فیه ما فیه

سؤال کردند از تفسیر این بیت: ولیکن هوا چون به غایت رسد (51)

سؤال کردند از تفسیر این بیت:

ولیکن هوا چون به غایت رسد
شود دوستی سر به سر دشمنی

فرمود که عالَمِ دشمنی تنگ است نسبت به عالم دوستی زیرا از عالمِ دشمنی می‌گریزند تا به عالم دوستی رسند. و هم عالم دوستی نیز تنگ است نسبت به عالمی که دوستی و دشمنی ازو هست می‌شود و دوستی و دشمنی و کفر و ایمان موجب دُویست زیرا که کفر انکارست و منکر را کسی می‌باید که منکر او شود و همچنین مقرّ را کسی می‌باید که بدو اقرار آرَد؛ پس معلوم شد که یگانگی و بیگانگی موجب دُویست و آن عالم ورایِ کفر و ایمان و دوستی و دشمنی‌ست. و چون دوستی موجب دوی باشد و عالمی هست که آنجا دوی نیست؛ یگانگی محض است چون آنجا رسید از دوی جدا شد پس آن عالَم اوّل که دوی بود و آن عشق است و دوستی به نسبت بدان عالم که این ساعت نقل کرد نازل است و دون. پس آن را نخواهد و دشمن دارد چنانک منصور را چون دوستی حق به نهایت رسید دشمنِ خود شد و خود را نیست گردانید؛ گفت اَنَا الْحَقُّ یعنی من فنا گشتم حق ماند و بس. و این به غایت تواضع است و نهایتِ بندگی است یعنی اوست و بس. دعوی و تکبّر آن باشد که گویی تو خدایی و من بنده پس هستی خود را نیز اثبات کرده باشی پس دوی لازم آید و این نیز که می‌گویی هُوَالْحَقُّ هم دویست زیرا که تا اَنَا نباشد هو ممکن نشود پس حقّ گفت اَنَا الْحَقُّ چون غیر او موجودی نبود و منصور فنا شده بود آن سخن حق بود. عالم خیال نسبت به عالم مصورّات و محسوسات، فراخ‌تر است زیرا جملهٔ مصوّرات از خیال می‌زاید و عالم خیال نسبت به آن عالمی که خیال ازو هست می‌شود هم تنگ است. از روی سخن این قدر فهم شود و الّا حقیقت معنی محالست که از لفظ و عبارت معلوم شود. سؤال کرد که «پس عبارت و الفاظ را فایده چیست؟» فرمود که « سخن را فایده آنست که ترا در طلب آرد و تهیّج کند نه آنک مطلوب به سخن حاصل شود و اگر چنین بودی به چندین مجاهده و فنای خود حاجت نبودی» سخن همچنانست که از دور چیزی می‌بینی جنبده در پی آن می‌دوی تا او را ببینی نه آنک به واسطهٔ تحرّکِ او، او را ببینی. ناطقهٔ آدمی نیز در باطن همچنین است مهیّج است ترا بر طلبِ آن معنی و اگرچه او را نمی‌بینی به حقیقت. یکی می‌گفت: «من چندین تحصل علوم کردم و ضبط معانی کردم هیچ معلوم نشد که در آدمی آن معنی کدامست که باقی خواهد بودن؟ و به آن راه نبردم»
فرمود که «اگر آن به مجرّدِ سخن معلوم شدی خود محتاج به فنای وجود و چندین رنج‌ها نبودی چندین می‌باید کوشیدن که تو نمانی تا بدانی آن چیز را که خواهد ماندن.» یکی می‌گوید «من شنیده‌ام که کعبه‌ایست ولیکن چندانک نظر می‌کنم کعبه را نمی‌بینم؛ بروم بر بام نظر کنم کعبه را» چون بر بام می‌رود و گردن دراز می‌کند نمی‌بیند؛ کعبه را منکر می‌شود. دیدن کعبه به مجرّدِ این حاصل نشود چون از جای خود نمی‌تواند دیدن. همچنانک در زمستان پوستین را به جان می‌طلبیدی چون تابستان شد پوستین را می‌اندازی و خاطر از آن منتفّر می‌شود؛ اکنون طلب کردنِ پوستین جهت تحصیلِ گرما بود زیرا تو عاشق گرما بودی. در زمستان بواسطهٔ مانع گرما نمی‌یافتی و محتاج وسیلتِ پوستین بودی امّا چون مانع نماند پوستین را انداختی اِذَا السَّمَاءُ اْنشَقَّتْ و اِذَا زُلْزِلَتِ الْارْضُ زِلْزَالَهَا اشارت با تست یعنی که تو لذّت اجتماع دیدی اکنون روزی بیاید که لذّت افتراق این اجزا بینی و فراخی آن عالم را مشاهده کنی و ازین تنگنا خلاص یابی مثلاً یکی را به چار میخ مقیّد کردند او پندارد که در آن خوش است و لذّت خلاص را فراموش کرد چون از چار میخ برهد بداند که در چه عذاب بود، و همچنان طفلان را پرورش و آسایش در گهواره باشد و در آنک دستهاش را ببندند الّا اگر بالغی را به گهواره مقیّد کنند عذاب باشد و زندان. بعضی را مزه در آنست که گلها شکفته گردند و از غنچه سر بیرون آرند و بعضی را مزه در آنست که اجزای گل جمله متفرّق شود و به اصل خود پیوندد. اکنون بعضی خواهند که هیچ یاری و عشق و محبّت و کفر و ایمان نمانَد تا به اصل خود پیوندند زیرا این همه دیوارهاست و موجب تنگی‌ست و دُوی‌ست و آن عالم موجب فراخی‌ست و وحدتِ مطلق. آن سخن خود چندان عظیم نیست و قوّتی ندارد و چگونه عظیم باشد؟ آخر سخنست، و بلک خود موجب ضعف است. موثر حقّست و مهیّج حقّست این در میان روپوش است. ترکیب دو سه حرف چه موجب حیات و هیجان باشد؟ مثلاً یکی پیش تو آمد او را مراعات کردی و اهلاً و سهلاً گفتی به آن خوش شد و موجب محبّت گشت و یکی را دو سه دشنام دادی آن دو سه لفظ موجب غضب شد و رنجیدن؛ اکنون چه تعلّق دارد ترکیب دو سه لفظ به زیادتی محبّت و رضا و برانگیختنِ غضب و دشمنی؟ الّا حق‌تعالی اینها را اسباب و پرده‌ها ساخته است تا نظر هر یکی بر جمال و کمال او نیفتد پرده‌های ضعیف مناسب نظرهای ضعیف. و او سپس پرده‌ها، حکم‌ها می‌کند و اسباب می‌سازد. این نان در واقع سبب حیات نیست الّا حق‌تعالی او را سبب حیات و قوّت ساخته است. آخر او جمادست ازین رو که حیات انسانی ندارد چه موجب زیادتی قوّت باشد؟ اگر او را حیاتی بودی خود خویشتن را زنده داشتی.

