مثنوی معنوی

محتسب در نیم شب جایی رسید (58-2)

بخش ۵۸ – خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان

 

محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید

گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن

دُور می‌شد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب

گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن

گفت گفتم آه کن هو می‌کنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی

آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی می‌خوران از شادیست

محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز

گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا

گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو

گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی

من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی

گفت آن طالب که آخر یک نفس (59-2)

بخش ۵۹ – دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‌تر گردد

 

گفت آن طالب که آخر یک نفس
ای سواره بر نی این سو ران فرس

راند سوی او که هین زوتر بگو
کاسپ من بس توسن‌ست و تندخو

تا لگد بر تو نکوبد زود باش
از چه می‌پرسی بیانش کن تو فاش

او مجال راز دل گفتن ندید
زو برون شو کرد و در لاغش کشید

گفت می‌خواهم درین کوچه زنی
کیست لایق از برای چون منی

گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان
آن دو رنج و این یکی گنج روان

آن یکی را چون بخواهی کُل تراست
وآن دگر نیمی ترا‌، نیمی جداست

وآن سیم هیچ او ترا نبود بدان
این شنودی دور شو‌، رفتم روان

تا ترا اسپم نپراند لگد
که بیفتی بر نخیزی تا ابد

شیخ راند اندر میان کودکان
بانگ زد بار دگر او را جوان

که بیا آخر بگو تفسیر این
این زنان سه نوع گفتی بر گزین

راند سوی او و گفتش بکر خاص
کل ترا باشد ز غم یابی خلاص

وانک نیمی آن‌ِ تو‌، بیوه بود
وانک هیچ‌ست‌، آن عیال با ولد

چون ز شوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آن سو رود

دور شو تا اسپ نندازد لگد
سم اسپ توسنم بر تو رسد

های هویی کرد شیخ باز راند
کودکان را باز سوی خویش خواند

باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سؤالم ماند ای شاه کیا

باز راند این سو بگو زوتر چه بود
که ز میدان آن بچه گویم ربود

گفت ای شه با چنین عقل و ادب
این چه شیدست این چه فعلست ای عجب

تو ورای عقل کلی در بیان
آفتابی‌، در جنون چونی نهان‌؟

گفت این اوباش رایی می‌زنند
تا درین شهر خودم قاضی کنند

دفع می‌گفتم مرا گفتند نی
نیست چون تو عالمی صاحب فنی

با وجود تو حرام است و خبیث
که کم از تو در قضا گوید حدیث

در شریعت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا

زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بدم

عقل من گنج‌ست و من ویرانه‌ام
گنج اگر پیدا کنم دیوانه‌ام

اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد

دانش من جوهر آمد نه عرض
این بهایی نیست بهر هر غرض

کان قندم‌، نیستان شکرم
هم ز من می‌روید و من می‌خورم

علم تقلیدی و تعلیمی‌ست آن
کز نفور مستمع دارد فغان

چون پی دانه نه بهر روشنی‌ست
همچو طالب‌علم دنیای دنی‌ست

طالب علم است بهر عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالم خلاص

همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چونک نورش راند از در گفت برد

چونک سوی دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدی می‌نمود

گر خدایش پَر دهد‌، پر‌ خرد
برهد از موشی و چون مرغان پرد

ور نجوید پر‌، بمانَد زیر خاک
ناامید از رفتن راه سماک

علم گفتاری که آن بی جان بود
عاشق روی خریداران بود

گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خریدارش نباشد مرد و رفت

مشتری من خدایست او مرا
می‌کشد بالا که الله اشتری

خون‌بهای من جمال ذوالجلال
خون‌بهای خود خورم کسب حلال

این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند یک مشت گِل‌؟

گِل مخور گِل را مخر گِل را مجو
زانک گِل‌خوار است دایم زردرو

دل بخور تا دایما باشی جوان
از تجلی چهره‌ات چون ارغوان

یا رب این بخشش نه حد کار ماست
لطف تو لطف خفی را خود سزاست

دست گیر از دست ما، ما را بخر
پرده را بر دار و پردهٔ ما مدر

باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید

از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید ای شه بی‌تاج و تخت

این چنین قفل گران را ای ودود
کی تواند جز که فضل تو گشود

ما ز خود سوی تو گردانیم سر
چون توی از ما به ما نزدیکتر

این دعا هم بخشش و تعلیم تست
گرنه در گلخن گلستان از چه رُست

در میان خون و روده فهم و عقل
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل

