مثنوی معنوی

گفت قاضی مفلسی را وا نما (18-2)

بخش ۱۸ – تتمهٔ قصهٔ مفلس

 

گفت قاضی مفلسی را وا نما
گفت اینک اهل زندانت گوا

گفت ایشان متهم باشند چون
می‌گریزند از تو می‌گریند خون

وز تو می‌خواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی می‌دهند

جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا

هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو

گفت قاضی که‌ش بگردانید فاش
گرد شهر این مفلس است و بس قلاش

کو به‌کو او را منادی‌ها زنید
طبل افلاسش عیان هر جا زنید

هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچ کس او را تسو

هر که دعوی آرَدَش اینجا به‌فن
بیش زندانش نخواهم کرد من

پیش من افلاس او ثابت شده‌ست
نقد و کالا نیستش چیزی به‌دست

آدمی در حبس دنیا ز‌آن بود
تا بوَد که‌افلاس او ثابت شود

مفلسیِ دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما

کاو دغا و مفلس است و بد سخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن

ور کنی او را بهانه آوری
مفلس است او، صرفه از وی کی بری‌‌؟

حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتر کُردی که هیزم می‌فروخت

کُرد بیچاره بسی فریاد کرد
هم موکل را به دانگی شاد کرد

اشترش بردند از هنگام چاشت
تا شب و افغان او سودی نداشت

بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان

سو به سو و کو به کو می‌تاختند
تا همه شهرش عیان بشناختند

پیش هر حمام و هر بازار‌گه‌
کرده مردم جمله در شکلش نگه

دَه منادی‌گر بلند آوازیان
ترک و کرد و رومیان و تازیان

مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض تا ندهد کس او را یک پشیز

ظاهر و باطن ندارد حبه‌ای
مفلسی قلبی دغایی دبه‌ای

هان و هان با او حریفی کم کنید
چونک گاو آرد گره محکم کنید

ور به‌حکم آرید این پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را

خوش‌دَمست او و گلویش بس فراخ
با شِعار نو دِثار شاخ شاخ

گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاریه‌ست آن تا فریبد عامه را

حرف حکمت بر زبان نا‌حکیم
حله‌های عاریت دان ای سلیم

گرچه دزدی حله‌ای پوشیده است
دست تو چون گیرد آن ببریده‌دست

چون شبانه از شتر آمد به زیر
کُرد گفتش منزلم دورست و دیر

بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم کم از اخراج کاه

گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس‌‌؟!
هوش تو کو‌‌؟ نیست اندر خانه کس‌‌‌؟

طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیده‌ای بد واقعه

گوش تو پر بوده‌است از طمْعِ خام
پس طمَع کر می‌کند کور ای غلام

تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلس‌ست و مفلس‌ست این قلتبان

تا به شب گفتند و در صاحب شتر
بر نزد کاو از طمع پر بود پر

هست بر سمع و بصر مُهر خدا
در حجب بس صورت‌ست و بس صدا

آنچ او خواهد رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم

و آنچ او خواهد رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت وز خروش

کون پر چاره‌ست، هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی

گرچه تو هستی کنون غافل از آن
وقت حاجت حق کند آن را عیان

گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید

لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش بی فرمان او

چشم را ای چاره‌جو در لامکان
هین بنه چون چشم‌ کشته سوی جان

این جهان از بی جهت پیدا شده‌ست
که ز بی‌جایی جهان را جا شده‌ست

باز گرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی

جای دخل‌ست این عدم از وی مرم
جای خرج‌ست این وجود بیش و کم

کارگاه صنع حق چون نیستی‌ست
جز معطل در جهانِ هست کیست‌‌‌؟

یاد ده ما را سخن‌های دقیق
که ترا رحم آورد آن ای رفیق

هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ایمنی از تو مهابت هم ز تو

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
مصلحی تو ای تو سلطان سخن

کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود نیلش کنی

این چنین مینا‌گر‌ی‌ها کار تست
این چنین اکسیر‌ها اسرار تست

آب را و خاک را بر هم زدی
ز آب و گل نقش تن آدم زدی

نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم

باز بعضی را رهایی داده‌ای
زین غم و شادی جدایی داده‌ای

برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت
کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت

هر چه محسوس است او رد می‌کند
وانچ ناپیدا‌ست مسند می‌کند

عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون فتنهٔ او در جهان

این رها کن عشق‌های صورتی
نیست بر صورت نه بر روی ستی

آنچ معشوق‌ست صورت نیست آن
خواه عشق این جهان خواه آن جهان

آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای
چون برون شد جان چرایش هشته‌ای‌‌؟

صورت‌ش بر جاست این سیری ز چیست‌؟
عاشقا وا جو که معشوق تو کیست‌‌؟

آنچ محسوس‌ست اگر معشوقه است
عاشق‌ستی هر که او را حس هست

چون وفا آن عشق افزون می‌کند
کی وفا صورت دگرگون می‌کند‌‌؟

پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت

بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم‌؟!
وا طلب اصلی که تابد او مقیم

ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش

پرتو عقل‌ست آن بر حس تو
عاریت می‌دان ذهب بر مس تو

چون زر‌اندود‌ست خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تَر پیره‌خر‌؟

چون فرشته بود همچون دیو شد
کان ملاحت اندرو عاریه بد

اندک اندک می‌ستانند آن جمال
اندک اندک خشک می‌گردد نهال

رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن دل منه بر استخوان

کآن جمال دل جمال باقی‌ است
دولتش از آب حیوان ساقی است

خود هم او آبست و هم ساقی و مست
هر سه یک شد چون طلسم تو شکست

آن یکی را تو ندانی از قیاس
بندگی کن، ژاژ کم خا ناشناس

معنی تو صورت‌ست و عاریت
بر مناسب شادی و بر قافیت

معنی آن باشد که بستاند ترا
بی نیاز از نقش گرداند ترا

معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق‌تر کند

کور را قسمت خیال غم‌فزا‌ست
بهرهٔ چشم این خیالاتِ فنا‌ست

حرف قرآن را ضریران معدن‌ند
خر نبینند و به پالان بر زنند

چون تو بینایی پی خر رو که جَست
چند پالان‌دوزی ای پالان‌پرست‌؟!