پرسیدند معنی این بیت: ای برادر تو همان اندیشه‌ای (52)

پرسیدند معنی این بیت:

« ای برادر تو همان اندیشه‌ای    مابقی تو استخوان و ریشه‌ای »

فرمود که تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه اشارت به آن اندیشهٔ مخصوص است و آن را به اندیشه عبارت کردیم جهت توسّع، امّا فی‌الحقیقه آن اندیشه نیست و اگر هست این جنس اندیشه نیست که مردم فهم کرده‌ا‌ند. ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه و اگر کسی این معنی را خواهد که نازلتر تأویل کند جهت فهم عوام بگوید که اَلْاِنْسَانُ حَیَوَانٌ نَاطِقٌ و نطق اندیشه باشد خواهی مُضمر خواهی مُظهر و غیر آن حیوان باشد. پس درست آمد که انسان عبارت از اندیشه است باقی استخوان و ریشه است. کلام همچون آفتاب است همه آدمیان گرم و زنده ازواند و دایماً آفتاب هست و موجودست و حاضرست و همه ازو دایماً گرمند الّا آفتاب در نظر نمی‌آید و نمی‌دانند که ازو زنده‌اند و گرمند. اما چون بواسطهٔ لفظی و عبارتی خواهی شکر خواهی شکایت، خواهی خیر خواهی شر، گفته آید، آفتاب در نظر آید. همچون که آفتاب فلکی که دایماً تابانست اماّ در نظر نمی‌آید شعاعش تا بر دیواری نتابد همچنانک تا واسطهٔ حرف و صوت نباشد شعاع آفتاب سخن پیدا نشود. اگرچه دایماً هست زیرا که آفتاب لطیفست وَهُوَاللَّطِیْفُ کثافتی می‌باید تا بواسطهٔ آن کثافت در نظر آید و ظاهر شود. یکی گفت «خدا.» هیچ او را معنیی روی ننمود و خیره و افسرده ماند. چونک گفتند «خدا چنین کرد و چنین فرمود و چنین نهی کرد» گرم شد و دید، پس لطافت حقّ را اگرچه موجود بود و بر او می‌تافت نمی‌دید. تا واسطهٔ امر و نهی و خلق و قدرت به وی شرح نکردند نتوانست دیدن. بعضی هستند که از ضعف طاقت انگبین ندارند تا بواسطهٔ طعامی مثل زرد برنج و حلوا و غیره توانند خوردن تا قوّت گرفتن تا به جایی رسد که عسل را بی‌واسطه می‌خورد. پس دانستیم که نطقْ آفتابیست لطیف، تابان، دایماً غیرمنقطع. الّا تو محتاجی به واسطهٔ کثیف تا شعاع آفتاب را می‌بینی و حظ می‌ستانی. چون به جایی برسد که آن شعاع و لطافت را بی واسطهٔ کثافت ببینی و به آن خو کنی در تماشای آن گستاخ شوی و قوّت گیری؛ در عین آن دریای لطافت رنگهای عجب و تماشاهای عجب بینی. و چه عجب می‌آید که آن نطق دایماً در تو هست اگر می‌گویی و اگر نمی‌گویی و اگرچه دراندیشه‌ات نیز نطقی نیست آن لحظه می‌گوییم نطق هست دایماً همچنانک گفتند الانسان حیوان ناطقٌ، این حیوانیت در تو دایماً هست تا زنده‌ای، همچنان لازم می‌شود که نطق نیز با تو باشد دایماً همچنانک آنجا خاییدن موجب ظهور حیوانیّت است و شرط نیست همچنان نطق را موجب گفتن و لابیدن است و شرط نیست. آدمی سه حالت دارد: اوّلش آن است که گردِ خدا نگردد؛ و همه را عبادت و خدمت کند از زن و مرد و از مال و کودک و حجر و خاک؛ و خدا را عبادت نکند. باز چون او را معرفتی و اطلاعی حاصل شود غیرِ خدا را خدمت نکند. باز چون درین حالت پیشتر رود خاموش شود نه گوید خدمتِ خدا نمی‌کنم و نه گوید خدمت خدا می‌کنم؛ بیرون ازین هر دو مرتبت رفته باشد. ازین قوم در عالم آوازه‌ای بیرون نیامد. خدایت نه حاضرست و نه غایب و آفرینندهٔ هر دو است: یعنی حضور و غیبت. پس او غیرِ هر دو باشد زیرا اگر حاضر باشد، باید که غیبت نباشد و غیبت هست. و حاضر نیز نیست زیرا که عندالحضور غیبت هست. پس او موصوف نباشد به حضور و غیبت. و الّا لازم آید که از ضدّ ضدّ زاید. زیرا که در حالت غیبت لازم شود که حضور را او آفریده باشد، و حضور، ضدّ غیبت است و همچنان در غیبت، پس نشاید که از ضدّ ضدّ زاید و نشاید که حقّ مثل خود آفریند زیرا که می‌گوید « لَانِدَّلَهُ » زیرا که اگر ممکن شود مِثل مِثل را آفریند ترجیح لازم شود بلامُرَجِّحْ و هم لازم آید « ایجادُ الشِّیْیءِ نَفْسَهُ » و هر دو مُنتفی‌ است. چون اینجا رسیدی بِایست و تصرّف مکن. عقل را دیگر اینجا تصرّف نماند؛ تا کنار دریا رسید بایستد چندانک ایستادن نماند، همه سخنها و همه علمها و همه هنرها و همه حرفتها مزه و چاشنی ازین سخن دارند، که اگر آن نباشد در هیچ کاری و حرفتی مزه نماند. غایةُ ما فی الباب نمی‌دانند و دانستن شرط نیست. همچنانک مردی زنی خواسته باشد مالدار که او را گوسفندان و گلهٔ اسبان و غیره باشد و این مرد تیمار داشتِ آن گوسفندان و اسبان می‌کند و باغها را آب می‌دهد اگرچه به آن خدمتها مشغولست مزه آن کارها از وجودِ آن زن دارد که اگر آن زن از میان برخیزد در آن کارها هیچ مزه نماند و سرد شود و بی‌جان نماید همچنین همه حرفت‌های عالم و علوم و غیره زندگانی و خوشی و گرمی از پرتو ذوق عارف دارند که اگر ذوق او نباشد و وجود او، در آن همه کارها ذوق و لذّت نیابند و همه مُرده نماید.

فرمود اوّل که شعر می‌گفتیم (53)