از دو پاره پیه این نور روان
موج نورش می‌زند بر آسمان

گوشت‌پاره که زبان آمد ازو
می‌رود سیلاب حکمت همچو جو

سوی سوراخی که نامش گوش‌هاست
تا به باغ جان که میوه‌ش هوش‌هاست

شاه‌راه باغ جان‌ها شرع اوست
باغ و بستان‌های عالم فرع اوست

اصل و سرچشمهٔ خوشی آنست آن
زود تجری تحتها الانهار خوان

گفت پیغامبر مر آن بیمار را (60-2)

بخش ۶۰ – تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را

 

 

گفت پیغامبر مر آن بیمار را
چون عیادت کرد یار زار را

که مگر نوعی دعایی کرده‌ای
از جهالت زهربایی خورده‌ای

یاد آور چه دعا می‌گفته‌ای
چون ز مکر نفس می‌آشفته‌ای

گفت یادم نیست الا همتی
دار با من یادم آید ساعتی

از حضور نوربخش مصطفی
پیش خاطر آمد او را آن دعا

تافت زان روزن که از دل تا دلست
روشنی که فرق حق و باطلست

گفت اینک یادم آمد ای رسول
آن دعا که گفته‌ام من بوالفضول

چون گرفتار گنه می‌آمدم
غرقه دست اندر حشایش می‌زدم

از تو تهدید و وعیدی می‌رسید
مجرمان را از عذاب بس شدید

مضطرب می‌گشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود

نی مقام صبر و نی راه گریز
نی امید توبه نی جای ستیز

من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه می‌کردم که ای خلاق من

از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختیار

تا عذاب آخرت اینجا کشند
گربزند و عاقل و ساحروشند

نیک کردند و بجای خویش بود
سهل‌تر باشد ز آتش رنج دود

حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنیا پیش آن

ای خنک آن کو جهادی می‌کند
بر بدن زجری و دادی می‌کند

تا ز رنج آن جهانی وا رهد
بر خود این رنج عبادت می‌نهد

من همی‌گفتم که یا رب آن عذاب
هم درین عالم بران بر من شتاب

تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنین درخواست حلقه می‌زدم

این چنین رنجوریی پیدام شد
جان من از رنج بی آرام شد

مانده‌ام از ذکر و از اوراد خود
بی‌خبر گشتم ز خویش و نیک و بد

گر نمی‌دیدم کنون من روی تو
ای خجسته وی مبارک بوی تو

می‌شدم از بند من یکبارگی
کردیم شاهانه این غمخوارگی

گفت هی هی این دعا دیگر مکن
بر مکن تو خویش را از بیخ و بن

تو چه طاقت داری ای مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند

گفت توبه کردم ای سلطان که من
از سر جلدی نلافم هیچ فن

این جهان تیه ست و تو موسی و ما
از گنه در تیه مانده مبتلا

قوم موسی راه می‌پیموده‌اند
آخر اندر گام اول بوده‌اند

سالها ره می‌رویم و در اخیر
همچنان در منزل اول اسیر

گر دل موسی ز ما راضی بدی
تیه را راه و کران پیدا شدی

ور بکل بیزار بودی او ز ما
کی رسیدی خوانمان هیچ از سما

کی ز سنگی چشمه‌ها جوشان شدی
در بیابان‌مان امان جان شدی

بل به جای خوان خود آتش آمدی
اندرین منزل لهب بر ما زدی

چون دو دل شد موسی اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهی یار ما

