مثنوی معنوی

باز آمد کای علی زودم بکش (170-1)

بخش ۱۷۰ – افتادن رکابدار هر باری پیش امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه کی ای امیر المؤمنین مرا بکش و ازین قضا برهان

 

 

باز آمد کای علی زودم بکش
تا نبینم آن دم و وقت ترش

من حلالت می‌کنم خونم بریز
تا نبیند چشم من آن رستخیز

گفتم ار هر ذره‌ای خونی شود
خنجر اندر کف به قصد تو رود

یک سر مو از تو نتواند برید
چون قلم بر تو چنان خطی کشید

لیک بی غم شو شفیع تو منم
خواجهٔ روحم نه مملوک تنم

پیش من این تن ندارد قیمتی
بی تن خویشم فتی ابن الفتی

خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگسدان من

آنک او تن را بدین سان پی کند
حرص میری و خلافت کی کند

زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم
تا امیران را نماید راه و حکم

تا امیری را دهد جانی دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر

جهد پیغامبر به فتح مکه هم (171-1)

بخش ۱۷۱ – بیان آنک فتح طلبیدن مصطفی صلی الله علیه و سلم مکه را و غیر مکه را جهت دوستی ملک دنیا نبود چون فرموده است الدنیا جیفة بلک بامر بود

 

 

جهد پیغامبر به فتح مکه هم
کی بود در حب دنیا متهم

آنک او از مخزن هفت آسمان
چشم و دل بر بست روز امتحان

از پی نظارهٔ او حور و جان
پر شده آفاق هر هفت آسمان

خویشتن آراسته از بهر او
خود ورا پروای غیر دوست کو

آنچنان پر گشته از اجلال حق
که درو هم ره نیابد آل حق

لا یسع فینا نبی مرسل
والملک و الروح ایضا فاعقلوا

گفت ما زاغیم همچون زاغ نه
مست صباغیم مست باغ نه

چونک مخزن‌های افلاک و عقول
چون خسی آمد بر چشم رسول

پس چه باشد مکه و شام و عراق
که نماید او نبرد و اشتیاق

آن گمان بر وی ضمیر بد کند
کو قیاس از جهل و حرص خود کند

آبگینهٔ زرد چون سازی نقاب
زرد بینی جمله نور آفتاب

بشکن آن شیشهٔ کبود و زرد را
تا شناسی گرد را و مرد را

گرد فارِس گرد سر افراشته
گرد را تو مرد حق پنداشته

گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین
چون فزاید بر من آتش‌جبین

تا تو می‌بینی عزیزان را بشر
دانک میراث بلیس‌ست آن نظر

گر نه فرزندی‌، بلیسی ای عنید
پس به تو میراث آن سگ چون رسید

من نیم سگ‌، شیر حقم حق‌پرست
شیر حق آنست کز صورت برست

شیر دنیا جوید اشکاری و برگ
شیر مولی جوید آزادی و مرگ

چونک اندر مرگ بیند صد وجود
همچو پروانه بسوزاند وجود

شد هوای مرگ طوق صادقان
که جهودان را بد این دم امتحان

در نبی فرمود کای قوم یهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود

همچنانک آرزوی سود هست
آرزوی مرگ بردن زان بهست

ای جهودان بهر ناموس کسان
بگذرانید این تمنا بر زبان

یک جهودی این قدر زهره نداشت
چون محمد این علم را بر فراشت

گفت اگر رانید این را بر زبان
یک یهودی خود نماند در جهان

پس یهودان مال بردند و خراج
که مکن رسوا تو ما را ای سراج

این سخن را نیست پایانی پدید
دست با من ده چو چشمت دوست دید

گفت امیر المؤمنین با آن جوان (172-1)

بخش ۱۷۲ – گفتن امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه با قرین خود کی چون خدو انداختی در روی من نفس من جنبید و اخلاص عمل نماند مانع کشتن تو آن شد