فرمود اوّل که شعر می‌گفتیم داعیه‌ای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروب است‌، هم اثرها دارد. سنّت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت می‌فرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا می‌شود در حالت غروب نیز همان تربیت قایم است رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَ الْغَارِبَةَ . معتزله می‌گویند که ‌«خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر می‌شود بنده خالق آن فعل است.‌» نشاید که چنین باشد. زیرا‌که آن فعلی که ازو صادر می‌شود یا به‌واسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوّت و جسم‌، یا بی‌واسطه‌. نشاید که او خالق افعال باشد به‌واسطهٔ اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق‌ِ فعل باشد. زیرا محال است که بی‌آن آلت ازو فعلی آید. پس علی‌الاطلاق دانستیم که خالق افعال‌، حق است نه بنده. هر فعلی امّا خیر و امّا شرّ که از بنده صادر می‌شود، او آن را به نیّتی و پیشنهادی می‌کند امّا حکمت آن کار همان‌قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او را در آن کار نمود فایدهٔ آن همان‌قدر بوَد که آن فعل ازو به‌وجود آید، امّا فواید کلّی آن را خدای می‌داند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز می‌کنی به نیّت آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیک‌نامی و امان باشد در دنیا، اما فایدهٔ آن نماز همین‌قدر نخواهدبودن، صدهزار فایده‌ها خواهد دادن که آن در وهم تو نمی‌گذرد. آن فایده‌ها را خدای داند که بنده را بر آن کار می‌دارد‌. اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمان است و حقّ تعالی او را در کارها مستعمل می‌کند و فاعل در حقیقت حق است نه کمان، کمان آلت است و واسطه است لیکن بی‌خبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که «‌من در دست کیستم‌!». چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد‌؟ و نمی‌بینی که چون کسی را بیدار می‌کنند از دنیا نیز بیزار می‌شود و سرد می‌شود و او نیز می‌گدازد و تلف می‌شود‌؟ آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است به‌واسطه غفلت بوده است، والّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ به‌واسطهٔ غفلت شد، باز بر وی حقّ تعالی رنج‌ها و مجاهده‌ها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلت‌ها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند به آن عالم آشنا گشتن‌. وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرگین، الّا این تلّ سرگین اگر عزیز‌ست جهتِ آنست که درو خاتم پادشا‌ست و وجود آدمی همچون جوال گندم است، پادشاه ندا می‌کند که «‌آن گندم را کجا می‌بری‌؟ که صاع من دروست‌» او از صاع غافل است، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود به گندم کی التفات کند‌؟ اکنون هر اندیشه که ترا به عالم علوی می‌کشد و از عالم سفلی سرد و فا‌تِر می‌گرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون می‌زند. آدمی میل به آن عالم می‌کند، و چون به‌عکسه میل به عالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد. داعیه‌ای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروب است‌، هم اثرها دارد. سنّت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت می‌فرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا می‌شود در حالت غروب نیز همان تربیت قایم است رَبُّ الْمَشرِقِ وَالْمَغْرِب یعنی یُرَبّیْ الدَّوَاعِیَ الشاّرِقَةَ وَ الْغَارِبَةَ . معتزله می‌گویند که ‌«خالق افعال بنده است، و هر فعلی که ازو صادر می‌شود بنده خالق آن فعل است.‌» نشاید که چنین باشد. زیرا‌که آن فعلی که ازو صادر می‌شود یا به‌واسطهٔ این آلت است که دارد مثل عقل و روح و قوّت و جسم‌، یا بی‌واسطه‌. نشاید که او خالق افعال باشد به‌واسطهٔ اینها، زیراکه او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد به واسطهٔ آن آلت چون آلت محکوم او نیست، و نشاید که بی این آلت خالق‌ِ فعل باشد. زیرا محال است که بی‌آن آلت ازو فعلی آید. پس علی‌الاطلاق دانستیم که خالق افعال‌، حق است نه بنده. هر فعلی امّا خیر و امّا شرّ که از بنده صادر می‌شود، او آن را به نیّتی و پیشنهادی می‌کند امّا حکمت آن کار همان‌قدر نباشد که در تصوّر او آید، آن قدر معنی و حکمت و فایده که او را در آن کار نمود فایدهٔ آن همان‌قدر بوَد که آن فعل ازو به‌وجود آید، امّا فواید کلّی آن را خدای می‌داند که ازآن چه بَرها خواهد یافتن مثلاً چنانک نماز می‌کنی به نیّت آنک ترا ثواب باشد در آخرت، و نیک‌نامی و امان باشد در دنیا، اما فایدهٔ آن نماز همین‌قدر نخواهدبودن، صدهزار فایده‌ها خواهد دادن که آن در وهم تو نمی‌گذرد. آن فایده‌ها را خدای داند که بنده را بر آن کار می‌دارد‌. اکنون آدمی در دستِ قبضهٔ قدرت حقّ همچون کمان است و حقّ تعالی او را در کارها مستعمل می‌کند و فاعل در حقیقت حق است نه کمان، کمان آلت است و واسطه است لیکن بی‌خبرست و غافل از حقّ جهت قوام دنیا، زهی عظیم کمانی که آگه شود که «‌من در دست کیستم‌!». چه گویم دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد‌؟ و نمی‌بینی که چون کسی را بیدار می‌کنند از دنیا نیز بیزار می‌شود و سرد می‌شود و او نیز می‌گدازد و تلف می‌شود‌؟ آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است به‌واسطه غفلت بوده است، والّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی، پس چون او معمور و بزرگ به‌واسطهٔ غفلت شد، باز بر وی حقّ تعالی رنج‌ها و مجاهده‌ها جَبراً و اختیاراً برگمارد، تا آن غفلت‌ها را ازو بشوید، و او را پاک گرداند بعد از آن تواند به آن عالم آشنا گشتن‌. وجود آدمی مثال مزبله است تَلِّ سرگین، الّا این تلّ سرگین اگر عزیز‌ست جهتِ آنست که درو خاتم پادشا‌ست و وجود آدمی همچون جوال گندم است، پادشاه ندا می‌کند که «‌آن گندم را کجا می‌بری‌؟ که صاع من دروست‌» او از صاع غافل است، و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود به گندم کی التفات کند‌؟ اکنون هر اندیشه که ترا به عالم علوی می‌کشد و از عالم سفلی سرد و فا‌تِر می‌گرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون می‌زند. آدمی میل به آن عالم می‌کند، و چون به‌عکسه میل به عالم سفلی کند علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد.

گفت قاضی عزّالدّین سلام می‌رساند (54)

گفت قاضی عزّالدّین سلام می‌رساند و همواره ثنای شما و حمد شما می‌گوید فرمود:

هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد

اگر کسی در حقّ کسی نیک گوید آن خیر و نیکی به وی عاید می‌شود و در حقیقت آن ثنا و حمد به خود می‌گوید. نظیر این چنان باشد که کسی گِردِ خانهٔ خود گلستان و ریحان کارد هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دایماً در بهشت باشد. چون خو کرد به خیر گفتن مردمان چون به خیر یکی مشغول شد، آنکس محبوب وی شد، و چون از ویش (وی‌اش) یاد آید محبوب را یادآورده باشد. و یاد آوردن محبوب گل و گلستان است و روح و راحت است. و چون بدِ یکی گفت آنکس در نظر او مبغوض شد. چون ازو یاد کند و خیال او پیش آید چنانست که مار یا کژدم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد. اکنون چون می‌توانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض ارم بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی؟ همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی، و چون همه را دشمن داری، خیال دشمنان در نظر می‌آید. چنانست که شب و روز در خارستان و مارستان می‌گردی. پس اولیا که همه را دوست می‌دارند و نیک می‌بینند آن را برای غیر نمی‌کنند برای خود کاری می‌کنند، تا مبادا که خیالی مکروه و مبغوض در نظر ایشان آید، چون ذکر مردمان و خیال مردمان درین دنیا لابد و ناگزیر‌ست پس جهد کردند که در یاد ایشان و ذکر ایشان همه محبوب و مطلوب آید تا کراهتِ مبغوض مُشوّش راه ایشان نگردد. پس هرچه می‌کنی در حقّ خلق و ذکر ایشان می‌کنی به خیر و شر، آن جمله به تو عاید می‌شود. و ازین می‌فرماید حق تعالی مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ اَسَاءَ فَعلَیهَا وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرِّةٍ خَیْراً یَرَهْ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَراًّ یَرَهْ.
سؤال کرد که حق تعالی می‌فرماید اِنِّی جَاعِلٌ فِی الْاَرْضِ خَلِیْفَةً فرشتگان گفتند اَتَجْعَلُ فِیْهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیْهَا وَ یَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لک. هنوز آدم نیامده فرشتگان پیشین چون حکم کردند بر فساد و یَسفک الدمّاء آدمی. فرمود که آن را دو وجه گفته‌اند: یکی منقول و یکی معقول. امّا آنچ منقول است آن است که فرشتگان در لوح محفوظ مطالعه کردند که «‌قومی بیرون آیند صفتشان چنین باشد‌» پس از آن خبر دادند. و وجه دوم آن است که فرشتگان به طریق عقل استدلال کردند که آن قوم از زمین خواهند بودن، لابد حیوان باشند و از حیوان البتّه این آید هر چند که این معنی دریشان باشد، و ناطق باشند امّا چون حیوانیّت دریشان باشد ناچار فسق کنند و خون‌ریزی که آن از لوازم آدمی است. قومی دیگر معنی دیگر می‌فرمایند می‌گویند که فرشتگان عقل محضند و خیر صرفند و ایشان را هیچ اختیاری نیست در کاری، همچنانکه تو در خواب کاری کنی درآن مختار نباشی لاجرم بر تو اعتراض نیست در وقت خواب اگر کفر گویی و اگر توحید گویی، و اگر زنا کنی، فرشتگان در بیداری این مثابت‌اند، و آدمیان بعکس این‌اند ایشان را اختیاری هست و آز و هوس و همه چیز برای خود خواهند، قصد خون کنند تا همه ایشان را باشد و آن صفتِ حیوان است، پس حالِ ایشان که ملایکه‌اند ضدّ حال آدمیان آمد. پس شاید به این طریق از ایشان خبر دادن که ایشان چنین گفتند و اگرچه آنجا گفتی و زبانی نبود، تقدیر‌ش چنین باشد اگر آن دو حال متضاد در سخن آیند و از حال خود خبر دهند این چنین باشد. همچنانک شاعر می‌گوید که «‌بِرکه گفت که من پُر شدم‌» برکه سخن نمی‌گوید! معنی‌اش اینست که اگر برکه را زبان بودی درین حال چنین گفتی. هر فرشته‌ای را لوحی است در باطن که از آن لوح به قدر قوّت خود احوال عالم را و آنچ خواهد شدن پیشین می‌خواند. و چون وقتی که آنچ خوانده است و معلوم کرده در وجود آید اعتقاد او در باری تعالی و عشق او و مستی او بیفزاید و تعجّب کند در عظمت و غیب دانی حقّ‌. آن زیادتی عشق و اعتقاد و تعجّب بی‌لفظ و عبارت تسبیح او باشد همچنانک بنّا‌یی به شاگرد خود خبر دهد که ‌درین سَرا که می‌سازند چندین چوب رود و چندین خشت و چندین سنگ و چندین کاه، چون سَرا تمام شود و همان قدر آلت رفته باشد بی‌کم و بیش، شاگرد در اعتقاد بیفزاید‌، ایشان نیز درین مثابت‌اند.
یکی از شیخ پرسید که مصطفی با آن عظمت که لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْاَفْلاکَ می‌گوید یا لَیْتَ رَبّ مُحَمدٍ لَمْ یَخْلُقْ مُحَمَّداً این چون باشد؟ شیخ فرمود ‌«سخن به مثال روشن شود؛ این را مثالی بگویم تا شما را معلوم گردد، فرمود که در دهی مردی بر زنی عاشق شد و هر دو را خانه و خرگاه نزدیک بود و به هم کام و عیش می‌راندند و از همدیگر فربه می‌شدند و می‌بالیدند، حیاتشان از همدیگر بود چون ماهی که به‌آب زنده باشد. سال‌ها به‌هم می بودند، ناگهان ایشان را حقّ تعالی غنی کرد گوسفند‌ان بسیار و گاو‌ان و اسبان و مال و زر و حشم و غلام روزی کرد از غایت حشمت و تنعّم عزم شهر کردند و هر یکی سرای بزرگ پادشاهانه بخرید و به خیل و حشم در آن سرا منزل کرد، این به طرفی او به طرفی و چون حال به این مثابت رسید نمی‌توانستند آن عیش و آن وصل را ورزیدن، اندرونشان زیر زیر می‌سوخت ناله‌های پنهانی می‌زدند، و امکان گفت نی. تا این سوختگی به غایت رسید کلّی ایشان درین آتش فراق بسوخت. چون سوختگی به نهایت رسید، ناله در محلّ قبول افتاد اسبان و گوسفندان کم شدن گرفت به تدریج به جایی رسید که بدان مثابتِ اولّ باز آمدند بعد مدّت دراز باز به آن ده اوّل جمع شدند، و به عیش و وصل و کنار مشغول گشتند از تلخی فراق یاد کردند آن آواز برآمد که یالیتَ رَبّ مُحمّدِ لم یخلق محمّداً چون جان محمّد مجرّد بود در عالم قدس و وصل حقّ تعالی می‌بالید، در آن دریای رحمت همچون ماهی غوطه‌ها می‌خورد هر چند درین عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت و صحابه شد امّا چون باز به آن عیش اوّل بازگردد گوید که ‌«کاشکی پیغامبر نبودمی و به این عالم نیامدمی‌» که نسبت به آن وصال مطلق آن همه بار و عذاب و رنج است. این همه علم‌ها و مجاهده‌ها و بندگی‌ها نسبت به استحقاق و عظمت باری همچنان‌ست که یکی سر نهاد و خدمتی کرد تو را و رفت، اگر همه زمین را بر سر نهی در خدمت حقّ همچنان باشد که یکبار سر بر زمین نهی که استحقاق حقّ و لطف او بر وجود و خدمت تو سابق است تو را از کجا بیرون آورد، و موجود کرد و مستعدّ بندگی و خدمت گردانید، تا تو لاف بندگی او می‌زنی، این بندگی‌ها و علم‌ها همچنان باشد که صورتک‌ها ساخته باشی از چوب و از نمد بعد از آن به حضرت عرض کنی که ‌«مرا این صورتک‌ها خوش آمد ساختم امّا جان بخشیدن کار توست اگر جان بخشی عمل‌های مرا زنده کرده باشی و اگر نبخشی فرمان تو راست. »
ابراهیم فرمود که خدا آنست که یُحْیِیْ وَیُمِیْتُ . نمرود گفت که اَنَا اُحْیِیْ وَ اُمِیْتُ چون حقّ تعالی او را ملک داد او نیز خود را قادر دید، به حقّ حواله نکرد گفت ‌«من نیز زنده کنم و بمیرانم‌» و مرادم ازین ملک دانش است چون آدمی را حقّ تعالی علم و زیرکی و حذاقت بخشید کارها را به خود اضافت کند، که من به این عمل و به این کار کارها را زنده کنم، و ذوق حاصل کنم گفت «‌نی. هو یُحیی و یُمیت‌» یکی سؤال کرد از مولانای بزرگ که ابراهیم به نمرود گفت که ‌«خدای من آنست که آفتاب را از مشرق برآرد و به مغرب فرو برد که اِنَّ اللهَّ یَأْتِیْ بالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ الآیه اگر تو دعوی خدایی می‌کنی به عکس کن‌» ازینجا لازم شود که نمرود ابراهیم را ملزم گردانید که آن سخن اوّل را بگذاشت جواب ناگفته در دلیلی دیگر شروع کرد فرمود که «‌دیگران ژاژ خاییدند تو نیز ژاژ می‌خایی‌» این یک سخن است در دو مثال، تو غلط کرده‌ای و ایشان نیز. این را معانی بسیار است، یک معنی آنست که حقّ تعالی تو را از کتم عدم در شکم مادر مصوّر کرد، و مشرق تو شکم مادر بود از آنجا طلوع کردی و به مغرب گور فرو رفتی این همان سخن اوّل است به عبارت دیگر که یُحیی و یُمیتُ اکنون تو اگر قادری از مغرب گور برون آور و به مشرق رحم باز بر. معنی دیگر این است که عارف را چون به واسطهٔ طاعت و مجاهده و عمل‌های سَنی، روشنی و مستی و روح و راحت پدید آید و در حالتِ ترکِ این طاعت و مجاهده آن خوشی در غروب رود، پس این دو حالتِ طاعت و ترکِ طاعت مشرق و مغرب او بوده باشد پس اگر تو قادری در زنده کردن در این حالتِ غروب ظاهر که فسق و فساد و معصیت است، آن روشنی و راحت که از طاعت طلوع می‌کرد این ساعت در حالت غروب ظاهر گردان، این کار بنده نیست و بنده آن را هرگز نتواند کردن این کار حق است، که اگر خواهد آفتاب را از مغرب طالع گرداند، و اگر خواهد از مشرق که «هُوَ الذّی یُحْیْی و یُمیتُ» کافر و مؤمن هر دو مُسبّح‌اند زیرا حقّ تعالی خبر داده است که هرکه راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند او را چنین خوشی‌ها و روشنایی‌ها و زندگی‌ها پدید آید و چون بعکس آن کند چنین تاریکی‌ها و خوف‌ها و چاه‌ها و بلا‌ها پیش آید هر دو چون این می‌ورزند و آنچ حقّ تعالی وعده داده است لَایَزیدُ وَلاَ یَنْقُصُ شَتاّنَ بَیْنَ آن مسبّح و این مسبّح مثلا دزدی دزدی کرد و او را به‌دار آویختند او نیز واعظِ مسلمانان است که هرکه دزدی کند حالش این است و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد او نیز واعظ مسلمانان است امّا دزد به آن زبان و امین به این زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ‌.

