فیه ما فیه
بعضی گفتهاند: «محبّت موجب خدمت است» و این چنین نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمت است و اگر محبوب خواهد که محبّ به خدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید. ترکِ خدمت، منافیِ محبّت نیست. آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت میکند، بلک اصل، محبّت است و خدمت فرع محبت است. اگر آستین بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الّا لازم نیست که اگر دست بجنبد آستین نیز بجنبد مثلاً یکی جبّهای بزرگ دارد چنانکه در جبّه میغلتد و جبّه نمیجنبد شاید، الّا ممکن نیست که جبّه بجنبد بی جنبیدنِ شخص. بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشتهاند و آستین را دست انگاشتهاند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان بردهاند این دست و پا آستین و موزهٔ دست و پای دیگرست. میگویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست به چندین میرسد و فلان را سخن دست میدهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امیر آمد و ما را گرد کرد و خود رفت، همچنانکه زنبور موم را با عسل جمع کرد و خود رفت پرید، زیرا وجود او شرط بود؛ آخر بقای او شرط نیست. مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع میکنند، و عاشقی را با معشوقی گرد میآورند، و ایشان ناگاه میپرّند. حقتعالی ایشان را واسطه کردهاست در جمع آوردن موم و عسل و ایشان میپرّند موم و عسل میماند و باغبان. خود ایشان از باغ بیرون نمیروند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بیرون رفتن الّا از گوشهٔ باغ به گوشهٔ باغ میروند. تن ما مانند کندوییست و در آنجا موم و عسل، عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطهاند الّا تربیت هم از باغبان مییابند، و کندو را باغبان میسازد آن زنبوران را حقتعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار میکردند جامه دیگر داشتند به حسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر میآید الّا شخص همانست که اوّل بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود امّا چون در بزم آید آن جامهها را بیرون آوَرَد زیرا به کاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الّا چون تو او را در آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یاد آوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد. یکی انگشترییی در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای میگردد یعنی من اینجا گم کردهام چنانکه صاحب تعزیت گرد گور میگردد و پیرامن خاک بیخبر طواف میکند و میبوسد. یعنی آن انگشتری را اینجا گم کردهام و او را آنجا کی گذارند، حقّتعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی، آدمی با کالبد اگر لحظهای در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که از دام صورت و کندهٔ قالب بجهد کی آنجا ماند؟ حق تعالی آن را برای تخویف دلها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را از وحشت گور و خاک تیره ترسی در دل پیدا شود، همچنانکه در راه چون کاروان را در موضعی میزنند ایشان دو سه سنگ بر هم مینهند جهت نشان، یعنی اینجا موضع خطرست، این گورها نیز همچنین نشانیست محسوس برای محل خطر. آن خوف دریشان اثرها میکند لازم نیست که به عمل آید مثلاً اگر گویند که «فلان کس از تو میترسد» بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهر میشود قطعاً و اگر بعکس این گویند که «فلان هیچ از تو نمیترسد و ترا در دل او هیبتی نیست» به مجرد این در دل، خشمی سوی او پیدا میگردد. این دویدن اثر خوف است؛ جمله عالم میدوند الّا دویدنِ هر یکی مناسب حال او باشد، از آنِ آدمی نوعی دیگر و از آنِ نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا به سوادِ انگوری رسید، همین که شیرین شد فیالحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن در نظر نمیآید و حسّی نیست، الا چون به آن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنانکه کسی در آب میرفت و کسی رفتن او نمیدید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که او در آب میرفت که اینجا رسید.بعضی گفتهاند: «محبّت موجب خدمت است» و این چنین نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمت است و اگر محبوب خواهد که محبّ به خدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید. ترکِ خدمت، منافیِ محبّت نیست. آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت میکند، بلک اصل، محبّت است و خدمت فرع محبت است. اگر آستین بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الّا لازم نیست که اگر دست بجنبد آستین نیز بجنبد مثلاً یکی جبّهای بزرگ دارد چنانکه در جبّه میغلتد و جبّه نمیجنبد شاید، الّا ممکن نیست که جبّه بجنبد بی جنبیدنِ شخص. بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشتهاند و آستین را دست انگاشتهاند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان بردهاند این دست و پا آستین و موزهٔ دست و پای دیگرست. میگویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست به چندین میرسد و فلان را سخن دست میدهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امیر آمد و ما را گرد کرد و خود رفت، همچنانکه زنبور موم را با عسل جمع کرد و خود رفت پرید، زیرا وجود او شرط بود؛ آخر بقای او شرط نیست. مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع میکنند، و عاشقی را با معشوقی گرد میآورند، و ایشان ناگاه میپرّند. حقتعالی ایشان را واسطه کردهاست در جمع آوردن موم و عسل و ایشان میپرّند موم و عسل میماند و باغبان. خود ایشان از باغ بیرون نمیروند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بیرون رفتن الّا از گوشهٔ باغ به گوشهٔ باغ میروند. تن ما مانند کندوییست و در آنجا موم و عسل، عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطهاند الّا تربیت هم از باغبان مییابند، و کندو را باغبان میسازد آن زنبوران را حقتعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار میکردند جامه دیگر داشتند به حسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر میآید الّا شخص همانست که اوّل بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود امّا چون در بزم آید آن جامهها را بیرون آوَرَد زیرا به کاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الّا چون تو او را در آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یاد آوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد. یکی انگشترییی در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای میگردد یعنی من اینجا گم کردهام چنانکه صاحب تعزیت گرد گور میگردد و پیرامن خاک بیخبر طواف میکند و میبوسد. یعنی آن انگشتری را اینجا گم کردهام و او را آنجا کی گذارند، حقّتعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی، آدمی با کالبد اگر لحظهای در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که از دام صورت و کندهٔ قالب بجهد کی آنجا ماند؟ حق تعالی آن را برای تخویف دلها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را از وحشت گور و خاک تیره ترسی در دل پیدا شود، همچنانکه در راه چون کاروان را در موضعی میزنند ایشان دو سه سنگ بر هم مینهند جهت نشان، یعنی اینجا موضع خطرست، این گورها نیز همچنین نشانیست محسوس برای محل خطر. آن خوف دریشان اثرها میکند لازم نیست که به عمل آید مثلاً اگر گویند که «فلان کس از تو میترسد» بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهر میشود قطعاً و اگر بعکس این گویند که «فلان هیچ از تو نمیترسد و ترا در دل او هیبتی نیست» به مجرد این در دل، خشمی سوی او پیدا میگردد. این دویدن اثر خوف است؛ جمله عالم میدوند الّا دویدنِ هر یکی مناسب حال او باشد، از آنِ آدمی نوعی دیگر و از آنِ نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا به سوادِ انگوری رسید، همین که شیرین شد فیالحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن در نظر نمیآید و حسّی نیست، الا چون به آن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنانکه کسی در آب میرفت و کسی رفتن او نمیدید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که او در آب میرفت که اینجا رسید.بعضی گفتهاند: «محبّت موجب خدمت است» و این چنین نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمت است و اگر محبوب خواهد که محبّ به خدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید. ترکِ خدمت، منافیِ محبّت نیست. آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت میکند، بلک اصل، محبّت است و خدمت فرع محبت است. اگر آستین بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الّا لازم نیست که اگر دست بجنبد آستین نیز بجنبد مثلاً یکی جبّهای بزرگ دارد چنانکه در جبّه میغلتد و جبّه نمیجنبد شاید، الّا ممکن نیست که جبّه بجنبد بی جنبیدنِ شخص. بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشتهاند و آستین را دست انگاشتهاند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان بردهاند این دست و پا آستین و موزهٔ دست و پای دیگرست. میگویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست به چندین میرسد و فلان را سخن دست میدهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امیر آمد و ما را گرد کرد و خود رفت، همچنانکه زنبور موم را با عسل جمع کرد و خود رفت پرید، زیرا وجود او شرط بود؛ آخر بقای او شرط نیست. مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع میکنند، و عاشقی را با معشوقی گرد میآورند، و ایشان ناگاه میپرّند. حقتعالی ایشان را واسطه کردهاست در جمع آوردن موم و عسل و ایشان میپرّند موم و عسل میماند و باغبان. خود ایشان از باغ بیرون نمیروند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بیرون رفتن الّا از گوشهٔ باغ به گوشهٔ باغ میروند. تن ما مانند کندوییست و در آنجا موم و عسل، عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطهاند الّا تربیت هم از باغبان مییابند، و کندو را باغبان میسازد آن زنبوران را حقتعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار میکردند جامه دیگر داشتند به حسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر میآید الّا شخص همانست که اوّل بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود امّا چون در بزم آید آن جامهها را بیرون آوَرَد زیرا به کاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الّا چون تو او را در آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یاد آوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد. یکی انگشترییی در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای میگردد یعنی من اینجا گم کردهام چنانکه صاحب تعزیت گرد گور میگردد و پیرامن خاک بیخبر طواف میکند و میبوسد. یعنی آن انگشتری را اینجا گم کردهام و او را آنجا کی گذارند، حقّتعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی، آدمی با کالبد اگر لحظهای در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که از دام صورت و کندهٔ قالب بجهد کی آنجا ماند؟ حق تعالی آن را برای تخویف دلها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را از وحشت گور و خاک تیره ترسی در دل پیدا شود، همچنانکه در راه چون کاروان را در موضعی میزنند ایشان دو سه سنگ بر هم مینهند جهت نشان، یعنی اینجا موضع خطرست، این گورها نیز همچنین نشانیست محسوس برای محل خطر. آن خوف دریشان اثرها میکند لازم نیست که به عمل آید مثلاً اگر گویند که «فلان کس از تو میترسد» بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهر میشود قطعاً و اگر بعکس این گویند که «فلان هیچ از تو نمیترسد و ترا در دل او هیبتی نیست» به مجرد این در دل، خشمی سوی او پیدا میگردد. این دویدن اثر خوف است؛ جمله عالم میدوند الّا دویدنِ هر یکی مناسب حال او باشد، از آنِ آدمی نوعی دیگر و از آنِ نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا به سوادِ انگوری رسید، همین که شیرین شد فیالحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن در نظر نمیآید و حسّی نیست، الا چون به آن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنانکه کسی در آب میرفت و کسی رفتن او نمیدید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که او در آب میرفت که اینجا رسید.
دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود، نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن؛ الّا به دیدار دوست که لِقاء الْخَلِیْلِ شِفَاءُ العَلیْلِ تا حدّی که اگر منافقی میان مؤمنان بنشیند از تأثیر ایشان آن لحظه مؤمن میشود کقوله تعالی وَاِذَا لَقُواالذِّیْنَ آمَنُوْا قَالُوْا آمَناّ فَکَیفَ که مؤمن با مؤمن بنشیند چون در منافق این عمل میکند بنگر که در مؤمن چه منفعتها کند. بنگر که آن پشم از مجاورت عاقلی چنین بساط منقّش شد و این خاک به مجاورت عاقل چنین سرایی خوب شد، صحبت عاقل در جمادات چنین اثر کرد بنگر که صحبت مؤمنی در مؤمن چه اثر کند. از صحبت نفسِ جزوی و عقل مختصر جمادات به این مرتبه رسیدند و این جمله سایهٔ عقل جزویست، از سایه شخص را قیاس توان کردن اکنون ازینجا قیاس کن که چه عقل و فرهنگ میباید که از آن این آسمانها و ماه و آفتاب و هفت طبقهٔ زمین پیدا شود وآنچ در مابین ارض و سماست این جملهٔ موجودات سایهٔ عقل کلّیست، سایهٔ عقل جزوی مناسب سایهٔ شخصش، و سایهٔ عقل کلّی که موجودات است مناسب اوست و اولیای حقّ غیر این آسمانها آسمانهای دیگر مشاهده کردهاند که این آسمانها در چشمشان نمیآید و این حقیر مینماید پیش ایشان و پای بر اینها نهادهاند و گذشتهاند.
آسمانهاست در ولایت جان
کار فرمای آسمان جهان
و چه عجب میآید که آدمییی از میان آدمیان این خصوصیّت یابد که پا بر سر کیوان نهد؟ نه ما همه جنس خاک بودیم؟ حق تعالی در ما قوّتی نهاد که اما از جنس خود بدان قوّت ممتاز شدیم و متصرّف آن گشتیم و آن متصرف ما شد تا در وی تصرّف میکنیم به هر نوعی که میخواهیم؛ گاه بالاش میبریم گاه زیرش مینهیم گاه سرایش میسازیم گاه کاسه و کوزهاش میکنیم گاه درازش میکنیم و گاه کوتاهش میکنیم. اگر ما اوّل همان خاک بودیم و جنس او بودیم حقّ تعالی ما را بدان قوّت ممتاز کرد، همچنین از میان ما که یک جنسیم چه عجب است که اگر حقّ تعالی بعضی را ممتاز کند که ما به نسبت به وی چون جماد باشیم، و او در ما تصرّف کند و ما ازو بیخبر باشیم و او از ما باخبر؟. این که میگوییم بیخبر، بیخبری محض نمیخواهیم، بلک هر خبری در چیزی بیخبری است از چیزی دیگر، خاک نیز به آن جمادی از آنچ خدا او را دادهاست باخبر است که اگر بیخبر بودی آب را کی پذیرا شدی؟ و هر دانهای را به حسب آن، دایگی کی کردی و پروردی؟. شخصی چون در کاری مجدّ باشد و ملازم باشد آن کار را بیداریاش در آن کار بیخبریست از غیر آن، ما ازین غفلت غفلتِ کلّی نمیخواهیم، گربه را میخواستند که بگیرند هیچ ممکن نمیشد روزی آن گربه به صید مرغی مشغول بود به صید مرغ غافل شد اورا بگرفتند، پس نمیباید که در کار دنیا به کلّی مشغول شدن؛ سهل باید گرفتن و دربندِ آن نمیباید بودن، که نبادا این برنجد و آن برنجد؛ میباید که گنج نرنجد. اگر اینان برنجند اوشان بگرداند امّا اگر او برنجد نعوذباللّه او را که گرداند؟ اگر تو را مثلاً قماشات باشد از هر نوعی به وقت غرق شدن عجب چنگ در کدام زنی؟ اگرچه همه در بایست است و لیکن یقین است که در تنگ چیزی نفیس، خزینهای دست زنی که به یک گوهر و به یک پاره لعل هزار تجمّل توان ساخت. از درختی میوهای شیرین ظاهر میشود اگرچه آن میوه جزو او بود حقّ تعالی آن جزو را بر کل گزید و ممتاز کرد، که در وی حلاوتی نهاد که در آن باقی ننهاد که بهواسطهٔ آن جزو بر آن کل رجحان یافت و لباب و مقصود درخت شد کقوله تعلی بَلْ عَجِبُوْا اَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ.
