فیه ما فیه
صفتِ یقین، شیخ کامل است ظنّهای نیکویی راستِ مریدان او شد. علی التفّاوت ظنّ و اغلب اغلب ظن و علی هذا. همچنین هر ظنّی که افزونترست آن ظنّ او به یقین نزدیکتر و از انکار دورتر لَوْ وُزِنَ اِیَمَانُ اَبِیْ بَکْرٍ همه ظنون راست از یقین شیر میخورند و میافزایند و آن شیرخوردن و افزودن نشان آن تحصیل زیادتی ظنّ است به علم و عمل تا هر یکی یقین شود و در یقین فانی شوند به کلّی زیرا چون یقین شوند ظن نمانَد و این شیخ و مریدان ظاهر شده در عالم اجسام نقشهای آن شیخ یقیناند و مریدانش دلیل بر آنک این نقشها متبدّل میشوند دَوْراً بَعْدَدَوْرٍ وَقَرْناً بَعْدَ قَرْنٍ و آن شیخ یقین و فرزندانش که ظنون راستند قایمند در عالم عَلی مِّرِ الْادْوَارِ وَ الْقُرُوْنِ مِنْ غَیْرَ تَبَدُّلٍ باز ظنون غالط ضال منکر راندگان شیخ یقیناند که هر روز ازو دورتر شوند و هر روز پسترند زیرا هر روز میافزایند در تحصیلی که آن ظنّ بد را بیفزاید فِیْ قُلُوْبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً اکنون خواجگان خرما میخورند و اسیران خار میخورند قَالَ اللهُّ تَعَالی اَفَلَا یَنْظُرُوْنَ اِلَی الْاِبِلِ اِلَامَنْ تَابَ وَ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحاً فَاوُلَئکَ یُبَدِّلُ اللهُّ سَیِّاتِهِم حَسَنَاتٍ هر تحصیلی که کرده است در افساد ظن این ساعت قوّت شود در اصلاح ظنّ همچنانک دزدی دانا توبه کرد و شحنه شد آن همه طرّاریهای دزدی که میورزید این ساعت قوّت شد در احسان و عدل. و فضل دارد بر شحنگان دیگر که اوّل دزد نبودهاند زیرا آن شحنه که دزدیها کرده است؛ شیوهٔ دزدان را میداند احوال دزدان ازو پوشیده نمانَد و این چنین کس اگر شیخ شود کامل باشد و مهتر عالم و مهدی زمان.
وَقَالَوْا تَجَنبّنَا وَلاتَقْرَبَنّا فَکَیْفَ وَاَنْتُمْ حَاجَتِیْ اَتَجَّنبُ معلوم باید دانستن که هر کسی هرجا که هست پهلوی حاجت خویشتن است لاینفک و هر حیوانی پهلوی حاجت خویشتن است ملازم. حاجته اقرب الیه من ابیه و اُمهّ ملتصقٌ به. و آن حاجت، بند اوست که او را میکشد این سو و آن سو همچون مهار. و محال باشد که طالب خلاص، طالب بند باشد پس ضروری او را کسی دیگر بند کرده باشد. مثلاً او طالب صحّت است پس خود را رنجور نکرده باشد زیرا محال بود که هم طالب مرض بود و هم طالب صحّت خود. و چون پهلوی حاجت خود بوَد پهلوی حاجت دهندهٔ خود بود و چون ملازم مهار خود بود ملازم مهارکشندهٔ خود بود الا آنک نظر او بر مهار است از بهر آن بی عزّ و مقدار است اگر نظر او بر مهارکش بودی از مهار خلاص یافتی مهار او مهارکش او بودی زیرا که مهار او را از بهر آن نهادهاند که او بیمهار پی مهارکننده نمیرود و نظر او بر مهار کننده نیست لاجرم سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُوْمِ در بینیاش کنیم مهار و میکشیم بیمراد خویش چون او بیمهار پی ما نمیآید. یَقُوْلُوْنَ هَلْ بَعْدَ الثَّمَانِیْنَ مَلْعَبٌ فَقُلْتُ وَهَلْ قَبْلَ الثَّمَانِیْنَ مَلْعَبٌ حق تعالی صبوتی بخشد پیران را از فضل خویش که صبیان از آن خبر ندارند زیرا صبوت بدان سبب تازگی میآرد و بر میجهاند و میخنداند و آرزوی بازی میدهد که جهان را نو میبیند و ملول نشده است از جهان. چون این پیر جهان را هم نو بیند همچنان بازیش آرزو کند و برجسته باشد و پوست و گوشت او بیفزاید. لَقَدْ جَلَّ خَطْبُ الشَّیْب اِنْ کَانَ کُلَمَّا بَدَتْ شَیْبَةٌ یَعْدُوْ مِنَ اللَّهْو مَرْکَبٌ پس جلالت پیری از جلالت حق افزون باشد که بهار، جلالت حق پیدا آید و خزان پیری بر آن غالب باشد و طبع خزانی خود را نهلد. پس ضعف بهار فضل حق باشد که بهر ریختن دندانی خندهٔ بهار حق کم شود و بهر سپیدی مویی سرسبزی فضل حق یاوه شود و به هر گریهٔ بارانِ خزانی، باغ حقایق منغّص شود تَعَالَی اللّهُ عَمَّا یَقُوْلُ الظَّالِمُوْنَ.
