مثنوی معنوی

چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد (90-1)

بخش ۹۰ – شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی

 

چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد

خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین

چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید

گفت ای طوطیِ خوبِ خوش‌حنین
این چه بودت‌؟ این چرا گشتی چنین‌؟

ای دریغا مرغ خوش‌آواز من
ای دریغا همدم و همراز من

ای دریغا مرغ خوش‌الحان من
راح‌ِ روح و روضه و ریحان من

گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی‌؟

ای دریغا مرغ که‌ارزان یافتم
زود روی از روی او بر تافتم

ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون توی گویا‌، چه گویم من ترا‌؟

ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی

در نهان جان از تو افغان می‌کند
گرچه هر چه گوییش آن می‌کند

ای زبان هم گنج بی‌پایان توی
ای زبان هم رنج بی‌درمان توی

هم صفیر و خدعهٔ مرغان توی
هم انیس وحشت هجران توی

چند امانم می‌دهی ای بی امان‌؟
ای تو زه کرده به کین من کمان

نک بپرانیده‌ای مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا

یا جواب من بگو‌، یا داد ده
یا مرا ز اسباب شادی یاد ده

ای دریغا نور ظلمت‌سوز من
ای دریغا صبح روز افروز من

ای دریغا مرغ خوش‌پرواز من
ز انتها پریده تا آغاز من

عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد

از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زَبَد صافی بدم در جوی تو

این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است

غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز عشق حق صد‌پاره نیست‌؟

غیرت آن باشد که او غیر همه‌ست
آنکه افزون از بیان و دمدمه‌ست

ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی

طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من

هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم

طوطیی کآید ز وحی آواز او
پیش از آغاز‌ِ وجود‌، آغاز او

اندرون تست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن

می‌بَرد شادیت را‌، تو شاد ازو
می‌پذیری ظلم را چون داد ازو

ای که جان را بهر تن می‌سوختی
سوختی جان را و تن افروختی

سوختم من‌، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی

سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتش‌کش بود

ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ

چون زنم دم کآتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خون‌ریز شد

آنکه او هشیارْ خود تندست و مست
چون بوَد‌‌؟ چون او قدح گیرد به دست

شیر‌مستی کز صفت بیرون بوَد
از بسیط مرغزار افزون بود

قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من

خوش نشین ای قافیه‌اندیش من
قافیهٔ دولت توی در پیش من

حرف چه‌بْوَد تا تو اندیشی از آن‌؟
حرف چه‌بْوَد‌؟ خار دیوار رَزان

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم

آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان

آن دمی را که نگفتم با خلیل
و آن غمی را که نداند جبرئیل

آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد

ما چه باشد در لغت اثبات و نفی
من نه اثباتم‌ منم بی‌ذات و نفی

من کسی در ناکسی در یافتم
پس کسی در ناکسی در بافتم

جمله شاهان بندهٔ بندهٔ خودند
جمله خلقان مردهٔ مردهٔ خودند

جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را

می‌شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار

بی‌دلان را دلبران جسته به‌جان
جمله معشوقان شکار عاشقان

هر که عاشق دیدی‌اش معشوق دان
کاو به نسبت هست هم این و هم آن

تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان

چونک عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشَت می‌کشد تو گوش باش

بند کن چون سیل سیلانی کند
ور نه رسوایی و ویرانی کند

من چه غم دارم که ویرانی بوَد‌؟
زیر ویران گنج سلطانی بود

غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر
همچو موج بحر جان زیر و زبر

زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکش‌تر آید یا سپر

پاره کردهٔ وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا

گر مرادت را مذاق شکرست
بی‌مرادی نه مراد دلبرست‌؟

هر ستاره‌ش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال

ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم

ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دل‌بردگی

من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال

گفتم آخر غرق تست این عقل و جان
گفت رو رو بر من این افسون مخوان

من ندانم آنچ اندیشیده‌ای
ای دو دیده‌، دوست را چون دیده‌ای‌؟

ای گران‌جان‌! خوار دیدستی ورا
زانکه بس ارزان خریدستی ورا

هرکه او ارزان خرد‌، ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد

غرق عشقی‌ام که غرقست اندرین
عشق‌های اولین و آخرین

مجملش گفتم‌، نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان

من چو لب گویم‌، لب‌ِ دریا بود
من چو لا گویم مراد الّا بود

من ز شیرینی نشستم رو ترش
من ز بسیاری گفتارم خمش

تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب رو ترش باشد نهان

تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی‌گویم ز صد سرّ لدن

جمله عالم زان غیور آمد که حق (91-1)