خر چو هست آید یقین پالان ترا
کم نگردد نان‌، چو باشد جان ترا

پشت خر دکان و مال و مکسب است
دُر قلبت مایهٔ صد قالب است

خر برهنه بر نشین ای بوالفضول
خر برهنه نی که راکب شد رسول

النبی قد رکب معروریا
والنبی قیل سافر ماشیا

شد خر نفس تو‌، بر میخی‌ش بند
چند بگریزد ز کار و بار چند‌‌؟

بار صبر و شکر او را بردنی‌ست
خواه در صد سال و خواهی سی و بیست

هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت

طمع خامست آن مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر

کان فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان

کار بخت‌ست آن و آن هم نادر‌ست
کسب باید کرد تا تن قادر‌ست

کسب کردن گنج را مانع کی است‌‌؟
پا مکش از کار آن خود در پی است

تا نگردی تو گرفتارِ اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر

کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق

کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد

آن غریبی خانه می‌جست از شتاب (19-2)

بخش ۱۹ – مثل

 

آن غریبی خانه می‌جست از شتاب
دوستی بردش سوی خانهٔ خراب

گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر تو را مسکن شدی

هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهٔ دگر

گفت آری پهلوی یاران بهست
لیک ای جان در اگر نتوان نشست

این همه عالم طلب‌کار خوشند
وز خوش تزویر اندر آتشند

طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام

پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین

گر محک داری گزین کن ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو

یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی ره مرو تنها تو پیش

بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا

بانگ می‌دارد که هان ای کاروان
سوی من آیید نک راه و نشان

نام هر یک می‌برد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان

چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع راه دور و روز دیر

چون بود آن بانگ غول آخر بگو
مال خواهم جاه خواهم و آب رو

از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها

ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز

صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را باز دان از رنگ کاس

تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیده‌ای پیدا کند صبر و درنگ

رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها

گوهر چه بلک دریایی شوی
آفتاب چرخ‌پیمایی شوی

کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان

کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید

کارگه چون جای باش عاملست
آنک بیرونست از وی غافلست

پس در آ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را بهم

کارگه چون جای روشن‌دیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست

رو بهستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود

لاجرم می‌خواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در

خود قضا بر سبلت آن حیله‌مند
زیر لب می‌کرد هر دم ریش‌خند

صد هزاران طفل کشت او بی‌گناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله

تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون

آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد

گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی ز احتیال

اندرون خانه‌اش موسی معاف
وز برون می‌کشت طفلان را گزاف

همچو صاحب‌نفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی می‌برد

کین عدو و آن حسود و دشمنست
خود حسود و دشمن او آن تنست

او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون می‌دود که کو عدو

نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست می‌خاید به کین

آن یکی از خشم، مادر را بِکُشْت (20-2)

بخش ۲۰ – ملامت‌کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت

 

 

آن یکی از خشم، مادر را بِکُشْت
هم به زخمِ خَنْجَر و هم زخمِ مُشْت

آن یکی گفتش که: از بدگوهری
یاد ناوردی تو حقِ مادری؟

هی تو مادر را چرا کُشتی؟ بگو
او چه کرد آخر بگو ای زشت‌خو؟

گفت: کاری کرد کان عار وی است
کشتمش کان خاک، سَتّار وی است

گفت: آن‌کس را بِکُش ای مُحْتَشَم
گفت: پس هر روز مَردی را کُشَم

کُشْتَم او را رَستم از خون‌های خلق
نای او بُرَّم بِه است از نای خلق

نَفْسِ توست آن مادرِ بدخاصیت
که فساد اوست در هر ناحیت

هین بِکُش او را که بهرِ آن دَنی
هر دمی، قصدِ عزیزی می‌کنی

از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پیِ او، با حق و با خلق، جنگ