دیدمش بر صورت حیوان وحشی و علیه جلد الثعلب فقصدت اخذه و هو علی غرفة صغیرة ینظر من الدّرج فرفع یده و یقفز کذا و کذا ثم رأیت جلال. التبریزی عنده علی صورة دلة فنفر فاخذته و هو یقصد ان یعضنی فوضعت راسه تحت قدمی و عصرته عصرا کثیرا حتی خرج کل ما کان فیه ثم نظرت الی حسن جلده قلت هذه یلیق ان یملأ ذهبا و جوهرا و درّا و یاقوتا و افضل من ذلک ثم قلت اخذت مااردت فانفر یا نافر حیث شئت و اقفز الی ایّ جانب رأیت و انما قفزانه خوفا من ان یغلب و فی المغلوبیة سعادته لاشک انه یصوّر من دقائق الشهابیة و غیره واشرب فی قلبه و هو یرید ان یدرک کل شیء اخذ من ذلک الطریق الذی اجتهد فی حفظه و التذبه و لایمکنه ذلک لانّ للعارف حالة لایصطاد بتلک الشبکات و لایلیق ادراک هذا. الصیّد بتلک الشبکات و ان کان صحیحا مستقیما فالعارف مختار فی ان یدرکه مدرک لایمکن لاحد ان یدرکه الّا باختیاره انت قعدت مرصاداً لاجل الصیّد الصید یراک و یری بیتک و حیلتک و هو مختار و لا ینحصر طرق عبوره و لا یعبر من مرصدک انما یعبر من طرق طرقها هو و ارض اللّه واسعة و لا یحیطون بشیء من علمه الّا بماشاء ثم تلک الرقائق لمّا وقعت فی لسانک و ادراکک ما بقیت دقائق بل فسدت بسبب الاتّصال بک کما ان کل فاسد او صالح وقع فی فم العارف و مدرکه لایبقی علی ما هو بل یصیر شیئاً آخر متدثرا متزمّلا بالعنایات و الکرامات الاتری الی العصا کیف تدثرت فی ید موسی و لم تبق علی ما کان من ماهیّة العصا و کذا اسطوانة الحنّانة و القضیب فی ید الرّسول و الدّعاء فی فم موسی و الحدید فی ید داود و الجبال معه مابقیت علی ماهیّتها بل صارت شیئا اَخر غیر ما کانت فکذا الرقائق و الدّعوات اذا وقعت فی یدالظلمانی الجسمانی لایبقی علی ما کان.
کعبه به اطاعتت خراباتست تا ترا بود با تو در ذاتست
الکافر بأکل فی سبعة امعاء و ذلک الجحش الذی اختاره الفرّاش الجاهل یأکل فی سبعین معاءً و لو اکل فی معا واحد لکان آکلا فی سبعین معاء لانّ کل شییء من. المبغوض مبغوض کما ان کل شیء من المحبوب محبوب و لو کان الفرّاش هنهنا لدخلت علیه و نصحته و لااخرج من عنده حتی یطرده و یبعده لانه مفسد لدینه و قلبه و روحه و عقله و یالیت کان یحمله علی الفسادات غیر هذا مثل شرب الخمر و القیان کان یصلح ذلک اذا اتّصلت بعنایات صاحب العنایة لکنّه ملأ البیت من السجادات لیت یلّف فیها و یحرق حتّی یتخلّص الفرّاش منه و من شرّه لانّه یفسد اعتقاده عن صاحب العنایة و یهمزه قدّامه و هو یسکت و یهلک نفسه و قد اصطاده بالتسبیحات و الاوراد و المصلّیات لعل یوما یفتح الله عین الفرّاش و یری ماخسره و بعده عن رحمة صاحب العنایة فیضرب عنقه بیده و یقول اهلکتنی حتّی اجتمع علی اوزاری و صور افعالی کما رأوا فی المکاشفات قبایح اعمالی و العقاید الفاسدة الطاغیة خلف ظهری فی زاویة البیت مجموعة و انا اکتمها من صاحب العنایة بنفسی و اجعلها خلف ظهری و هو یطلّع علی ما اخفیه عنه و یقول ایش تخفی فوالّذی نفسی بیده لودعوت تلک الصور الخبیثة یتقدموا الی واحد واحد رأی العین و یکشف نفسها و یخبر عن حالها و عمایکتم فیها خلّص الله المظلومین من مثل هولاء القاطعین الصّادّین عن سبیل اللّه بطریق التعبّد الملوک یلعبون بالصولجان فی المیدان لیری اهل المدینة الذین هم لایقدرون ان یحضروا الملحمة و القتال تمثالا لمبارزة المبارزین و قطع رؤس الاعداء و دحرجتها تدحرج الاکرة فی المیدان و طرادهم و کرّهم و فرّهم فهذااللعب فی المیدان کالاسطرلاب للجدّ الذی هو فی القتال و کذلک الصلوة و السماع لاهل اللهّ اراءة للناظرین ما یفعلون فی السّر من موافقة لاوامراللهّ و نواهیه المختصّة بهم و المغنی فی السّماع کالامام فی الصّلوة و القوم یتعبونه ان غنّی ثقیلا رقصوا ثقیلا و ان غنّی خفیفا رقصوا خفیفا تمثالا لمتابعتهم فی الباطن لمنادی الامر و النّهی.