خشمش آتش می‌زند در رخت ما
حلم او رد می‌کند تیر بلا

کی بود که حلم گردد خشم نیز
نیست این نادر ز لطفت ای عزیز

مدح حاضر وحشتست از بهر این
نام موسی می‌برم قاصد چنین

ورنه موسی کی روا دارد که من
پیش تو یاد آورم از هیچ تن

عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت بر قرار

عهد ما کاه و به هر بادی زبون
عهد تو کوه و ز صد کُه هم فزون

حق آن قوت که بر تلوین ما
رحمتی کن ای امیر لونها

خویش را دیدیم و رسوایی خویش
امتحان ما مکن ای شاه بیش

تا فضیحتهای دیگر را نهان
کرده باشی ای کریم مستعان

بی‌حدی تو در جمال و در کمال
در کژی ما بی‌حدیم و در ضلال

بی حدی خویش بگمار ای کریم
بر کژی بی حد مشتی لئیم

هین که از تقطیع ما یک تار ماند
مصر بودیم و یکی دیوار ماند

البقیه البقیه ای خدیو
تا نگردد شاد کلی جان دیو

بهر ما نی بهر آن لطف نخست
که تو کردی گمرهان را باز جست

چون نمودی قدرتت بنمای رحم
ای نهاده رحمها در لحم و شحم

این دعا گر خشم افزاید تو را
تو دعا تعلیم فرما مهترا

آنچنان کآدم بیفتاد از بهشت
رجعتش دادی که رست از دیو زشت

دیو کی بود کو ز آدم بگذرد
بر چنین نطعی ازو بازی بَرد

در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه

بازیی دید و دو صد بازی ندید
پس ستون خانهٔ خود را برید

آتشی زد شب بکشت دیگران
باد آتش را بکشت او بران

چشم‌بندی بود لعنت دیو را
تا زیان خصم دید آن ریو را

خود زیان جان او شد ریو او
گویی آدم بود دیو دیو او

لعنت این باشد که کژبینش کند
حاسد و خودبین و پر کینش کند

تا نداند که هر آنک کرد بد
عاقبت باز آید و بر وی زند

جمله فرزین‌بندها بیند بعکس
مات بر وی گردد و نقصان و وکس

زانک گر او هیچ بیند خویش را
مهلک و ناسور بیند ریش را

درد خیزد زین چنین دیدن درون
درد او را از حجاب آرد برون

تا نگیرد مادران را درد زه
طفل در زادن نیابد هیچ ره

این امانت در دل و دل حامله‌ست
این نصیحتها مثال قابله‌ست

قابله گوید که زن را درد نیست
درد باید درد کودک را رهیست

آنک او بی‌درد باشد ره‌زنست
زانک بی‌دردی انا الحق گفتنست

آن انا بی وقت گفتن لعنتست
آن انا در وقت گفتن رحمتست

آن انا منصور رحمت شد یقین
آن انا فرعون لعنت شد ببین

لاجرم هر مرغ بی‌هنگام را
سر بریدن واجبست اعلام را

سر بریدن چیست کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را

آنچنانک نیش کزدم بر کنی
تا که یابد او ز کشتن ایمنی

بر کنی دندان پر زهری ز مار
تا رهد مار از بلای سنگسار

هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس‌کش را سخت گیر

چون بگیری سخت آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید جذب اوست

ما رمیت اذ رمیت راست دان
هر چه کارد جان بود از جان جان

دست گیرنده ویست و بردبار
دم بدم آن دم ازو اومید دار

نیست غم گر دیر بی او مانده‌ای
دیرگیر و سخت‌گیرش خوانده‌ای

دیر گیرد سخت گیرد رحمتش
یک دمت غایب ندارد حضرتش

ور تو خواهی شرح این وصل و ولا
از سر اندیشه می‌خوان والضحی

ور تو گویی هم بدیها از ویست
لیک آن نقصان فضل او کیست

آن بدی دادن کمال اوست هم
من مثالی گویمت ای محتشم

کرد نقاشی دو گونه نقشها
نقشهای صاف و نقشی بی صفا

نقش یوسف کرد و حور خوش‌سرشت
نقش عفریتان و ابلیسان زشت

هر دو گونه نقش استادی اوست
زشتی او نیست آن رادی اوست

زشت را در غایت زشتی کند
جمله زشتیها به گردش بر تند

تا کمال دانشش پیدا شود
منکر استادیش رسوا شود

ور نداند زشت کردن ناقص است
زین سبب خلاق گبر و مخلص است

پس ازین رو کفر و ایمان شاهدند
بر خداوندیش و هر دو ساجدند

لیک مؤمن دان که طوعا ساجدست
زانک جویای رضا و قاصدست

هست کرها گبر هم یزدان‌پرست
لیک قصد او مرادی دیگرست

قلعهٔ سلطان عمارت می‌کند
لیک دعوی امارت می‌کند

گشته یاغی تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطانی شود

مؤمن آن قلعه برای پادشاه
می‌کند معمور نه از بهر جاه

زشت گوید ای شه زشت‌آفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین

خوب گوید ای شه حسن و بها
پاک گردانیدیم از عیبها

گفت پیغامبر مر آن بیمار را (61-2)