شخصی میگفت که «مرا حالتی هست که محمّد و ملک مقرّب آنجا نمیگنجد» شیخ فرمود که «عجب بنده را حالتی باشد که محمّد در وی نگنجد! محمّد را حالتی نباشد که چون تو گَنده بغل آنجا نگنجد؟»
مسخرهای میخواست که پادشاه را به طبع آورد و هر کسی به وی چیزی پذیرفتند که پادشاه عظیم رنجیده بود. بر لب جوی پادشاه سیران میکرد خشمگین مسخره از طرفی دیگر پهلوی پادشاه سیران میکرد. به هیچ وجه پادشاه در مسخره نظر نمیکرد در آب نظر میکرد مسخره عاجز شد گفت «ای پادشاه در آن آب چه میبینی که چندین نظر میکنی؟» گفت «قلتبانی را میبینم» گفت «بنده نیز کور نیست!» اکنون چون تو را وقتی باشد که محمّد نگنجد عجب محمّد را آن حالت نباشد که چون او گنده بغلی درنگنجد؟. آخر، این قدر حالتی که یافتهای از برکت اوست و تأثیر اوست، زیرا اوّل جمله عطاها را برو میریزند، آنگه ازو به دیگران بخش شود سنّت چون چنین است حقّ تعالی فرمود که اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْنَّبِیُّ وَرَحْمَةُ اللهِّ وَبَرَکَاتُهُ «جمله نثارها بر تو ریختیم» او گفت که «وَعَلی عِبَادِاللّهِ الصَّالِحِیْنَ» راه حقّ سخت مخوف و بسته بود و پربرف؛ اوّل جانبازی او کرد و اسب را راند و راه را بشکافت؛ هرکه رود درین راه از هدایت و عنایت او باشد، چون راه را از اوّل او پیدا کرد و هر جای نشانی نهاد و چوبها استانید که «این سو مروید و آن سو مروید و اگر آنسو روید هلاک شوید چنانکه قوم عاد و ثمود و اگر این سو روید خلاص یابید چنانک مؤمنان» همه قرآن در بیان این است که فِیْهِ آیَاتٌ بَیِّنَاتٌ یعنی درین راهها نشانها بدادهایم و اگر کسی قصد کند که ازین چوبها چوبی بشکند همه قصد او میکنند که راه ما را چرا ویران میکنی؟ و دربند هلاکتمان میکوشی، مگر تو رهزنی؟. اکنون بدانک پیش رو محمّد است تا اوّل به محمّد نیاید به ما نرسد، همچنانک چون خواهی که جایی روی اوّل رهبری عقل میکند که فلان جای میباید رفتن مصلحت این است، بعد از آن چشم پیشوایی کند بعد از آن اعضا در جنبش آیند؛ بدین مراتب، اگرچه اعضا را از چشم خبر نیست و چشم را از عقل.