گفت امیر المؤمنین با آن جوان
که به هنگام نبرد ای پهلوان

چون خدو انداختی در روی من
نفس جنبید و تبه شد خوی من

نیم بهر حق شد و نیمی هوا
شرکت اندر کار حق نبود روا

تو نگاریدهٔ کف مولیستی
آنِ حقی کردهٔ من نیستی

نقش حق را هم به امر حق شکن
بر زجاجهٔ دوست سنگ دوست زن

گبر این بشنید و نوری شد پدید
در دل او تا که زناری برید

گفت من تخم جفا می‌کاشتم
من ترا نوعی دگر پنداشتم

تو ترازوی احدخو بوده‌ای
بل زبانهٔ هر ترازو بوده‌ای

تو تبار و اصل و خویشم بوده‌ای
تو فروغ شمع کیشم بوده‌ای

من غلام آن چراغ چشم‌جو
که چراغت روشنی پذرفت ازو

من غلام موج آن دریای نور
که چنین گوهر بر آرد در ظهور

عرضه کن بر من شهادت را که من
مر ترا دیدم سرافراز زمن

قرب پنجه کس ز خویش و قوم او
عاشقانه سوی دین کردند رو

او به تیغ حلم چندین حلق را
وا خرید از تیغ و چندین خلق را

تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر

ای دریغا لقمه‌ای دو خورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد

گندمی خورشید آدم را کسوف
چون ذنب شعشاع بدری را خسوف

اینت لطف دل که از یک مشت گل
ماه او چون می‌شود پروین‌گسل

نان چو معنی بود خوردش سود بود
چونک صورت گشت انگیزد جحود

همچو خار سبز کاشتر می‌خورد
زان خورش صد نفع و لذت می‌برد

چونک آن سبزیش رفت و خشک گشت
چون همان را می‌خورد اشتر ز دشت

می‌دراند کام و لنجش ای دریغ
کانچنان ورد مربی گشت تیغ

نان چو معنی بود، بود آن خار سبز
چونک صورت شد کنون خشکست و گبز

تو بدان عادت که او را پیش ازین
خورده بودی ای وجود نازنین

بر همان بو می‌خوری این خشک را
بعد از آن کامیخت معنی با ثری

گشت خاک‌آمیز و خشک و گوشت‌بر
زان گیاه اکنون بپرهیز ای شتر

سخت خاک‌آلود می‌آید سخن
آب تیره شد سر چه بند کن

تا خدایش باز صاف و خوش کند
او که تیره کرد هم صافش کند

صبر آرد آرزو را نه شتاب
صبر کن والله اعلم بالصواب

مدتی این مثنوی تأخیر شد (1-2)

بخش ۱ – سر آغاز

 

مدتی این مثنوی تأخیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد

تا نزاید بخت تو فرزند نو
خون نگردد شیر‌ِ شیرین‌، خوش شنو

چون ضیاء‌الحق حسام‌الدین عنان
باز گردانید ز اوج آسمان

چون به معراج حقایق رفته بود
بی‌بهارش غنچه‌ها ناکَفته بود

چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با‌ساز گشت

مثنوی که صیقل ارواح بود
بازگشتش روز استفتاح بود

مطلع تاریخ این سودا و سود
سال اندر ششصد و شصت و دو بود

بلبلی زینجا برفت و بازگشت
بهر صید این معانی باز گشت

ساعد شَه مسکن این باز باد
تا ابد بر خلق این در باز باد

آفت این در هوا و شهوت است
ورنه اینجا شربت اندر شربت است

این دهان بربند تا بینی عیان
چشم‌بند آن جهان حلق و دهان

ای دهان تو خود دهانهٔ دوزخی
وی جهان تو بر مثال برزخی

نور باقی پهلوی دنیای دون
شیر صافی پهلوی جوهای خون

چون درو گامی زنی بی احتیاط
شیر تو خون می‌شود از اختلاط

یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس
شد فراق صدر جنّت طوق نفس

همچو دیو از وی فرشته می‌گریخت
بهر نانی چند آب چشم ریخت

گرچه یک مو بُد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود

بود آدم دیدهٔ نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم

گر در آن آدم بکردی مشورت
در پشیمانی نگفتی معذرت

زانک با عقلی چو عقلی جفت شد
مانع بد فعلی و بد گفت شد

نفس با نفس دگر چون یار شد
عقل جزوی عاطل و بی‌کار شد

چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهٔ یار خورشیدی شوی

رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی خدا یار تو بود

آنک در خلوت نظر بر دوخته‌ست
آخر آن را هم ز یار آموخته‌ست

خلوت از اغیار باید نه ز یار
پوستین بهر دی آمد نه بهار

عقل با عقل دگر دوتا شود
نور افزون گشت و ره پیدا شود

نفس با نفس دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود

یار چشم تست ای مرد شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار

هین به جاروبِ زبان گردی مکن
چشم را از خس ره‌آوردی مکن

چون که مؤمن آینهٔ مؤمن بود
روی او ز آلودگی ایمن بود

یار آیینه‌ست جان را در حزن
در رخ آیینه ای جان دم مزن

تا نپوشد روی خود را در دمت
دم فرو خوردن بباید هر دمت

کم ز خاکی چونک خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار انوار یافت

