل و تتولی عنه ما هذالابلاء عظیم و غفلة هو کان ینصحنی فی حقّ شیخ المشایخ صلاح الحق و الدین خلد اللهّ ملکه انه رجل کبیر عظیم و فی وجه ظاهر و اقلّ الاشیاء من یوم جئت فی خدمة مولانا ماسمعته یوما یسمیّ اسمکم الاّ سیدّنا و مولانا و ربنّا و خالقنا قط ماغیر هذه العبارة یومامن الایام الیس ان اغراضه الفاسدة حجبه عن هذا و الیوم یقول عن شیخ صلاح الدین انه ما هو شیء ایش اسی شیخ صلاح الدیّن من الاسیة فی حقه غیرانه یراه یقع فی الجب یقول له لاتقع فی الجب لشفقة له علی سائر الناس و هو یکره ذلک الشفقة لانک اذا فعلت شیئا لایرضی لصلاح الدیّن کنت فی وسط قهره فاذا کنت فی قهره کیف تنجلی بل کلمّا رحت تغشی و تسود من دخان جهنمّ فینصحک و بقول لک لاتسکن فی قهری و انتقل من دار قهری و غضبی الی دار لطفی و رحمتی لانکّ اذافعلت شیئا یرضیئی دخلت فی دارمحبتی و لطفی فمنه ینجلی فؤادک و یصیر نورانیا هوینصحک لاجل غرضک و خیرک و انت تأخذ ذلک الشفّقة و النصّیحة من علّة و غرض ایش یکون لمثل ذلک الرجّل معک غرض اوعداوة الیس انکّ اذا حصل لک ذوق ما من خمر حرام او من حشیش اومن سماع او من سب من الاسباب ذلک الساّعة ترضی علی کلّ عدّو لک و تعفیهم و تمیل ان تبوس رجلیهم و ایدیهم و الکافر و المؤمن ذلک الساّعة فی نظرک شیی واحد فشیخ صلاح الدیّن هو اصل هذا الذّوق و ابحر الذوّق عنده کیف یکون له مع احد بغض و غرض معاذاللهّ و انمّا یقول هذا من الشفّقة و المرحمة فی حق العبید و الا لولاکذلک ایش یکون له غرض مع هؤلاء تاجرد و الضفادع من یکون له ذلک الملک و ذلک العظمة ایش یسوی هؤلاء المساکین الیس ان ماء الحیوة قالوا انهّ فی الظلّمة و الظلّمة هی جسم الاولیاء و ماء الحیوة فیهم ولایقدر ان یلتقی ماء الحیوة الافی الظلمة فأن کنت تکره هذه الظلمة و تتنفرّ منه کیف یصل الیک ماء الحیاة الیس انکّ اذا طلبت ان تتعلمّ الخناث من المخنثین او القحوبیةّ من القحاب ما تقدر ان تتعلمّ ذلک کیف و ان ترید تحصّل حیاتاً باقیة سرمدیةّ و هو مقام الانبیاء و الاولیاء ولایجیی الیک مکروه و لاتترک بعض ما عندک کیف بصیر هذا ما یحکم علیک الشیّخ ماحکموا مشایخ الاولّین انکّ تترک المرأة و الاولاد و المال و المنصب بل کانوا یحکمون علهی و یقولون اترک امرأتک حتی نحن نأخذها و کانوا یتحملّون ذلک و انتم اذا نصحکم بشیی یسیر مالک لاتتحملّون ذلک و عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم ایش یقول هذا الناّس قد غلب علیهم العمی و الجهل ما یتأملّون ان الشخص اذا عشق صبیّا اوامرأة کیف یتصنعّ و یتذللّ و یفدی المال حتّی کیف یخدعها ببذل مجهوده حتی یحصل تطییب قلبها لیلا ونهارا لایملّ من هذا و یملّ من غیرهذا فمحبة الشّیخ و محبةّ اللهّ یکون اقل من هذا انهّ من ادنی حکم و نصیحة و دلال یعرض و یترک الشیخ فعلم انه لیس عاشق ولاطالب لو کان عاشقا و طالبا لتحمّل اضعاف ماقلنا و کان علی قلبه الذمّن العسل و السکّرّ.

جانب «توقات» می‌باید رفتن که آن طرف گرمسیر است (22)