آدمی اگرچه غافل است الّا ازو دیگران غافل نیستند، پس کار دنیا را قوی مُجدّ باشی از حقیقت کار غافل شوی. رضای حقّ باید طلبیدن نه رضای خلق، که آن رضا و محبّت و شفقّت در خلق مستعار است؛ حق نهاده است. اگر نخواهد هیچ جمعیّت و ذوق ندهد، به وجود اسباب نعمت و نان و تنعمّات همه رنج و محنت شود. پس همه اسباب چون قلمیست در دستِ قدرتِ حقّ. محرّک و محرّر حق است؛ تا او نخواهد قلم نجنبد. اکنون تو در قلم نظر میکنی؛ میگویی این قلم را دستی باید؛ قلم را میبینی دست را نمیبینی، قلم را میبینی دست را یاد میکنی کو آنکه میبینی و آنکه میگویی؟ امّا ایشان همیشه دست را میبینند؛ میگویند که قلمی نیز باید. بلکه از مطالعهٔ خوبی دست پروای مطالعهٔ قلم ندارند و میگویند که این چنین دست، بیقلم نباشد. جایی که ترا از حلاوت مطالعهٔ قلم پروای دست نیست، ایشان را از حلاوت مطالعه آن دست چگونه پروای قلم باشد؟ چون تو را در نان جوین حلاوتی هست که یاد نان گندمین نمیکنی، ایشان را به وجود نان گندمین، یادِ نان جوین کی کنند؟ چون تو را بر زمین ذوقی بخشید که آسمان را نمیخواهی، که خود محلّ ذوق آسمان است، و زمین از آسمان حیات دارد، اهل آسمان از زمین کی یاد آورند؟. اکنون خوشیها و لذّتها را از اسباب مبین که آن معانی در اسباب مستعار است که هُوَ الضَّرُ وَالناّفِعُ چون ضرر و نفع ازوست تو بر اسباب چه چفسیدهای؟ خَیْرُ الْکَلَامِ مَاقَلَّ وَدَلّ «بهترین سخنها آنست که مفید باشد نه که بسیار» قُلْ هُوَاللهُّ اَحَدٌ اگرچه اندک است به صورت امّا بر البقره اگرچه مطوّل است رجحان دارد. از روی افادت، نوح هزار سال دعوت کرد چهل کس به او گرویدند؛ مصطفی را خود زمان دعوت پیداست که چه قدر بود چندین اقالیم به وی ایمان آوردند، چندین اولیا و اوتاد ازو پیدا شدند. پس اعتبار بسیاری را و اندکی را نیست؛ غرض افادت است. بعضی را شاید که سخنِ اندک مفیدتر باشد از بسیاری چنانکه تنوری را چون آتش به غایت تیز باشد ازو منفعت نتوانی گرفتن و نزدیک او نتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف هزار فایده گیری؛ پس معلوم شد که مقصود فایده است. بعضی را خود مفید آنست که سخن نشنوند همین ببینند بس باشد و نافع آن باشد و اگر سخن بشنود زیانش دارد. شیخی از هندستان قصد بزرگی کرد چون به تبریز رسید بر در زاویهٔ شیخ رسید از اندرون زاویه آواز آمد که «بازگرد در حقّ تو نفع این است که برین در رسیدی اگر شیخ را ببینی ترا زیان دارد» سخن اندک و مفید همچنان است که چراغی افروخته چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت آن در حقّ او بس است، و او به مقصود رسید. نبی آخر آن صورت نیست صورت او اسب نبی است، نبی آن عشق است و محبّت و آن باقیست همیشه. همچنانکه ناقهٔ صالح صورتش ناقه است، نبی آن عشق و محبّت است و آن جاوید است.
یکی گفت که «بر مناره، خدا را تنها چرا ثنا نمیگویند و محمّد را نیز یاد میآرند؟» گفتندش که «آخر ثنای محمّد ثنای حقّ است مثالش همچنانکه یکی بگوید که «خدا پادشاه را عمری دراز دهاد و آنکس را که مرا به پادشاه راه نمود، یا نام و اوصاف پادشاه را به من گفت»؛ ثنای او به حقیقت ثنای پادشاه باشد. این نبی میگوید که به من چیزی دهید من محتاجم یا جبّهٔ خود را به من ده یا مال یا جامهٔ خود را. او جبّه و مال را چه کند؟ میخواهد لباس ترا سبک کند تا گرمی آفتاب به تو رسد که اَقْرِضُواللهَّ قَرْضاً حَسَناً مال و جبّه تنها نمیخواهد به تو بسیار چیزها داده است غیر مال، علم و فکر و دانش و نظر یعنی لحظهای نظر و فکر و تأمّل و عقل را به من خرج کن. آخر مال را به این آلتها که من دادهام بدست آوردهای؛ هم از مرغان و هم از دام صدقه میخواهد. اگر برهنه توانی شدن پیش آفتاب بهتر که آن آفتاب سیاه نکند، بلک سپید کند و اگر نه باری جامه را سبکتر کن تا ذوق آفتاب را ببینی مدّتی به ترشی خو کردهای باری شیرینی را نیز بیازما.