آن درختی کو شود با یار جفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت

در خزان چون دید او یار خلاف
در کشید او رو و سر زیر لحاف

گفت یار بد بلا آشفتن است
چونک او آمد طریقم خفتن است

پس بخسپم باشم از اصحاب کهف
به ز دقیانوس آن محبوس لهف

یقظه‌شان مصروف دقیانوس بود
خوابشان سرمایهٔ ناموس بود

خواب بیداری‌ست چون با دانش‌است
وای بیداری که با نادان نشست

چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند

زانک بی‌گلزار بلبل خامش است
غیبت خورشید بیداری‌کش است

آفتابا ترک این گلشن کنی
تا که تحت‌الارض را روشن کنی

آفتاب معرفت را نقل نیست
مشرق او غیر جان و عقل نیست

خاصه خورشید ِ‌کمالی کان سری‌ست
روز و شب کردار او روشن‌گری‌ست

مطلع شمس آی گر اسکندری
بعد از آن هرجا روی نیکو فری

بعد از آن هر‌جا روی مشرق شود
شرق‌ها بر مغربت عاشق شود

حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس درپاشت سوی مشرق روان

راه حس راه خرانست ای سوار
ای خران را تو مزاحم‌، شرم دار

پنج حسی هست جز این پنج حس
آن چو زر سرخ و این حسها چو مس

اندر آن بازار که‌اهل محشرند
حس مس را چون حس زر کی خرند‌؟

حس ابدان قوُت ظلمت می‌خورد
حس جان از آفتابی می‌چرد

ای ببرده رخت حسها سوی غیب
دست چون موسی برون آور ز جیب

ای صفاتت آفتاب معرفت
و آفتاب چرخ بند یک صفت

گاه خورشیدی و گه دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی

تو نه این باشی نه آن در ذات خویش
ای فزون از وهم‌ها وز بیش بیش

روح با علمست و با عقلست یار
روح را با تازی و ترکی چه کار‌؟

از تو ای بی‌نقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیره‌سر

گه مشبه را موحد می‌کند
گه موحد را صور ره می‌زند

گه ترا گوید ز مستی بوالحسن
یا صغیر السن یا رطب البدن

گاه نقش خویش ویران می‌کند
آن پی تنزیه جانان می‌کند

چشم حس را هست مذهب اعتزال
دیدهٔ عقلست سنی در وصال

سخرهٔ حس‌اند اهل اعتزال
خویش را سنی نمایند از ضلال

هر که بیرون شد ز حس سنی وی‌است
اهل بینش چشم عقل خوش‌پی‌است

گر بدیدی حس حیوان شاه را
پس بدیدی گاو و خر الله را

گر نبودی حس دیگر مر ترا
جز حس حیوان ز بیرون هوا

پس بنی‌آدم مکرم کی بدی‌؟
کی به حس مشترک محرم شدی‌؟

نامصور یا مصور گفتنت
باطل آمد بی ز صورت رَستنت

نامصور یا مصور پیش اوست
کو همه مغزست و بیرون شد ز پوست

گر تو کوری، نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج

پرده‌های دیده را داروی صبر
هم بسوزد هم بسازد شرح صدر

آینهٔ دل چون شود صافی و پاک
نقش‌ها بینی برون از آب و خاک

هم ببینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را

چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت‌، معنی او بت‌شکن

شکر یزدان را که چون او شد پدید
در خیالش جان خیال خود بدید

خاک درگاهت دلم را می‌فریفت
خاک بر وی کو ز خاکت می‌شکیفت

گفتم ار خوبم پذیرم این ازو
ورنه خود خندید بر من زشت‌رو

چاره آن باشد که خود را بنگرم
ورنه او خندد مرا من کی خرم

او جمیلست و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیر زال

خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان

در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد

قسم باطل باطلان را می‌کشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند

ناریان مر ناریان را جاذب‌اند
نوریان مر نوریان را طالب‌اند

چشم چون بستی ترا جان کندنیست
چشم را از نور روزن صبر نیست

چشم چون بستی تو را تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت‌؟

تاسهٔ تو جذب نور چشم بود
تا بپیوندد به نور روز زود

چشم باز ار تاسه گیرد مر تو را
دان‌که چشم دل ببستی‌، بر گشا

آن تقاضای دو چشم دل شناس
کو همی‌جوید ضیای بی‌قیاس

چون فراق آن دو نور بی‌ثبات
تاسه آوردت گشادی چشمهات

پس فراق آن دو نور پایدار
تاسه می‌آرد مر آن را پاس دار

او چو می‌خواند مرا من بنگرم
لایق جذبم و یا بد پیکرم

گر لطیفی زشت را در پی کند
تسخری باشد که او بر وی کند

کی ببینم روی خود را ای عجب‌؟
تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب‌؟