مرا عجب میآید که این حافظان، چون پینمیبرند از احوال عارفان؟ چنین شرح که میفرماید «وَ لَاتُطِع کُلَّ حَلَّافٍ غمّاز» خاص خود اوست که فلان را مشنو هرچه گوید که او چنین است با تو هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِیْمٍ مَناّعٍ لِلْخَیْرِ. الّا قرآن عجب جادوست غیور چنان میبندد که صریح در گوش خصم میخواند چنانکه فهم میکند و هیچ خبر ندارد، باز میرباید خَتَمَ اللهُ عجب لطفی دارد ختمش میکند که میشنود و فهم نمیکند و بحث میکند و فهم نمیکند. الله لطیف و قهرش لطیف و قفلش لطیف امّا نه چون قفل گشاییاش که لطف آن در صفت نگنجد. من اگر از اجزا، خود را فروسکلم از لطف بینهایت و ارادت ِ قفلگشایی و بیچونی ِفتّاحی او خواهد بود. زنهار! بیماری و مردن را در حق من متّهم مکنید که آن جهت روپوش است؛ کُشندهٔ من این لطف و بیمثلی او خواهد بودن، آن کارد یا شمشیر که پیش آید جهت دفع چشم اغیارست تا چشمهایِ نحس بیگانهٔ جُنب، ادراک این مقتل نکند.
صورت، فرع عشق آمد که بیعشق این صورت را قدر نبوَد. فرع آن باشد که بیاصل نتواند بودن پس اللّه را صورت نگویند چون صورت فرع باشد او را فرع نتوان گفتن. گفت که عشق نیز بیصورت متصوّر نیست و منعقد نیست پس فرع صورت باشد. گوییم چرا عشق متصوّر نیست بیصورت؟ بلک انگیزندهٔ صورت است صدهزار صورت از عشق انگیخته میشود هم ممثّل هم محقّق اگرچه نقش، بینقّاش نبوَد و نقّاش، بینقش نبود لیکن نقش فرع بود و نقّاش اصل. کَحَرَکَةِ اِلْاصْبَعِ مَعَ حَرَکَةِ الْخَاتَمِ تا عشقِ خانه نبوَد هیچ مهندس صورت و تصوّرِ خانه نکند و همچنین گندم سالی به نرخ زر است و سالی به نرخ خاک و صورت گندم همان است پس قدر و قیمتِ صورت گندم به عشق آمد. و همچنین آن هنر که تو طالب و عاشق آن باشی پیش تو آن قدر دارد و در دَوری که هنری را طالب نباشد هیچ آن هنر را نیاموزند و نورزند. گویند که عشق آخرِ افتقار است و احتیاج است به چیزی. پس احتیاج اصل باشد و محتاجٌ الیه فرع. گفتم آخر این سخن که میگویی از حاجت میگویی. آخر این سخن از حاجت تو هست شد که چون میل این سخن داشتی این سخن زاییده شد پس احتیاج مقدّم بود و این سخن ازو زایید. پس بی او احتیاج را وجود بود. پس عشق و احتیاج فرع او نباشد. گفت آخر مقصود از آن احتیاج این سخن بود پس مقصود فرع چون باشد؟ گفتم دائماً فرع مقصود باشد که مقصود از بیخ درخت فرع درخت است.
فرمود از دعوی این کنیزک که کردند اگرچه دروغست پیش نخواهد رفتن امّا در وهم این جماعت چیزی نشست، این وهم و باطن آدمی همچو دهلیزست اوّل در دهلیز آیند آنگه در خانه روند؛ این همه زاییدند و خانه را معمور دیدند، اگر ایشان بگویند که این خانه قدیم است بر ما حجّت نشود؛ چون ما دیدهایم که این خانه حادث است همچنانک آن جانوران که از در و دیوار این خانه رستهاند و جز این خانه چیزی نمیدانند و نمیبینند، خلقانند که ازین خانهٔ دنیا رستهاند در ایشان جوهری نیست منبتشان از اینجاست هم درینجا فرو روند. اگر ایشان عالم را قدیم گویند بر انبیا و اولیا که ایشان را وجود بودهاست پیش از عالم، به صدهزار هزار هزار سال چه جای سال و چه جای عدد؟ ؛ که آن را نه حدّست و نه عدد؛ حجّت نباشد، که ایشان حدوث عالم را دیدهاند همچنانک تو حدوث این خانه را و بعد از آن، آن فلسفیک به سُنّی میگوید: که حدوث عالم به چه دانستی؟ … ای خر! تو قِدَم عالم را به چه دانستی؟ آخر گفتنِ تو که عالَمْ قدیم است معنیش اینست که؛ حادث نیست و این گواهی بر نفی باشد. آخر گواهی بر اثبات آسانتر باشد از آنک گواهی بر نفی؛ زیرا که گواهی بر نفی معنیاش آنست که این مرد فلان کار را نکرده است و اطّلاع بر این مشکل است. میباید که این شخص از اوّل عمر تا آخر ملازم ِ آن شخص بوده باشد؛ شب و روز در خواب و بیداری که بگوید البته این کار را نکرده است؛ هم حقیقت نشود؛ شاید که این را خوابی برده باشد یا آن شخص به حاجتخانه رفته باشد که این را ممکن نبوده باشد ملازم او بودن، سبب این گواهی بر نفی روا نیست زیرا که مقدور نیست امّا گواهی بر اثبات مقدورست و آسان زیرا که میگوید لحظهای با او بودم چنین گفت و چنین کرد؛ لاجرم این گواهی مقبول است زیرا که مقدور ِ آدمیست. اکنون ای سگ! اینکه به حدوث گواهی میدهد آسانتر است از آنچ تو به قدم عالم گواهی میدهی زیرا که حاصل گواهیات اینست که حادث نیست، پس گواهی بر نفی داده باشی پس چو هر دو را دلیلی نیست و ندیدهایت که عالم حادث است یا قدیم تو او را میگویی: به چه دانستی که حادث است؟ او نیز میگوید: ای قلتبان! تو به چه دانستی که قدیم است؟ آخر دعوی تو مشکلتر است و محالتر.