بخش ۶۱ – وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش

گفت پیغامبر مر آن بیمار را
این بگو کای سهل‌کن دشوار را

آتنا فی دار دنیانا حسن
آتنا فی دار عقبانا حسن

راه را بر ما چو بستان کن لطیف
منزل ما خود تو باشی ای شریف

مؤمنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک

مؤمن و کافر برو یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار

نک بهشت و بارگاه آمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی

پس ملک گوید که آن روضهٔ خضر
که فلان جا دیده‌اید اندر گذر

دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت

چون شما این نفس دوزخ‌خوی را
آتشی گبر فتنه‌جوی را

جهدها کردید و او شد پر صفا
نار را کشتید از بهر خدا

آتش شهوت که شعله می‌زدی
سبزهٔ تقوی شد و نور هدی

آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد

آتش حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بد گلزار شد

چون شما این جمله آتشهای خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش

نفس ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخم وفا انداختید

بلبلان ذکر و تسبیح اندرو
خوش سرایان در چمن بر طرف جو

داعی حق را اجابت کرده‌اید
در جحیم نفس آب آورده‌اید

دوزخ ما نیز در حق شما
سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا

چیست احسان را مکافات ای پسر
لطف و احسان و ثواب معتبر

نی شما گفتید ما قربانییم
پیش اوصاف بقا ما فانییم

ما اگر قلاش و گر دیوانه‌ایم
مست آن ساقی و آن پیمانه‌ایم

بر خط و فرمان او سر می‌نهیم
جان شیرین را گروگان می‌دهیم

تا خیال دوست در اسرار ماست
چاکری و جانسپاری کار ماست

هر کجا شمع بلا افروختند
صد هزاران جان عاشق سوختند

عاشقانی کز درون خانه‌اند
شمع روی یار را پروانه‌اند

ای دل آنجا رو که با تو روشنند
وز بلاها مر تو را چون جوشنند

بر جنایاتت مواسا می‌کنند
در میان جان ترا جا می‌کنند

زان میان جان تو را جا می‌کنند
تا تو را پر باده چون جامی‌ کنند

در میان جان ایشان خانه گیر
در فلک خانه کن ای بدر منیر

چون عطارد دفتر دل وا کنند
تا که بر تو سرها پیدا کنند

پیش خویشان باش چون آواره‌ای
بر مه کامل زن ار مه پاره‌ای

جزو را از کل خود پرهیز چیست
با مخالف این همه آمیز چیست

جنس را بین نوع گشته در روش
غیبها بین عین گشته در رهش

تا چو زن عشوه خری ای بی‌خرد
از دروغ و عشوه کی یابی مدد

چاپلوس و لفظ شیرین و فریب
می‌ستانی می‌نهی چون زن به جیب

مر تو را دشنام و سیلی شهان
بهتر آید از ثنای گمرهان

صفع شاهان خور مخور شهد خسان
تا کسی گردی ز اقبال کسان

زانک ازیشان خلعت و دولت رسد
در پناه روح جان گردد جسد

هر کجا بینی برهنه و بی‌نوا
دان که او بگریختست از اوستا

تا چنان گردد که می‌خواهد دلش
آن دل کور بد بی‌حاصلش

گر چنان گشتی که استا خواستی
خویش را و خویش را آراستی

هر که از استا گریزد در جهان
او ز دولت می‌گریزد این بدان

پیشه‌ای آموختی در کسب تن
چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن

در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی ازینجا چون کنی

پیشه‌ای آموز کاندر آخرت
اندر آید دخل کسب مغفرت

آن جهان شهریست پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب اینجاست حسب

حق تعالی گفت کین کسب جهان
پیش آن کسبست لعب کودکان

همچو آن طفلی که بر طفلی تند
شکل صحبت‌کن مساسی می‌کند

کودکان سازند در بازی دکان
سود نبود جز که تعبیر زمان

شب شود در خانه آید گرسنه
کودکان رفته بمانده یک تنه

این جهان بازی‌گهست و مرگ شب
باز گردی کیسه خالی پر تعب

کسب دین عشقست و جذب اندرون
قابلیت نور حق را ای حرون

کسب فانی خواهدت این نفس خس
چند کسب خس کنی بگذار بس

نفس خس گر جویدت کسب شریف
حیله و مکری بود آن را ردیف

در خبر آمد که آن معّاویه (62-2)

