قطعه

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو شد (8)

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو شد
ساحت کون ومکان عرصهٔ میدان تو باد

زلف خاتون ظفر شیفتهٔ پرچم توست
دیدهٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد

ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد

طیرهٔ جلوهٔ طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد

نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد (9)

دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد
دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد

ذروهٔ کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع
راهروان وهم را راه هزار ساله باد

ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
بادهٔ صاف دایمت در قدح و پیاله باد

چون به هوای مدحتت زهره شود ترانه‌ساز
حاسدت از سماع آن محرم آه و ناله باد

نه طبق سپهر و آن قرصهٔ ماه و خور که هست
بر لب خوان قسمتت سهلترین نواله باد

دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد
مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد

روح القدس آن سروش فرخ (10)

روح القدس آن سروش فرخ
بر قبهٔ طارم زبرجد

می‌گفت سحر گهی که یا رب
در دولت و حشمت مخلد

بر مسند خسروی بماناد
منصور مظفر محمد

به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت‌شناس (11)

به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت‌شناس
به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد

لطیفه‌ای به میان آر و خوش بخندانش
به نکته‌ای که دلش را بدان رضا باشد

پس آنگهش ز کرم این قدر به لطف بپرس
که گر وظیفه تقاضا کنم روا باشد

شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست (12)

شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایت‌ها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

هیچ مژگان دراز و عشوهٔ جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند

ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبوَد آنچه تعیین کرده‌اند

در سفالین کاسهٔ رندان به خواری منگرید
کـ‌این حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند

نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران
عارفان آنجا مشامِ عقل مشکین کرده‌اند

ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا در بر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند

خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعهٔ کاس الکرام
این تطاوُل بین که با عشّاق مسکین کرده‌اند

شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند

اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش (13)

اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش
از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود

با آن وجود و آن عظمت زیر خاک رفت
در نصف ماه ذی‌قعد از عرصهٔ وجود

تا کس امید جود ندارد دگر ز کس
آمد حروف سال وفاتش امیذ جود

دل مَنِه بر دُنیی و اسبابِ او (14)

دل مَنِه بر دُنیی و اسبابِ او
زآن‌که از وی، کَس وفاداری ندید

کَس عسل بی‌نیش از این دُکّان نخورد
کَس رُطَب بی‌خار از این بُستان نچید

هرکه ایّامی چراغی برفروخت
چون تمام افروخت، بادش دَردَمید

بی‌تکلّف هرکه دل بر وِی نهاد
چون بِدیدی، خَصمِ خود می‌پَروَرید

شاهِ غازی، خسروِ گیتی‌سِتان
آن‌که از شمشیرِ او خون می‌چکید

گَه به یک حمله، سپاهی می‌شکست
گَه به هویی، قلبه‌گاهی می‌دَرید

از نَهیبَش، پنجه می‌افکند شیر
در بیابان، نامِ او چون می‌شنید

سَروَران را بی‌سبب می‌کرد حَبس
گَردَنان را بی‌خطر سَر می‌بُرید

عاقبت، شیراز و تبریز و عراق
چون مسخّر کرد، وقتش دَررسید

آن‌که روشن بُد جهان‌بینش بِدو
مِیل در چَشم جهان‌بینَش کشید

بر سر بازار جانبازان منادی می‌زنند (15)

بر سر بازار جانبازان منادی می‌زنند
بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید

دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده‌ست
رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید

جامه‌ای دارد ز لعل و نیمتاجی از حباب
عقل و دانش بُرد و شد تا ایمن از وی نغنوید

هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم
ور بوُد پوشیده و پنهان به دوزخ در روید

دختری شبگردِ تندِ تلخِ گلرنگ است و مست
گر بیابیدش به سوی خانهٔ حافظ بَرید

برادر خواجه عادل طاب مثواه (16)

برادر خواجه عادل طاب مثواه
پس از پنجاه و نه سال از حیاتش

به سوی روضهٔ رضوان سفر کرد
خدا راضی ز افعال و صفاتش

خلیل عادلش پیوسته بر خوان
وز آنجا فهم کن سال وفاتش

بر تو خوانم، زِ دفترِ اخلاق (17)

بر تو خوانم، زِ دفترِ اخلاق
آیتی در وفا و در بخشش

هرکه بِخْراشَدَت جگر به جفا
هم‌چو کانِ کریم، زَر بخشش

کم مباش از درختِ سایه‌فکن
هرکه سَنگَت زَنَد، ثمر بخشش

از صدف یاددار، نکته‌ی حِلم
هرکه بُرَّد سَرَت، گُهَر بخشش