فرمود که جانب «توقات» می‌باید رفتن که آن طرف گرمسیر است اگر چه «انطالیه» گرمسیر است امّا آنجا اغلب رومیانند، سخن ما را فهم نکنند، اگرچه در میان رومیان نیز هستند که فهم می‌کنند.
روزی سخن می‌گفتم میان جماعتی و میان ایشان هم جماعتی کافران بودند، در میان سخن می‌گریستند و متذوّق می‌شدند و حالت می‌کردند، سؤال کرد که «‌ایشان چه فهم کنند و چه دانند‌؟ این جنس سخن را مسلمانان گزیده از هزار یک فهم می‌کنند ایشان چه فهم می‌کردند که می‌گریستند‌؟» فرمود که لازم نیست که نفس این سخن را فهم کنند، آنچ اصل این سخن‌ست آن را فهم می‌کنند، آخر همه مقرّند به یگانگی خدا و به‌آنک خدا خالق‌ست و رازق‌ست و در همه متصرّف و رجوع به‌وی‌ست و عقاب و عفو ازوست، چون این سخن را شنید و این سخن، وصف حق‌ّست و ذکر اوست، پس جمله را اضطراب و شوق و ذوق حاصل شود که ازین سخن بوی معشوق و مطلوب ایشان می‌آید اگر راه‌ها مختلف است امّا مقصد یکی‌ست.‌ نمی‌بینی که راه به‌کعبه بسیار‌ست بعضی را راه از روم است و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی را از راه دریا از طرف هند و یمن، پس اگر در راه‌ها نظر کنی اختلاف عظیم و مباینت بی‌حدّست امّا چون به‌مقصود نظر کنی همه متفّق‌ند و یگانه و همه را درون‌ها به‌کعبه متّفق است و درون‌ها را به کعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آنجا (هیچ) خلاف نمی‌گنجد آن تعلّق نه کفر‌ست و نه ایمان یعنی آن تعلّق مشوب نیست به‌آن راه‌های مختلف که گفتیم چون آنجا رسیدند آن مباحثه و جنگ و اختلاف که در راه‌ها می‌کردند که این او را می‌گفت که تو باطلی و کافری و آن‌دگر این را چنین نماید اما چون به کعبه رسیدند معلوم شد که آن جنگ در راه‌ها بود و مقصود‌شان یکی بود مثلاً اگر کاسه را جان بودی (بنده) بندهٔ کاسه‌گر بودی و با وی عشق‌ها باختی اکنون این کاسه را که ساخته‌ آید بعضی می‌گویند که این را چنین می‌باید بر خوان نهادن و بعضی می‌گویند که اندرون او را می‌باید شستن و بعضی می‌گویند که بیرون او را می‌باید شستن و بعضی می‌گویند که مجموع را و بعضی می‌گویند که حاجت نیست شستن، اختلاف درین چیزهاست اماّ آنک کاسه را (قطعا) خالقی و سازنده‌‌ای هست و از خود نشده است متّفق‌علیه است و کس را درین هیچ خلاف نیست‌.
آمدیم اکنون، آدمیان در اندرونِ دل، از روی باطن، محبّ حقّ‌ند و طالب اویند و نیاز بدو دارند و چشم‌داشت ِ هر چیزی ازو دارند و جز وی را بر خود قادر و متصرّف نمی‌دانند، این چنین معنی نه کفر‌ست و نه ایمان و آن را در باطن نامی نیست اما چون از باطن سوی ناودان ِ زبان آن آب معنی روان شود و افسرده گردد نقش و عبارت شود اینجا نامش کفر و ایمان و نیک و بد شود‌. همچنانک نباتات از زمین می‌رویند در ابتدای خود صورتی ندارند و چون روی به‌این عالم می‌آورند، در آغاز کار، لطیف و نازک می‌نماید و سپید رنگ می‌باید، چندین که باین عالم قدم پیش می‌نهد غلیظ و کثیف (می‌گردد) و رنگی دیگر می‌گیرد اما چون مؤمن و کافر هم نشینند چون به عبارت چیزی نگویند یگانه‌اند بر اندیشه گرفت نیست و درون عالم آزادی‌ست زیرا اندیشه‌ها لطیفند بر ایشان حکم نتوان کردن که «نَحْنُ نَحْکُمُ بِالظَّاهِرِ وَاللهُّ یَتَوَلَّی السَّرَائِرَ» آن اندیشه‌ها را حق تعالی پدید می‌آورد در تو تو نتوانی آن را به صد هزار جهد ولاحول از خود دور کردن پس آنچ می‌گویند که خدا را آلت حاجت نیست نمی‌بینی که آن تصوّرات و اندیشه‌ها را در تو چون پدید می‌آورد بی آلتی و بی قلمی و بی رنگی آن اندیشه‌ها چون مرغان هوایی و آهوان وحشیند که ایشان را پیش از آنک بگیری و در قفس محبوس کنی فروختن ایشان از روی شرع روا نباشد زیرا که مقدور تو نیست مرغ هوایی را فروختن زیرا در بیع تسلیم شرط است و چون مقدور تو نیست چه تسلیم کنی، پس اندیشه‌ها مادام که در باطند بی‌نام و نشان‌اند بر ایشان نتوان حکم کردن نه به کفر و نه باسلام، هیچ قاضی گوید که تو در اندرون چنین اقرار کردی یا چنین بیع کردی یا بیا سوگند بخور که در اندرون چنین اندیشه نکردی! نگوید! زیرا کس را بر اندرون حکمی نیست اندیشه‌ها مرغان هواییند اکنون چون در عبارت آمد این ساعت توان حکم کردن به کفر و اسلام و نیک و بد چنانک اجسام را عالمست تصورّات را عالمست و تخیلّات را عالمست و توهمان را عالمست و حق تعالی ورای همه عالمهاست نه داخل است و نه خارج، اکنون تصرّفات حق را درنگر درین تصوّرات که آنها را بی چون و چگونه و بی قلم و آلت مصوّر می‌کند آخر این خیال یا تصوّر اگر سینه را بشکافی و بطلبی و ذرّه ذرّه کنی آن اندیشه را درو نیابی در خون نیابی و در رگ نیابی بالا نیابی زیر نیابی در هیچ جزوی نیابی بی جهت و بی‌چون و چگونه و همچنین نیز بیرون نیابی پس چون تصرفّات او درین تصورّات بدین لطیفیست که بی‌نشانست پس او که آفرینندهٔ این همه است بنگر که او چه بی نشان باشد و چه لطیف باشد چنانکه این قالب‌ها نسبت به معانی اشخاص کثیفند این معانی لطیف بی‌چون و چگونه نسبت با لطف باری اجسام و صورند کثیف.
ز پرده‌ها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی
و حق تعالی در این عالم تصورّات نگنجد ودر هیچ عالمی که اگر در عالم تصورّات بگنجد لازم شود که مصّور برو محیط شود پس او خالق تصورّات نباشد پس معلوم شد که او ورای همه عالمهاست لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُوْلَهُ الرُؤْیَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُّنَ الْمَسْجِد الْحَرَامَ اِنْ شَاءَ اللّهُ همه می‌گویند که در کعبه درآییم و بعضی می‌گویند که ان شاءاللهّ درآییم اینها که استثنا می‌کنند عاشقانند زیرا که عاشق خود را بر کار و مختار نبیند بر کار معشوق داند پس می‌گوید که اگر معشوق خواهد در آییم اکنون مسجد الحرام پیش اهل ظاهر آن کعبه است که خلق می‌روند و پیش عاشقان و خاصان مسجد الحرام وصال حقسّت پس می‌گویند که اگر حق خواهد به وی برسیم و بدیدار مشرفّ شویم اماّ آنک معشوق بگوید ان شاءاللهّ آن نادرست حکایت آن غریب است.
غریبی باید که حکایت غریب بشنود و تواند شنیدن خدا را بندگانند که ایشان معشوقند و محبوبند حق تعالی طالب ایشانست و هرچ وظیفه عاشقانست او برای ایشان می‌کند و می‌نماید همچنانک عاشق می‌گفت ان شاءاللهّ برسیم حق تعالی برای آن غریب ان شاء اللهّ می‌گوید اگر بشرح آن مشغول شویم اولیای واصل سررشته گم کنند پس چنین اسرار و احوال را بخلق چون توان گفتن قلم اینجا رسید و سر بشکست یکی اشتر را بر مناره نمی‌بیند تار موی در دهن اشتر چون بیند ؟ آمدیم به حکایت اولّ اکنون آن عاشقان که ان شاءاللهّ می‌گویند یعنی بر کار معشوقست اگر معشوق خواهد بکعبه درآییم ایشان غرق حقّند آنجا غیر نمی‌گنجد و یاد غیر حرامست چه جای غیرست که تا خود را محو نکرد آنجا نگنجد لَیْسَ فِی الدَّارِ غَیْرُ اللهّ (دَیَّارٌ) اینک می‌فرمایند رسوله الرؤیا اکنون این رؤیا خواب‌های عاشقان و صادقانست و تعبیرش در آن عالم پدید شود بلک احوال جمله عالم خوابیست تعبیرش در آن جهان پدید شود همچنانک خوابی می‌بینی که سواری بر اسب، به مراد می‌رسی. اسب به مراد چه نسبت دارد ؟ و اگر می‌بینی که به تو درم‌های درست دادند تعبیرش آنست که سخن‌های درست و نیکو از عالمی بشنوی، درم بسخن چه ماند و اگر بینی که ترا بر دار آویختند رییس قومی شوی دار به ریاست و سروری چه مانَد؟  همچنین احوال عالم را که گفتیم خوابیست که اَلدُّنْیَا کَحُلُمِ الناّئِم تعبیرهاش در آن عالم دیگر گون باشد که به این نماند آن را معبرّ الهی تعبیر کند زیرا برو همه مکشوف است چنانک باغبانی که به باغ درآید در درختان نظر کند بی آنک بر سر شاخه‌ها میوه بیند حکم کند که این خرماست و آن انجیرست و این نارست و این امرودست و این سیب است.
چون علم آن دانسته است حاجت قیامت نیست که تعبیرها را ببیند که چه شد و آن خواب چه نتیجه داد او دید است پیشین که چه نتیجه خواهد دادن همچنانک باغبان پیشین می‌داند که البتّه این شاخ چه میوه خواهد دادن همه چیزهای عالم از مال و زن و جامه مطلوب لغیره است مطلوب لذاته نیست نمی‌بینی که اگر ترا صد هزار درم باشد و گرسنه باشی و نان نیابی هیچ توانی خوردن و غذای خود کردن ؟ آن درم و زن برای فرزندست و قضای شهوت ، جامه برای دفع سرماست و همچنین جمله چیزها مسلسل است با حق جلّ جلاله اوست که مطلوب لذاته است برای او خواهند نه برای چیز دیگر که چون او ورای همه است و شریفتر از همه و لطیفتر از همه پس او را برای کم ازو چون خواهند پس اِلَیْهِ الْمَنْتَهی چون باو رسیدند به مطلوب کلیّ رسیدند از آنجا دیگر گذر نیست این نفس آدمی محل شبهه و اشکال است هرگز به هیچ وجه نتوان ازو شبهه و اشکال را بردن مگر که عاشق شود بعد از آن درو شبهه و اشکال نمانَد که حُبَّکَ الشَّیْیَ یُعْمِی وَیُصِمُّ ابلیس چون آدم را سجود نکرد و مخالفت امر کرد گفت خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنِ ذات من از نار است و ذات او از طین چون شاید که عالی ادنی را سجود کند چون ابلیس را باین جرم و مقابلگی نمودن و با خدا جدال کردن لعنت کرد و دور کرد گفت یارب آه همه تو کردی و فتنه‌ی تو بود مرا لعنت می‌کنی و دور می‌کنی و چون آدم گناه کرد حق تعالی آدم را از بهشت بیرون کرد حق تعالی به آدم گفت که ای آدم چون من بر تو گرفتم و بر آن گناه که کردی زجر کردم چرا با من بحث نکردی آخر ترا حجّت بود نمی‌گفتی که همه از تست و تو کردی هرچ تو خواهی در عالم آن شود و هرچ نخواهی هرگز نشود این چنین حجّت راست مبین واقع داشتی چرا نگفتی گفت یارب می‌دانستم الا ترک ادب نکردم در حضرت تو و عشق نگذاشت که مؤاخذه کنم.
فرمود که این شرع مشرعست یعنی آبشخور مثالش همچنانست که دیوان پادشاه درو احکام پادشاه از امر و نهی و سیاست و عدل و داد خاص را و عام را و احکام پادشاه دیوان بی‌حدّست در شمار نتوان آوردن و عظیم خوب و پرفایده است قوام عالم بدان است اماّ احوال درویشان و فقیران مصاحبت است با پادشاه (و دانستن علم حاکم کو دانستن علم احکام و کو دانستن علم حاکم و مصاحبت پادشاه) فرقی عظیم است اصحاب و احوال ایشان همچون مدرسه است که درو فقها باشند که هر فقیهی را مدرس بر حسب استعداد او جامگی می‌دهد یکی را ده یکی را بیست یکی را سی ما نیز سخن را بقدر هر کس و استعداد او می‌گوییم که کَلِّمَ النَّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُوْلِهِم.

هرکس این عمارت را به نیّتی می‌کند (23)

هرکس این عمارت را به نیّتی می‌کند یا برای اظهارِ کرم یا برای نامی یا برای ثوابی و حق تعالی را مقصود رفع مرتبه‌ی اولیا و تعظیم تُرَب و مقابر ایشان است. ایشان به تعظیم خود محتاج نیستند و در نفس خود معظّمند چراغ اگر می‌خواهد که او را بر بلندی نهند برای دیگران می‌خواهد و برای خود نمی‌خواهد او را چه زیر چه بالا‌، هرجا که هست چراغ منوّرست الّا می‌خواهد که نور او به دیگران برسد. این آفتاب که بر بالای آسمان است اگر زیر باشد همان آفتابست الّا عالم تاریک مانَد پس او بالا برای خود نیست برای دیگران است. حاصل، ایشان از بالا و زیر و تعظیم خلق منزّه‌ند و فارغند‌. ترا که ذرّه‌ای ذوق و لمحه‌ای لطف‌ِ آن عالم روی می‌نماید آن لحظه از بالا و زیر و خواجگی و ریاست و از خویش نیز که از همه به تو نزدیک‌ترست بیزار می‌شوی و یادت نمی‌آید. ایشان که کان و معدن و اصل آن نور و ذوقند ایشان مقیّد زیر و بالا کی باشند؟ مفاخرت ایشان به حقّ است و حق از زیر و بالا مستغنی‌ست این زیر و بالا ماراست که پای و سر داریم مصطفی «صلوات اللّه علیه و آله» فرمود که «لَا تُفَضِّلَوْنِیْ عَلَی یُوْنُسِ بْنِ مَتَّیَ بِاَنْ کَانَ عُرُوجُهُ فِی بَطْنِ الْحُوْتِ وَعُرَوْجِیَ کَانَ فِی السَّمَاءِ عَلَی الْعَرْشِ عینی» اگر مرا تفضیل نهید برو ازین رو منهید که او را عروج در بطن حوت بود و مرا بالا بر آسمان‌، که حق تعالی نه بالاست و نه زیر، تجلّی او بر بالا همان باشد و در زیر همان باشد و در بطن حوت همان. او از بالا و زیر منزّه است و همه بر او یکی‌ است. بسیار کسان هستند که کارها می‌کنند غرضشان چیزی دیگر و مقصود حق چیزی دیگر (حق جلّ جلاله چون خواست) که دین محمّد «صلّی الله علیه و آله و سلّم» معظّم باشد و پیدا گردد و تا ابد‌الدّهر بماند. بنگر که برای قرآن چند تفسیر ساخته‌اند ده ده مجلّد و هشت هشت مجلّد و چارچار مجلّد. غرض‌شان اظهار فضل خویشتن؛ کشّاف را زمخشری به چندین دقایق نحو و لغت و عبارت فصیح استعمال کرده‌ست برای اظهار فضل خود تا مقصود حاصل می‌شود و آن تعظیم دین محمّد است. پس همه خلق نیز کار حق می‌کنند و از غرضِ حق غافل و ایشان را مقصود دیگر. حق می‌خواهد که عالم بماند‌؛ ایشان به شهوات مشغول می‌شوند با زنی شهوت می‌رانند برای لذّت خود از آنجا فرزندی پیدا می‌شود و همچنین کاری می‌کنند برای خوشی و لذّت خود آن خود سبب قوام عالم می‌گردد پس به حقیقت بندگی حق بجای می‌آرند الا ایشان به آن نیّت نمی‌کنند و همچنین مساجد می‌سازند چندین خرج‌ها می‌کنند در در و دیوار و سقف آن، الا اعتبار قبله راست هرچند که ایشان را مقصود آن نبود. این بزرگی اولیا از روی صورت نیست ای والله ایشان را بالایی و بزرگی هست اما بی‌چون و چگونه. آخر این درم بالای پول است چه معنی بالای پول است از روی صورت بالای (او نیست که تقدیرا اگر درم را) بر بام نهی و زر را زیر قطعاً زر بالا باشد علی‌کلّ‌حال و زر بالای درم است و لعل و دُر بالای زر‌ست خواه زیر خواه بالا و همچنین سبوس بالای غربیل است و آرد زیر مانده است؛ بالا کی باشد؟ قطعاً آرد باشد اگرچه زیرست. پس بالایی از روی صورت نیست در عالم معانی چون آن گوهر دروست علی‌کلّ‌حال او بالاست.