مصطفی صلّی الله علیه و سلّم با صحابه نشسته بود، کافران اعتراض آغاز کردند. فرمود که «آخر شما همه متّفقید که در عالم یکی هست که صاحب وحی اوست، وحی بر او فرو میآید، بر هر کسی فرو نمیآید و آن کس را علامتها و نشانها باشد، در فعلش و در قولش، در سیماش، در همهٔ اجزای او نشان و علامت آن باشد. اکنون چون آن نشانها را دیدید روی به وی آرید و او را قوی گیرید تا دستگیر شما باشد.» ایشان همه محجوج میشدند و بیش سخنشان نمیماند دست به شمشیر میزدند و نیز میآمدند و صحابه را میرنجانیدند و میزدند و استخفافها میکردند. مصطفی صلّی الله علیه و سلّم فرمود که «صبر کنید تا نگویند که بر ما غالب شدند به غلبه خواهند که دین را ظاهر کنند، خدا این دین را خواهد ظاهر کردن.» و صحابه مدّتها نماز پنهان میکردند و نام مصطفی را (صلی الله علیه و سلّم) پنهان میگفتند تا بعد مدّتی وحی آمد که شما نیز شمشیر بکشید و جنگ کنید. مصطفی را (علیه السّلام) که اُمّی میگویند از آنرو نمیگویند که بر خط و علوم، قادر نبود، یعنی ازین رو امّیاش میگفتند که خط و علم و حکمت او مادرزاد بود نه مکتسب. کسی که به روی مه رقوم نویسد او خطّ نتواند نبشتن؟ و در عالم چه باشد که او نداند؟ چون همه ازو میآموزند، عقل جزوی را عجب چه چیز باشد که عقل کلّ را نباشد؟ عقل جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را ندیده باشد. و اینکِ مردم تصنیفها کردهاند و هندسهها و بنیادهای نو نهادهاند، تصنیف نو نیست، جنس آن را دیدهاند بر آنجا زیادت میکنند. آنها که از خود نو اختراع کنند ایشان عقل کلّ باشند. عقل جزوی قابل آموختن است، محتاج است به تعلیم، عقل کلّ معلّم است محتاج نیست و همچنین جمله پیشهها را چون باز کاوی اصل و آغاز آن وحی بودهاست و از انبیا آموختهاند و ایشان عقل کلّند. حکایت غراب که قابیل هابیل را کشت و نمیدانست که چه کند؛ غراب غرابی را بکشت و خاک را کند و آن غراب را دفن کرد و خاک بر سرش کرد ازو بیاموخت گور ساختن و دفن کردن. و همچنین جملهٔ حرفتها؛ هر کرا عقل جزویست محتاج است به تعلیم. و عقل کل واضع همه چیزهاست. و ایشان انبیا و اولیااند که عقل جزوی را به عقل کلّ متّصل کردهاند و یکی شدهاست؛ مثلاً دست و پای و چشم و گوش و جمله حواس آدمی قابلند که از دل و عقل تعلیم کنند. پا از عقل رفتار میآموزد، دست از دل و عقل، گرفتن میآموزد، چشم و گوش دیدن و شنیدن میآموزد، امّا اگر دل و عقل نباشد هیچ این حواس بر کار باشند؟ یا توانند کاری کردن؟ اکنون همچنان که این جسم به نسبت به عقل و دل کثیف و غلیظ است و ایشان لطیفاند و این کثیف به آن لطیف قایم است و اگر لطفی و تازگیی دارد ازو دارد بیاو معطل است و پلید است و کثیف و ناشایسته است. همچنین عقول جزوی نیز به نسبت با عقل کلّ آلت است، تعلیم ازو کند و ازو فایده گیرد و کثیف و غلیظ است پیش عقل کلّ. میگفت که ما را به همّت یاد دار! اصل همّت است اگر سخن نباشد تا نباشد سخن فرع است. فرمود که آخر این همّت در عالم ارواح بود پیش از عالم اجسام، پس ما را در عالم اجسام بیمصلحتی آوردند؟ این محال باشد پس سخن در کار است و پر فایده. دانهی قیسی را اگر مغزش را تنها در زمین بکاری چیزی نروید، چون با پوست به هم بکاری بروید. پس دانستم (دانستیم) که صورت نیز در کار است. نماز نیز در باطن است، لاصَلوةَ اِلَّا بِحُضُوْرِ الْقَلْبِ امّا لابد است که به صورت آری و رکوع و سجود کنی به ظاهر، آنگه بهرهمند شوی و به مقصود رسی. هُمْ عَلَی صَلاتِهِم دَائِمُوْنَ این نمازِ روح است. نمازِ صورت موقّت است آن دایم نباشد. زیرا روح عالم دریاست آن را نهایت نیست. جسم ساحل و خشکیی است، محدود باشد و مقدّر. پس صلوة دایم جز روح را نباشد. پس روح را رکوعی و سجودی هست، امّا به صورت آن رکوع و سجود ظاهر میباید کردن، زیرا معنی را به صورت اتّصالی هست، تا هر دو به هم نباشند فایده ندهد. اینکه میگویی « صورت فرع معنی است و صورت رعیّت است و دل پادشاه .» آخر این اسمای اضافیّات است. چون میگویی که این فرعِ آن است تا فرع نباشد نام اصلیت بر او کی نشیند؟ پس او اصل ازین فرع شد و اگر آن فرع نبودی او را خود نام نبودی و چون ربّ گفتی ناچار مربوبی باید و چون حاکم گفتی، محکومی باید.