بخش ۶۲ – بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست

 

 

 

در خبر آمد که آن معّاویه
خفته بد در قصر در یک زاویه

قصر را از اندرون در بسته بود
کز زیارتهای مردم خسته بود

ناگهان مردی ورا بیدار کرد
چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد

گفت اندر قصر کس را ره نبود
کیست کین گستاخی و جرات نمود

گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
تا بیاید زان نهان گشته نشان

او پس در مدبری را دید کو
در پس پرده نهان می‌کرد رو

گفت هی تو کیستی نام تو چیست
گفت نامم فاش ابلیس شقیست

گفت بیدارم چرا کردی بجد
راست گو با من مگو بر عکس و ضد

گفت هنگام نماز آخر رسید (63-2)

بخش ۶۳ – از خر افکندن ابلیس معاویه را و روپوش و بهانه کردن و جواب گفتن معاویه او را

 

 

 

گفت هنگام نماز آخر رسید
سوی مسجد زود می‌باید دوید

عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت
مصطفی چون در معنی می‌بسفت

گفت نی نی این غرض نبود تو را
که بخیری ره‌نما باشی مرا

دزد آید از نهان در مسکنم
گویدم که پاسبانی می‌کنم

من کجا باور کنم آن دزد را
دزد کی داند ثواب و مزد را

گفت ما اول فرشته بوده‌ایم (64-2)

بخش ۶۴ – باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

 

گفت ما اول فرشته بوده‌ایم
راه طاعت را بجان پیموده‌ایم

سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم

پیشهٔ اول کجا از دل رود
مهر اول کی ز دل بیرون شود

در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن

ما هم از مستان این می بوده‌ایم
عاشقان درگه وی بوده‌ایم

ناف ما بر مهر او ببریده‌اند
عشق او در جان ما کاریده‌اند

روز نیکو دیده‌ایم از روزگار
آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار

نی که ما را دست فضلش کاشتست
از عدم ما را نه او بر داشتست

ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم
در گلستان رضا گردیده‌ایم

بر سر ما دست رحمت می‌نهاد
چشمه‌های لطف از ما می‌گشاد

وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو
گاهوارم را کی جنبانید او

از کی خوردم شیر غیر شیر او
کی مرا پرورد جز تدبیر او

خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود

گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم

اصل نقدش داد و لطف و بخششست
قهر بر وی چون غباری از غشست

از برای لطف عالم را بساخت
ذره‌ها را آفتاب او نواخت

فرقت از قهرش اگر آبستنست
بهر قدر وصل او دانستنست

تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال

گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است

آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دست‌آلودی کنند

نه برای آنک تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی بر کنم

چند روزی که ز پیشم رانده‌ست
چشم من در روی خوبش مانده‌ست

کز چنان رویی چنین قهر ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب

من سبب را ننگرم کان حادثست
زانک حادث حادثی را باعثست

لطف سابق را نظاره می‌کنم
هرچه آن حادث دو پاره می‌کنم

ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد نه از جحود

هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین

هست شرط دوستی غیرت‌پزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی

چونک بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن چه دانم در فزود

آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم

در بلا هم می‌چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او

چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره

جزو شش از کل شش چون وا رهد
خاصه که بی چون مرورا کژ نهد

هر که در شش او درون آتشست
اوش برهاند که خلاق ششست

خود اگر کفرست و گر ایمان او
دست‌باف حضرتست و آن او

گفت امیر او را که اینها راستست (65-2)

بخش ۶۵ – باز تقریر کردن معاویه با ابلیس مکر او را

 

گفت امیر او را که اینها راستست
لیک بخش تو ازینها کاستست

صد هزاران را چو من تو ره زدی
حفره کردی در خزینه آمدی

آتشی از تو نسوزم چاره نیست
کیست کز دست تو جامه‌ش پاره نیست

طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست
تا نسوزانی تو چیزی چاره نیست