شخصی درآمد فرمود که محبوب است (24)

شخصی درآمد فرمود که محبوب است و متواضع و این از گوهر اوست چنانک شاخی را که میوه‌ی بسیار باشد آن میوه او را فروکشد و آن شاخ را که میوه‌ای نباشد سر بالا دارد همچون سپیدار و چون میوه از حدّ بگذرد استون‌ها نهند تا به کلّی فرونیاید. پیغامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلّم‌، عظیم متواضع بود زیرا که همه میوه‌های عالم اوّل و آخر برو جمع بود لاجرم از همه متواضع‌تر بود. «مَا سَبَقَ رَسُوْلَ اللهِّ اَحَدٌ بِالسَّلَامِ» گفت «هرگز کسی پیش از پیغامبر بر پیغامبر صلّی الله‌ علیه‌ و‌ سلّم نمی‌توانست سلام کردن» زیرا پیغامبر پیش‌دستی می‌کرد از غایت تواضع و سلام می‌داد؛ و اگر تقدیرا سلام پیشین ندادی هم متواضع او بودی و سابق در کلام او بودی زیرا که ایشان سلام ازو آموختند و ازو شنیدند هرچ دارند اوّلیان و آخریان همه از عکس او دارند و سایه اویند. اگر سایهٔ یکی در خانه پیش از وی درآید، پیشْ او باشد در حقیقت، اگرچه سایه سابق است به صورت. آخر سایه ازو سابق شد فرعِ اوست. و این اخلاق از اکنون نیست از آن وقت در ذرّه‌های آدم در اجزای او این ذرّه‌ها بودند؛ بعضی روشن و بعضی نیم‌روشن و بعضی تاریک، این ساعت آن پیدا می‌شود اما این تابانی و روشنی سابق است و ذرهٔ او در آدم از همه صافی‌تر و روشن‌تر بود و متواضع‌تر. بعضی اول‌نگرند و بعضی آخر‌نگرند؛ اینها که آخرنگرند عزیزند و بزرگند زیرا نظرشان بر عاقبت است و آخرت و آنها که به اوّل نظر می‌کنند ایشان خاص‌ترند می‌گویند چه حاجت است که به آخر نظر کنیم‌؟ چون گندم کِشته‌اند در اول‌، جو نخواهد رستن در آخر، و آن را که جو کِشته‌اند گندم نخواهد رستن؛ پس نظرشان به اوّل است و قومی دیگر خاص‌ترند که نه به اوّل نظر می‌کنند و نه به آخر و ایشان را اول و آخر یاد نمی‌آید غرق‌ند در حق و قومی دیگرند که ایشان غرقند در دنیا به اول و آخر نمی‌نگرند از غایت غفلت، ایشان علف دوزخ‌ند. پس معلوم شد که اصل محمد بوده است که «لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ» و هر چیزی که هست از شرف و تواضع و حکم و مقامات بلند، همه بخششِ اوست و سایهٔ او زیرا که ازو پیدا شده است همچنانک هرچ این دست کند از سایهٔ عقل کند زیرا که سایهٔ عقل بروست هر چند که عقل را سایه نیست اما او را سایه هست بی‌سایه همچنانک معنی را هستی هست بی‌هستی؛ اگر سایهٔ عقل بر آدمی نباشد همه اعضای او معطّل شوند.
دست به‌هنجار نگیرد‌، پای در راه راست نتواند رفتن‌، چشم چیزی نبیند‌، گوش هرچه شنود کژ شنود‌؛ پس به سایهٔ عقل این اعضاء همه کارها بهنجار و نیکو و لایق به جای می‌آرند و در حقیقت آن همه کارها از عقل می‌آید اعضا آلت‌اند. همچنین آدمی باشد عظیم خلیفه وقت او همچون عقل کل است عقول مردم همچون اعضای وی‌اند هرچه کنند از سایهٔ او باشد و اگر از ایشان کژی‌یی بیاید از آن باشد که آن عقل کل، سایه از سر او برداشته باشد همچنان‌که مردی چون دیوانگی آغاز کند و کارهای ناپسندیده پیش گیرد همه را معلوم گردد که عقل او از سر برفته است و سایه‌ای بر او نمی‌افکند و از سایه و پناه عقل دور افتاده است. عقل، جنس مَلَک است اگر چه مَلَک را صورت هست و پر و بال هست و عقل را نیست اما در حقیقت یک چیزند و یک فعل می‌کنند مثلاً صورت ایشان را اگر بگدازی همه عقل شود از پر و بال او چیزی بیرون نماند پس دانستیم که همه عقل بودند امّا مجسّم شده؛ ایشان را عقل مجسّم گویند همچنانکه از موم مرغی سازند با پر و بال امّا آن موم باشد. نمی‌بینی که چون می‌گدازی‌، آن پر و بال و سر و پای مرغ یکباره موم می‌شود؟ و هیچ چیز از وی برون انداختنی نمی‌ماند به کلّی همه موم می‌گردد؟. پس دانستیم که موم همان است و مرغی که از موم سازند همان موم است مجسّم نقش گرفته الّا موم است و همچون یخ نیز (همان) آب است و لهذا چون بگدازی همان آب می‌شود. اما پیش از آنکه یخ نشده بود و آب بود کس او را در دست نتواند گرفتن و در دامن نهادن. پس فرق بیش از این نیست اما یخ همان آب است و یک چیزند احوال آدمی همچنان است که پَر فرشته را آورده‌اند و بر دُم خری بسته‌اند تا باشد که آن خر از پرتو و صحبت فرشته، فرشته گردد زیرا که ممکن است که او هم‌رنگ فرشته گردد.
از خرد پر داشت عیسی بر فلک پرید او        گر خرش را نیم پر بودی نماندی در خری-              و چه عجب است که آدمی شود؟ خدا قادر است بر همه چیزها، آخر این طفل که اوّل می‌زاید از خر بترست، دست در نجاست می‌کند و به دهان می‌برد تا بلیسد مادر او را می‌زند و منع می‌کند؛ خر را باری نوعی تمیز هست، وقتی که بول می کند پای‌ها را باز می‌کند تا بول برو نچکد چون آن طفل را که از خر بترست حق تعالی آدمی تواند کردن، خر را اگر آدمی کند چه عجب‌؟. پیش خدا هیچ چیزی عجب نیست؛ در قیامت همه اعضای آدمی یک‌یک جدا‌جدا از دست و پای و غیره سخن گویند، فلسفیان این را تأویل می‌کنند که دست سخن چون گوید؟ مگر بر دست علامتی و نشانی پیدا شود که آن بجای سخن باشد همچنانکه ریش یا دنبلی بر دست برآید. توان گفتن که دست سخن می‌گوید خبر می‌دهد که گرمی خورده‌ام که دستم چنین شده است یا دست مجروح باشد یا سیاه گشته‌باشد، گویند که دست سخن می‌گوید خبر می‌دهد که بر من کارد رسیده است یا خود را بر دیک سیاه مالیده‌ام‌. سخن گفتن دست و باقی اعضا به این طریق باشد، سنیّان گویند که حاشا و کلّا بلک این دست و پا محسوس سخن گویند چنانکه زبان می‌گوید در روز قیامت آدمی منکر می‌شود که من ندزدیده‌ام، دست گوید «آری دزدیدی من ستدم» به زبان فصیح آن شخص، رو با دست و پا کند که «تو سخن‌گوی نبودی! سخن چون می‌گویی؟» که اَنْطَقَنَا اللهُّ الَّذِی اَنْطَقَ کُلَّ شَیْیءٍ مرا آن کس در سخن آورد که همه چیزها را در سخن آورد و در و دیوار و سنگ و کلوخ را در سخن می‌آورد. آن خالقی که آن همه را نطق می‌بخشد مرا نیز در نطق آورد چنانکه زبان تو را در نطق آورد زبان تو گوشت‌پاره‌ای دست گوشت پاره‌ای سخن گوشت پاره‌ای؛ زبان چه معقول است از آنکه بسیار دیدی ترا محال نمی‌نماید و اگر نه نزد حق زبان بهانه است چون فرمودش که «سخن گو!» سخن گفت و به هرچه بفرماید و حکم کند سخن گوید.
سخن به قدر آدمی می‌آید؛ سخن ما همچون آبی‌ست که میراب آن را روان می‌کند. آب چه داند که میراب او را به کدام دشت روان کرده است؟ در خیار‌زاری یا کلم‌زاری یا در پیاز‌زاری، در گلستانی، این دانم که چون آب بسیار آید آنجا زمین‌های تشنه بسیار باشد و اگر اندک آید دانم که زمین اندک است باغچه است یا چاردیواری کوچک «یُلَقِّنُ الْحِکْمَةَ عَلَی لِسَانِ الْوَاعِظِیْنَ بِقَدْرِهِمَمِ الْمُسْتَمِعِیْنَ» من کفش‌دوزم چرم بسیارست الّا بقدر پای بُرّم و دوزم:
سایهٔ شخصم و اندازه‌ی او
قامتش چند بوَد ؟ چندانم
در زمین حیوانکی‌ست که زیر زمین می‌زید و در ظلمت می‌باشد. او را چشم و گوش نیست زیرا در آن مقام که او باش دارد محتاج چشم و گوش نیست چون به آن حاجت ندارد چشمش چرا دهند؟ نیست که خدای را چشم و گوش کم است یا بخل هست! الا او چیزی به حاجت دهد. چیزی که بی‌حاجت دهد بر او بار گردد. حکمت و لطف و کرم حق بار برمی‌گیرد؛ بر کسی بار کی نهد؟ مثلاً آلت دروگر (؟درودگر) را از تیشه و ارهّ و مِبرَد و غیره به درزی‌یی دهی که این را بگیر، آن بر او بار گردد چون به آن کار نتواند کردن پس چیزی را به حاجت دهد؛ مانَد همچنانکه آن کرمان در زیر زمین در آن ظلمت زندگانی می‌کنند خلقانند در ظلمت این عالم قانع و راضی، و محتاج آن عالم و مشتاق دیدار نیستند، ایشان را آن چشم بصیرت و گوش هوش به چه کار آید؟ کار این عالم به این چشم حسی که دارند برمی‌آید، چون عزم آن طرف ندارند، آن بصیرت به ایشان چون دهند؟ که به کارشان نمی‌آید.
تا ظن نبری که ره روان نیز نیند
کامل‌صفتان بی‌نشان نیز نیند
زین‌گونه که تو محرم اسرار نه‌ای
می‌پنداری که دیگران نیز نیند
اکنون عالم به غفلت قائم است که اگر غفلت نباشد این عالم نمانَد، شوق خدا و یاد آخرت و سُکر و وجد‌، معمار‌ِ آن عالم است اگر همه آن رو نماید به‌کلّی به آن عالم رویم و اینجا نمانیم و حق تعالی می‌خواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد پس دو کدخدا را نصب کرد یکی غفلت و یکی بیداری تا هر دو خانه معمور مانَد.