هر علمی که آن به تحصیل و کسب در دنیا حاصلشود آن علم ابدان است و آن علم که بعد از مرگ حاصلشود آن علم ادیان است، دانستن علم اَنَاالحق علم ابدان است، اَنَاالحق شدن علم ادیان است. نور چراغ و آتش را دیدن، علم ابدان است، سوختن در آتش یا در نور چراغ، علم ادیان است. هرچ آن دیده است علم ادیان است، هرچ دانش است علم ابدان است. میگویی محققّ دید است و دیدن است باقی علمها علم خیال است. مثلاً مهندس فکر کرد و عمارت مدرسهای را خیال کرد هرچند که آن فکر راست و صواب است اما خیال است؛ حقیقت وقتی گردد که مدرسه را برآرد و بسازد اکنون از خیال تا خیال فرقهاست. خیال ابوبکر و عمر و عثمان و علی بالای خیال صحابه باشد و میان خیال و خیال فرق بسیارست. مهندسِ دانا خیالِ بنیادِ خانهای کرد و غیرمهندس هم خیال کرد؛ فرق عظیم باشد، زیرا خیال مهندس به حقیقت نزدیکتر است، همچنین که آن طرف در عالمِ حقایق و دید، از دید تا دید فرقهاست، مالانهایه. پس آنچ میگویند هفتصد پرده است از ظلمت و هفتصد از نور هرچ عالم خیال است پردهٔ ظلمت است، و هرچ عالم حقایق است پردههای نورست. امّا میان پردههای ظلمت که خیال است هیچ فرق نتوان کردن و در نظر آوردن از غایت لطف، با وجود چنین فرق شگرف و ژرف در حقایق نیز نتوان آن فرق فهم کردن.
اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند که اندر دنیا، زیرا در دوزخ از حق باخبر باشند و در دنیا بیخبرند از حقّ؛ و چیزی از خبر حقّ شیرینتر نباشد. پس آنچ دنیا را آرزو میبرند برای آن است که عملی کنند تا از مظهر لطف باخبر شوند، نه آنک دنیا خوشتر است از دوزخ. و منافقان را در درَک اسفل برای آن کنند که ایمان بر او آمد؛ کفر او قوی بود عمل نکرد؛ او را عذاب سختتر باشد تا از حقّ خبر یابد. کافر را ایمان بر او نیامد، کفر او ضعیف است به کمتر عذابی باخبر شود، همچنانک میزری که بر او گَرد باشد و قالییی که بر او گَرد باشد، میزر را یک کس اندکی بیفشاند پاک شود، امّا قالی را چهارکس باید که سخت بیفشاند تا گرد از او برود، و آنچه دوزخیان میگویند «افِیْضُوْا عَلَیْنَا مِنَ الْمَاءِ اَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللهُّ» حاشا که طعامها و شرابها خواهند یعنی از آن چیز که شما یافتید و بر شما میتابد بر ما نیز فیض کنید. قرآن همچو عروسی است با آنک چادر را کشی او روی به تو ننماید، آنکه آنرا بحث میکنی و ترا خوشی و کشفی نمیشود آن است که چادر کشیدنِ تو را رد کرد و با تو مَکر کرد و خود را به تو زشت نمود، یعنی من آن شاهد نیستم. او قادر است به هر صورت که خواهد بنماید امّا اگر چادر نکشی و رضای او طلبی، بروی کشتِ او را آب دهی، از دور خدمتهای او کنی در آنچ رضای اوست کوشی بیآنک چادرِ او کشی به تو روی بنماید. اهل حقّ را طلبی که «فَادْخُلِی فِی عِبَادِیْ وَ ادْخُلِیْ جَنتِّی» حق تعالی به هرکس سخن نگوید، همچنانک پادشاهان دنیا به هر جولاهه سخن نگویند، وزیری و نایبی نصب کردهاند، ره به پادشاه از او برند حقّ تعالی هم بندهای را گزیده تا هر که حقّ را طلب کند در او باشد و همه انبیا برای این آمدهاند که ره جز ایشان نیستند.