لعنت این باشد که سوزانت کند
اوستاد جمله دزدانت کند

با خدا گفتی شنیدی روبرو
من چه باشم پیش مکرت ای عدو

معرفتهای تو چون بانگ صفیر
بانگ مرغانست لیکن مرغ گیر

صد هزاران مرغ را آن ره زدست
مرغ غره کآشنایی آمدست

در هوا چون بشنود بانگ صفیر
از هوا آید شود اینجا اسیر

قوم نوح از مکر تو در نوحه‌اند
دل کباب و سینه شرحه شرحه‌اند

عاد را تو باد دادی در جهان
در فکندی در عذاب و اندهان

از تو بود آن سنگسار قوم لوط
در سیاهابه ز تو خوردند غوط

مغز نمرود از تو آمد ریخته
ای هزاران فتنه‌ها انگیخته

عقل فرعون ذکی فیلسوف
کور گشت از تو نیابید او وقوف

بولهب هم از تو نااهلی شده
بوالحکم هم از تو بوجهلی شده

ای برین شطرنج بهر یاد را
مات کرده صد هزار استاد را

ای ز فرزین‌بندهای مشکلت
سوخته دلها سیه گشته دلت

بحر مکری تو خلایق قطره‌ای
تو چو کوهی وین سلیمان ذره‌ای

کی رهد از مکر تو ای مختصم
غرق طوفانیم الا من عصم

بس ستارهٔ سعد از تو محترق
بس سپاه و جمع از تو مفترق

گفت ابلیسش گشای این عقد را (66-2)

بخش ۶۶ – باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

 

گفت ابلیسش گشای این عقد را
من محکم قلب را و نقد را

امتحان شیر و کلبم کرد حق
امتحان نقد و قلبم کرد حق

قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام
صیرفی‌ام قیمت او کرده‌ام

نیکوان را رهنمایی می‌کنم
شاخه‌های خشک را بر می‌کنم

این علفها می‌نهم از بهر چیست
تا پدید آید که حیوان جنس کیست

گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی

تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز

گر به سوی استخوان آید سگست
ور گیا خواهد یقین آهو رگست

قهر و لطفی جفت شد با همدگر
زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر

تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن

گر غذای نفس جوید ابترست
ور غذای روح خواهد سرورست

گر کند او خدمت تن هست خر
ور رود در بحر جان یابد گهر

گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند

انبیا طاعات عرضه می‌کنند
دشمنان شهوات عرضه می‌کنند

نیک را چون بد کنم یزدان نیم
داعیم من خالق ایشان نیم

خوب را من زشت سازم رب نه‌ام
زشت را و خوب را آیینه‌ام

سوخت هندو آینه از درد را
کین سیه‌رو می‌نماید مرد را

گفت آیینه گناه از من نبود
جرم او را نه که روی من زدود

او مرا غماز کرد و راست‌گو
تا بگویم زشت کو و خوب کو

من گواهم بر گوا زندان کجاست
اهل زندان نیستم ایزد گواست

هر کجا بینم نهال میوه‌دار
تربیتها می‌کنم من دایه‌وار

هر کجا بینم درخت تلخ و خشک
می‌برم من تا رهد از پشک مشک

خشک گوید باغبان را کای فتی
مر مرا چه می‌بری سر بی خطا

باغبان گوید خمش ای زشت‌خو
بس نباشد خشکی تو جرم تو

خشک گوید راستم من کژ نیم
تو چرا بی‌جرم می‌بری پیم

باغبان گوید اگر مسعودیی
کاشکی کژ بودیی تر بودیی

جاذب آب حیاتی گشتیی
اندر آب زندگی آغشتیی

تخم تو بد بوده است و اصل تو
با درخت خوش نبوده وصل تو

شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند
آن خوشی اندر نهادش بر زند

گفت امیر ای راه‌زن حجت مگو (67-2)

بخش ۶۷ – عنف کردن معاویه با ابلیس

 

 

گفت امیر ای راه‌زن حجت مگو
مر تو را ره نیست در من ره مجو

ره‌زنی و من غریب و تاجرم
هر لباساتی که آری کی خرم

گرد رخت من مگرد از کافری
تو نه‌ای رخت کسی را مشتری

مشتری نبود کسی را راه‌زن
ور نماید مشتری مکرست و فن

تا چه دارد این حسود اندر کدو
ای خدا فریاد ما را زین عدو

گر یکی فصلی دگر در من دمد
در رباید از من این ره‌زن نمد