لطف‌های شما و سعی‌های شما و تربیت‌ها که می‌کنید (25)

فرمود لطف‌های شما و سعی‌های شما و تربیت‌ها که می‌کنید حاضراً و غایباً، من اگر در شکر و تعظیم و عذر خواستن تقصیر می‌کنم ظاهراً بنا بر کبر نیست یا بر فراغت، یا نمی‌دانم حق منعم را که چه مجازات می‌باید کردن به قول و فعل. لیکن دانسته‌ام از عقیده‌ی پاک شما که شما آن را خالص برای خدا می‌کنید من نیز به خدا می‌گذارم تا عذر آن را هم او بخواهد چون برای او کرده‌ای، که اگر من به عذر آن مشغول شوم و به زبان اکرام کنم و مدح گویم چنان باشد که بعضی از آن اجر که حق خواهد دادن به شما رسید و بعضی مکافات رسید، زیرا این تواضع‌ها و عذر خواستن و مدیح کردن حظّ دنیاست، چون در دنیا رنجی کشیدی مثل بذل مالی و بذل جاهی آن به که عوض آن به کلّی از حق باشد. جهت این عذر نمی‌خواهم، بیان آنک عذر خواستن دنیاست زیرا مال را نمی‌خورند مطلوب لغیره است به مال اسب و کنیزک و غلام می‌خرند و منصب می‌طلبند تا ایشان را مدح‌ها و ثناها می‌گویند. پس دنیا خود آنست که بزرگ و محترم باشد او را ثنا و مدح گویند.
شیخ نسّاج بخاری مردی بزرگ بود و صاحب‌دل، دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی به زیارت، بر دو زانو نشستندی، شیخ امّی بود، می‌خواستند که از زبان او تفسیر قرآن و احادیث شنوند، می‌گفت: «تازی نمی‌دانم شما ترجمه آیت را یا حدیث را بگویید تا من معنی آن را بگویم» می‌گفتند او تفسیر و تحقیق آن را آغاز می‌کرد و می‌گفت که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ در فلان مقام بود که این آیت را گفت و احوال آن مقام چنین است. و مرتبه‌ی آن مقام را و راه‌های آن را و عروج آن را به تفصیل بیان می‌کرد. روزی علوی معرّف قاضی را به خدمت او مدح می‌کرد و می‌گفت که «چنین قاضی در عالم نباشد رشوت نمی‌ستانَد، بی میل و بی محابا خالص مخلص جهت حق میان خلق عدل می‌کند » گفت «اینک می‌گویی که او رشوت نمی‌ستاند این یک باری دروغ است. تو مرد علویی از نسل مصطفی «صلّی الله علیه و سلّم» او را مدح می‌کنی و ثنا می‌گویی این رشوت نیست؟ و ازین بهتر چه رشوت خواهد بودن؟ که در مقابله‌ی او، او را شرح می‌گویی»
شیخ الاسلام ترمدی می‌گفت «سیّد برهان الدّین قدّس الله سرّه العظیم سخن‌های تحقیق خوب می‌گوید از آنست که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می‌کند.» یکی گفت « آخر تو نیز مطالعه می‌کنی چونست که چنان سخن نمی‌گویی؟»  گفت «او را دردی و مجاهده و عملی هست» گفت « آن را چرا نمی‌گویی و یاد نمی‌آوری از مطالعه حکایت می‌کنی اصل آنست و ما آن را می‌گوییم تو نیز از آن بگو » ایشان را درد آن جهان نبود، به کلّی دل بر این جهان نهاده بودند. بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان. می‌خواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند ؛ این سخن همچون عروسی است و شاهدی است. کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بر وی چه مهر نهد؟ و بر وی چه دل بندد؟ چون لذتّ آن تاجر در فروخت است. او عنّین است، کنیزک را برای فروختن می‌خرد، او را آن رجولیّت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرَد. مخنّث را اگر شمشیر هندی خاص بدست افتد آن را برای فروختن ستاند، یا کمانی پهلوانی به دست او افتد هم برای فروختن، چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد و آن کمان را برای زه می‌خواهد و او را استعداد زه نیست او عاشق زه است و چون آنرا بفروشد مخنّث بهای آن را به گلگونه و وسمه دهد، دیگر چه خواهد کردن؟ عجب چون او آن را بفروشد به از آن چه خواهد خریدن؟ این سخن سُریانی است زنهار مگویید که فهم کردم ، هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی، فهم این بی‌فهمی است. خود بلا و مصیبت و حرمانِ تو از آن فهم است، تو را از آن فهم می‌باید رهیدن تا چیزی شوی. تو می‌گویی که «من مَشک را از دریا پر کردم و دریا در مَشک من گنجید!» این محال باشد؛ آری اگر گویی که « مَشک من در دریا گم شد» این خوب باشد و اصل اینست. عقل چندان خوب است و مطلوب است که تو را بر درِ پادشاه آورَد چون بر در او رسیدی عقل را طلاق ده که این ساعت عقل زیان توست و راه‌زن است. چون به وی رسیدی خود را به وی تسلیم کن ، تو را با چون و چرا کاری نیست. مثلاً جامه نابریده خواهی که آن را قبا یا جبّه بُرند؛ عقل، تو را پیش درزی آورد، عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را به درزی آورد اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرّف خود را ترک باید کردن و همچنین بیمار؛ عقلِ او چندان نیک است که او را بر طبیب آرَد چون بر طبیبش آورد بعد از آن عقل او در کار نیست و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن. نعره‌های پنهانی ترا گوش اصحاب می‌شنوند.
آنکس که چیزی دارد یا درو گوهری هست و دردی پیداست آخر میان قطار شتران آن اشتر مست پیدا باشد از چشم و رفتار و کفک و غیر کفک،” سِیْمَاهُمْ فِیْ وُجُوْهِهِمْ مِنْ اَثَرِ السُّجُوْدِ “هرچه بن درخت می‌خورد بر سر درخت از شاخ و برگ و میوه پیدا می‌شود و آنک نمی‌خورد و پژمرده است کی پنهان مانَد؟ این های هوی بلند که می‌زنند سرّش آنست که از سخنی سخنها فهم می‌کنند و از حرفی اشارت‌ها معلوم می‌گردانند. همچنانک کسی وسیط و کتب مطوّل خوانده باشد از تنبیه چون کلمه‌ای بشنود چون شرح آن را خوانده است از یک مسأله اصل‌ها و مسأله‌ها فهم کند بر آن یک حرف تنبیه، های می‌کند یعنی که من زیر این چیزها (فهم می‌کنم) و می‌بینم و این آنست که من در آنجا رنج‌ها برده‌ام و شب‌ها به روز آورده‌ام و گنج‌ها یافته‌ام که “اَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ ” شرح دل بی‌نهایت است، چون آن شرح خوانده باشد از رمزی بسیار فهم کند و آنکس که هنوز مبتدی است از آن لفظ همان معنی آن لفظ فهم می‌کند، او را چه خبر و های های باشد. سخن به قدر مستمع می‌آید (چون او نکِشد حکمت نیز برون نیاید چندانک می‌کشد و مُغذّی می‌گردد حکمت فرو می‌آید واگرنه گوید ای عجب چرا سخن نمی‌آید) جوابش گوید « ای عجب چرا نمی‌کشی؟» آنکس که ترا قوّت استماع نمی‌دهد گوینده را نیز داعیه‌ی گفت نمی‌دهد.
در زمان مصطفی صلّی الله علیه و سلّم کافری را غلامی بود مسلمان صاحب‌گوهر، سحری خداوندگارش فرمود که طاسها برگیر که به حماّم رویم، در راه مصطفی صلوات اللّه و علیه و سلمّ در مسجد با صحابه (رضوان اللّه علیهم) نماز می‌کرد، غلام گفت ای خواجه للّه تعالی این طاس را لحظه‌ای بگیر تا دو گانه بگزارم بعد از آن به خدمت روم، چون در مسجد رفت نماز کرد مصطفی صلّی الله علیه و سلمّ بیرون آمد و صحابه هم بیرون آمدند. غلام تنها در مسجد ماند، خواجه‌اش تا به چاشتی منتظر و بانگ می‌زد که ای غلام بیرون آی، گفت مرا نمی‌هلند، چون کار از حدّ گذشت خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که نمی‌هلد!! جز کفشی و سایه‌ای کسی ندید و کس نمی‌جنبید. گفت آخر کیست که ترا نمی‌هلد؟ جز کفشی و سایه‌ای کسی ندید و کس نمی‌جنبید. گفت آخر کیست که ترا نمی‌هلد که بیرون آیی؟ گفت آنکس که ترا نمی‌گذارد که اندرون آیی ،خود کس اوست که تو او را نمی‌بینی و آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می‌طلبد، بنده‌ی آنم که نمی‌بینمش و از آنچ فهم کرده است و دیده است ملول و گریزانست و ازین روست که فلاسفه رؤیت را منکرند زیرا می‌گویند که چون ببینی ممکن است که سیر وملول شوی و این روا نیست، سنیّان می‌گویند که این وقتی باشد که او یک لون نماید که کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ و اگر صد هزار تجلّی کند هرگز یکی بیکی نماند آخر تو نیز این ساعت حق را می‌بینی، در آثار و افعال هر لحظه گوناگون می‌بینی که یک فعلش بفعلی دیگر نمی‌ماند در وقت شادی تجلّی دیگر در وقت گریه تجلی دیگر در وقت خوف تجلی دیگر در وقت رجا تجلی دیگر چون افعال حق و تجلی افعال وآثار او گوناگون است و بیک دیگر نمی‌ماند پس تجلی ذات او نیز چنین باشد مانند تجلی افعال او، آنرا برین قیاس کن و تو نیز که یک جزوی از قدرت حق در یک لحظه هزار گونه می‌شوی و بر یک قرار نیستی، بعضی از بندگان هستند که از قرآن به حق می‌رود و بعضی هستند خاصتر که از حق می‌آیند قرآن را اینجا می‌یابند. می‌دانند که آنرا حق فرستادست اِنَّا نَحْنُ نَزَلْنَا الذِّکْر وَاِنَّا لَهُ لَحافِظوْنَ، مفسّران می‌گویند که در حق قرآن است این همه نیکوست اما این نیز هست که یعنی در تو گوهری و طلبی و شوقی نهاده‌ایم نگهبان آن ماییم آن را ضایع نگذاریم و به جایی برسانیم تو یک بار بگو خدا و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد. یکی آمد به مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ گفت اِنّی اُحِبُّکَ ، گفت هوش دار که چه می‌گویی، باز مکررّ کرد که اِنّی اُحِبُّکَ گفت اکنون پای دار که بدست خودت خواهم کشتن وای بر تو ، یکی در زمان مصطفی صلیّ اللّه علیه و سلم گفت که من این دین ترا نمی‌خواهم واللهّ که نمی‌خواهم، این دین را بازبستان .چندانک در دین تو آمدم روزی نیاسودم.مال رفت، زن رفت، فرزند نماند، حرمت نماند و شهوت نماند، گفت حاشا دین ما هرکجا که رفت بازنیاید تا اورا از بیخ و بُن نکند و خانه‌اش را نروبد و پاک نکند که لایَمَسُّهُ اِلاَّ المُطَّهَرُوْنَ چگونه معشوق است تادر تو مویی از مهر خودت باقی باشد به خویشتن راهت ندهد، به کلّی از خود و از عالم می‌باید بیزار شدن و دشمن خود شدن تا دوست روی نماید. اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت تا او را به حقّ نرساند و آنچ نابایست است ازو جدا نکند ازو دست ندارد .پیغامبر (صلی الله علیه و سلّم) فرمود برای آن نیاسودی و غم می‌خوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادی‌های اول، تا در معده‌ی تو از آن چیزی باقی است به تو چیزی ندهند که بخوری، در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد، چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد تو نیز صبر کن و غم می‌خور که غم خوردن استفراغ است. بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن را غم نباشد؛ گُلی که آن را خار نباشد، مییی که آن را خمار نباشد.
آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش می‌طلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست و مع‌هذا یک لحظه بی‌طلب نیستی، راحتی نیز که در دنیا می‌یابی همچون برقی است که می‌گذرد و قرار نمی‌گیرد و آنگه کدام برق؟! برقی پر تگرگی پر باران پر برف پر محنت. مثلاً کسی عزم انطالیه کرده است و سوی قیصریّه می‌رود، امید دارد که به انطالیه رسد و سعی را ترک نمی‌کند مع‌انه که ممکن نیست که ازین راه به انطالیه رسد اِلّا آنک به راه انطالیه می‌رود اگرچه لنگ است و ضعیف است اما هم برسد، چون منتهای راه اینست، چون کار دنیا بی‌رنج میسر نمی‌شود و کار آخرت همچنین، باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد. تو می‌گویی که ای محمّد دین ما را بستان که من نمی‌آسایم؟! دین ما کسی را کی رها کند تا او را به مقصود نرساند؟!
گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعه کتان یکتا پوشیده بود، مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود می‌گذرانید و سرش در آب پنهان، کودکان پشتش را دیدند و گفتند «استاد! اینک پوستینی در جوی افتاده است و ترا سرماست آن را بگیر!» استاد از غایت احتیاج و سرما دَرجَست که پوستین را بگیرد ،خرس تیز چنگال در وی زد، استاد در آب گرفتار خرس شد، کودکان بانگ می‌داشتند که «ای استاد یا پوستین را بیاور و اگر نمی‌توانی رها کن تو بیا» گفت «من پوستین را رها می‌کنم پوستین مرا رها نمی‌کند چه چاره کنم!؟»
شوق حق ترا کی گذارد؟ اینجا شُکرست که به دست خویشتن نیستیم به ‌دست حقّیم همچنانک طفل در کوچکی جز شیر و مادر را نمی‌داند، حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن و همچنانش از آنجا کشانید تا به مقام رسانید و همچنین در این حالت که این طفل است به نسبت به آن عالم و این پستانی دیگرست نگذارد و ترا بآنجا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود فَعَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ یُجَروّنَ اِلَی الجَنَّةِ بِالسَّلاسِلِ وَالْاَغْلالِ- خُذُوهُ فَغُلوّهُ ثُمَّ النَعیمَ صَلوّهُ ثُمَ الوِصالَ صَلوّهُ ثُمَّ الجَمالَ صَلوهُّ ثُمَّ الکَمالَ صَلوّهُ صیاّدان ماهی را یکبار نمی‌کشند، چنگال در حلقوم چون رفته باشد پاره می‌کشند تا خونش می‌رود و سست و ضعیف می‌گردد بازش رها می‌کنند و همچنین باز می‌کشند تا بکلیّ ضعیف شود. چنگال عشق چون در کام آدمی میُفتد حق تعالی او را به تدریج می‌کشد که آن قوت‌ها و خون‌های باطل که دروست پاره پاره ازو برود که اِنَّ اللّهَ یَقْبِضُ وَ یَبْسُطُ، لااله الاَّ اللهّ ایمان عام است و ایمان خاص آنست که لاهو اِلاّ هو، همچنانک کسی در خواب می‌بیند که پادشاه شده است و بر تخت نشسته و غلامان و حاجبان و امیران بر اطراف او استاده می‌گوید که من می‌باید که پادشاه باشم و پادشاهی نیست غیر من، این را در خواب می‌گوید چون بیدار شود و کس را در خانه نبیند جز خود،  این بار بگوید که منم و جز من کسی نیست.
اکنون این را چشم بیدار می‌باید ،چشم خوابناک این را نتواند دیدن و این وظیفه‌ی او نیست. هر طایفه‌ای طایفه‌ی دگر را نفی می‌کند. اینها می‌گویند که ما حقّیم و وحی ما راست و ایشان باطلند و ایشان نیز اینها را همچنین می‌گویند، و همچنین هفتاد و دو ملت نفی همدگر می‌کنند، پس به اتّفاق می‌گویند که همه را وحی نیست. پس در نیستی وحی همه متّفق باشند و ازین جمله یکی را هست، بر این هم متّفقند، اکنون ممیزی کیسّی مؤمنی باید که بداند که آن یک کدام است که اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عاقِلٌ و ایمان همان تمیز و ادراک است.
سؤال کرد که اینها که نمی‌دانند بسیارند و آنها که می‌دانند اندکند، اگر به این مشغول خواهیم شدن که تمیز کنیم میان آنها که نمی‌دانند و گوهری ندارند و میان آنها که دارند درازنایی کشد، فرمود که اینها که نمی‌دانند اگرچه بسیارند اما اندکی را چون بدانی همه را دانسته باشی، همچنانک مشتی گندم را چون دانستی همه انبارهای عالم را دانستی و اگر پاره‌ای شکر را چشیدی اگر صد لون حلوا سازند از شکر ، دانی که در آنجا شکرست چون شکر را دانسته‌ای. کسی که شاخی از شکر بخورد چون شکر را نشناسد؟ مگر او را دو شاخ باشد.
شما را اگر این سخن مکرّر می‌نماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکرده‌اید. پس لازم شد ما را هر روز این گفتن، همچنانک معلّمی بود کودکی سه ماه پیش او بود از اﻟﻒ چیزی ندارد نگذشته بود، پدر کودک آمد که ما در خدمت تقصیر نمی‌کنیم و اگر تقصیر رفت فرما که زیادت خدمت کنیم، گفت نی از شما تقصیری نیست اما کودک ازین نمی‌گذرد، او را پیش خواند و گفت بگو اﻟﻒ چیزی ندارد، گفت : چیزی ندارد اﻟﻒ، نمی‌توانست گفتن، معلم گفت: حال اینست که می‌بینی، چون ازین نگذشت و این را نیاموخت من وی را سبق نو چون دهم؟ گفت الحمدللّه رب العالمین گفتیم از آن نیست که نان و نعمت کم شد، نان و نعمت بی‌نهایت است اما اشتها نمانْد و مهمانان سیر شدند جهت آن گفته می‌شود ‌«الحمدللّه‌» این نان و نعمت به نان و نعمت‌ِ دنیا نمانَد زیرا که نان و نعمت دنیا را بی اشتها چندانکه خواهی به زور توان خوردن چون جمادست هر جاش که کشی با تو می‌آید، روحی ندارد که خود را منع کند از ناجایگاه‌. بخلاف این‌، نعمت الهی که حکمت است نعمتی است زنده تا اشتها داری و رغبت تمام می‌نمایی سوی تو می‌آید و غذای تو می‌شود و چون اشتها و میل نماند او را به زور نتوان خوردن و کشیدن،  او روی در چادر کشد و روی به تو ننماید.
حکایات کرامات می‌فرمود گفت یکی از اینجا به روزی یا به لحظه‌ای به کعبه رود چندان عجب و کرامات نیست، باد سموم را نیز این کرامت هست، به یک روز و به‌یک لحظه هر کجا که خواهد برود. کرامات آن باشد که ترا از حال دون به حال عالی آرد و از آنجا اینجا سفر کنی و از جهل به عقل و از جمادی به حیات.
همچنانک اول خاک بودی، جماد بودی، تو را به عالم نبات آورد و از عالم نبات سفر کردی به عالم علقه و مضغه و از علقه و مضغه به عالم حیوانی و از حیوانی به عالم انسانی سفر کردی، کرامات این باشد. حق تعالی این چنین سفر را بر تو نزدیک گردانید. در این منازل و راهها که آمدی هیچ در خاطر و وهم تو نبود که خواهی آمدن و از کدام راه آمدی و چون آمدی و ترا آوردند و معیّن می‌بینی که آمدی‌، همچنین ترا به صد عالم دیگر گوناگون خواهند بردن منکر مشو و اگر از آن اخبار کنند قبول کن، پیش عمر رضی الله عنه کاسه‌ای پر زهر آوردند به ارمغانی‌، گفت «‌این چه‌را شاید؟‌» گفتند«‌این باری آن باشد که کسی را که مصلحت نبینند که او را آشکارا بکشند ازین پاره‌ای به او دهند مخفی بمیرد و اگر دشمن باشد که به شمشیر او را نتوان کشتن به پاره‌ای ازین پنهان او را بکشند‌» گفت «‌سخت نیکو چیزی آوردی به‌من دهید که این را بخورم که در من دشمنی هست عظیم، شمشیر به او نمی‌رسد و در عالم ازو دشمن‌تر مرا کسی نیست» گفتند که «این‌همه حاجت نیست که به یکبار بخوری ازین ذره‌ای بس باشد این صدهزار کس را بس است‌» گفت «آن دشمن نیز یک کس نیست هزار مَرده دشمن است و صدهزار کس را نگوسار کرده است» بستد آن کاسه را به یکبار درکشید. آن گروه که آنجا بودند جمله بیکباره مسلمان شدند و گفتند که « دین تو حق است » عمر گفت « شما همه مسلمان شدید و این کافر هنوز مسلمان نشده است » اکنون غرض عمر از آن ایمان این ایمان عام نبود.
او را آن ایمان بود و زیادت، بلک ایمان صدیقان داشت، اما غرض، او را ایمان انبیا و خاصان و عین‌الیقین بود و آن توقع داشت، چنانک آوازه‌ی شیری در اطراف جهان شایع گشته بود، مردی از برای تعجّب از مسافت دور قصد آن بیشه کرد برای دیدن آن شیر، یکساله راه مشقت کشید و منازل بُرید، چون در آن بیشه رسید و شیر را از دور بدید ایستاد و بیش نمی‌توانست رفتن، گفتند «آخر شما چندین راه قدم نهادیت برای عشق این شیر و این شیر را خاصیّتی هست که هرکه پیش او دلیر رود و به عشق دست بر وی مالد هیچ گزندی به وی نمی‌رساند و اگر کسی ازو ترسان و هراسان باشد شیر از وی خشم می‌گیرد بلک بعضی را قصد می‌کند که چه گمان بد است که در حق من می‌برید؟! چیزی که چنین است یک ساله راه قدم‌ها زدی اکنون نزدیک شیر رسیدی این استادن چیست؟ قدمی پیشتر نهید» کس را زهره نبود که یک قدم پیشتر نهد. گفتند «آن همه قدمها زدیم آن همه سهل بود یک قدم اینجا نمی‌توانم زدن» اکنون مقصود عمر از آن ایمان آن قدم بود که یک قدم در حضور شیر سوی شیر نهد و آن قدم عظیم نادر است، جز کار خاصان و مقرّبان نیست. آن ایمان به جز انبیا را نرسد که دست از جان خود بشستند.
یار، خوش چیزیست، زیرا که یار از خیالِ یار قوّت می‌گیرد و می‌بالد و حیات می‌گیرد چه عجب می‌آید؟ مجنون را خیال لیلی قوّت می‌داد و غذا شد. جایی که خیال معشوق مجازی را این قوت و تأثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یار حقیقی را چه عجب می‌داری که قوّتش بخشد خیال او در صورت و غیبت، چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقت‌هاست، آن را خیال نگویند. عالم بر خیال قایم است و این عالم را حقیقت می‌گویی جهت آنک در نظر می‌آید و محسوس است و آن معانی را که عالمْ فرعِ اوست خیال می‌گویی؟ کار بعکس است ، خیال، خود این عالم است که آن معنی صد چو این پدید آرد و بپوسد و خراب شود و نیست گردد و باز عالم نو پدید آرد و او کهن نگردد، منزّه است از نویی و کهنی. فرع‌های او متّصفند به کهنی و نویی و او (که) مُحدث اینهاست از هر دو منزّه است و ورای هر دو است. مهندسی خانه‌ای در دل برانداز کرد و خیال بست که عرضش چندین باشد و طولش چندین (باشد و صفّه‌اش چندین) و صحنش چندین، این را خیال نگویند که آن حقیقت ازین خیال می‌زاید و فرعِ این خیال است. آری اگر غیر مهندس (در دل) چنین صورت به خیال آوَرَد و تصوّر کند آن را خیال گویند و عُرفاً مردم چنین کس را که بنّا نیست و علم آن ندارد گویندش که ترا خیال است.