حسامالدّین ارزنجانی پیش از آنک به خدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند بحّاثی عظیم بود هرجا که رفتی و نشستی به جدّ بحث و مناظره کردی، خوب کردی و خوش گفتی اما چون با درویشان مجالست کرد آن بر دل او سرد شد. نبُرّد عشق را جز عشق دیگر. «مَنْ اَرَادَ اَنْ یَجْلِسَ مَعَ اللّهِ تَعالی فَلْیَجْلِسْ مَعَ اَهْلِ التَّصوُّفِ» این علمها نسبت به احوال فقرا بازی و عمر ضایع کردن است که «اِنَّمَا الدُّنْیا لَعِبٌ» اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد بازی نکند و اگر کند از غایت شرم پنهان کند تا کسی او را نبیند این علم و قال و قیل و هوسهای دنیا باد است و آدمی خاک است و چون باد با خاک آمیزد هرجا که رسد چشمها را خسته کند و از وجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد؛ اما اکنون اگرچه خاک است به هر سخنی که میشنود میگرید اشکش چون آب روان است «تَرَی اَعْیُنَهُمْ تَفِیْضُ مِنَ الدَمْعِ» اکنون چون عوض باد بر خاک آب فرومیآید کار بعکس خواهد بودن، لاشک. چون خاک آب یافت بر او سبزه و ریحان و بنفشه و گل گلزار روید. این راه فقر راهی است که درو به جمله آرزوها برسی. هر چیزی که تمنای تو بوده باشد البته درین راه به تو رسد از شکستن لشکرها و ظفر یافتن بر اعدا و گرفتن ملکها و تسخیر خلق و تفوّق بر اقران خویشتن و فصاحت و بلاغت و هرچ بدین مانَد چون راه فقر را گزیدی اینها همه به تو رسد. هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد؛ به خلاف راههای دگر. هرکه در آن راه رفت و کوشید از صدهزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانک دل او خنک گردد و قرار گیرد زیرا هر راهی را اسبابی است و طریقی است به حصول آن مقصود و مقصود حاصل نشود اِلّا از راه اسباب. و آن راه دور است و پر آفت و پر مانع شاید که آن اسباب تخلف کند از مقصود. اکنون چون در عالم فقر آمدی و ورزیدی حق تعالی ترا ملکها و عالمها بخشد که در وهم ناورده باشی. و از آنچ اول تمنا میکردی و میخواستی خجل گردی که «آوه من به وجود چنین چیزی، چنان چیز حقیر چون میطلبیدم؟»
اما حق تعالی گوید «اگر تو از آن منزّه شدی و نمیخواهی و بیزاری اما آن وقت در خاطر تو آن گذشته بود برای ما ترک کردی کرم ما بینهایت است البته آن نیز میسّر تو گردانم» چنانک مصطفی صلّی الله علیه و سلّم پیش از وصول و شهرت، فصاحت و بلاغت عرب را میدید تمنّا میبرد که «مرا نیز این چنین فصاحت و بلاغت بودی!» چون او را عالم غیب کشف گشت و مست حق شد بکلّی آن طلب و آن تمنّا بر دل او سرد شد. حق تعالی فرمود که «آن فصاحت و بلاغت که میطلبیدی به تو دادم» گفت: «یا رب مرا به چه کار آید آن!؟ و فارغم و نخواهم» حق تعالی فرمود «غم مخور! آن نیز باشد و فراغت قایم باشد و هیچ ترا زیان ندارد» حق تعالی او را سخنی داد که جمله عالم از زمان او تا بدین عهد در شرح آن چندین مجلّدها ساختند و میسازند و هنوز از ادراک آن قاصرند. و فرمود حق تعالی که «نام ترا صحابه از ضعف و بیم سَر و حسودان در گوش پنهان میگفتند؛ بزرگی ترا به حدّی نشر کنم که بر منارههای بلند در اقالیم عالم، پنج وقت بانگ زنند به آوازهای بلند و الحان لطیف در مشرق و مغرب مشهور شود» اکنون هرکه درین راه خود را درباخت همه مقصودهای دینی و دنیاوی او را میسّر گشت و کس ازین راه شکایت نکرد. سخن ما همه نقد است و سخنهای دیگران نقل است. و این نقل فرعِ نقدست، نقد همچون پای آدمیست و نقل همچنان است که قالب چوبین به شکل قدم آدمی. اکنون آن قدم چوبین را ازین قدم اصلی دزدیدهاند و اندازهٔ آن ازین گرفتهاند.
اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی؟ پس بعضی سخنها نقد است و بعضی نقل است و به همدیگر میمانند؛ ممیّزی میباید که نقد را از نقل بشناسد و تمییز ایمان است و کفر، بیتمیزی است. نمیبینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوبها و رسنهای ساحران مار شدند آنک تمییز نداشت همه را یک لون دید و فرق نکرد؟ وآنک تمییز داشت سحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطهٔ تمییز؟؛ پس دانستیم که ایمان تمییز است. آخر این فقه اصلش وحی بود امّا چون به افکار و حواس و تصرّف خلق آمیخته شد آن لطف نمانْد و این ساعت چه ماند به لطافت وحی؟ چنانک این آب که در تروت روان است سوی شهر آنجا که سرچشمه است بنگر که چه صاف و لطیف است و چون در شهر درآید و از باغها و محلّهها و خانههای اهل شهر بگذرد چندین خلق دست و رو و پا او اعضا و جامها و قالیها و بولهای محلّهها و نجاستها از آنِ اسب و استر درو ریخته و با او آمیخته گردد. چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری، اگرچه همان است گل کند خاک را و تشنه را سیراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیّزی میباید که دریابد که این آب را آن لطف که بود، نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است. «اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسٌ مُمَیِّزٌ فَطِنٌ عَاقِلٌ» پیر عاقل نیست چون به بازی مشغول است؛ اگر صد ساله شود هنوز (خام) و کودک است و اگر کودک است چون به بازی مشغول نیست پیر است. اینجا سنّ معتبر نیست «مَاءٍ غَیْرِ آسِنٍ» میباید «ماء غیر آسن» آن باشد که جمله پلیدیهای عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند؛ همچنان صاف و لطیف باشد که بود؛ و در معده مضمحل نشود و خلط و گنده نگردد و آن آب حیات است. یکی در نماز نعره زد و بگریست نماز او باطل شود یا نی؟ جواب این به تفصیل است؛ اگر آن گریه از آنرو بود که او را عالمی دیگر نمودند بیرون محسوسات، اکنون آن را آخر آب دیده میگویند تا چه دید چون چنین چیزی دیده باشد که جنس نماز باشد و مکمّل نماز باشد مقصود از نماز آنست نمازش درست و کاملتر باشد و اگر بعکس این دید برای دنیا گریست یا دشمنی برو غالب شد از کین او گریهاش آمد یا حسد برد بر شخصی که او را چندین اسباب هست و مرا نیست نمازش ابتر و ناقص و باطل باشد. پس دانستیم که ایمان، تمییز است که فرق کند میان حق و باطل و میان نقد و نقل. هر کهرا تمییز نیست این سخن پیش او ضایع است؛ همچنانک دو شخص شهری عاقل و کافی بروند از روی شفقت برای نفعِ روستایی گواهی بدهند، امّا روستایی از روی جهل چیزی بگوید مخالف هر دو که آن گواهی هیچ نتیجهای ندهد و سعی ایشان ضایع گردد و ازین روی میگویند که «روستایی، گواه با خود دارد!» الّا چون حالت سکر مستولی گردد مست به آن نمینگرد که «اینجا ممیزی هست یا نی؟ مستحق این سخن و اهل این هست یا نی؟»؛ از گزاف فرو میریزد. همچنانک زنی را که پستانهاش قوی پُر شود و درد کند سگ بچگانِ محلّه را جمعکند و شیر را بر ایشان میریزد. اکنون این سخن به دست ناممیّز افتاد همچنان باشد که درّ ثمین به دست کودکی دادی که قدر آن نمیداند چون از آن سوتر رود سیبی به دست او نهند و آن درّ را ازو بستانند؛ چون تمییز ندارد. پس تمییز به معنی عظیم است. ابایزید را پدرش در عهد طفلی به مدرسه برد که فقه آموزد چون پیش مدرّسش برد گفت «هَذا فِقْهُ اَبِیْ حَنِیْفَة» گفت «اَنَا اُرِیْدُ فِقْهَ اللهِّ» چون بر نحویاش بُرد گفت «هَذا نَحْوُ اللهِّ» گفت «هَذا نَحْوُ سِیْبَوَیْهِ» گفت «مَااُرِیْدُ». همچنین هرجاش که میبُرد چنین گفت. پدر ازو عاجز شد او را بگذاشت؛ بعد از آن درین طلب به بغداد آمد حالی که جنید را بدید نعرهای بزد گفت: «هَذا فِقْهُ اللهِّ». و چون باشد که برّه مادر خود را نشناسد؟ چون رضیعِ آن لِبان است و او از عقل و تمیز زاده است. صورت را رها کن.
شیخی بود مریدان را استاده رها کردی، دست بسته در خدمت. گفتند «ای شیخ، این جماعت را چرا نمینشانی؟ که این رسم درویشان نیست این عادت امرا و ملوک است» گفت: «نی، خمش کنید! من میخواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند اگرچه تعظیم در دل است ولکن اَلظَّاهِرُ عِنْوانُ الْباطِنِ». معنی عنوان چیست؟ یعنی که از عنوان نامه بدانند که نامه برای کیست و پیش کیست، و از عنوان کتاب بدانند که در اینجا چه بابهاست و چه فصلها. از تعظیم ظاهر و سر نهادن و به پا ایستادن معلوم شود که در باطن چه تعظیمها دارند و چگونه تعظیم میکنند حق را و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند معلوم گردد که باطن بیباک است و مردان حق را معظّم نمیدارد.»