نقش جان خویش من جستم بسی
هیچ می‌ننمود نقشم از کسی

گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست

آینهٔ آهن برای پوست‌هاست
آینهٔ سیمای جان سنگی‌بهاست

آینهٔ جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار

گفتم ای دل آینهٔ کلی بجو
رو به دریا‌، کار بر ناید به‌جو

زین طلب بنده به کوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید

دیدهٔ تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده غرق دیده شد

آینهٔ کلی ترا دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود

گفتم آخر خویش را من یافتم
در دو چشمش راه روشن یافتم

گفت وهمم کان خیال تست هان
ذات خود را از خیال خود بدان

نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو تو منی در اتحاد

کاندرین چشم منیر بی زوال
از حقایق راه کی یابد خیال‌؟

در دو چشم غیر من تو نقش خود
گر ببینی آن خیالی دان و رد

زانک سرمهٔ نیستی در می‌کشد
باده از تصویر شیطان می‌چشد

چشمشان خانهٔ خیالست و عدم
نیست‌ها را هست بیند لاجرم

چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال
خانهٔ هستی‌ست نه خانهٔ خیال

تا یکی مو باشد از تو پیش چشم
در خیالت گوهری باشد چو یشم

یشم را آنگه شناسی از گهر
کز خیال خود کنی کلی عبر

یک حکایت بشنو ای گوهر‌شناس
تا بدانی تو عیان را از قیاس

ماه روزه گشت در عهد عمر (2-2)

بخش ۲ – هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر رضی الله عنه

 

 

ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر کوهی دویدند آن نفر

تا هلال روزه را گیرند فال
آن یکی گفت ای عمر اینک هلال

چون عمر بر آسمان مه را ندید
گفت کین مه از خیال تو دمید

ورنه من بیناترم افلاک را
چون نمی‌بینم هلال پاک را

گفت تر کن دست و بر ابرو بمال
آنگهان تو در نگر سوی هلال

چونکه او تر کرد ابرو‌، مه ندید
گفت ای شه نیست مه شد ناپدید

گفت آری موی ابرو شد کمان
سوی تو افکند تیری از گمان

چون یکی مو کژ شد‌، او را راه زد
تا به‌دعوی لاف‌ِ دید‌ِ ماه زد

موی کژ چون پردهٔ گردون بود
چون همه اجزات کژ شد‌، چون بوَد‌؟

راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راست‌رو ز آن آستان

هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد

هر که با ناراستان هم‌سنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد

رو اشداء علی‌الکفار باش
خاک بر دلداری اغیار پاش

بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباه‌بازی شیر باش

تا ز غیرت از تو یاران نسکلند
زانکه آن خاران عدو این گلند

آتش اندر زن به گرگان چون سپند
زانکه آن گرگان عدو یوسفند

«‌جان بابا‌» گویدت ابلیس هین
تا به دَم بفریبدت دیو لعین

این چنین تلبیس با بابات کرد
آدمی را این سیه‌رخ مات کرد

بر سر شطرنجْ چُست است این غراب
تو مبین بازی به چشم نیم‌خواب

زانکه فرزین‌بندها داند بسی
که بگیرد در گلویت چون خسی

در گلو ماند خس او سال‌ها
چیست آن خس، مِهر جاه و مال‌ها

مال خس باشد چو هست ای بی‌ثبات
در گلویت مانع آب حیات

گر برد مالت عدوی پر فنی
ره‌زنی را برده باشد ره‌زنی

دزدکی از مارگیری مار برد (3-2)

بخش ۳ – دزدیدن مارگیر ماری را از مارگیری دیگر

 

 

 

دزدکی از مارگیری مار برد
ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد

وا رهید آن مارگیر از زخم مار
مار کشت آن دزدِ او را زار زار

مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش

در دعا می‌خواستی جانم ازو
کش بیابم مار بستانم ازو

شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد

بس دعاها کان زیانست و هلاک
وز کرم می‌نشنود یزدان پاک

گشت با عیسی یکی ابله رفیق (4-2)

بخش ۴ – التماس کردن همراه عیسی علیه السلام زنده کردن استخوانها از عیسی علیه السلام

 