از فقیر آن به که سؤال نکنند (26)

از فقیر آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست که او را تحریض می‌کنی و بر آن می‌داری که اختراع دروغی کند! چرا؟ زیرا که چو او را جسمانیی سؤال کرد او را لازمست جواب گفتن و جواب او آنچنانک حقسّت به وی نتواند گفتن چون او قابل و لایق آن چنان جواب نیست و لایق لب و دهان او آنچنان لقمه نیست؛ پس او لایق حوصله‌ی او و طالع او جوابی دروغ اختراع باید کردن تا او دفع گردد و اگرچه هرچ فقیر گوید آن حق باشد و دروغ نباشد ولیکن نسبت با آنچ پیش او آن جوابست و سخن آنست و حق آنست آن دروغ باشد اماّ شنونده را به نسبت راست باشد و افزون از راست. درویشی را شاگردی بود برای او درویزه می‌کرد روزی از حاصلِ درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد شب محتلم شد پرسید که این طعام را از پیشِ که آوردی؟ گفت واللهّ من بیست سال است که محتلم نشده‌ام، این اثرِ لقمه‌ی او بود و همچنین درویش را احتراز می‌باید کردن و لقمه‌ی هر کسی را نباید خوردن که درویش لطیف است در او اثر می‌کند؛ چیزها بر او ظاهر می‌شود همچنانک در جامه‌ی پاکِ سپید اندکی سیاهی ظاهر شود؛ اما بر جامه‌ی سیاه که چندین سال از چرک سیاه و رنگ سپیدی ازو گردیده باشد اگر هزارگون چرک و چربش بچکد بر خلق و بر او آن ظاهر نگردد پس چون چنین است درویش را لقمه‌ی ظالمان و حرام‌خواران و جسمانیان نباید خوردن. در درویش لقمه‌ی آنکس اثر کند و اندیشه‌های فاسد از تأثیر آن لقمه‌ی بیگانه ظاهر شود همچنانک از طعامِ آن دختر، درویش محتلم شد (واللهّ اعلم).

اوراد طالبان و سالکان آن باشد (27)