سؤال کرد جوهر خادم سلطان که «به وقت زندگی یکی را پنج بار تلقین میکنند سخن را فهم نمیکند و ضبط نمیکند بعد از مرگ چه سؤالش کنند؟ که بعد از مرگ خود سؤالهای آموخته را فراموش کند» گفتم: چو آموخته را فراموش کند؛ لاجرم صاف شود شایسته شود. مر سؤال ناآموخته را این ساعت که تو کلمات مرا از آن ساعت تا اکنون میشنوی بعضی را قبول میکنی که جنس آن شنیدهای و قبول کردهای، بعضی را نیم قبول میکنی و بعضی را توقف میکنی. این رد و قبول و بحث باطن ترا هیچ کس میشنود؟ آنجا آلتی نی هرچند گوش داری از اندرون به گوش تو بانگی نمیآید. اگر اندرون بجویی هیچ گوینده نیابی، این آمدن تو به زیارت عین سؤال است بیکام و زبان که «ما را راهی بنمایید و آنچ نمودهاید روشنتر کنید.» و این نشستن ما با شما خاموش یا به گفت جواب آن سؤالهای پنهانی شماست، چون ازینجا به خدمت پادشاه باز روی آن سؤال است با پادشاه و جواب است و پادشاه را بیزبان همه روز با بندگانش سؤال است که چون میایستید و چون میخورید و چون مینگرید اگر کسی را در اندرون نظری کژ لابد جوابش کژ میآید و با خود برنمیآید که جواب راست گوید. چنانک کسی شکستهزبان باشد هرچند که خواهد سخن درست گوید نتواند. زرگر که به سنگ میزند زر را سؤال است. زر جواب میگوید که اینم خالصم یا آمیختهام. بیت شعر: بوته خود گویدت چو پالودی که زری یا مس زراندودی. گرسنگی سؤال است از طبیعت که «در خانهٔ تن خللی هست، خشت بده گِل بده» خوردن جواب است که «بگیر» ناخوردن جواب است که «هنوز حاجت نیست آن مُهره هنوز خشک نشده است بر سر آن مهره نشاید زدن» طبیب میآید نبض میگیرد؛ آن سؤال است جنبیدنِ رگ جواب است، نظر به قاروره سؤال است و جواب است بی لاف گفتن. دانه در زمین انداختن سؤال است که «مرا فلان (میوه) میباید» درخت رُستن جوابست بی لاف زبان زیرا جواب بیحرف است سؤال بیحرف باید. با (؟یا) آنک دانه پوسیده بوَد درخت برنیاید هم سؤال و جوابست اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ تَرْکَ الْجَوَاب جَوَابٌ. پادشاهی سه بار رقعه خواند جواب ننبشت. او شکایت نبشت که «سه بار است که به خدمت عرض میدارم اگر قبولم بفرمایند و اگر ردّم بفرمایند؟» پادشاه بر پشت رقعه نبشت «اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ تَرْکَ الْجَوَاب جَوَابٌ وَجَوابُ الْاَحْمَقِ سُکُوْتٌ». نا روییدنِ درخت ترکِ جواب است، لاجرم جواب باشد. هر حرکتی که آدمی میکند سؤال است و هرچه او را پیش میآید از غم و شادی جواب است. اگر جوابِ خوش شنود باید که شکر کند و شکر آن بود همجنس آن سؤال کند که بر آن سؤال این جواب یافت و اگر جواب ناخوش شنود استغفار کند زود و دیگر جنس آن سؤال نکند فَلَوْلَااِدْجَاءَهُمْ بَأْسنا تَضَرَّعُواْ وَلِکنْ فَسَتْ قُلوْبُهُمْ یعنی فهم نکردند که جواب مطابق سؤال ایشان است و زَیَّنَ لَهُمْ الشَّیْطَانُ مَاکَانُوا یَعْمَلُوْنَ یعنی سؤال خود را جواب میدیدند میگفتند «این جواب زشت لایق آن سؤال نیست» و ندانستند که دود از هیزم بود نه از آتش؛ هر چند هیزم خشکتر، دودِ آن کمتر. گلستانی را به باغبانی سپردی اگر آنجا بوی ناخوش آید تهمت بر باغبان نِه، نه بر گلستان. گفت: «مادر را چرا کُشتی؟» گفت: «چیزی دیدم لایق نبود» گفت: «آن بیگانه را میبایست کشتن» گفت: «هر روز یکی را کشم؟». اکنون هرچ ترا پیش آید نفسِ خود را ادب کن تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن. اگر گویند کُلُّ مِنْ عِنْدِاللهِّ گوییم لاجرم عتاب کردن نفس خود و عالمی را رهانیدن هم مِن عنداللهّ چنانک آن یکی بر درخت قمرالدین میوه میریخت و میخورد، خداوندِ باغ مطالبه میکرد گفت: «از خدا نمیترسی؟» گفت: «چرا ترسم؟ درخت از آن خدا و من بندهٔ خدا، میخورد بنده خدا از مال خدا!» گفت: «بایست تا جوابت بگویم!»؛ «رسن بیارید و او را برین درخت بندید و میزنید تا جواب ظاهر شدن». فریاد برآورد که «از خدا نمیترسی؟» گفت: «چرا ترسم؟ که تو بندهٔ خدایی و این چوب خدا، چوب خدا را میزنم بر بندهٔ خدا!». حاصل آن است که عالم بر مثال کوه است هرچ گویی از خیر و شر از کوه همان شنوی و اگر گمان بری که «من خوب گفتم کوه زشت جواب داد» محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر؛ پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی. یک بیت شعر: بانگ خوش دار چون به کوه آیی کوه را بانگ خر چه فرمایی؟. خوش آوازت همیدارد صدای گنبد خضرا.