بخش ۹۱ – تفسیر قول حکیم: به هرچ از راه وا مانی، چه کفر آن حرف و چه ایمان، به هرچ از دوست دور افتی، چه زشت آن نقش و چه زیبا، در معنی قوله علیه‌السلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن

 

جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق

او چو جانست و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد

هر که محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین

هر که شد مر شاه را او جامه‌دار
هست خسران بهر شاهش اتّجار

هر که با سلطان شود او همنشین
بر درش شِستن بود حیف و غبین

دستبوس‌ش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس‌ِ پا باشد گناه

گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است

شاه را غیرت بود بر هر که او
بو گزیند بعد از آن که دید رو

غیرت حق بر مثَل گندم بوَد
کاه‌ْخرمن غیرت‌ِ مردم بود

اصل غیرتها بدانید از اله
آن‌ِ خلقان فرع‌، حق بی‌اشتباه

شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده دله

نالم ایرا ناله‌ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش

چون ننالم تلخ از دستان او‌؟
چون نیم در حلقهٔ مستان او

چون نباشم همچو شب بی‌روز او‌؟
بی‌وصال روی روز افروز او‌؟

ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل‌رنجان من

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش

خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم

اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق

من ز جان جان شکایت می‌کنم
من نیم شاکی روایت می‌کنم

دل همی‌گوید کزو رنجیده‌ام
وز نفاق سست می‌خندیده‌ام

راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان

آستانه و صدر در معنی کجاست‌؟
ما و من کو‌، آن طرف کان یار ماست‌؟

ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفهٔ روح اندر مرد و زن

مرد و زن چون یک شود آن یک توی
چونک یک‌ها محو شد آنک توی

این من و ما بهر آن بر ساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی

تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند

این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیان و از سخن

جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت

دل که او بستهٔ غم و خندیدن است
تو مگو کاو لایق آن دیدن است

آنک او بستهٔ غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود

باغ سبز عشق کاو بی‌منتها‌ست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست

عاشقی زین هر دو حالت برترست
بی بهار و بی خزان سبز و ترست

ده زکات روی خوب ای خوب‌رو
شرح جان شرحه شرحه بازگو

کز کرشم غمزه‌ای غمازه‌ای
بر دلم بنهاد داغی تازه‌ای

من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی‌گفتم حلال‌، او می‌گریخت

چون گریزانی ز نالهٔ خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان‌؟

ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمهٔ مشرقت در جوش یافت

چون بهانه دادی این شیدات را
ای بها نه شکّر لبهات را

ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی جان و دل افغان شنو

شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا

از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما

حالتی دیگر بود کان نادر‌ست
تو مشو منکر که حق بس قادر‌ست

تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن

جور و احسان‌، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقْشان وارث است

صبح شد ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه

عذرخواه عقل کل و جان توی
جان جان و تابش مرجان توی

تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو

دادهٔ تو چون چنین دارد مرا
باده کی بود کاو طرب آرد مرا‌؟

باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست

باده از ما مست شد نه ما ازو
قالب از ما هست شد نه ما ازو

ما چو زنبور‌یم و قالب‌ها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم

بس دراز است این‌، حدیث خواجه گو (92-1)

بخش ۹۲ – رجوع به حکایت خواجهٔ تاجر

 

 

 

بس دراز است این‌، حدیث خواجه گو
تا چه شد احوال آن مرد نکو

خواجه اندر آتش و درد و حنین
صد پراکنده همی‌گفت این چنین

گه تناقض گاه ناز و گه نیاز
گاه سودای حقیقت گه مجاز

مرد غرقه گشته جانی می‌کند
دست را در هر گیاهی می‌زند

تا کدامش دست گیرد در خطر
دست و پایی می‌زند از بیم سر

دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی

آنک او شاهست او بی کار نیست
ناله از وی طرفه کو بیمار نیست

بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر

اندرین ره می‌تراش و می‌خراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش

تا دم آخر دمی آخر بود
که عنایت با تو صاحب‌ سِر بود

هر چه می‌کوشند اگر مرد و زنست
گوش و چشم شاه جان بر روزنست

بعد از آنش از قفس بیرون فکند (93-1)