اوراد طالبان و سالکان آن باشد که به اجتهاد و بندگی مشغول شوند و زمان را که قسمت کرده باشند در هر کاری تا آن زمان موکّل شود ایشان را هم‌چون رقیبی، به حکم عادت [بدان کار کشد] مثلاً چون بامداد برخیزد آن ساعت به عبادت اولی‌تر که نفس ساکن‌تر است و صافی‌تر، هرکس بدان نوع بندگی که لایق او باشد و اندازهٔ نفس شریف او می‌کند و بجا می‌آرد وَ اِناّ لَنَحْنُ الصَّافوْنَ وَ اِنَّا لَنَحْنُ المُسَبِّحُوْنَ . صدهزار صف است هرچند که پاکتر می‌شود پیشتر می‌برند و هرچند کمتر می‌شود به صف ِ پس‌تر می‌برند؛ که اَخرُّوْهُنَّ مِنْ حَیْثُ اَخَّرَهُّنَ اللهُّ . این قصّه دراز است و ازین دراز هیچ گزیر نیست هرکه این قصّه را کوتاه کرد عمر خود را و جان خود را کوتاه کرد اِلّا مَنْ عَصَمَ اللّهُ . و امّا اوراد واصلان به قدر فهم می‌گویم؛ آن باشد که بامداد، ارواح ِ مقدس و ملایکهٔ مطهر و آن خلق که لایَعْلَمُهُمْ اِلَّا اللهُّ که نام ایشان مخفی داشته است از خلق از غایتِ غیرت، به زیارت ایشان بیایند وَ رَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُوْنَ فِیْ دِیْنِ اللّهِ وَ الْمَلَائِکَةُ یَدْخُلُوْنَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بَابٍ. تو پهلوی ایشان نشسته‌ای و نبینی و از آن سخن‌ها و سلام‌ها و خنده‌ها نشنوی و این چه عجب میآید که بیمار در حالت نزدیک مرگ خیالات بیند که آنکه پهلوی او بوَد خبر ندارد و نشنود که چه می‌گوید. آن حقایق هزار بار از این خیالات لطیف‌تر است و این تا بیمار نشود نبیند و نشنود و آن حقایق را تا نمیرد پیش از مرگ نبیند. آن زیارت‌کننده که احوال نازکی اولیا را می‌داند و عظمت ایشان را و آنچ در خدمت او از اول بامداد چندین ملایک و ارواح مطهر آمده‌اند بی‌شمار توقف می‌کند تا نباید که در میان چنان اوراد درآیند شیخ را زحمت باشد چنانک غلامان به در ِسرای پادشاه حاضر شوند هر بامداد، وردشان آن باشد که هر یک را مقامی معلوم و خدمتی معلوم و پرستشی معلوم، بعضی از دور خدمت کنند و پادشاه دریشان ننگرد و نادید آرد الا بندگانِ پادشاه بینند که فلان، خدمت کرد. چون پادشاه شد ورد او آن باشد که بندگان بیایند به خدمت وی از هر طرفی، زیرا بندگی نماند تَخَلَّقُوْا بِاخْلَاق اللهِّ حاصل شد کُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَ بَصراً حاصل گشت و این مقامی‌ است سخت عظیم؛ گفتن هم حیف است که عظمت آن به عین و ظی و میم و تی در فهم نیاید. اگر اندکی از عظمت آن، راه یابد نه عین و نه مخرج حرف عین مانَد نه دست مانَد و نه همّت مانَد. از لشکرهای انوار، شهر ِ وجود خراب شود اِنَ الْمُلوُکَ اِذَا دَخَلِوْا قَرْیَةً اَفْسَدُوْهَا . شتری در خانه‌ی کوچک در آید خانه ویران شود امّا در آن خرابی هزار گنج باشد. (شعر) گنج باشد به موضع ویران    سگ بوَد سگ بجای آبادان.  و چون شرح مقام سالکان را دراز گفتیم شرح احوال واصلان را چه گوییم؟ الا آن را نهایت نیست این را نهایت هست؛ نهایت سالکان وصال است؛ نهایت واصلان چه باشد؟ آن وصلی که آن را فراق نتواند بودن. هیچ انگوری باز غوره نشود و هیچ میوهٔ پخته باز خام نگردد. (شعر) حرام دارم با مردمان سخن گفتن   و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم.  واللهّ دراز نمی‌کنم کوته می‌کنم. (شعر) خون می‌خورم و تو باده می‌پنداری    جان می‌بری و تو داده می‌پنداری. هرک این را کوتاه کرد چنان بود که راه راست را رها کند و راه بیابان مهلک گیرد که فلان درخت نزدیک است.

ال الجراّح المسیحی شرب عندی (28)

قال الجراّح المسیحی شرب عندی طایفةٌ من اصحاب شیخ صدرالدیّن و قالوا لی کان عیسی هواللهّ کما نزعمون و نحن نعرف ان ذاک حق لیکن نکتم و ننکر قاصداً محافظةً للملة. قال مولانا رضی اللهّ عنه کذب عدواّللهّ و حاشاللهّ هذا کلام من سکر من نبیذ الشیطان الضّال الذلّیل المذلّ المطرود من جناب الحق و کیف یجوزان یکون شخص ضعیفُ یهربُ من مکر الیهود من بقعة الی بقعة وصورته اقل من الذراّعین حافظاً لسبع السمّوات ثخاتة کلّ سمآءِ خمسمأیة عام و بین کلّ سمآء الی سماء خمسمائة عام ثخاتة کل ارض خمسمائة عام و بین کلّ ارض الی ارض خمسمایة عام و تحت العرش بحرٌ عمقهُ هکذا وللّه ملک ذاک البحر الی کعبه و اضعاف هذا کیف یعترف عقلک ان یکون مصرفها و مدبرّها اضعف الصور ثم قبل عیسی من کان خالق السموّات و الارض سبحانه عمّا یقول الظاّلمون قال المسیحی خاکی بر خاک رفت و پاکی بر پاک. قال اذا کان روح عیسی هواللهّ فاین راحُ روحهُ و انمّا یروح الراّح الی اصله و خالقه و اذا کان الاصل هو و الخالق اَین یروحُ. قال المسیحی نحن وجدناهکذا فاتخذناه ملةَّ قلت انت اذا وجدت و ورثت من ترکة ابیک ذهباً قلباً اَسود فاسداً ماتبدله بذهب صحیح المعیار صافیاً عن الغل و الغش بل تأخذ القلب و نقول وجدنا هذا اوبقیت من ابیک یداً شلآءِ و وجدت دوآءُ و طبیباً یصلح یدک الاشل ماتقبلُ و تقول وجدت یدّی هکذا اشلّ فلاارغب الی تبدیله اووجدت مآءٌ مالحاً فی ضیعة مات فیها ابوک و تربیت فیهاثم هدیت الی ضیعة اخری ماؤها عذبُ و نباتها حلوٌ و اهلها اصحّاء ماترغب الی النقل الیها و الشرب من المآء العذب یذهب عنک الامراض و العلل بل تقول انّا وجدنا تلک الضعیة و ماءَ ها المالح المورث للعلل فتمسک بما وجدنا حاشا لایفعل هذا و لایقول هذا من کان عاقلاً اوذا حس صحیح: ان اللهّ تعالی اعطالک عقلاً علی حدة غیرعقل ابیک ونظراً علی حدة غیر نظر ابیک و تمییز اعلی حدة فلم تعطلّ نظرک و عقلک و تتبع عقلاً یردیک ولایهدیک یوراش کان اَبوهُ اسکافاً فلما وصل الی حضرة السّلطان و علّم اداب الملوک و السّلاح داریة و اعطاهُ اعلی المناصب قطُ ما قال انّا وجدنا ابأنااساکفاً فلا نریدُ هذه المرتبة بل اعطنی ایهّا السلّطان دکاناً فی السوق اتعانی الاساکفیةّ بل الکلب مع کمال خسته اذا علم الصید و صار صیاداً للسلطان نسی ماوجد من ابیه و امه و هو السکون فی المتین و الخربات و الحرص علی الجیف بل یتبع خیل السلّطان و یتابع الصیّود و کذا البازُ اذا ادبه السلّطان قط لایقول اناّ وجدنا من ابائنا قفار الجبال و اکل المیتات فلا نلتفت الی طبل السلّطان ولاالی صیده فاذا کان عقل الحیوان یتشبث بما وَجَد اَحسن ممّاورث من ابویه فمن السمّج الفاحش ان یکون الانسان و الذی تفضلّ علی اهل الارض بالعقل و التمیز اقل من الحیوان نعوذ باللهّ من ذلک نعم یصحّ ان یقول ان رب عیسی علیه السلّام اعزّ عیسی و قربّه قمن خدمه فقد خدم الربّ و من اطاعه فقد اطاع الربّ فاذا بعث اللهّ نبیاً افضل من عیسی اظهر علی یده ما اظهر علی ید عیسی و الزیادة یجب متابعة ذلک النبی للهّ تعالی لالعینه و لایعبد لعینه الا اللهّ ولا یُحبّ الا اللهّ و انّما یُحِب غیراللهّ للهّ تعالی و ان الی ربکّ المنتهی یعنی مُنتهی ان تُحبّ الشیء لغیره و تَطلبهُ لغیره حتّی بنتهی الی اللهّ فتحیته لعینه. کعبه را جامه کردن از هوس است یاء بیتی حمال کعبه بس است لیس التکحل فی العینین کالکحل کما ان خلاقة الثیابَ و رثاثتها یکتم لطف الغناء و الاحتشام فکذلک جودة الثیاب و حسن الکسوة تکتم سیماء الفقرآء و جمالهم و کمالهم اذا تخرقّ ثَوب الفقیر انفتح قَلبه.

سَری هست که به کلاه زرّین آراسته شود (29)

سَری هست که به کلاه زرّین آراسته شود و سری هست که به کلاه زرّین و تاج مرصّع، جمال جعد او پوشیده شود؛ زیرا که جعد خوبان جذّاب عشق است او (آن) تختگاه دل‌هاست. تاج زرّین جماد است؛ پوشندهٔ آن معشوق فؤاد است. انگشتری سلیمان علیه السّلام در همه چیزها جُستیم در فقر یافتیم. به این شاهد هم (؟همه) سَکن‌ها کردیم به هیچ‌چیز چنان راضی نشد که بدین. آخر من روسبی‌باره‌ام از خُردِکی (خُردِگی) کار من این بوده است، بدانم. مانع‌ها را این برگیرد، پرده‌ها را این بسوزد اصل همهٔ طاعت‌ها اینست باقی فروعست؛ چنانکه حلق گوسفند نبرّی در پاچه‌ی او دَردمی چه منفعت کند؟ صوم سوی عدم بَرد که آخر همه خوشی‌ها آنجاست وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِیْنَ هرچه در بازار دکانی‌ است یا مشروبی و متاعی و یا پیشه‌ای، سررشته‌‌ی هر یکی از آنها حاجت است در نفس انسان، و آن سررشته‌‌ی پنهانست؛ تا آن چیز بایست نشود آن سررشته نجنبد و پیدا نشود. همچنان هر ملّتی و هر دینی و هر کرامتی و معجزه‌ای و احوال انبیا را از هر یکی، آنها را سررشته‌ای‌ است در روح انسانی تا آن بایست نشود آن سررشته نجنبد و ظاهر نشود کُلُّ شَیْیءٍ اَحْصَیْناهُ فِی اِمَامٍ مُبِیْنٍ. گفت: فاعل نیکی و بدی یک چیز است یا دو چیز؟ جواب ازین رو که وقت تردد در مناظره‌اند قطعاً دو باشد، که یک کس با خود مخالفت نکند. و ازین رو که لاینفک است بدی از نیکی زیرا که نیکی ترک بدی است و ترک بدی بی بدی محال است بیان آنک نیکی ترک بدیست که اگر داعیه بدی نبود ترک نیکی نبود پس دو چیز نبُوَد. چنانکه مجوس گفتند که یزدان خالق نیکویی‌هاست و اهرمن خالق بدی‌هاست و مکروهات، جواب گفتیم که «محبوبات از مکروهات جدا نیست زیرا محبوب بی‌مکروه محالست زیراکه محبوب، زوال مکروه است و زوال مکروه بی‌مکروه محالست. شادی زوال غمست و زوال غم، بی‌غم محالست؛ پس یکی باشد لایتجزّی.» گفتم تا چیزی فانی نشود فایدهٔ او ظاهر نشود چنانک سخن تا حروف او فانی نشود در نطق، فایده‌ی آن به مستمع نرسد. هرکه عارف را بد گوید آن نیک گفتن ِ عارفست در حقیقت؛ زیرا عارف از آن صفت، گریزان است که نکوهش بر وی نشیند. عارف عدوّ آن صفت است پس بدگوینده‌ی آن صفت بدگوینده‌ی عدوّ عارف باشد و ستاینده‌ی عارف بوَد، از آنکه عارف از چنین مذمومی می‌گریزد و گریزنده از مذموم، محمود باشد وَ بِضِّدِهَا تَتَبَیَّنُ الاَشْیَاء پس به حقیقت عارف می‌داند که او عدو من نیست و نکوهنده‌ی من نیست که من مثل باغ، خرّمم و گرد من دیوار است و بر آن دیوار حدث‌هاست و خارهاست؛ هرک می‌گذرد باغ را نمی‌بیند آن دیوار و آلایش را می‌بیند و بدِ آن را می‌گوید. پس باغ با او چه خشم گیرد؟ الا این بد گفتن او را زیان ِ کارست که او را با این دیوار می‌باید ساختن تا به باغ رسیدن. پس به نکوهشِ این دیوار از باغ دور مانَد پس خود را هلاک کرده باشد. پس مصطفی صلوات اللّه علیه گفت اَنَا الضَّحُوْکُ الْقَتُوْل یعنی مرا عدوّی نیست تا در قهر او خشمگین باشد او جهت آن می‌کشد کافر را به یک نوع تا آن کافر خود را نکشد به صد لون، لاجرم ضحوک باشد درین کشتن.