ما همچون کاسهایم بر سر آب؛ رفتنِ کاسه بر سر آب به حکم کاسه نیست، به حکم آب است. گفت: «این عام است، الّا بعضی میدانند که بر سر آبند و بعضی نمیدانند.» فرمود «اگر عام بودی تخصیص قَلْبُ المُؤْمِنِ بَیْنَ اِصْبَعَیْنِ (مِنْ اَصَابِعِ الرَّحْمنِ) راست نبودی» و نیز فرمود اَلرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرآنَ و نتوان گفتن که این عام است، همگی علمها را او آموخت، تخصیص قرآن چیست؟ و همچنان خَلَقَ الْسَّموَاتِ وَالْاَرْضَ تخصیص آسمان و زمین چیست؟ چون همه چیزها را علی العموم او آفرید، لاشک همه کاسهها بر سر آب قدرت و مشیت است، ولیکن چیزی نکوهیده را مضاف کنند به او بیادبی باشد، چنانکه “یَاخَالِقَ السِّرْقِیْنِ وَالضِّراطِ وَالفِسَا الا یَا خَالِقَ السّمواتِ وَیَاخَالقَ الْعُقُولِ” پس این تخصیص را فایده باشد اگرچه عام است، پس تخصیص چیزی، گُزیدگی آن چیز میکند. حاصل، کاسه بر سر آب میرود و آب او را بر وجهی میبرد که همهٔ کاسهها نظارهگر آن کاسه میشوند و کاسه را بر سر آب میبرد بر وجهی که همهٔ کاسهها از وی میگریزند طبعاً و ننگ میدارند و آب، ایشان را الهام گریز میدهد و توانایی گریز. و دریشان این مینهد که اَللهُّّمَ زِدْنَا مِنْهُ بُعْداً و به آن اول اَللهُّمَّ زِدْنَا مِنْهُ قُرْباً ، اکنون این کس که عام میبیند میگوید «از روی مسخّری هر دو مسخّر آبند یکیست.» او جواب می گوید که اگر تو لطف و خوبی و حسن گردانیدن این کاسه را بر آب میدیدی ترا پروای آن صفت عام نبودی، چنانک معشوقِ کسی با همه سرگینها و خفریقها مشترک است از روی هستی، هرگز به خاطر عاشق آید «معشوق من مشترک است با خفریقیها؟!» در آن وصف عام که هر دو جسمند و متحیزند و در شش جهتاند و حادث و قابل فنااند و غیرها مِنَ الاَوْصافِ العامَّة؟!» هرگز درو این نگنجد، وهرکه او را این صفت عام یاد دهد او را دشمن گیرد و ابلیسِ خود داند. پس چون در تو این گنجد که نظر به آن جهت عام کردی که تو اهل نظارهٔ حسن خاص ما نیستی، با تو نشاید مناظره کردن زیرا مناظرههای ما با حسن آمیخته است و اظهار حسن بر غیرِ اهلش ظلم باشد، اِلّا به اهلش،” لَاتُعْطَوا الْحِکْمَةَ غَیْرَ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوها وَلَاتَمْنَغُوهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهُمْ ” این علمِ نظر است علم مناظره نیست. گل و میوه نمیشکفد به پاییز که این مناظره باشد، یعنی به پاییز مخالف مقابله و مقاومت کردن باشد و گل را آن طبع نیست که مقابلگی کند با پاییز. اگر نظر آفتاب عمل یافت بیرون آید در هوای معتدل عادل، و اگر نه سر در کشید و به اصل خود رفت. پاییز با او می گوید «اگر تو شاخ خشک نیستی پیش من برون آی اگر مردی، او میگوید پیش تو من (شاخ) خشکم و نامردم هرچ خواهی بگو» (بیت شعر:) ای پادشاه صادقان چون من منافق دیدهای؟! با زندگانت زندهام با مردگانت مُردهام تو که بهاءالدّینی اگر کمپیر زنی که دندانها ندارد، روی چون پشت سوسمار آژنگ بر آژنگ بیاید و بگوید «اگر مردی و جوانی اینک آمدم پیش تو، اینک فَرَس و نگار! اینک میدان! مردی بنمای اگر مردی» گویی «معاذالله، واللّه که مرد نیستم و آنچ حکایت کردند دروغ گفتند، چون جفتْ تویی، نامردی خوش شد». کژدم میآید نیش برداشته بر عضو تو میرود که «شنودم که مردی خندان خوشی، بخند تا خندهٔ ترا ببینم!» میگوید: «چون تو آمدی مرا هیچ خندهای نیست و هیچ طبع خوش نیست، آنچ گفتند دروغ گفتند، همه دواعی خندهام مشغول است، به آن امید که بِرَوی و از من دور شَوی.» گفت «آه کردی ذوق رفت، آه مکن تا ذوق نرود.» فرمود که «گاهی بود که اگر آه نکنی ذوق برود». علی اختلاف الحال و اگر چنین نبودی نفرمودی اِنَّ اِبرَاهِیمَ لَآوْاهٌ حَلِیْمٌ و هیچ طاعتی اظهار نبایستی کردن، که همه اظهار ذوق است و این سخن که تو میگویی از بهر آن میگویی که ذوق بیاید. پس اگر بَرندهٔ ذوق است بَرندهٔ ذوق را مباشرت میکنی تا ذوق بیاید و این نظیر آن باشد که خفته را بانگ زنند که «برخیز روز شد کاروان میرود» گویند «مزن بانگ که او در ذوق است، ذوقش برمد!» گوید «آن ذوق هلاکت است و این ذوق خلاص از هلاکت.» گوید که «تشویش مده که مانع است این بانگ زدن از فکر» گوید «به این بانگ خفته در فکر آید و اگر نه او را چه فکر باشد درین خواب؟! بعد از آن که بیدار شود در فکر آید.» آنگاه بانگ بر دو نوع باشد، اگر بانگکننده بالای او باشد در علم، موجب زیادتی فکر باشد، زیرا چون منبّه او صاحب علم باشد و او را بیدارییی باشد الهی؛ چون او را بیدار کرد از خواب غفلت، از عالَم خودش آگاه کند و آنجاش کشد، پس فکر او بالا گیرد، چون او را از حالی بلند آواز دادند. امّا اگر بعکس باشد که بیدارکننده تحت آن باشد در عقل، چون او را بیدار کند او را نظر به زیر افتد، چون بیدار کنندهٔ او اسفل است لابد او را نظر به اسفل افتد و فکر او به عالم سفلی رود.