نَفْس کُشتی باز رَستی ز اعْتِذار
کس، تو را دشمن نَمانَد در دیار

گر شکال آرد کسی بر گفتِ ما
از برای انبیا و اولیا

کانبیا را نی که نَفْسِ کُشْته بود
پس چراشان دشمنان بود و حسود؟

گوش نِه تو، ای طلب‌کار صواب
بشنو این اشکال و شُبْهَت را جواب

دشمنِ خود بوده‌اند آن مُنْکِران
زخم، بر خود می‌زدند ایشان، چنان

دشمن، آن باشد که قصدِ جان کند
دشمن، آن نَبْوَد که خود، جان می‌کَنَد

نیست خفاشک، عدوی آفتاب
او، عدوی خویش آمد در حجاب

تابشِ خورشید او را می‌کُشَد
رنجِ او، خورشید هرگز کِی کَشَد؟

دشمن، آن باشد کز او آید عذاب
مانع آید لعل را از آفتاب

مانعِ خویش‌اند جملهٔ کافران
از شعاعِ جوهرِ پیغمبران

کِی حجابِ چشمِ آن فردند خلق؟
چشم خود را کور و کژ کردند خلق

چون غلام هندوی کو کین کِشَد
از ستیزهٔ خواجه، خود را می‌کُشَد

سرنگون می‌افتد از بامِ سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را

گر شود بیمار، دشمن با طبیب
ور کند کودک، عداوت با ادیب

در حقیقت، رهزنِ جانِ خَودند
راهِ عقل و جانِ خود را خود زَدند

گازُری گر خشم گیرد ز آفتاب
ماهیی گر خشم می‌گیرد ز آب

تو یکی بنگر که را دارد زیان
عاقبت کِبْوَد سیه‌اختر از آن؟

گر تو را حق آفریند زشت‌رو
هان مَشو هم زشت‌رو، هم زشت‌خو

ور بَرَد کَفْشَت مَرو در سنگلاخ
ور دو شاخه‌ستت مشو تو چار شاخ

تو، حَسودی کز فلان، من، کم‌ترم
می‌فَزاید کم‌تری در اخترم

خود، حَسَد، نقصان و عیبی دیگر است
بلک از جمله کمی‌ها بتّر است

آن بلیس از ننگ و عارِ کم‌تری
خویش را افکند در صد اَبْتَری

از حَسَد می‌خواست تا بالا بُوَد
خود چه بالا بلک خون‌پالا بُوَد

آن ابوجهل از محمّد ننگ داشت
وز حَسَد خود را به بالا می‌فَراشت

بوالحِکَم نامش بُد و بوجَهْل شد
ای بسا اهل از حَسَد، نااهل شد

من ندیدم در جهانِ جست‌وجو
هیچ اهلیّت، بِه از خوی نکو

انبیا را واسطه زان کرد حق
تا پدید آیَد حَسَدها در قَلَق

زانک کس را از خدا عاری نبود
حاسِدِ حق، هیچ دَیّاری نبود

آن کسی کش مِثْلِ خود پنداشتی
زان سَبَب با او، حَسَد برداشتی

چون مُقَرَّر شد بزرگی رسول
پس حَسَد نایَد کسی را از قبول

پس به هر دوری، ولیی قائم است
تا قیامت، آزمایش، دائم است

هر که را خوی نکو باشد بِرَست
هرکسی کاو شیشه‌دل باشد شِکَسْت

پس امامِ حیِّ قائم، آن ولی‌ست
خواه از نسلِ عُمَر خواه از عَلی‌ست

مهدی و هادی، وی‌ست ای راه‌جو
هم نهان و هم نشسته، پیشِ رو

او چو نور است و خرد، جبریل اوست
وان ولیِ کم از او، قندیلِ اوست

وانک زین قندیلِ کم‌مشکاتِ ماست
نور را در مرتبه، ترتیب‌هاست

زانک هفصد پرده دارد نورِ حق
پرده‌های نور دان چندین طَبَق

از پس هر پرده، قومی را مقام
صف‌صف‌اند این پرده‌هاشان تا امام

اهلِ صفِ آخرین از ضعفِ خویش
چشمشان طاقت ندارد نورِ بیش

وان صفِ پیش از ضعیفی بصر
تاب نارَد روشنایی، بیش‌تر

روشنایی کاو حیاتِ اول است
رنجِ جان و فتنهٔ این اَحْوَل است

اَحْوَلی‌ها اندک‌اندک کم شود
چون ز هفصد بگذرد او یَم شود

آتشی کاصلاحِ آهن یا زَر است
کی صَلاحِ آبی و سیبِ تر است؟

سیب و آبی، خامیی دارد خفیف
نِی چو آهن، تابشی خواهد لطیف

لیک آهن را لطیف، آن شعله‌هاست
کو جذوبِ تابشِ آن اژدهاست

هست آن آهن، فقیرِ سخت‌کش
زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش

حاجِبِ آتش بُوَد بی‌واسطه
در دلِ آتش رَوَد بی‌رابطه

بی‌حجاب آب و فرزندان آب
پختگی ز آتش نیابند و خطاب

واسطه دیگی بود یا تابه‌ای
همچو پا را در روش پاتابه‌ای

یا مکانی در میان تا آن هوا
می‌شود سوزان و می‌آرد بما

پس فقیر آنست کو بی واسطه‌ست
شعله‌ها را با وجودش رابطه‌ست

پس دل عالم ویست ایرا که تن
می‌رسد از واسطهٔ این دل به فن

دل نباشد تن چه داند گفت و گو
دل نجوید تن چه داند جست و جو

پس نظرگاه شعاع آن آهنست
پس نظرگاه خدا دل نه تنست

بس مثال و شرح خواهد این کلام
لیک ترسم تا نلغزد وهم عام

تا نگردد نیکوی ما بدی
اینک گفتم هم نبد جز بی‌خودی

پای کژ را کفش کژ بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود

پادشاهی دو غلام ارزان خرید (21-2)

بخش ۲۱ – امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود

 

پادشاهی دو غلام ارزان خرید
با یکی زان دو سخن گفت و شنید

یافتش زیرک‌دل و شیرین جواب
از لب شِکر چه زاید شکرآب

آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پرده‌ست بر درگاه جان

چونک بادی پرده را در هم کشید
سِرّ صحن خانه شد بر ما پدید

کاندر آن خانه گهر یا گندمست
گنج زر یا جمله مار و کزدمست

یا درو گنجست و ماری بر کران
زانک نبود گنج زر بی پاسبان

بی تامل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تامل دیگران

گفتیی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی

نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی

نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا

نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سؤال و هم جواب از ما بدی

چشم کژ کردی دو دیدی قرص ماه
چون سؤالست این نظر در اشتباه

راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را نک جواب

فکرتت گو، کژ مبین نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر

هر جوابی کان ز گوش آید بدل
چشم گفت از من شنو آن را بهل

گوش دلاله‌ست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال

در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیده‌ها تبدیل ذات

ز آتش ار علمت یقین شد از سخن
پختگی جو در یقین منزل مکن

تا نسوزی نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی در آتش در نشین

گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود

این سخن پایان ندارد باز گرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد

آن غلامک را چو دید اهل ذکا (22-2)

بخش ۲۲ – به راه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدن

 

 

آن غلامک را چو دید اهل ذکا
آن دگر را کرد اشارت که بیا

کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست
جد گود فرزندکم تحقیر نیست

چون بیامد آن دوم در پیش شاه
بود او گنده‌دهان دندان سیاه

گرچه شه ناخوش شد از گفتار او
جست و جویی کرد هم ز اسرار او

گفت با این شکل و این گند دهان
دور بنشین لیک آن سوتر مران

که تو اهل نامه و رقعه بدی
نه جلیس و یار و هم‌بقعه بدی

تا علاج آن دهان تو کنیم
تو حبیب و ما طبیب پر فنیم

بهر کیکی نو گلیمی سوختن
نیست لایق از تو دیده دوختن

با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو

آن ذکی را پس فرستاد او به کار
سوی حمامی که رو خود را بخار

وین دگر را گفت خه تو زیرکی
صد غلامی در حقیقت نه یکی

آن نه‌ای که خواجه‌تاش تو نمود
از تو ما را سرد می‌کرد آن حسود

گفت او دزد و کژست و کژنشین
حیز و نامرد و چنینست و چنین

گفت پیوسته بدست او راست‌گو
راست‌گویی من ندیدستم چو او

راست‌گویی در نهادش خلقتیست
هرچه گوید من نگویم آن تهیست

کژ ندانم آن نکواندیش را
متهم دارم وجود خویش را

باشد او در من ببیند عیبها
من نبینم در وجود خود شها

هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش

غافل‌اند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر

من نبینم روی خود را ای شمن
من ببینم روی تو تو روی من

آنکسی که او ببیند روی خویش
نور او از نور خلقانست بیش

گر بمیرد دید او باقی بود
زانک دیدش دید خلاقی بود

نور حسی نبود آن نوری که او
روی خود محسوس بیند پیش رو

گفت اکنون عیبهای او بگو
آنچنان که گفت او از عیب تو

تا بدانم که تو غمخوار منی
کدخدای ملکت و کار منی

گفت ای شه من بگویم عیبهاش
گرچه هست او مر مرا خوش خواجه‌تاش

عیب او مهر و وفا و مردمی
عیب او صدق و ذکا و همدمی

کمترین عیبش جوامردی و داد
آن جوامردی که جان را هم بداد

صد هزاران جان خدا کرده پدید
چه جوامردی بود کان را ندید

ور بدیدی کی به جان بخلش بدی؟
بهر یک جان کی چنین غمگین شدی؟

بر لب جو بخل آب آن را بود
کو ز جوی آب نابینا بود

گفت پیغامبر که هر که از یقین
داند او پاداش خود در یوم دین

که یکی را ده عوض می‌آیدش
هر زمان جودی دگرگون زایدش

جود جمله از عوضها دیدنست
پس عوض دیدن ضد ترسیدنست

بخل نادیدن بود اعواض را
شاد دارد دید در خواض را

پس بعالم هیچ کس نبود بخیل
زانک کس چیزی نبازد بی بدیل

پس سخا از چشم آمد نه ز دست
دید دارد کار جز بینا نرست

عیب دیگر این که خودبین نیست او
هست او در هستی خود عیب‌جو

عیب‌گوی و عیب‌جوی خود بدست
با همه نیکو و با خود بد بدست

گفت شه جلدی مکن در مدح یار
مدح خود در ضمن مدح او میار

زانک من در امتحان آرم ورا
شرمساری آیدت در ماورا

گفت نه والله بالله العظیم (23-2)

بخش ۲۳ – قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود

 

 

 