فرمود که خاطرت خوش است (55)

فرمود که خاطرت خوش است و چونست‌؟ زیرا که خاطر عزیز چیزی‌ست، همچون دام است. دام می‌باید که درست باشد تا صید گیرد، اگر خاطر ناخوش باشد دام دریده باشد، به کاری نیاید. پس باید که دوستی در حقِّ کسی به افراط نباشد و دشمنی به افراط نباشد که ازین هر دو‌، دام دریده شود، میانه باید. این دوستی که به افراط نمی‌باید، در حقِّ غیر حق می‌گویم، امّا در حقّ باری تعالی هیچ افراط مصوّر نگردد. محبّت هرچه بیشتر بهتر، زیرا که محبّتِ غیر حقّ چون مفرط باشد و خلق مسخّر چرخ فلک‌ند و چرخ فلک دایرست و احوال خلق هم دایر، پس چون دوستی به افراط باشد در حقّ کسی دایماً سعود بزرگی او خواهد و این متعذّر است، پس خاطر مشوّش گردد، و دشمنی چون مفرط باشد، پیوسته نحوست و نکبتِ او خواهد و چرخ فلک دایرست و احوال او دایر، وقتی مسعود و وقتی منحوس، این نیز که همیشه منحوس باشد میسّر نگردد. پس خاطر مشوّش گردد. امّا محبّت در حقّ باری در همه عالم و خلایق از گبر و جهود و ترسا و جملهٔ موجودات کامِن است. کسی موجِد خود را چون دوست ندارد؟! دوستی درو کامِن است، الّا موانع آن را محجوب می‌دارد. چون موانع برخیزد آن محبّت ظاهر گردد. چه جای موجودات! که عدم در جوش است به توقّع آنکه ایشان را موجود گرداند. عدم‌ها همچنانکه چهار شخص پیش پادشاهی صف زده‌اند هر یکی می‌خواهد و منتظر که پادشاه منصب را به وی مخصوص گرداند و هر یکی از دیگری شرمنده، زیرا توقّع او منافی آن دیگرست. پس عدم‌ها چون از حقّ متوقّع ایجاداند، صف زده، که مرا هست کن و سَبق ایجاد خود می‌خواهند از باری، پس از همدگر شرمنده‌اند، اکنون چون عدم‌ها چنین باشند موجودات چون باشند؟! و اِنْ مِنْ شَیْیء اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ عجب نیست، این عجب است که وَاِنْ مِنْ لَاشَیْیءٍ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ. کفر و دین هر دو در رهت پویان، وحده لاشریک له گویان. این خانه بناش از غفلت است و اجسام و عالم را همه قوامش بر غفلت است. این جسم نیز که بالیده است از غفلت است، و غفلت کفرست و دین بی وجود کفر ممکن نیست زیرا دین‌، ترک کفر است، پس کفری بباید که ترکِ او توان کرد، پس هر دو یک چیزند چون این بی آن نیست و آن بی این نیست لایتجزّی اند و خالقشان یکی باشد که اگر خالقشان یکی نبودی متجزّی بودندی، زیرا هر یکی چیزی آفریدی، پس متجزّی بودند. پس چون خالق یکی‌ست وحده لاشریک باشد. گفتند که سیّد برهان الدّین سخن خوب می‌فرماید امّا شعر سنایی در سخن بسیار می‌آرد. سیّد فرمود همچنان باشد که می‌گویند آفتاب خوب است امّا نور می‌دهد این عیب دارد زیرا سخن سنایی آوردن‌، نمودنِ آن سخن است و چیزها را آفتاب نماید و در نور آفتاب توان دیدن. مقصود از نورِ آفتاب آنست که چیزها نماید. آخر این آفتاب چیزها می‌نماید که به‌کار نیاید. آفتابی که چیزها نماید به‌کار آید حقیقت آفتاب او باشد و این آفتاب فرع و مجاز آن آفتاب حقیقی باشد. آخر شما را نیز به‌قدر عقل جزویِ خود ازین آفتاب دل می‌گیرید و نور علم می‌طلبید که شما را چیزی غیر محسوسات دیده شود و دانش شما در فزایش باشد و از هر استادی و هر یاری متوقّع می‌باشید که ازو چیزی فهم کنید و دریابید، پس دانستیم که آفتابِ دیگر هست غیرِ آفتاب صورت، که از وی کشف حقایق و معانی می‌شود و این علم جزوی که در وی می‌گریزی و ازو خوش می‌شوی فرع آن علم بزرگ است و پرتو آنست‌. این پرتو ترا به‌آن علم بزرگ و آفتاب اصلی می‌خواند که اُولئِکَ یُنَادَوْنَ مِنْ مَکَانٍ بَعِیْدٍ. تو آن علم را سوی خود می‌کشی او می‌گوید که ‌«من اینجا نگنجم و تو آنجا دیر رسی، گنجیدن من اینجا محال است و آمدن تو آنجا صعب است تکوین‌ِ محال‌، محال است امّا تکوین‌ِ صعب‌، محال نیست» پس اگرچه صعب است جهد کن تا به علم بزرگ پیوندی و متوقّع مباش که آن اینجا گنجد که محال است. و همچنین اغنیا از محبّت غنای حقّ‌، پول‌پول جمع می‌کنند و حبّه‌حبّه تا صفت غِنا ایشان را حاصل گردد؛ از پرتو غنا، پرتو غنا می‌گوید من منادی‌ام شما را از آن غنای بزرگ، مرا چه اینجا می‌کشید‌؟ که من اینجا نگنجم. شما سوی این غنا آیید. فی‌الجمله اصل عاقبت است عاقبت محمود باد. عاقبتِ محمود آن باشد که درختی که بیخ او در آن باغ روحانی ثابت باشد و فروع و شاخه‌های او میوه‌های او بجای دیگر آویخته شده باشد و میوه‌های او ریخته، عاقبت آن میوه‌ها را به آن باغ برند زیرا بیخ در آن باغ است و اگر بعکس باشد اگرچه به‌صورت تسبیح و تهلیل کند چون بیخش درین عالم است آن همه میوه‌های او را به‌این عالم آورند و اگر هر دو در آن باغ باشد نور علی نور باشد.

مولانا را عاشقم و دیدار او را آرزومند‌م (56)