سراجالدّین گفت که مسألهای گفتم اندرون من درد کرد. فرمود آن موکّلی است که نمیگذارد که آن را بگویی. اگرچه آن موکّل را محسوس نمیبینی ولیکن چون شوق و راندن و الم میبینی، دانی که موکّلی هست. مثلاً در آبی میروی، نرمی گلها و ریحانها به تو میرسد و چون طرف دیگر میروی خارها در تو می خلد؛ معلوم شد که آن طرف خارستان است و ناخوشی و رنج است و آن طرف گلستان و راحت است. اگرچه هر دو را نمیبینی این را وجدانی گویند، از محسوس ظاهرترست. مثلاً گرسنگی و تشنگی و غضب و شادی جمله محسوس نیستند، امّا از محسوس ظاهرتر شد، زیرا اگر چشم را فراز کنی محسوس را نبینی امّا دفع گرسنگی از خود به هیچ حیله نتوانی کردن و همچنین گرمی در غذاهای گرم و سردی و شیرینی و تلخی در طعامها نامحسوساند و لیکن از محسوس ظاهرترست. آخر تو به این تن چه نظر میکنی؟ ترا به این تن چه تعلّق است؟ تو قایمی بی این، و هماره بی اینی؛ اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی، اکنون چه میلرزی برین تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی، جایهای دیگری، تو کجا و تن کجا!؟ «اَنْتَ فِی وَادٍ وَانَا فِیْ وَادٍ». این تن مغلطهای عظیم است، پندارد که او مُرد او نیز مُرد. هی، تو چه تعلّق داری به تن؟ این چشمبندی عظیم است. ساحرانِ فرعون چون ذرهای واقف شدند تن را فدا کردند. خود را دیدند که قایماند بیاین تن، و تن به ایشان هیچ تعلّق ندارد و همچنین ابراهیم و اسماعیل و انبیا و اولیا چون واقف شدند، از تن و بود و نابودِ او فارغ شدند. حجّاج بنگ خورده و سَر بر در نهاده بانگ میزد که «در را مجنبانید تا سرم نیفتد!» پنداشته بود که سرش از تنش جداست و بواسطهٔ در قایم است. احوال ما و خلق همچنین است پندارند که به بدن تعلّق دارند یا قایم به بدناند.
«خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ» آدمیان همه مظهر میطلبند، بسیار زنان باشند که مستور باشند امّا رو باز کنند تا مطلوبیِ خود را بیازمایند چنانک تو اُستره را بیازمایی. و عاشق به معشوق میگوید «من نخفتم و نخوردم و چنین شدم و چنان شدم بیتو» معنیش این باشد که «تو مظهر میطلبی مظهر تو منم» تا بدو معشوقی فروشی، و همچنین علما و هنرمندان جمله مظهر میطلبند. «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفُ»، «خلق آدم علی صورته اَی علی صورة احکامه» احکام او در همه خلق پیدا شود، زیرا همه ظلّ حقّند و سایه به شخص ماند. اگر پنج انگشت باز شود سایه نیز باز شود و اگر در رکوع رود سایه هم در رکوع رود و اگر دراز شود هم دراز شود پس خلق طالب، طالب مطلوبی و محبوبیاند که خواهند تا همه محبّ او باشند و خاضع، و با اعدای او عدو و با اولیای او دوست. این همه احکام و صفات حقّ است که در ظلّ مینماید «غایة ما فی الباب» این ظلّ ما از ما بیخبر است، امّا ما باخبریم ولیکن نسبت به علم خدا این خبر ما حکم بیخبری دارد. هرچه در شخص باشد همه در ظلّ ننماید جز بعضی چیزها. پس جملهٔ صفات حق درین ظلّ ما ننماید بعضی نماید که «وَ مَا اُوْتِیْتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلَّا قَلِیْلاً».
سُئِلَ عِیْسی عَلَیْهِ یَا رُوْحَ اللهِّ اَیُّ شَیْیءِ اَعْظَمُ وَمَا اَصْعَبُ فِی الدُّنْیا وَالْآخِرَةِ قَالَ غَضَبُ اللهِّ قَالوا وَمَا یَنْجِی عَنْ ذلِکَ قَالَ اَنْ تَکْسِرَ غَضَبَکَ وَ تَکْظِمَ غَیْظَکَ طریق آن بود: چون نفس خواهد که شکایت کند، خلافِ او کند و شکر گوید و مبالغه کند؛ چندانی که در اندرون خود محبّت او حاصل کند زیرا شکر گفتن به دروغ، از خدا محبّت جستن است. چنین میفرماید مولانای بزرگ قدس الله سره که اَلشِّکَایَةُ عَنِ الْمَخْلُوْقِ شِکَایَةٌ عَنِ الْخَالِقِ و فرمود دشمنی و غیظ در غیبتِ تو، بر تو پنهان است، همچون آتش چون دیدی که ستارهای جَست آن را بکُش تا به عدم باز رود از آنجا که آمده است. و اگر مدد کنی به کبریتِ جوابی و لفظِ مجازاتی، ره یابد. و از عدمْ دگر و دگر روان شود و دشوار توان آن را بازفرستادن به عدم. اِدْفَعْ بِالَّتِیْ هِیَ اَحْسَنُ تا قهر عدو کرده باشی از دو وجه: یکی آنکه عدو گوشت و پوست او نیست اندیشهٔ ردی است؛ چو دفع شد از تو به بسیاری شکر هر آینه ازو نیز دفع شود. یکی طبعاً که اَلْاِنْسَانُ عَبِیْدُ الْاِحْسَانِ و دوم چو فایده نبیند چنانک کودکان یکی را به نامی میخوانند او دشنام میدهد؛ ایشان را رغبت زیادت میشود که «سخن ما عمل کرد» و اگر تغییر (؟تغیّر) نبینند و فایدهای نبینند میلشان نمانَد. دوم آنکه چو این صفت عفوی در تو پیدا آید معلوم شود که مذمّت او دروغ است؛ کژ دیده است، او ترا چنانک تویی ندیده است، و معلوم شود که مذموم اوست نه تو. و هیچ حجّتی خصم را خجلتر از آن نکند که دروغی او ظاهر شود. پس تو به ستایش در شکّر او را زهر میدهی زیرا که اظهار نقصانی تو میکند تو کمال خود ظاهر کردی که محبوب حقّی که وَالْعَافِیْنَ عَنِ النَّاسِ وَاللهُّ یَحِبُّ الْمُحْسِنیْنَ محبوب حق ناقص نباشد چندانش بستا که یاران او به گمان افتند که مگر با ما به نفاق است که با اوش چندان اتّفاق است. شعر: برکن به رفق سبلتشان گرچه دولتند بشکن به حکم، گردنشان گرچه گردنند وَفَقنَّااللهُّ لِهذا.