بخش ۹۳ – برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده

 

 

 

بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند

طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب شرق ترکی‌تاز کرد

خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بی‌خبر ناگه بدید اسرار مرغ

روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودْمان ده نصیب

او چه کرد آنجا که تو آموختی‌؟
ساختی مکری و ما را سوختی‌؟

گفت طوطی کاو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد

زانک آوازت ترا در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد

یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من که تا یابی خلاص

دانه باشی مرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کنند

دانه پنهان کن به‌کلی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو

هر که داد او حُسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد

چشم‌ها و خشم‌ها و رشک‌ها
بر سرش ریزد چو آب از مَشک‌ها

دشمنان او را ز غیرت می‌درند
دوستان هم روزگارش می‌برند

آنک غافل بوَد از کشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار‌؟

در پناه لطف حق باید گریخت
کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت

تا پناهی یابی آنگه چون پناه‌!
آب و آتش مر ترا گردد سپاه

نوح و موسی را نه دریا یار شد‌؟
نه بر اعداشان به‌کین قهار شد‌؟

آتش ابراهیم را نه قلعه بود‌؟
تا برآورد از دل نمرود دود‌؟

کوه یحیی را نه سوی خویش خواند‌؟
قاصدانش را به زخم سنگ راند‌؟

گفت ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم از شمشیر تیز

یک دو پندش داد طوطی بی‌نفاق (94-1)

بخش ۹۴ – وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن

 

 

 

یک دو پندش داد طوطی بی‌نفاق
بعد از آن گفتش سلام الفراق

خواجه گفتش فی امان الله برو
مر مرا اکنون نمودی راه نو

خواجه با خود گفت کاین پند منست
راه او گیرم که این ره روشن‌ست

جان من کمتر ز طوطی کی بوَد‌؟
جان چنین باید که نیکوپی بود

تن قفس‌شکل است‌، تن شد خار جان (95-1)

بخش ۹۵ – مضرت تعظیم خلق و انگشت‌نمای شدن

 

تن قفس‌شکل است‌، تن شد خار جان
در فریب داخلان و خارجان

اینْش گوید من شوم هم‌راز تو
وآنش گوید نی‌! منم انباز تو

اینش گوید نیست چون تو در وجود
در جمال و فضل و در احسان و جود

آنش گوید هر دو عالم آن تست
جمله جانهامان طُفیل جان تست

او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر می‌رود از دست خویش

او نداند که هزاران را چو او
دیو افکنده‌ست اندر آب جو

لطف و سالوس جهان خوش لقمه‌ای‌ست
کمترش خور کان پُر آتش لقمه‌ای‌ست

آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دود او ظاهر شود پایان کار

تو مگو ‌«آن مدح را من کی خورم‌؟
از طمع می‌گوید او‌، پی می‌برم‌»

مادحت گر هجو گوید بر ملا
روزها سوزد دلت زان سوزها

گرچه دانی کو ز حرمان گفت آن
کان طمع که داشت از تو‌، شد زیان

آن اثر می‌مانَدَت در اندرون
در مدیح این حالتت هست آزمون

آن اثر هم روزها باقی بوَد
مایهٔ کبر و خِداع جان شود

لیک ننماید‌، چو شیرین است مدح
بد نماید زانک تلخ افتاد قدح

همچو مطبوخ‌ست و حب کان را خوری
تا بدیری شورش و رنج اندری

ور خوری حلوا بود ذوقش دمی
این اثر چون آن نمی‌پاید همی

چون نمی‌پاید همی‌پاید نهان
هر ضدی را تو به ضد او بدان

چون شکر پاید نهان تأثیر او
بعد حینی دمل آرد نیش‌جو

نفس از بس مدح‌ها فرعون شد
کن ذلیل النفس هونا لا تسد

تا توانی بنده شو‌، سلطان مباش
زخم کش چون گوی شو‌، چوگان مباش

ورنه چون لطفت نماند وین جمال
از تو آید آن حریفان را ملال

آن جماعت کت همی‌دادند ریو
چون ببینندت بگویندت که دیو

جمله گویندت چو بینندت به‌در
‌«مرده‌ای از گور خود بر کرد سر‌»