گفت نه والله بالله العظیم
مالک الملک و به رحمان و رحیم

آن خدایی که فرستاد انبیا
نه بحاجت بل بفضل و کبریا

آن خداوندی که از خاک ذلیل
آفرید او شهسواران جلیل

پاکشان کرد از مزاج خاکیان
بگذرانید از تک افلاکیان

بر گرفت از نار و نور صاف ساخت
وانگه او بر جملهٔ انوار تاخت

آن سنابرقی که بر ارواح تافت
تا که آدم معرفت زان نور یافت

آن کز آدم رست و دست شیث چید
پس خلیفه‌ش کرد آدم کان بدید

نوح از آن گوهر که برخوردار بود
در هوای بحر جان دربار بود

جان ابراهیم از آن انوار زفت
بی حذر در شعله‌های نار رفت

چونک اسمعیل در جویش فتاد
پیش دشنهٔ آبدارش سر نهاد

جان داوود از شعاعش گرم شد
آهن اندر دست‌بافش نرم شد

چون سلیمان بد وصالش را رضیع
دیو گشتش بنده فرمان و مطیع

در قضا یعقوب چون بنهاد سر
چشم روشن کرد از بوی پسر

یوسف مه‌رو چو دید آن آفتاب
شد چنان بیدار در تعبیر خواب

چون عصا از دست موسی آب خورد
ملکت فرعون را یک لقمه کرد

نردبانش عیسی مریم چو یافت
بر فراز گنبد چارم شتافت

چون محمد یافت آن ملک و نعیم
قرص مه را کرد او در دم دو نیم

چون ابوبکر آیت توفیق شد
با چنان شه صاحب و صدیق شد

چون عمر شیدای آن معشوق شد
حق و باطل را چو دل فاروق شد

چونک عثمان آن عیان را عین گشت
نور فایض بود و ذی النورین گشت

چون ز رویش مرتضی شد درفشان
گشت او شیر خدا در مرج جان

چون جنید از جند او دید آن مدد
خود مقاماتش فزون شد از عدد

بایزید اندر مزیدش راه دید
نام قطب العارفین از حق شنید

چونک کرخی کرخ او را شد حرس
شد خلیفهٔ عشق و ربانی نفس

پور ادهم مرکب آن سو راند شاد
گشت او سلطان سلطانان داد

وان شقیق از شق آن راه شگرف
گشت او خورشید رای و تیز طرف

صد هزاران پادشاهان نهان
سر فرازانند زان سوی جهان

نامشان از رشک حق پنهان بماند
هر گدایی نامشان را بر نخواند

حق آن نور و حق نورانیان
کاندر آن بحرند همچون ماهیان

بحر جان و جان بحر ار گویمش
نیست لایق نام نو می‌جویمش

حق آن آنی که این و آن ازوست
مغزها نسبت بدو باشند پوست

که صفات خواجه‌تاش و یار من
هست صد چندان که این گفتار من

آنچ می‌دانم ز وصف آن ندیم
باورت ناید چه گویم ای کریم

شاه گفت اکنون از آنِ خود بگو
چند گویی آنِ این و آنِ او

تو چه داری و چه حاصل کرده‌ای
از تک دریا چه دُر آورده‌ای

روز مرگ این حس تو باطل شود
نور جان داری که یار دل شود

در لحد کین چشم را خاک آگند
هست آنچ گور را روشن کند

آن زمان که دست و پایت بر درد
پر و بالت هست تا جان بر پرد

آن زمان کین جان حیوانی نماند
جان باقی بایدت بر جا نشاند

شرط من جا بالحسن نه کردنست
این حسن را سوی حضرت بردنست

جوهری داری ز انسان یا خری
این عرضها که فنا شد چون بری

این عرضهای نماز و روزه را
چونک لایبقی زمانین انتفی

نقل نتوان کرد مر اعراض را
لیک از جوهر برند امراض را

تا مبدل گشت جوهر زین عرض
چون ز پرهیزی که زایل شد مرض

گشت پرهیز عرض جوهر بجهد
شد دهان تلخ از پرهیز شهد

از زراعت خاکها شد سنبله
داروی مو کرد مو را سلسله

آن نکاح زن عرض بد شد فنا
جوهر فرزند حاصل شد ز ما

جفت کردن اسپ و اشتر را عرض
جوهر کره بزاییدن غرض

هست آن بستان نشاندن هم عرض
کشت جوهر گشت بستان نک غرض

هم عرض دان کیمیا بردن به کار
جوهری زان کیمیا گر شد بیار

صیقلی کردن عرض باشد شها
زین عرض جوهر همی‌زاید صفا

پس مگو که من عملها کرده‌ام
دخل آن اعراض را بنما مرم

این صفت کردن عرض باشد خمش
سایهٔ بز را پی قربان مکش

گفت شاها بی قنوط عقل نیست
گر تو فرمایی عرض را نقل نیست

پادشاها جز که یاس بنده نیست
گر عرض کان رفت باز آینده نیست

گر نبودی مر عرض را نقل و حشر
فعل بودی باطل و اقوال فشر

این عرضها نقل شد لونی دگر
حشر هر فانی بود کونی دگر

نقل هر چیزی بود هم لایقش
لایق گله بود هم سایقش

وقت محشر هر عرض را صورتیست
صورت هر یک عرض را نوبتیست

بنگر اندر خود نه تو بودی عرض
جنبش جفتی و جفتی با غرض

بنگر اندر خانه و کاشانه‌ها
در مهندس بود چون افسانه‌ها

آن فلان خانه که ما دیدیم خوش
بود موزون صفه و سقف و درش

از مهندس آن عرض و اندیشه‌ها
آلت آورد و ستون از بیشه‌ها

چیست اصل و مایهٔ هر پیشه‌ای
جز خیال و جز عرض و اندیشه‌ای

جمله اجزای جهان را بی غرض
در نگر حاصل نشد جز از عرض

اول فکر آخر آمد در عمل
بُنیَت عالم چنان دان در ازل

میوه‌ها در فکر دل اول بود
در عمل ظاهر به آخر می‌شود

چون عمل کردی شجر بنشاندی
اندر آخر حرف اول خواندی

گرچه شاخ و برگ و بیخش اولست
آن همه از بهر میوه مرسلست

پس سِری که مغز آن افلاک بود
اندر آخر خواجهٔ لولاک بود

نقل اعراضست این بحث و مقال
نقل اعراضست این شیر و شگال

جمله عالم خود عرض بودند تا
اندرین معنی بیامد هل اتی

این عرضها از چه زاید از صور
وین صور هم از چه زاید از فکر

این جهان یک فکرتست از عقل کل
عقل چون شاهست و صورتها رسل

عالم اول جهان امتحان
عالم ثانی جزای این و آن

چاکرت شاها جنایت می‌کند
آن عرض زنجیر و زندان می‌شود

بنده‌ات چون خدمت شایسته کرد
آن عرض نی خلعتی شد در نبرد

این عرض با جوهر آن بیضست و طیر
این از آن و آن ازین زاید به سیر

گفت شاهنشه چنین گیر المراد
این عرضهای تو یک جوهر نزاد

گفت مخفی داشتست آن را خرد
تا بود غیب این جهان نیک و بد

زانک گر پیدا شدی اشکال فکر
کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر

پس عیان بودی نه غیب ای شاه این
نقش دین و کفر بودی بر جبین

کی درین عالم بت و بتگر بدی
چون کسی را زهره تسخر بدی

پس قیامت بودی این دنیای ما
در قیامت کی کند جرم و خطا

گفت شه پوشید حق پاداش بد
لیک از عامه نه از خاصان خود

گر به دامی افکنم من یک امیر
از امیران خفیه دارم نه از وزیر

حق به من بنمود پس پاداش کار
وز صورهای عملها صد هزار

تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمی‌پوشد غمام

گفت پس از گفت من مقصود چیست
چون تو می‌دانی که آنچ بود چیست

گفت شه حکمت در اظهار جهان
آنک دانسته برون آید عیان

آنچ می‌دانست تا پیدا نکرد
بر جهان ننهاد رنج طلق و درد

یک زمان بی کار نتوانی نشست
تا بدی یا نیکیی از تو نجست

این تقاضاهای کار از بهر آن
شد موکل تا شود سرت عیان

پس کلابهٔ تن کجا ساکن شود
چون سر رشتهٔ ضمیرش می‌کشد

تاسهٔ تو شد نشان آن کشش
بر تو بی کاری بود چون جان‌کنش

این جهان و آن جهان زاید ابد
هر سبب مادر اثر از وی ولد

چون اثر زایید آن هم شد سبب
تا بزاید او اثرهای عجب

این سببها نسل بر نسلست لیک
دیده‌ای باید منور نیک نیک

شاه با او در سخن اینجا رسید
یا بدید از وی نشانی یا ندید

گر بدید آن شاه جویا دور نیست
لیک ما را ذکر آن دستور نیست

چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه و همام

گفت صحا لک نعیم دائم
بس لطیفی و ظریف و خوب‌رو

ای دریغا گر نبودی در تو آن
که همی‌گوید برای تو فلان

شاد گشتی هر که رویت دیدیی
دیدنت ملک جهان ارزیدیی

گفت رمزی زان بگو ای پادشاه
کز برای من بگفت آن دین‌تباه

گفت اول وصف دوروییت کرد
کاشکارا تو دوایی خفیه درد

خبث یارش را چو از شه گوش کرد
در زمان دریای خشمش جوش کرد

کف برآورد آن غلام و سرخ گشت
تا که موج هجو او از حد گذشت

کو ز اول دم که با من یار بود
همچو سگ در قحط بس گه‌خوار بود

چون دمادم کرد هجوش چون جرس
دست بر لب زد شهنشاهش که بس

گفت دانستم ترا از وی بدان
از تو جان گنده‌ست و از یارت دهان

پس نشین ای گنده‌جان از دور تو
تا امیر او باشد و مامور تو

در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزهٔ گولخن دان ای کیا

پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو

ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو در پاش میر

صورت ظاهر فنا گردد بدان
عالم معنی بماند جاودان

چند بازی عشق با نقش سبو
بگذر از نقش سبو رو آب جو

صورتش دیدی ز معنی غافلی
از صدف دُری گزین گر عاقلی

این صدفهای قوالب در جهان
گرچه جمله زنده‌اند از بحر جان

لیک اندر هر صدف نبود گهر
چشم بگشا در دل هر یک نگر

کان چه دارد وین چه دارد می‌گزین
زانک کم‌یابست آن در ثمین

گر به صورت می‌روی کوهی به شکل
در بزرگی هست صد چندان که لعل

هم به صورت دست و پا و پشم تو
هست صد چندان که نقش چشم تو

لیک پوشیده نباشد بر تو این
کز همه اعضا دو چشم آمد گزین

از یک اندیشه که آید در درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون

جسم سلطان گر به صورت یک بود
صد هزاران لشکرش در پی دود

باز شکل و صورت شاه صفی
هست محکوم یکی فکر خفی

خلق بی‌پایان ز یک اندیشه بین
گشته چون سیلی روانه بر زمین

هست آن اندیشه پیش خلق خرد
لیک چون سیلی جهان را خورد و برد

پس چو می‌بینی که از اندیشه‌ای
قایمست اندر جهان هر پیشه‌ای

خانه‌ها و قصرها و شهرها
کوهها و دشتها و نهرها

هم زمین و بحر و هم مهر و فلک
زنده از وی همچو کز دریا سمک

پس چرا از ابلهی پیش تو کور
تن سلیمانست و اندیشه چو مور

می‌نماید پیش چشمت کُه بزرگ
هست اندیشه چو موش و کوه گرگ

عالم اندر چشم تو هول و عظیم
ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم

وز جهان فکرتی ای کم ز خر
ایمن و غافل چو سنگ بی‌خبر

زانک نقشی وز خرد بی‌بهره‌ای
آدمی خو نیستی خرکره‌ای

سایه را تو شخص می‌بینی ز جهل
شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل

باش تا روزی که آن فکر و خیال
بر گشاید بی‌حجابی پر و بال

کوهها بینی شده چون پشم نرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم

نه سما بینی نه اختر نه وجود
جز خدای واحد حی ودود

یک فسانه راست آمد یا دروغ
تا دهد مر راستیها را فروغ

پادشاهی بنده‌ای را از کرم (24-2)

بخش ۲۴ – حسد کردن حشم بر غلام خاص

 

پادشاهی بنده‌ای را از کرم
بر گزیده بود بر جملهٔ حشم

جامگی او وظیفهٔ چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر

از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت

روح او با روح شه در اصل خویش
پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش

کار آن دارد که پیش از تن بدست
بگذر از اینها که نو حادث شدست

کار عارف‌راست کو نه احولست
چشم او بر کشتهای اولست

آنچ گندم کاشتندش و آنچ جو
چشم او آنجاست روز و شب گرو

آنچ آبستست شب جز آن نزاد
حیله‌ها و مکرها بادست باد

کی کند دل خوش به حیلتهای گش
آنک بیند حیلهٔ حق بر سرش

او درون دام و دامی می‌نهد
جان تو نی آن جهد نی این جهد

گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشتهٔ اله

کشت نو کارند بر کشت نخست
این دوم فانیست و آن اول درست

تخم اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است

افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست

کار آن دارد که حق افراشتست
آخر آن روید که اول کاشتست

هرچه کاری از برای او بکار
چون اسیر دوستی ای دوستدار

گرد نفس دزد و کار او مپیچ
هرچه آن نه کار حق هیچست هیچ

پیش از آنک روز دین پیدا شود
نزد مالک دزد شب رسوا شود

رخت دزدیده به تدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش

صد هزاران عقل با هم بر جهند
تا به غیر دامِ او دامی نهند

دام خود را سخت‌تر یابند و بس
کی نماید قوتی با باد، خس

گر تو گویی فایدهٔ هستی چه بود
در سؤالت فایده هست ای عنود

گر ندارد این سؤالت فایده
چه شنویم این را عبث بی عایده

ور سؤالت را بسی فایده‌هاست
پس جهان بی فایده آخر چراست

ور جهان از یک جهت بی فایده‌ست
از جهتهای دگر پر عایده‌ست

فایدهٔ تو گر مرا فایده نیست
مر ترا چون فایده‌ست از وی مه‌ایست

حُسن یوسف عالمی را فایده
گرچه بر اخوان عبث بد زایده

لحن داوودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم بانگ چوب بود

آب نیل از آب حیوان بُد فزون
لیک بر محروم و منکر بود خون

هست بر مؤمن شهیدی زندگی
بر منافق مردنست و ژندگی

چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی

گاو و خر را فایده چه در شِکر
هست هر جان را یکی قوتی دگر

لیک گر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست

چون کسی کو از مرض گِل داشت دوست
گرچه پندارد که آن خود قوت اوست

قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است

نوش را بگذاشته سم خورده است
قوت علت را چو چربش کرده است

قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مرورا ناسزاست

لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گِل

روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک

آن غذای خاصگان دولتست
خوردن آن بی گلو و آلتست

شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش

در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بد نی طبق

دل ز هر یاری غذایی می‌خورد
دل ز هر علمی صفایی می‌برد

صورت هر آدمی چون کاسه ایست
چشم از معنی او حساسه ایست

از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قران هر قرین چیزی بری

چون ستاره با ستاره شد قرین
لایق هر دو اثر زاید یقین

چون قران مرد و زن زاید بشر
وز قران سنگ و آهن شد شرر

وز قران خاک با بارانها
میوه‌ها و سبزه و ریحانها

وز قران سبزه‌ها با آدمی
دلخوشی و بی‌غمی و خرمی

وز قران خرمی با جان ما
می‌بزاید خوبی و احسان ما

قابل خوردن شود اجسام ما
چون بر آید از تفرج کام ما

سرخ رویی از قران خون بود
خون ز خورشید خوش گلگون بود

بهترین رنگها سرخی بود
وان ز خورشیدست و از وی می‌رسد

هر زمینی کان قرین شد با زحل
شوره گشت و کشت را نبود محل

قوت اندر فعل آید ز اتفاق
چون قران دیو با اهل نفاق

این معانی راست از چرخ نهم
بی همه طاق و طرم طاق و طرم

خلق را طاق و طرم عاریتست
امر را طاق و طرم ماهیتست

از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند

بر امید عز ده‌روزهٔ خدوک
گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک

چون نمی‌آیند اینجا که منم
کاندرین عز آفتاب روشنم

مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون

مشرق او نسبت ذرات او
نه بر آمد نه فرو شد ذات او

ما که واپس ماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بی فییم

باز گِرد شمس می‌گردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب

شمس باشد بر سببها مطلع
هم ازو حبل سببها منقطع

صد هزاران بار ببریدم امید
از کی از شمس این شما باور کنید؟

تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من و یا ماهی ز آب

ور شوم نومید نومیدی من
عین صنع آفتابست ای حسن

عین صنع از نفس صانع چون برد
هیچ هست از غیر هستی چون چرد

جمله هستیها ازین روضه چرند
گر براق و تازیان ور خود خرند

وانک گردشها از آن دریا ندید
هر دم آرد رو به محرابی جدید

او ز بحر عذب آب شور خورد
تا که آب شور او را کور کرد

بحر می‌گوید به دست راست خور
ز آب من ای کور تا یابی بصر

هست دست راست اینجا ظن راست
کو بداند نیک و بد را کز کجاست

نیزه‌گردانیست ای نیزه که تو
راست می‌گردی گهی گاهی دوتو

ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم
ورنه ما آن کور را بینا کنیم

هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود
داروش کن کوری چشم حسود

توتیای کبریای تیزفعل
داروی ظلمت‌کش استیزفعل

آنک گر بر چشم اعمی بر زند
ظلمت صد ساله را زو بر کند

جمله کوران را دواکن جز حسود
کز حسودی بر تو می‌آرد جحود

مر حسودت را اگر چه آن منم
جان مده تا همچنین جان می‌کنم

آنک او باشد حسود آفتاب
وانک می‌رنجد ز بود آفتاب

اینت درد بی‌دوا کوراست آه
اینت افتاده ابد در قعر چاه

نفی خورشید ازل بایست او
کی برآید این مراد او بگو

باز آن باشد که باز آید به شاه
باز کورست آنک شد گم‌کرده راه

راه را گم کرد و در ویران فتاد
باز در ویران بر جغدان فتاد

او همه نورست از نور رضا
لیک کورش کرد سرهنگ قضا

خاک در چشمش زد و از راه برد
در میان جغد و ویرانش سپرد

بر سری جغدانش بر سر می‌زنند
پر و بال نازنینش می‌کنند

ولوله افتاد در جغدان که ها
باز آمد تا بگیرد جای ما

چون سگان کوی پر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب

باز گوید من چه در خوردم به جغد
صد چنین ویران فدا کردم به جغد

من نخواهم بود اینجا می‌روم
سوی شاهنشاه راجع می‌شوم

خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم می‌روم سوی وطن

این خراب آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه ناز جاست

جغد گفتا باز حیلت می‌کند
تا ز خان و مان شما را بر کند

خانه‌های ما بگیرد او به مکر
برکند ما را به سالوسی ز وکر

می‌نماید سیری این حیلت‌پرست
والله از جمله حریصان بدترست

او خورد از حرص طین را همچو دبس
دنبه مسپارید ای یاران به خرس

لاف از شه می‌زند وز دست شه
تا برد او ما سلیمان را ز ره

خود چه جنس شاه باشد مرغکی
مشنوش گر عقل داری اندکی

جنس شاهست او و یا جنس وزیر
هیچ باشد لایق گوزینه سیر

آنچ می‌گوید ز مکر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جویای من

اینت مالیخولیای ناپذیر
اینت لاف خام و دام گول‌گیر

هر که این باور کند از ابلهیست
مرغک لاغر چه درخورد شهیست

کمترین جغد ار زند بر مغز او
مر ورا یاری‌گری از شاه کو

گفت باز ار یک پر من بشکند
بیخ جغدستان شهنشه بر کند

جغد چه بود خود اگر بازی مرا
دل برنجاند کند با من جفا

شه کند توده به هر شیب و فراز
صد هزاران خرمن از سرهای باز

پاسبان من عنایات ویست
هر کجا که من روم شه در پیست

در دل سلطان خیال من مقیم
بی خیال من دل سلطان سقیم

چون بپراند مرا شه در روش
می‌پرم بر اوج دل چون پرتوش

همچو ماه و آفتابی می‌پرم
پرده‌های آسمانها می‌درم

روشنی عقلها از فکرتم
انفطار آسمان از فطرتم

بازم و حیران شود در من هما
جغد کی بود تا بداند سر ما

شه برای من ز زندان یاد کرد
صد هزاران بسته را آزاد کرد

یک دمم با جغدها دمساز کرد
از دم من جغدها را باز کرد

ای خنک جغدی که در پرواز من
فهم کرد از نیکبختی راز من

در من آویزید تا نازان شوید
گرچه جغدانید شهبازان شوید

آنک باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب

هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد نباشد بی نوا

مالک ملک نیم من طبل‌خوار
طبل بازم می‌زند شه از کنار

طبل باز من ندای ارجعی
حق گواه من به رغم مدعی

من نیم جنس شهنشه دور ازو
لیک دارم در تجلی نور ازو

نیست جنسیت ز روی شکل و ذات
آب جنس خاک آمد در نبات

باد جنس آتش آمد در قوام
طبع را جنس آمدست آخر مدام

جنس ما چون نیست جنس شاه ما
مای ما شد بهر مای او فنا

چون فنا شد مای ما او ماند فرد
پیش پای اسپ او گردم چو گرد

خاک شد جان و نشانیهای او
هست بر خاکش نشان پای او

خاک پایش شو برای این نشان
تا شوی تاج سر گردن‌کشان

تا که نفریبد شما را شکل من
نُقلِ من نوشید پیش از نَقلِ من

ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد

آخر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانند هست

تاب نور چشم با پیهست جفت
نور دل در قطرهٔ خونی نهفت

شادی اندر گرده و غم در جگر
عقل چون شمعی درون مغز سر

این تعلقها نه بی کیفست و چون
عقلها در دانش چونی زبون

جان کل با جان جزو آسیب کرد
جان ازو دُرّی ستد در جیب کرد

همچو مریم، جان از آن آسیب جیب
حامله شد از مسیح دلفریب

آن مسیحی نه که بر خشک و ترست
آن مسیحی کز مساحت برترست

پس ز جان جان چو حامل گشت جان
از چنین جانی شود حامل جهان

پس جهان زاید جهانی دیگری
این حشر را وا نماید محشری

تا قیامت گر بگویم بشمرم
من ز شرح این قیامت قاصرم

این سخنها خود به معنی یا ربیست
حرفها دام دم شیرین‌لبیست

چون کند تقصیر پس چون تن زند
چونک لبیکش به یارب می‌رسد

هست لبیکی که نتوانی شنید
لیک سر تا پای بتوانی چشید

بر لب جو بوده دیواری بلند (25-2)