پیوسته، شحنه طالب دزدان باشد (30)

پیوسته، شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگیرد و دزدان از او گریزان باشند. این طُرفه افتاده‌است که دزدی طالب شحنه است و خواهد که شحنه را بگیرد و بدست آورد! حق تعالی با بایزید گفت که یا بایزید چه خواهی؟ گفت: خواهم که نخواهم اُرِیْدُ اَنْ لَا اُرِیْدَ ، اکنون آدمی را دو حالت بیش نیست؛ یا خواهد یا نخواهد. اینکه همه نخواهد این صفت آدمی نیست. این آنست که از خود تهی شده‌است و کلّی نمانده‌است، که اگر او مانده بودی آن صفت آدمیتی در او بودی، که خواهد و نخواهد. اکنون حق تعالی می‌خواست که او را کامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آنجا دویی و فراق نگنجد. وصل کلّی باشد و اتحّاد، زیرا همه رنجها از آن می‌خیزد که چیزی خواهی و آن میسّر نشود، چون نخواهی رنج نمانَد‌‌. مردان منقسم‌اند و ایشان را درین طریق، مراتب است؛ بعضی به جهد و سعی به جایی برسند که آنچه خواهند به اندرون و اندیشه، بفعل بیاورند؛ این مقدور بشرست . امّا آنکه در اندرون دغدغهٔ خواست و اندیشه نیاید آن مقدور آدمی نیست آن را جز جذبهٔ حق از او نَبَرد.” قُلْ جاءَ الحَقُّ وَ زَهَقَ الْبَاطِلُ اُدْخُلْ یَا مُؤْمِنُ فاِنَّ نُوْرَکَ اَطْفاءَ نَاری” . مؤمن چون تمام او را ایمان حقیقی باشد او همان فعل کند که حق(خواهد)، خواهی جذبهٔ او باشد خواهی جذبهٔ حق . آنچه می‌گویند «بعد از مصطفی (صلیّ اللهّ علیه و سلمّ) و پیغامبران علیهم السلام، وحی بر دیگران مُنزَل نشود»، چرا نشود؟ شود الا آن را وحی نخوانند. معنی آن باشد که می‌گوید اَلْمُؤْمِنُ یَنْظُرُ بِنُوْرِاللهِّ چون به نور خدا نظر می‌کند همه را ببیند. اول را و آخر را غایت را و حاضر را؛ زیرا از نور خدا چیزی چون پوشیده باشد؟ و اگر پوشیده باشد آن نور خدا نباشد. پس معنی، وحی هست اگرچه آن را وحی نخوانند. عثمان رضی اللهّ عنه چون خلیفه شد بر منبر رفت، خلق منتظر بودند که تا چه فرماید، خمُش کرد و هیچ نگفت و در خلق نظر می‌کرد و بر خلق حالتی و وجدی نزول کرد که ایشان را پروای آن نبود که بیرون روند و از همدگر خبر نداشتند که کجا نشسته‌اند که به صد تذکیر و وعظ و خطبه، ایشان را آن‌چنان حالت ِ نیکو نشده بود. فایده‌هایی ایشان را حاصل شد و سِرّهایی کشف شد که به چندین عمل و وعظ نشده بود؛ تا آخر مجلس همچنین نظر می‌کرد و چیزی نمی‌فرمود، چون خواست فروآمدن فرمود که: اِنَّ لَکُمْ اِمامٌ فَعَالٌ خَیْرٌ اِلَیْکُمْ مِنْ اِمَامٍ قَواّلٍ . راست فرمود چون مراد از قول، فایده و رقّت است و تبدیل اخلاق؛ بی‌گفت، اضعاف ِ آن که از گفت حاصل کرده بودند میسر شد. پس آنچه فرمود عین صواب فرمود آمدیم که خود را فعاّل گفت و در آن حالت که او بر منبر بود فعلی نکرد ظاهر که آن را به نظر و آن دیدن نماز نکرد، بحج نرفت، صدقه نداد، ذکر نمی‌گفت، خود خطبه نیز نگفت. پس دانستیم که عمل و فعل این صورت نیست تنها، بلکه این صورتها صورت آن عمل است و آن عمل، جان. اینکه می‌فرماید مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ اَصْحَابِیْ کَالنُّجُوْمِ بِاَیِّهِمِ اقْتَدَیْتُمْ اِهْتَدَیْتُمْ اینکه یکی در ستاره نظر می‌کند و راه می‌برد؛ هیچ ستاره‌ای سخن میگوید با وی؟ نی! الا بمجردّ آنکه در ستاره نظر می‌کند راه را از بی‌راهه می‌داند و به منزل می‌رسد . همچنین ممکنست که در اولیای حق نظر کنی؛ ایشان در تو تصرّف کنند بی‌ گفتی و بحثی و قال و قیلی، مقصود حاصل‌شود و ترا بمنزل وصل رساند.
فَمَنْ شاءَ فَلْیَنْظُرْ اِلَیَّ فَمَنْطَریْ
نَذیْرٌ اِلی مَنْ ظَنَّ اَنَّ الْهَوی سَهْلٌ
در عالم خدا هیچ چیز صعبتر از تحمّل محال نیست. مثلاً تو کتابی خوانده باشی و تصحیح ودرست و معرب کرده، یکی پهلوی تو نشسته است و آن کتاب را کژ میخواند. هیچ توانی آن را تحمّل کردن؟ ممکن نیست و اگر آن را نخوانده باشی ترا تفاوت نکند، اگر خواهی کژ خواند و اگر راست. چون تو کژ را از راست تمییز نکرده ای ، پس تحمّل، مجاهده ای عظیم است. اکنون انبیا و اولیا خود را مجاهده نمیدهند، اولّ مجاهده که در طلب داشتند قتل نفس و ترک مرادها و شهوات و آن جهاداکبر است و چون واصل شدند و رسیدند و در مقام امن مقیم شدند، بریشان کژ و راست کشف شد، راست را از کژ میدانند و میبینند. باز در مجاهده ای  عظیمند زیرا این خلق را همه افعال کژست و ایشان میبینند و تحمّل می کنند که اگر نکنند و بگویند و کژی ایشانرا بیان کنند یک شخص پیش ایشان ایست نکند و کس سلام مسلمانی بریشان ندهد، الاّ حق تعالی ایشان را سعتی و حوصلهٔ عظیم بزرگ داده است که تحمّل میکنند، از صد کژی یک کژی را میگویند تا او را دشوار نیاید و باقی کژیهاش را میپوشانند، بلک مدحش میکنند که آن کژت راست است تا بتدریج این کژیهارا یک یک ازو دفع میکنند. همچنانک معلمّ کودکی را خط آموزد، چون بسطر رسد کودک سطر مینویسد و بمعلّم مینماید. پیش معلّم آن همه کژست و بد. با وی بطریق صنعت و مدارا میگوید که جمله نیکست ونیکو نبشتی احسنت احسنت اِلّا این یک حرف را بدنبشتی چنین میباید و آن یک حرف هم بد نبشتی، چند حرفی را از آن سطر بدمیگوید و بوی مینماید که چنین میباید نبشتن و باقی را تحسین میگوید تا دل او نرمد و ضعف او بآن تحسین قوتّ میگیرد و همچنان بتدریج تعلیم میکند و مدد مییابد. ان شاءاللهّ تعالی امیدواریم که امیر را حق تعالی مقصودها میسرّ گرداند و هرچه در دل دارد و آن دولتها را نیز که در دل ندارد و نمیداند که چه چیزست که آن را بخواهد امیدست آنها نیز میسّر شود که چون آن را ببیند و آن بخششها بوی رسد ازین خواستها و تمناّهای اولّ شرمش آید که چنین چیزی مرا در پیش بود؟! بوجود چنین دولتی و نعمتی ای عجبا من آنها را چون تمناّ میکردم؟! شرمش آید اکنون، عطا آنرا گویند که در وهم آدمی نیاید و نگذرد زیرا هرچ در وهم او گذرد اندازهٔ همت او باشد و اندازهٔ قدر او باشد اما عطای حق اندازهٔ قدر حقّ باشد پس عطا آن باشد که لایق حق باشد نه لایق وهم و همت بنده، که مَالَا عَیْنٌ رَأَتْ وَلَا اُذُنٌ سَمِعَتْ وَلَاخَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ هرچند که آنچ تو توقع داری از عطاء من ، چشمها آن رادیده بودند و گوشها جنس آن شنیده بودند، در دلها جنس آنهامصورّ شده بود اماّ عطاء من بیرون آن همه باشد.