میان بنده و حق، حجاب همین دو است و باقیِ حُجُب ازین دو ظاهر میشود و آن صحّت است و مال. آنکس که تن درست است میگوید «خدا کو؟ من نمیدانم و نمیبینم» همین که رنجَش پیدا میشود آغاز میکند که «یااللّه یااللّه» و به حق، همراز و همسخن میگردد؛ پس دیدی که صحّت حجابِ او بود. و حقّ، زیر آن درد پنهان بود. و چندانک آدمی را مال و نوا هست اسبب مرادات مهیّا میکند و شب و روز به آن مشغول است؛ همین که بی نواییاش رو نمود، نفس ضعیف گشت و گرد حق گردد: (بیت شعر:) «مستی و تهی دستیت آورد به من من بندهٔ مستی و تهیدستی تو» حق تعالی فرعون را چهارصد سال عمر و ملک و پادشاهی و کامروایی داد جمله حجاب بود که او را از حضرت حقّ دور میداشت، یک روزش بیمرادی و دردسر نداد تا نبادا که حقّ را یادآرد. گفت: «تو به مراد خود مشغول میباش و ما را یاد مکن شبت خوش باد!». بیت شعر: از ملکت سیر شد سلیمان و ایّوب نگشت از بلا سیر
فرمود این که میگویند «در نفس آدمی شرّی هست که در حیوانات و سِباع نیست» نه از آن روست که آدمی ازیشان بدترست، از آن روست که آن خوی بد و شر نفس و شومیهایی که در آدم است برحسب گوهر خفی است که دروست که این اخلاق و شومیها و شرّ، حجاب آن گوهر شده است. چندانکه گوهر نفیستر و عظیم تر و شریفتر، حجاب او بیشتر. پس شومی و شرّ و اخلاق بد سبب حجاب آن گوهر بوده است. و رفع این حجب ممکن نشود الّا به مجاهدات بسیار، و مجاهدتها به انواع است؛ اعظم مجاهدات آمیختن است با یارانی که روی به حقّ آوردهاند و ازین عالم اعراض کردهاند. هیچ مجاهدهای سختتر ازین نیست که با یاران صالح نشیند که دیدن ایشان گدازش و اِفنای آن نفس است. و ازین است که میگویند «چون مار چهل سال آدمی نبیند اژدها شود» یعنی که کسی را نمیبیند که سبب گدازشِ شرّ و شومی او شود. هر جا که قفل بزرگ نهند دال بر آن است که آنجا چیزی نفیس و ثمین هست و اینکه هر جا حجاب بزرگ، گوهر بهتر. چنانک مار بر سر گنج است. تو زشتی مار را مبین نفایس گنج را ببین.
دلدارم گفت کآن فلان زنده به چیست؟ الفرقُ بین الطیور و اجنحتها و بین اجنحة هممالعقلاء اَنّ الطیور باجنحتها تطیرُ الی جهةٍ مِن الجهات والعقلاء باجنحة هممهم یطیرونَ عَن الجهاتِ لِکلّ فرس طویلةٌ و لِکلّ دابةٍ اصطبلٌ ولِکلّ طیرٍ وکرٌ واللهُ اعلم. ـــ اتّفق الفراغ مِن تحریر هذه الأسرار الجلالیه في التربة المقدّسة یوم الجمعة رابع شهر رمضان المبارک لعام أحدی و خمسین و سبعمائه و أنا الفقیر إلیالله الغنی بهاءالدّین المولوی العادلی السّرایی أحسنالله عواقبه آمین یا ربّالعالمین.