گشت با عیسی یکی ابله رفیق
استخوانها دید در حفرهٔ عمیق

گفت ای همراه آن نام سنی
که بدان مرده تو زنده می‌کنی

مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوانها را بدان با جان کنم

گفت خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست

کان نَفَس خواهد ز باران پاک‌تر
وز فرشته در روش دراک‌تر

عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد

خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از کجاست

گفت اگر من نیستم اسرارخوان
هم تو بر خوان نام را بر استخوان

گفت عیسی یا رب این اسرار چیست
میل این ابله درین بیگار چیست

چون غم خود نیست این بیمار را
چون غم جان نیست این مردار را

مردهٔ خود را رها کردست او
مردهٔ بیگانه را جوید رفو

گفت حق ادبار اگر ادبارجوست
خار روییده جزای کشت اوست

آنک تخم خار کارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان

گر گلی گیرد به کف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود

کیمیای زهر و مارست آن شقی
بر خلاف کیمیای متقی

صوفیی می‌گشت در دور افق (5-2)

بخش ۵ – اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول خادم

 

صوفیی می‌گشت در دور افق
تا شبی در خانقاهی شد قنق

یک بهیمه داشت در آخُر ببست
او به صدر صفه با یاران نشست

پس مراقب گشت با یاران خویش
دفتری باشد حضور یار پیش

دفتر صوفی سواد حرف نیست
جز دل اسپیدِ همچون برف نیست

زاد دانشمند آثار قلم
زاد صوفی چیست آثار قَدَم

همچو صیادی سوی اشکار شد
گام آهو دید و بر آثار شد

چندگاهش گام آهو در خورست
بعد از آن خود ناف آهو رهبرست

چونک شکر گام کرد و ره برید
لاجرم زان گام در کامی رسید

رفتن یک منزلی بر بوی ناف
بهتر از صد منزلِ گام و طواف

آن دلی کو مطلع مهتاب‌هاست
بهر عارف فتحت ابواب‌هاست

با تو دیوارست و با ایشان درست
با تو سنگ و با عزیزان گوهرست

آنچ تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن

پیر ایشانند کین عالم نبود
جان ایشان بود در دریای جود

پیش ازین تن عمرها بگذاشتند
پیشتر از کشت بر برداشتند

پیشتر از نقش جان پذرفته‌اند
پیشتر از بحر درها سفته‌اند

مشورت می‌رفت در ایجاد خلق (6-2)

بخش ۶ – حکایت مشورت کردن خدای تعالی در ایجاد خلق

 

مشورت می‌رفت در ایجاد خلق
جانشان در بحر قدرت تا به حلق

چون ملایک مانع آن می‌شدند
بر ملایک خفیه خنبک می‌زدند

مطلع بر نقش هر که هست شد
پیش از آن کین نفس کل پابست شد

پیشتر ز افلاک کیوان دیده‌اند
پیشتر از دانه‌ها نان دیده‌اند

بی دماغ و دل پر از فکرت بدند
بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند

آن عیان نسبت بایشان فکرتست
ورنه خود نسبت بدوران رؤیتست

فکرت از ماضی و مستقبل بود
چون ازین دو رست مشکل حل شود

دیده چون بی‌کیف هر باکیف را
دیده پیش از کان صحیح و زیف را

پیشتر از خلقت انگورها
خورده میها و نموده شورها

در تموز گرم می‌بینند دی
در شعاع شمس می‌بینند فی

در دل انگور می را دیده‌اند
در فنای محض شی را دیده‌اند

آسمان در دور ایشان جرعه‌نوش
آفتاب از جودشان زربفت‌پوش

چون ازیشان مجتمع بینی دو یار
هم یکی باشند و هم ششصد هزار

بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان

مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدان ما

چون نظر در قرص داری خود یکیست
وانک شد محجوب ابدان در شکیست

تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود

چونک حق رش علیهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او

یک زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زان جمال

در بیان ناید جمال حال او
هر دو عالم چیست عکس خال او

چونک من از خال خوبش دم زنم
نطق می‌خواهد که بشکافد تنم

همچو موری اندرین خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری می‌کشم

کی گذارد آنک رشک روشنیست (7-2)

بخش ۷ – بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به استماع ظاهر صورت حکایت

 

 

 

کی گذارد آنک رشک روشنیست
تا بگویم آنچ فرض و گفتنیست

بحر کف پیش آرد و سدی کند
جر کند وز بعد جر مدی کند

این زمان بشنو چه مانع شد مگر
مستمع را رفت دل جای دگر

خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عنق

لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال

صوفی آن صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان تا کی از جوز و مویز

جسم ما جوز و مویزست ای پسر
گر تو مردی زین دو چیز اندر گذر

ور تو اندر نگذری اکرام حق
بگذراند مر ترا از نه طبق

بشنو اکنون صورت افسانه را
لیک هین از که جداکن دانه را