اکمل‌الدّین گفت «مولانا را عاشقم و دیدار او را آرزومند‌م و آخرتم خود یاد نمی‌آید. نقش مولانا را بی این اندیشه‌ها و پیشنهادها مونس می‌بینم و آرام می‌گیرم به جمال او. و لذّت‌ها حاصل می‌شود از عین صورت او یا از خیال او.» فرمود «‌‌اگرچه آخرت و حقّ در خاطر نیاید الّا آن همه مُضمر‌ است در دوستی و مذکور است. پیش خلیفه رقاصه‌ای شاهد‌، چار‌پاره می‌زد خلیفه گفت که فِی یَدَیْکِ صَنْعَتُکِ قَالَ فُی رِجُلَِی یَا خَلِیْفَةَ رَسُوْلِ اللّه خوشی در دست‌های من از آنست که آن خوشی پا درین مضمر است. پس اگرچه مُرید به تفاصیل آخرت را یاد نیاورد امّا لذّت او به دیدن شیخ و ترسیدن او از فراق شیخ متضمّن آن همه تفاصیل است و آن جمله درو مضمر است. چنانک کسی فرزند را یا برادر را می‌نوازد و دوست می‌دارد اگرچه از بنوّت و اخوّت و امید وفا و رحمت و شفقّت و مهر او بر خویشتن و عاقبت کار و باقی منفعت‌ها که خویشان از خویشان امید دارند ازینها هیچ به خاطر او نمی‌آید امّا این تفاصیل جمله مضمر است در آن قدر ملاقات و ملاحظت. همچنانک باد در چوب مضمر‌ست اگرچه در خاک بود یا در آب بود که اگر در او باد نبودی آتش را به او کار نبودی، زیرا که باد علفِ آتش است و حیاتِ آتش است. نمی‌بینی که به نفخ زنده می‌شود اگرچه چوب در آب و خاک باشد باد در او کامِن است اگر باد درو کامن نبودی بر روی آب نیامدی و همچنانکه سخن می‌گویی اگرچه از لوازم این سخن بسیار چیزهاست از عقل و دماغ و لب و دهان و کام و زبان و جمله اجزای تن که رییسان تن‌اند و ارکان و طبایع و افلاک و صدهزار اسباب که عالم به آن قایم است تا برسی به عالم صفات و آنگه ذات، و با این همه این معانی در سخن مُظهَر نیست و پیدا نمی‌شود آن جمله مضمَر است در سخن چنانکه ذکر رفت. آدمی را هر روز پنج و شش بار بی‌مرادی و رنج پیش می‌آید بی‌اختیار او قطعاً ازو نباشد از غیر او باشد و او مسخّر آن غیر باشد و آن غیر مراقب او باشد زیرا پسِ بدفعلی رنجش می‌دهد اگر مراقب نباشد چون دهد مناسب و با این همه بی‌مرادیها طبعش مقر نمی‌شود و مطمئن نمی‌شود که من زیر حکم کسی باشم خَلَقّ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ در وصف الوهیت که مضادّ صفت عبودیّت است مستعار نهاده‌است چندین بر سرش می‌کوبد و آن سرکشی مستعار را نمی‌گذارد زود فراموش می‌کند این بی‌مراد‌ی‌ها را ولیکن سودش ندارد تا آن وقت که آن مستعار را ملک او نکنند از سیلی نرهد.

رفتم در گلخنی تا دلم بگشاید (57)

عارفی گفت: رفتم در گلخنی تا دلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است؛ دیدم رییس گلخن را شاگردی بود، میان بسته بود کار می‌کرد و اوش می‌گفت که «این بکن و آن بکن» او چست کار می‌کرد. گلخن‌تاب را خوش آمد از چستیِ او در فرمان‌برداری گفت «آری همچنین چست باش اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه‌داری مقام خود به تو دهم و ترا بجای خود بنشانم» مرا خنده‌گرفت و عقدهٔ من بگشاد؛ دیدم رییسان این عالم را همه بدین صفت‌اند با چاکران خود.

گفت که آن منجّم می‌گوید (58)

گفت که آن منجّم می‌گوید که ‌«غیر افلاک و این کرهٔ خاکی که می‌بینم شما دعوی می‌کنید که بیرون آن چیزی هست، پیش من غیرِ آن چیزی نیست و اگر هست بنمایید که کجاست؟» فرمود که آن سؤال فاسد است از ابتدا، زیرا می‌گویی که ‌«بنمایید که کجاست؟‌» و آنرا خود جای نیست و بعد از آن بیا بگو که اعتراض تو از کجاست؟ و در چه جای است؟ در زبان نیست و در دهان نیست! در سینه نیست! این جمله را بکاو و پاره پاره و ذرّه ذرّه کن ببین که این اعتراض و اندیشه را در اینها همه هیچ می‌یابی؟ پس دانستیم که اندیشهٔ ترا جای نیست. چون جای اندیشهٔ خود را ندانستی جای خالق اندیشه را چون دانی؟. چندین هزار اندیشه و احوال بر تو می‌آید به دست تو نیست و مقدور و محکوم تو نیست و اگر مَطلَع این را دانستیی که از کجاست، آن را افزودیی. ممرّیست این جمله چیزها را بر تو و تو بی‌خبر که از کجا می‌آید و به کجا می‌رود و چه خواهد کردن. چون از اطلّاع احوال خود عاجزی چگونه توقّع می‌داری که بر خالق خود مطلّع گردی؟. قحبه خواهرزن می‌گوید که «در آسمان نیست» ای سگ چون می‌دانی که نیست؟ آری آسمان را وژه وژه پیمودی؟ همه را گردیدی؟ خبر می‌دهی که درو نیست؟ قحبهٔ خود را که در خانه داری ندانی؛ آسمان را چون خواهی دانستن؟ هی آسمان شنیده‌ای و نام ستاره‌ها و افلاک چیزی می‌گویی، اگر تو از آسمان مطلّع می‌بودی یا سوی آسمان وژه‌ای بالا می‌رفتی ازین هرزه‌ها نگفتی. این چه می‌گوییم که حقّ بر آسمان نیست مراد ما آن نیست که بر آسمان نیست؛ یعنی آسمان بر او محیط نیست و او محیط آسمان است. تعلّقی دارد به آسمان ازین بی‌چون و چگونه چنانکه به تو تعلّق گرفته است بی‌چون و چگونه. و همه در دستِ قدرتِ اوست و مَظهرِ اوست و در تصرّف اوست پس بیرون از آسمان و اَکوان نباشد و به کلّی در آن نباشد یعنی که اینها بر او محیط نباشد و او بر جمله محیط باشد.
یکی گفت که «‌پیش از آنکه زمین و آسمان بود و کرسی بود عجب کجا بود؟» گفتیم «این سؤال از اوّل فاسد‌ است زیراکه خدای آن است که او را جای نیست تو می‌پرسی پیش ازین هم کجا بود؟» آخر همه چیزهای تو بی‌جاست این چیزها را که در توست جای آن را دانستی؟ که جای او را می‌طلبی؟ چون بی‌جای است احوال و اندیشه‌های تو، جایْ چگونه تصوّر بندد؟ آخر خالق اندیشه از اندیشه لطیف‌تر باشد مثلاً این بنّا که خانه ساخت آخر او لطیف‌تر باشد ازین خانه زیرا که صد چنین و غیر این بنّایی کارهای دیگر و تدبیرهای دیگر که یک به یک نماند آن مرد بنّا تواند ساختن پس او لطیف‌تر باشد و عزیزتر از بِنی امّا آن لطف در نظر نمی‌آید مگر به واسطهٔ خانه و عملی که در عالم حس درآید تا آن لطف او جمال نماید. این نَفَس در زمستان پیدا‌ست و در تابستان پیدا نیست نه آنست که در تابستان نفَس منقطع شد و نفس نیست اِلّا تابستان لطیف است و نفس لطیف‌ست پیدا نمی‌شود به خلاف زمستان. همچنین همه اوصاف تو و معانی تو لطیفند در نظر نمی‌آیند مگر به واسطهٔ فعلی مثلاً حلم تو موجود است امّا در نظر نمی‌آید چون بر گناه‌کار ببخشایی حلم تو محسوس شود و همچنین قهّار‌ی تو در نظر نمی‌آید چون بر مجرمی قهر رانی و او را بزنی قهر تو در نظر آید و همچنین الی‌مالانهایه حق‌تعالی از غایت لطف در نظر نمی‌آید «کَیْفَ فَوْقَهُمْ» آسمان و زمین را آفرید تا قدرت او و صنع او در نظر آید و لهذا می‌فرماید اَفَلَمْ یَنْظُرَوْا اِلَی السمَّاءِ بَنَیْنَاهَا سخن من به دست من نیست و ازین رو می‌رنجم زیرا می‌خواهم که دوستان را موعظه گویم و سخن منقاد من نمی‌شود ازین رو می‌رنجم اما از آن رو که سخن من بالاتر از من است و من محکوم وی‌ام شاد می‌شوم زیرا که سخنی را که حقّ گوید هرجا که رسد زنده کند و اثر‌های عظیم کند وَمَا رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَلکِنَّ اللّهَ رَمی تیری که از کمان حقّ جَهد هیچ سپری و جوشنی مانع آن نگردد ازین رو شاد‌م. علم اگر به کلّی در آدمی بودی و جهل نبودی آدمی بسوختی و نماندی پس جهل مطلوب آمد ازین رو که بقا‌ی وجود به وی است و علم مطلوب است از آن رو که وسیلت است به معرفت‌. باری پس هر دو یاریگر همدگرند و همه اضداد چنین‌اند، شب اگر چه ضدّ روز‌ست اماّ یاری‌گر اوست و یک کار می‌کنند اگر همیشه شب بودی هیچ کاری حاصل نشدی و بر نیامدی و اگر همیشه روز بودی چشم و سر و دماغ خیره ماندندی و دیوانه شدندی و معطّل. پس در شب می‌آسایند و می‌خسبند و همه آلت‌ها از دماغ و فکر و دست و پا و سمع و بصر جمله قوّتی می‌گیرند و روز آن قوّت‌ها را خرج می‌کنند، پس جملهٔ اضداد نسبت به ما ضدّ می‌نماید؛ نسبت به حکیم همه یک کار می‌کنند و ضدّ نیستند. در عالم بنما؛ کدام بَد است که در ضمن آن نیکی نیست؟ و کدام نیکی است که در ضمن آن بدی نیست؟ مثلاً یکی قصد کشتن کرد، به زنا مشغول شد‌؛ آن خون ازو نیامد ازین رو که زنا‌ست بد است ازین رو که مانع قتل شد نیک است؛ پس بدی و نیکی یک چیزند غیر متجزّی. و ازین رو ما را بحث است با مجوسیان که ایشان می‌گویند که دو خداست، یکی خالق خیر و یکی خالق شر اکنون تو بنما خیر بی‌شر تا ما مُقر شویم که خدای شر هست و خدای خیر و این محال است زیرا که خیر از شر جدا نیست. چون خیر و شر دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست؛ پس دو خالق محال است. ما شما را الزام نمی‌کنیم که البتّه یقین کن که چنین است، می‌گوییم کم از آنکه در تو ظنّی درآید که «‌مبادا که این چنین باشد که می‌گویند‌» مسلّم که یقینت نشد که چنان است؛ چگونه‌ات یقین شد که چنان نیست؟ خدا می‌فرماید که ای کافرک اَلَا یَظُنُّ أولئکَ اَنَّهُمْ مَبْعُوْثَوْنَ لِیَوْمٍ عظِیمٍ. ظنّیت نیز پدید نشد که آن وعده‌های ما که کرده‌ایم مبادا که راست باشد؟ و مؤاخذه بر کافران بر این خواهد بودن که «ترا گمانی نیامد؟ چرا احتیاط نکردی و طالب ما نگشتی؟»

مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ(59)

مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ وُقِرَّ بِمَافِی قَلْبِهِ، می‌فرماید که تفضیل ابوبکر بر دیگران نه از روی نماز بسیار و روزهٔ بسیار است بل از آن روست که با او عنایت است و آن محبت اوست. در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزه‌ها را و صدقه‌ها را همچنین، امّا چون محبت را بیارند محبّت در ترازو نگنجد؛ پس اصل محبّت است اکنون چون در خود محبت می‌بینی آن را بیفزای تا افزون شود؛ چون سرمایه در خود دیدی و آن طلب است آن را به طلب بیفزای که «فِی الْحَرَکَاتِ بَرَکَاتٌ» و اگر نیفزایی سرمایه از تو برود. کم از زمین نیستی زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل دیگرگون می‌گردانند، و نبات می‌دهد و چون ترک کنند سخت می‌شود؛ پس چون در خود طلب دیدی می‌آی و می‌رو و مگو که «درین رفتن چه فایده؟» تو می‌رو، فایده خود ظاهر گردد. رفتنِ مردی سوی دکّان فایده‌اش جز عرض حاجت نیست حق‌تعالی روزی می‌دهد که اگر به خانه بنشیند آن دعوی استغناست؛ روزی فرو نیاید. عجب آن بچگک که می‌گرید مادر او را شیر می‌دهد اگر اندیشه کند که «درین گریه من چه فایده است و چه موجب شیر دادن است؟» از شیر بماند، حالا می‌بینیم که به آن سبب شیر به وی می‌رسد. آخر اگر کسی درین فرو رود که «درین رکوع و سجود چه فایده است؟ چرا کنم؟» پیش امیری و رئیسی چون این خدمت می‌کنی و در رکوع می‌روی و چوک می‌زنی؛ آخر آن امیر بر تو رحمت می‌کند و نان‌پاره می‌دهد. آن چیز که در امیر رحمت می‌کند پوست و گوشت امیر نیست، بعد از مرگ آن پوست و گوشت برجاست و در خواب هم و در بیهوشی هم امّا این خدمت ضایع است پیش او. پس دانستیم که رحمت که در امیر است در نظر نمی‌آید و دیده نمی‌شود، پس چون ممکن است که در پوست و گوشت چیزی را خدمت می‌کنیم که نمی‌بینیم بیرون گوشت و پوست هم ممکن باشد، و اگر آن چیز که در پوست و گوشت است پنهان نبودی ابوجهل و مصطفی یکی بودی؛ پس فرق میان ایشان نبودی. این گوش از روی ظاهر، کَر و شنوا یکی‌ست فرقی نیست، آن همان قالب است و آن همان قالب. الّا آنچ شنوایی‌ست درو پنهان است آن در نظر نمی‌آید. پس اصل آن عنایت است. تو که امیری ترا دو غلام باشد یکی خدمت‌های بسیار کرده و برای تو بسیار سفرها کرده، و دیگری کاهل است در بندگی، آخر می‌بینیم که محبّت هست با آن کاهل بیش از آن خدمتکار، اگرچه آن بندهٔ خدمتکار را ضایع نمی‌گذاری امّا چنین میُفتد. بر عنایت حکم نتوان کردن. این چشم راست و چشم چپ هر دو از روی ظاهر یکیست، عجب آن چشم راست چه خدمت کرد که چپ نکرد؟ و دست راست چه کار کرد که چپ آن نکرد؟ و همچنین پای راست؟ امّا عنایت به چشم راست افتاد و همچنین جمعه بر باقی ایّام فضیلت یافت که «اِنَّ لِلهِّ اَرْزَاقاً غَیْرَ اَرْزَاقٍ کُتیبَتْ لَهُ فِی الْلَّوْحِ فَلْیَطْلُبُهُا فِیْ یَوْمِ الجُمْعَة» اکنون این جمعه چه خدمت کرد که روزهای دیگر نکردند؟ امّا عنایت به او کرد و این تشریف به وی مخصوص شد. و اگر کوری گوید که «مرا چنین کور آفریدند معذورم» به این گفتنِ او که «کورم و معذورم» گفتن، سودش نمی‌دارد و رنج از وی نمی‌رود. این کافران که در کفرند آخر در رنج کفرند و باز چون نظر می‌کنیم آن رنج هم عین عنایت است چون او در راحت کردگار را فراموش می‌کند پس به رنجش یاد کند. پس دوزخ جای معبد است و مسجدِ کافران است، زیرا که حقّ را در آنجا یاد کند همچنانک در زندان و رنجوری و درد دندان. و چون رنج آمد پردهٔ غفلت دریده شد. حضرت حقّ را مقر شد و ناله می‌کند که «یارب! یا رحمن! و یا حقّ!»؛ صحّت یافت، باز پرده‌های غفلت پیش آمد، می‌گوید «کو خدا؟ نمی‌یابم، نمی‌بینم، چه جویم؟» چون است که در وقت رنج دیدی و یافتی، این ساعت نمی‌بینی؟. پس چون در رنج می‌بینی؛ رنج را بر تو مستولی کنند تا ذاکرِ حق باشی. پس دوزخی در راحت از خدا غافل بود و یاد خدا نمی‌کرد؛ در دوزخ شب و روز ذکر خدا کند. چون عالم را و آسمان و زمین را و ماه و آفتاب و سیّارات را و نیک و بد را برای آن آفرید که یاد او کنند، و بندگی او کنند و مسبّح او باشند. اکنون چون کافران در راحت نمی‌کنند و مقصودشان از خلق ذکر اوست، پس در جهنّم روند تا ذاکر باشند، امّا مؤمنان را رنج حاجت نیست ایشان درین راحت از آن رنج غافل نیستند و آن رنج را دایماً حاضر می‌بینند همچنانک کودکی عاقل را که یکبار پا در فلق نهند بس باشد فلق را فراموش نمی‌کند امّا کودن فراموش می‌کند پس او را در هر لحظه فلق باید. و همچنان اسبی زیرک که یکبار مهمیز خورد حاجت مهمیز دیگر نباشد، مرد را می‌برد فرسنگ‌ها و نیشِ آن مهماز را فراموش نمی‌کند، امّا اسب کودن را هر لحظه مهماز می‌باید او لایقِ بارِ مردم نیست، برو سرگین بار کنند.