بخش ۲۵ – کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب

 

 

 

بر لب جو بوده دیواری بلند
بر سر دیوار تشنهٔ دردمند

مانعش از آب آن دیوار بود
از پی آب او چو ماهی زار بود

ناگهان انداخت او خشتی در آب
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب

چون خطاب یار شیرین لذیذ
مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ

از صفای بانگ آب آن ممتحن
گشت خشت‌انداز از آنجا خشت‌کن

آب می‌زد بانگ یعنی هی ترا
فایده چه زین زدن خشتی مرا

تشنه گفت آبا مرا دو فایده‌ست
من ازین صنعت ندارم هیچ دست

فایدهٔ اول سماع بانگ آب
کو بود مر تشنگان را چون رباب

بانگ او چون بانگ اسرافیل شد
مرده را زین زندگی تحویل شد

یا چو بانگ رعد ایام بهار
باغ می‌یابد ازو چندین نگار

یا چو بر درویش ایام زکات
یا چو بر محبوس پیغام نجات

چون دم رحمان بود کان از یمن
می‌رسد سوی محمد بی دهن

یا چو بوی احمد مرسل بود
کان به عاصی در شفاعت می‌رسد

یا چو بوی یوسف خوب لطیف
می‌زند بر جان یعقوب نحیف

فایدهٔ دیگر که هر خشتی کزین
بر کنم آیم سوی ماء معین

کز کمی خشت دیوار بلند
پست‌تر گردد به هر دفعه که کند

پستی دیوار قربی می‌شود
فصل او درمان وصلی می‌بود

سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب

تا که این دیوار، عالی‌گردنست
مانع این سر فرود آوردنست

سجده نتوان کرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات

بر سر دیوار هر کو تشنه‌تر
زودتر بر می‌کند خشت و مدر

هر که عاشقتر بود بر بانگ آب
او کلوخ زفت‌تر کند از حجاب

او ز بانگ آب پُر مَی تا عُنُق
نشنود بیگانه جز بانگ بُلُق

ای خنک آن را که او ایام پیش
مغتنم دارد گزارد وام خویش

اندر آن ایام کش قدرت بود
صحت و زور دل و قوت بود

وان جوانی همچو باغ سبز و تر
می‌رساند بی دریغی بار و بر

چشمه‌های قوت و شهوت روان
سبز می‌گردد زمین تن بدان

خانهٔ معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بی تخلیط و بند

پیش از آن کایام پیری در رسد
گردنت بندد به حبل من مسد

خاک شوره گردد و ریزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست

آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خویش و دیگران نا منتفع

ابروان چون پالدُم زیر آمده
چشم را نم آمده تاری شده

از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز کار

روز بیگه، لاشه لنگ و ره دراز
کارگه ویران عمل رفته ز ساز

بیخهای خوی بد محکم شده
قوت بر کندن آن کم شده

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن (26-2)

بخش ۲۶ – فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشانده‌ای بر سر راه بر کن

 

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن
در میان ره نشاند او خاربن

ره گذریانش ملامت‌گر شدند
پس بگفتندش بکن این را نکند

هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی

جامه‌های خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار

چون به جِد حاکم بدو گفت این بِکن
گفت آری بر کنم روزیش من

مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درختِ خارِ او محکم نهاد

گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما واپس مغژ

گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا

تو که می‌گویی که فردا این بدان
که به هر روزی که می‌آید زمان

آن درخت بَد جوان‌تر می‌شود
وین کننده پیر و مضطر می‌شود

خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن

خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشک تر

او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر

خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت

بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بی‌حس آمدی

گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خُلق زشت تو هست آن رسان

غافلی باری ز زخم خود نه‌ای
تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای

یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علی‌وار این در خیبر بکن

یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را

تا که نور او کُشد نار تو را
وصل او گلشن کند خار تو را

تو مثال دوزخی او مؤمنست
کشتن آتش به مؤمن ممکنست

مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو به مؤمن لابه‌گر گردد ز بیم

گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود

پس هلاک نار، نور مؤمنست
زانک بی ضد دفع ضد لا یمکنست

نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل

گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار

چشمهٔ آن آب رحمت مؤمنست
آب حیوان روح پاک محسنست

بس گریزانست نفس تو ازو
زانک تو از آتشی او آب جو

ز آب آتش زان گریزان می‌شود
کآتشش از آب ویران می‌شود

حس و فکر تو همه از آتشست
حس شیخ و فکر او نور خوشست

آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش بر آید برجهد

چون کند چک‌چک تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد

تا نسوزد او گلستان ترا
تا نسوزد عدل و احسان ترا

بعد از آن چیزی که کاری بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد

باز پهنا می‌رویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست

اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگست و منزل دور زود

سال بیگه گشت وقت کشت نی
جز سیه‌رویی و فعل زشت نی

کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش بر کند و در آتش نهاد

هین و هین ای راه‌رو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد

این دو روزک را که زورت هست زود
پیر افشانی بکن از راه جود

این قدر تخمی که ماندستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز

تا نمردست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر

هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکلی نگذرد ایام کشت

پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست

لب ببند و کف پر زر بر گشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا

ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست

این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت

عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما

تا برد شاخ سخا ای خوب‌کیش
مر ترا بالاکشان تا اصل خویش

یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبرست بر امر اله

یوسفا آمد رسن در زن دو دست
از رسن غافل مشو بیگه شدست

حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را بهم آمیختند

تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید

این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده

خاک بر بادست و بازی می‌کند
کژنمایی پرده‌سازی می‌کند

اینک بر کارست بی‌کارست و پوست
وانک پنهانست مغز و اصل اوست

خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالی‌نژاد

چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر

اسپ داند اسپ را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار

چشم حس اسپست و نور حق سوار
بی‌سواره اسپ خود ناید به کار

پس ادب کن اسپ را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسپ رد

چشم اسپ از چشم شه رهبر بود
چشم او بی‌چشم شه مضطر بود

چشم اسپان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی چرا

نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود

اسپ بی راکب چه داند رسم راه
شاه باید تا بداند شاه‌راه

سوی حسی رو که نورش راکبست
حس را آن نور نیکو صاحبست

نور حس را نور حق تزیین بود
معنی نور علی نور این بود

نور حسی می‌کشد سوی ثری
نور حقش می‌برد سوی علی

زانک محسوسات دونتر عالمیست
نور حق دریا و حس چون شب‌نمیست

لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو

نور حسی کو غلیظست و گران
هست پنهان در سواد دیدگان

چونک نور حس نمی‌بینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم

نور حس با این غلیظی مختفیست
چون خفی نبود ضیائی کان صفیست

این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب

گه بلندش می‌کند گاهیش پست
گه درستش می‌کند گاهی شکست

گه یمینش می‌برد گاهی یسار
گه گلستانش کند گاهیش خار

دست پنهان و قلم بین خط‌گزار
اسپ در جولان و ناپیدا سوار

تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان

تیر را مشکن که این تیر شهیست
نیست پرتاوی ز شصت آگهیست

ما رمیت اذ رمیت گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق

خشم خود بشکن تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را

بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خون‌آلود از خون تو تر

آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون
وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون

ما شکاریم این چنین دامی کراست
گوی چوگانیم چوگانی کجاست

می‌درد می‌دوزد این خیاط کو
می‌دمد می‌سوزد این نفاط کو

ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را

زانک مُخلِص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام

زانک در راهست و ره‌زن بی‌حدست
آن رهد کو در امان ایزدست

آینه خالص نگشت او مُخلِص است
مرغ را نگرفته است او مُقنِص است

چونک مُخلَص گشت مُخلِص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست

هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد

هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوهٔ پخته با کوره نشد

پخته گرد و از تَغیُّر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو

چون ز خود رستی همه برهان شدی
چونک بنده نیست شد سلطان شدی

ور عیان خواهی صلاح الدین نمود
دیده‌ها را کرد بینا و گشود

فقر را از چشم و از سیمای او
دید هر چشمی که دارد نور هو

شیخ فعالست بی‌آلت چو حق
با مریدان داده بی گفتی سبق

دل به دست او چو موم نرم رام
مهر او گه ننگ سازد گاه نام

مهر مومش حاکی انگشتریست
باز آن نقش نگین حاکی کیست

حاکی اندیشهٔ آن زرگرست
سلسلهٔ هر حلقه اندر دیگرست

این صدا در کوه دلها بانگ کیست
گه پرست از بانگ این کُه گه تهیست

هر کجا هست او حکیمست اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد

هست کُه کآوا مثنا می‌کند
هست کُه کآواز صدتا می‌کند

می‌زهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال

چون ز کُه آن لطف بیرون می‌شود
آبها در چشمه‌ها خون می‌شود

زان شهنشاه همایون‌نعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود

جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه

نه ز جان یک چشمه جوشان می‌شود
نه بدن از سبزپوشان می‌شود

نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو

کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین کُه را بکلی بر کنند

بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی

چون قیامت کوهها را برکند
بر سر ما سایه کی می‌افکند

این قیامت زان قیامت کی کمست
آن قیامت زخم و این چون مرهمست

هر که دید این مرهم از زخم ایمنست
هر بدی کین حسن دید او محسنست

ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گل‌رویی که جفتش شد خریف

نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود

هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد

در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یکسو نهاد

صبغة الله هست خُم رنگ هو
پیسها یک رنگ گردد اندرو

چون در آن خُم افتد و گوییش قُم
از طرب گوید منم خُم لا تلم

آن «منم خُم» خود انا الحق گفتنست
رنگ آتش دارد الا آهنست

رنگ آهن محو رنگ آتشست
ز آتشی می‌لافد و خامش وشست

چون به سرخی گشت همچون زر کان
پس انا النارست لافش بی زبان

شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم من آتشم

آتشم من گر ترا شکیست و ظن
آزمون کن دست را بر من بزن

آتشم من بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یک‌دم بنه

آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک ز اجتبا

نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک

آتش چِه آهن چِه لب ببند
ریش تَشبیه مُشبه را مخند

پای در دریا منه کم‌گوی از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان

گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک می‌نشکیبم از غرقاب بحر

جان و عقل من فدای بحر باد
خونبهای عقل و جان این بحر داد

تا که پایم می‌رود رانم درو
چون نماند پا چو بطانم درو

بی‌ادب حاضر ز غایب خوشترست
حلقه گرچه کژ بود نی بر دَرست؟

ای تن‌آلوده بگرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد

پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد

پاکی این حوض بی‌پایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود

زانک دل حوضست لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این

پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد

آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب

گفت آب این شرم بی من کی رود
بی من این آلوده زایل کی شود

ز آب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود

دل ز پایهٔ حوض تن گِلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد

گرد پایهٔ حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایهٔ حوض تن می‌کن حذر

بحر تن بر بحر دل بر هم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان

گر تو باشی راست ور باشی تو کژ
پیشتر می‌غژ بدو واپس مغژ

پیش شاهان گر خطر باشد به جان
لیک نشکیبند ازو با همتان

شاه چون شیرین‌تر از شکر بود
جان به شیرینی رود خوشتر بود

ای ملامت‌گر سلامت مر تو را
ای سلامت‌جو رها کن تو مرا

جان من کوره‌ست با آتش خوشست
کوره را این بس که خانهٔ آتشست

همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد کوره نیست

برگ بی برگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد

چون تو را غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت

آنچ خوف دیگران آن امن تست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست

باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب

حلقه‌های سلسلهٔ تو ذو فنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون

داد هر حلقه فنونی دیگرست
پس مرا هر دم جنونی دیگرست

پس فنون باشد جنون این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل

آنچنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند

این چنین ذالنون مصری را فتاد (27-2)

بخش ۲۷ – آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه

 

 

 

این چنین ذالنون مصری را فتاد
کاندرو شور و جنونی نو بزاد

شور چندان شد که تا فوق فلک
می‌رسید از وی جگرها را نمک

هین منه تو شور خود ای شوره‌خاک
پهلوی شور خداوندان پاک

خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان می‌ربود

چونک در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش به زندانی نهاد

نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ می‌آیند عام

دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بی‌نشان

چونک حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود

یکسواره می‌رود شاه عظیم
دَر کف طفلان چنین دُرّ یتیم

دُرّ چِه؟ دریا نهان در قطره‌ای
آفتابی مخفی اندر ذره‌ای

آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را بر گشود

جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد

چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود

چون سفیهان‌راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا

انبیا را گفته قومی راه گم
از سفه انا تطیرنا بکم

جهل ترسا بین امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته

چون بقول اوست مصلوب جهود
پس مرورا امن کی تاند نمود

چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت و انت فیهم چون بود

زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر

یوسفان از رشک زشتان مخفی‌اند
کز عدو خوبان در آتش می‌زیند

یوسفان از مکر اخوان در چهند
کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند

از حسد بر یوسف مصری چِه رفت؟
این حسد اندر کمین گرگیست زفت

لاجرم زین گرگ، یعقوب حلیم
داشت بر یوسف، همیشه خوف و بیم

گرگ ظاهر گِرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت

رحم کرد این گرگ وز عذر لبق
آمده که انا ذهبنا نستبق

صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ بیست

زانک حشر حاسدان روز گزند
بی گمان بر صورت گرگان کنند

حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار

زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان

گند مخفی کان به دلها می‌رسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید

بیشه‌ای آمد وجود آدمی
بر حذر شو زین وجود ار زان دمی

در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک

حکم آن خو راست کان غالبترست
چونک زر بیش از مس آمد آن زرست

سیرتی کان بر وجودت غالبست
هم بر آن تصویر حشرت واجبست

ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر

می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها

بلک خود از آدمی در گاو و خر
می‌رود دانایی و علم و هنر

اسپ سُکسُک می‌شود رهوار و رام
خرس بازی می‌کند بُز هم سلام

رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد یا شکاری یا حرس

در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود

هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک گه دام و دد

زان عجب بیشه که هر شیر آگهست
تا به دام سینه‌ها پنهان رهست

دزدیی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان

چونک دزدی باری آن دُر لطیف
چونک حامل می‌شوی باری شریف