همچو امرد که خدا نامش کنند
تا بدین سالوس در دامش کنند

چونک در بدنامی آمد ریش او
دیو را ننگ آید از تفتیش او

دیو سوی آدمی شد بهر شر
سوی تو ناید که از دیوی بتر

تا تو بودی آدمی دیو از پیَت
می‌دوید و می‌چشانید او میَت

چون شدی در خوی دیوی استوار
می‌گریزد از تو دیو نابکار

آنک اندر دامنت آویخت او
چون چنین گشتی ز تو بگریخت او

این همه گفتیم لیک اندر بسیچ (96-1)

بخش ۹۶ – تفسیر ما شاء الله کان

این همه گفتیم لیک اندر بسیچ
بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ

بی عنایات حق و خاصان حق
گر ملک باشد سیاهستش ورق

ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا

این قدر ارشاد تو بخشیده‌ای
تا بدین بس عیب ما پوشیده‌ای

قطرهٔ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش

قطرهٔ علمست اندر جان من
وارهانش از هوا وز خاک تن

پیش از آن کین خاکها خسفش کنند
پیش از آن کین بادها نشفش کنند

گرچه چون نشفش کند تو قادری
کش ازیشان وا ستانی وا خری

قطره‌ای کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینهٔ قدرت تو کی گریخت

گر در آید در عدم یا صد عدم
چون بخوانیش او کند از سر قدم

صد هزاران ضد ضد را می‌کشد
بازشان حکم تو بیرون می‌کشد

از عدمها سوی هستی هر زمان
هست یا رب کاروان در کاروان

خاصه هر شب جمله افکار و عقول
نیست گردد غرق در بحر نغول

باز وقت صبح آن اللهیان
بر زنند از بحر سر چون ماهیان

در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
از هزیمت رفته در دریای مرگ

زاغ پوشیده سیه چون نوحه‌گر
در گلستان نوحه کرده بر خضر

باز فرمان آید از سالار ده
مر عدم را کانچ خوردی باز ده

آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه
از نبات و دارو و برگ و گیاه

ای برادر عقل یکدم با خود آر
دم بدم در تو خزانست و بهار

باغ دل را سبز و تر و تازه بین
پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین

ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ
ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ

این سخنهایی که از عقل کلست
بوی آن گلزار و سرو و سنبلست

بوی گل دیدی که آنجا گل نبود
جوش مل دیدی که آنجا مل نبود

بو قلاووزست و رهبر مر ترا
می‌برد تا خلد و کوثر مر ترا

بو دوای چشم باشد نورساز
شد ز بویی دیدهٔ یعقوب باز

بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند

تو که یوسف نیستی یعقوب باش
همچو او با گریه و آشوب باش

بشنو این پند از حکیم غزنوی
تا بیابی در تن کهنه نوی

ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد

زشت باشد روی نازیبا و ناز
سخت باشد چشم نابینا و درد

پیش یوسف نازش و خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن

معنی مردن ز طوطی بد نیاز
در نیاز و فقر خود را مرده ساز

تا دم عیسی ترا زنده کند
همچو خویشت خوب و فرخنده کند

از بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ

سالها تو سنگ بودی دل‌خراش
آزمون را یک زمانی خاک باش

آن شنیدستی که در عهد عمر (97-1)

بخش ۹۷ – داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بی‌نوایی چنگ زد میان گورستان

 

 