تَواتُر شنیدنِ گوش (60)

تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت می‌کند، و حکم رؤیت دارد آنچنان‌که از پدر و مادر خود زادی. ترا می‌گویند که ازیشان زادی تو ندیدی به چشم که ازیشان زادی، امّا به این گفتن بسیار ترا حقیقت می‌شود؛ که اگر بگویند که تو ازیشان نزادی نشنوی. و همچنان‌که بغداد و مکّه را از خلق بسیار شنیده‌ای به تواتُر که هست؛ اگر بگویند که نیست و سوگند خورند باور نداری پس دانستیم که گوش چون به تواتر شنود حکم دید دارد. همچنان‌که از روی ظاهر تواتر گفت را حکم دید می‌دهند باشد که یک شخصی را گفتِ او حکم تواتر دارد که او یکی نیست صدهزار است. پس یک گفتِ او صدهزار گفت باشد، و این چه عجبت می‌آید این پادشاه ظاهر حکم صدهزار دارد اگرچه یکی‌ست، اگر صدهزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح به طریق اولی اگرچه عالم را همی‌گشتی چون برای او نگشتی ترا باری دیگر می‌باید گردیدن گرد عالم که قُلْ سِیْرُوافِی الْاَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوْا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ المُکَّذِبِیْنَ آن سیر برای منّ نبود برای سیر و پیاز بود چون برای او نگشتی برای غرضی بود. آن غرض حجاب تو شده بود نمی‌گذاشت که مرا ببینی همچنان‌که در بازار کسی را چون به جدّ طلب کنی هیچ‌کس را نبینی، و اگر بینی خلق را چون خیال بینی، یا در کتابی مسأله‌ای می‌طلبی؛ چون گوش و چشم و هوش از آن یک مسأله پر شده است ورق‌ها می‌گردانی و چیزی نمی‌بینی پس چون ترا نیّتی و مقصدی غیر این بوده باشد هرجا که گردیده باشی از آن مقصود پُر بوده باشی این را ندیده باشی. در زمان عمر رضی‌الله‌عنه شخصی بود سخت پیر شده بود تا به حدّی که فرزندش او را شیر می‌داد و چون طفلان می‌پرورد عمر رضی‌الله‌عنه به آن دختر فرمود که «درین زمان، مانند تو که بر پدر حق دارد، هیچ فرزندی نباشد» او جواب داد که «راست می‌فرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمی‌کنم که چون پدر مرا می‌پرورد و خدمت می‌کرد بر من می‌لرزید که نبادا به من آفتی رسد و من پدر را خدمت می‌کنم و شب و روز دعا می‌کنم و مُردن او را از خدا می‌خواهم تا زحمتش از من منقطع شود من اگر خدمت پدر می‌کنم آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آرم؟» عمر فرمود که هذِهِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ یعنی که «من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی». فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطّلع شود حقیقتِ آن را بازداند حاشا از عمر که از حقیقت و سرّ کارها واقف نبودی الّا سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند و دیگران را مدح کنند. بسیار کس باشد که او را قوّت حضور نباشد حال او در غیبت خوشتر باشد؛ همچنان‌که همه روشنایی روز از آفتاب است، الّا اگر کسی همه روز در قُرص آفتاب نظر کند ازو هیچ کاری نیاید و چشمش خیره گردد.
او را همان بهتر که به کاری مشغول باشد و آن غیبت است از نظر به قرص آفتاب. و همچنین پیش بیمار ذکر طعام‌های خوش مهیّج است او را در تحصیل قوّت و اشتها الّا حضور آن اطعمه او را زیان باشد؛ پس معلوم شد که لرزه و عشق می‌باید در طلب حقّ. هر که‌را لرزه نباشد خدمت لرزندگان واجب است او را. هیچ میوه‌ای بر تنهٔ درخت نروید هرگز، زیرا ایشان را لرزه نیست سر شاخه‌ها لرزان است، امّا تنهٔ درخت نیز مقوّی‌ست سر شاخه‌ها را و به واسطهٔ میوه از زخم تبر ایمن است و چون لرزهٔ تنهٔ درخت به تبر خواهد بودن او را نالرزیدن بهتر و سکون اولی‌تر تا خدمت لرزندگان می‌کند. زیرا معین‌الدّین است عین‌الدّین نیست به‌واسطهٔ میمی که زیادت شد بر عین. اَلزِّیَادَةُ عَلَی الْکَمَالِ نُقْصَانٌ آن زیادتی‌ِ میم نقصان است، همچنانکه شش انگشت باشد اگرچه زیادت است الّا نقصان باشد. احد، کمال است و احمد هنوز در مقام کمال نیست چون آن میم برخیزد به کلّی کمال شود یعنی حق محیط همه است هرچه براو بیفزایی نقصان باشد این عدد یک با جملهٔ اعداد هست و بی او هیچ عدد ممکن نیست. سیّد برهان‌الدّین فایده می‌فرمود ابلهی گفت در میان سخن او که «ما را سخنی می‌باید بی‌مثال باشد» فرمود که «تو بی‌مثالی بیا تا سخن بی‌مثال شنوی آخر تو مثالی از خود تو این نیستی این شخص تو سایهٔ توست» چون یکی می‌میرد می‌گویند: «فلانی رفت» اگر او این بود پس او کجا رفت؟ پس معلوم شد که ظاهرِ تو مثالِ باطن توست، تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گیرند. هر چیز که در نظر می‌آید از غلیظی‌ست چنانک نَفَس در گرما محسوس نمی‌شود الّا چون سرما باشد از غلیظی در نظر می‌آید بر نبی علیه‌السّلام واجب است که اظهار قوّت حقّ کند و به دعوت تنبیه کند الا براو واجب نیست که آنکس را به مقام استعداد رساند، زیرا آن کارِ حقّ است و حق را دو صفت است قهر و لطف‌، انبیا مظهر‌ند هر دو را مؤمنان مظهر لطف حقّند و کافران مظهر قهر حق. آنها که مقر می‌شوند خود را در انبیا می‌بینند و آواز خود ازو می‌شنوند و بوی خود را ازو می‌یابند کسی خود را منکر نشود، از آن سبب انبیا می‌گویند به امّت که ما شماییم و شما مایید میان ما بیگانگی نیست کسی می‌گوید که این دست من است هیچ ازو گواه نطلبند زیرا جزوی‌ست متّصل، امّا اگر گوید فلانی پسر منست ازو گواه طلبند زیرا آن جزوی‌ست منفصل.