آن شنیدستی که در عهد عمر
بود چنگی مطربی با کر و فر

بلبل از آواز او بی‌خود شدی
یک طرب ز آواز خوبش صد شدی

مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی

همچو اسرافیل کآوازش بفن
مردگان را جان در آرد در بدن

یار سایل بود اسرافیل را
کز سماعش پر برستی فیل را

سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدهٔ صدساله را

انبیا را در درون هم نغمه‌هاست
طالبان را زان حیات بی‌بهاست

نشنود آن نغمه‌ها را گوش حس
کز ستمها گوش حس باشد نجس

نشنود نغمهٔ پری را آدمی
کو بود ز اسرار پریان اعجمی

گرچه هم نغمهٔ پری زین عالمست
نغمهٔ دل برتر از هر دو دمست

که پری و آدمی زندانیند
هر دو در زندان این نادانیند

معشر الجن سورهٔ رحمان بخوان
تستطیعوا تنفذوا را باز دان

نغمه‌های اندرون اولیا
اوّلاً گوید که ای اجزای لا

هین ز لای نفی سرها بر زنید
این خیال و وهم یکسو افکنید

ای همه پوسیده در کون و فساد
جان باقیتان نرویید و نزاد

گر بگویم شمه‌ای زان نغمه‌ها
جانها سر بر زنند از دخمه‌ها

گوش را نزدیک کُن، کان دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست

هین که اسرافیل وقتند اولیا
مرده را زیشان حیاتست و نما

جان هر یک مرده‌ای از گور تن
برجَهد ز آوازشان اندر کفن

گوید این آواز ز آواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست

ما بمردیم و بکلی کاستیم
بانگ حق آمد همه بر خاستیم

بانگ حق اندر حجاب و بی حجاب
آن دهد کو داد مریم را ز جیب

ای فناتان نیست کرده زیر پوست
باز گردید از عدم ز آواز دوست

مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود

گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو

رو که بی یسمع و بی یبصر توی
سِر توی چه جای صاحب‌سِر توی

چون شدی من کان لله از وله
من ترا باشم که کان الله له

گه توی گویم ترا گاهی منم
هر چه گویم آفتاب روشنم

هر کجا تابم ز مشکات دمی
حل شد آنجا مشکلات عالمی

ظلمتی را کآفتابش بر نداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت

آدمی را او بخویش اسما نمود
دیگران را ز آدم اسما می‌گشود

خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو
خواه از خم گیر می خواه از کدو

کین کدو با خنب پیوستست سخت
نی چو تو شاد آن کدوی نیکبخت

گفت طوبی من رآنی مصطفی
والذی یبصر لمن وجهی رای

چون چراغی نور شمعی را کشید
هر که دید آن را یقین آن شمع دید

همچنین تا صد چراغ ار نقل شد
دیدن آخر لقای اصل شد

خواه از نور پسین بستان تو آن
هیچ فرقی نیست خواه از شمع جان

خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین

گفت پیغامبر که نفحتهای حق (98-1)

بخش ۹۸ – در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها

 

 

 

گفت پیغامبر که نفحتهای حق
اندرین ایام می‌آرد سبق

گوش و هش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را

نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت

نفحهٔ دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وانمانی خواجه‌تاش

جان آتش یافت زو آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی

جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا

تازگی و جنبش طوبیست این
همچو جنبشهای حیوان نیست این

گر در افتد در زمین و آسمان
زهره‌هاشان آب گردد در زمان

خود ز بیم این دم بی‌منتها
باز خوان فابین ان یحملنها

ورنه خود اشفقن منها چون بدی
گرنه از بیمش دل که خون شدی

دوش دیگر لون این می‌داد دست
لقمهٔ چندی درآمد ره ببست

بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمانست ای لقمه برو

از هوای لقمهٔ این خارخار
از کف لقمان همی جویید خار

در کف او خار و سایه‌ش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست

خار دان آن را که خرما دیده‌ای
زانک بس نان کور و بس نادیده‌ای

جان لقمان که گلستان خداست
پای جانش خستهٔ خاری چراست

اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفی‌زادی برین اشتر سوار

اشترا تنگ گلی بر پشت تست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست

میل تو سوی مغیلانست و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مردریگ

ای بگشته زین طلب از کو بکو
چند گویی کین گلستان کو و کو

پیش از آن کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریکست جولان چون کنی

آدمی کو می‌نگنجد در جهان
در سر خاری همی گردد نهان

مصطفی آمد که سازد همدمی
کلمینی یا حمیرا کلمی

ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل

این حمیرا لفظ تانیثست و جان
نام تانیثش نهند این تازیان

لیک از تانیث جان را باک نیست
روح را با مرد و زن اشراک نیست

از مؤنث وز مذکر برترست
این نی آن جانست کز خشک و ترست

این نه آن جانست کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین گاهی چنان

خوش کننده‌ست و خوش و عین خوشی
بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی

چون تو شیرین از شکر باشی بود
کان شکر گاهی ز تو غایب شود

چون شکر گردی ز تاثیر وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا

عاشق از خود چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم ای رفیق

عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب‌سر بود

زیرک و داناست اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد آهرمنیست

او بقول و فعل یار ما بود
چون بحکم حال آیی لا بود

لا بود چون او نشد از هست نیست
چونک طوعا لا نشد کرها بسیست

جان کمالست و ندای او کمال
مصطفی گویان ارحنا یا بلال

ای بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمی کاندر دمیدم در دلت

زان دمی کادم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بیهوش گشت

مصطفی بی‌خویش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعریس فوت

سر از آن خواب مبارک بر نداشت
تا نماز صبحدم آمد بچاشت

در شب تعریس پیش آن عروس
یافت جان پاک ایشان دستبوس

عشق و جان هر دو نهانند و ستیر
گر عروسش خوانده‌ام عیبی مگیر

از ملولی یار خامش کردمی
گر همو مهلت بدادی یکدمی

لیک می‌گوید بگو هین عیب نیست
جز تقاضای قضای غیب نیست

عیب باشد کو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب

عیب شد نسبت به مخلوق جهول
نی به نسبت با خداوند قبول

کفر هم نسبت به خالق حکمتست
چون به ما نسبت کنی کفر آفتست

ور یکی عیبی بود با صد حیات
بر مثال چوب باشد در نبات

در ترازو هر دو را یکسان کشند
زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند

پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف

گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بی نشان

جان دشمن‌دارشان جسمست صرف
چون زیاد از نرد او اسمست صرف

آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
وین نمک اندر شد و کل پاک شد

آن نمک کز وی محمد املحست
زان حدیث با نمک او افصحست

این نمک باقیست از میراث او
با توند آن وارثان او بجو

پیش تو شسته ترا خود پیش کو
پیش هستت جان پیش‌اندیش کو

گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بستهٔ جسمی و محرومی ز جان

زیر و بالا پیش و پس وصف تنست
بی‌جهتها ذات جان روشنست

برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپنداری تو چون کوته‌نظر

که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس

روز بارانست می‌رو تا به شب
نه ازین باران از آن باران رب

مصطفی روزی به گورستان برفت (99-1)

بخش ۹۹ – قصهٔ سوال کردن عایشه رضی الله عنها از مصطفی صلی‌الله علیه و سلم کی امروز باران بارید چون تو سوی گورستان رفتی جامه‌های تو چون تر نیست

 

 

 

مصطفی روزی به گورستان برفت
با جنازهٔ مردی از یاران برفت

خاک را در گور او آگنده کرد
زیر خاک آن دانه‌اش را زنده کرد

این درختانند همچون خاکیان
دستها بر کرده‌اند از خاکدان

سوی خلقان صد اشارت می‌کنند
وانک گوشستش عبارت می‌کنند

با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک می‌گویند راز

همچو بطان سر فرو برده به آب
گشته طاووسان و بوده چون غراب

در زمستانشان اگر محبوس کرد
آن غرابان را خدا طاووس کرد

در زمستانشان اگر چه داد مرگ
زنده‌شان کرد از بهار و داد برگ

منکران گویند خود هست این قدیم
این چرا بندیم بر رب کریم

کوری ایشان درون دوستان
حق برویانید باغ و بوستان

هر گلی کاندر درون بویا بود
آن گل از اسرار کل گویا بود

بوی ایشان رغم آنف منکران
گرد عالم می‌رود پرده‌دران

منکران همچون جعل زان بوی گل
یا چو نازک مغز در بانگ دهل

خویشتن مشغول می‌سازند و غرق
چشم می‌دزدند ازین لمعان برق

چشم می‌دزدند و آنجا چشم نی
چشم آن باشد که بیند مامنی

چون ز گورستان پیمبر باز گشت
سوی صدیقه شد و همراز گشت

چشم صدیقه چو بر رویش فتاد
پیش آمد دست بر وی می‌نهاد

بر عمامه و روی او و موی او
بر گریبان و بر و بازوی او

گفت پیغامبر چه می‌جویی شتاب
گفت باران آمد امروز از سحاب

جامه‌هاات می‌بجویم در طلب
تر نمی‌یابم ز باران ای عجب

گفت چه بر سر فکندی از ازار
گفت کردم آن ردای تو خمار

گفت بهر آن نمود ای پاک‌جیب
چشم پاکت را خدا باران غیب

نیست آن باران ازین ابر شما
هست ابری دیگر و دیگر سما