مثنوی معنوی

این حدیثش همچو دودست ای اله (68-2)

بخش ۶۸ – نالیدن معاویه به حضرت حق تعالی از ابلیس و نصرت خواستن

 

 

 

 

این حدیثش همچو دودست ای اله
دست گیر ار نه گلیمم شد سیاه

من به حجت بر نیایم با بلیس
کوست فتنهٔ هر شریف و هر خسیس

آدمی کو علم الاسما بگست
در تک چون برق این سگ بی تکست

از بهشت انداختش بر روی خاک
چون سمک در شست او شد از سماک

نوحهٔ انا ظلمنا می‌زدی
نیست دستان و فسونش را حدی

اندرون هر حدیث او شرست
صد هزاران سحر در وی مضمرست

مردی مردان ببندد در نفس
در زن و در مرد افروزد هوس

ای بلیس خلق‌سوز فتنه‌جو
بر چیم بیدار کردی راست گو

گفت هر مردی که باشد بد گمان (69-2)

بخش ۶۹ – باز تقریر ابلیس تلبیس خود را

 

 

گفت هر مردی که باشد بد گمان
نشنود او راست را با صد نشان

هر درونی که خیال‌اندیش شد
چون دلیل آری خیالش بیش شد

چون سخن در وی رود علت شود
تیغ غازی دزد را آلت شود

پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون

تو ز من با حق چه نالی ای سلیم؟
تو بنال از شر آن نفس لئیم

تو خوری حلوا تو را دنبل شود
تب بگیرد طبع تو مختل شود

بی‌گنه لعنت کنی ابلیس را
چون نبینی از خود آن تلبیس را

نیست از ابلیس، از تست ای غوی
که چو روبه سوی دنبه می‌روی

چونک در سبزه ببینی دنبه‌ها
دام باشد، این ندانی تو چرا؟

زان ندانی کت ز دانش دور کرد
میل دنبه چشم و عقلت کور کرد

حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم

تو گنه بر من منه کژ کژ مبین
من ز بد بیزارم و از حرص و کین

من بدی کردم پشیمانم هنوز
انتظارم تا دیَم گردد تموز

متهم گشتم میان خلق من
فعل خود بر من نهد هر مرد و زن

گرگ بیچاره اگرچه گُرْسِنه‌ست
متهم باشد که او در طَنْطَنه‌ست

از ضعیفی چون نتواند راه رفت
خلق گوید تُخَمه‌ست از لوت زفت

گفت غیر راستی نرهاندت (70-2)

بخش ۷۰ – باز الحاح کردن معاویه ابلیس را

 

گفت غیر راستی نرهاندت
داد سوی راستی می‌خواندت

راست گو تا وا رهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من

گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیال اندیش پر اندیشه‌ها

گفت پیغامبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است

گفته است الکذب ریب فی القلوب
گفت الصدق طمانین طروب

دل نیارامد ز گفتار دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ

در حدیث راست آرام دلست
راستیها دانهٔ دام دلست

دل مگر رنجور باشد بد دهان
که نداند چاشنی این و آن

چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم

حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود

پس دروغ و عشوه‌ات را گوش کرد
غره گشت و زهر قاتل نوش کرد

کزدم از گندم ندانست آن نفس
می‌پرد تمییز از مست هوس

خلق مست آرزواند و هوا
زان پذیرااند دستان تو را

هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد

قاضیی بنشاندند و می‌گریست (71-2)

بخش ۷۱ – شکایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را

 

 

قاضیی بنشاندند و می‌گریست
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست

این نه وقت گریه و فریاد تست
وقت شادی و مبارک‌باد تست

گفت اه چون حکم راند بی‌دلی
در میان آن دو عالم جاهلی

آن دو خصم از واقعهٔ خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند

جاهلست و غافلست از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان

گفت خصمان عالم‌اند و علتی
جاهلی تو لیک شمع ملتی

زانک تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان

وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد

جهل را بی‌علتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند

تا تو رشوت نستدی بیننده‌ای
چون طمع کردی ضریر و بنده‌ای

از هوا من خوی را وا کرده‌ام
لقمه‌های شهوتی کم خورده‌ام

چاشنی‌گیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ

تو چرا بیدار کردی مر مرا (72-2)

بخش ۷۲ – به اقرار آوردن معاویه ابلیس را

 

 

 

تو چرا بیدار کردی مر مرا
دشمن بیداریی تو ای دغا

همچو خشخاشی همه خواب آوری
همچو خمری عقل و دانش را بری

چارمیخت کرده‌ام هین راست گو
راست را دانم تو حیلتها مجو

من ز هر کس آن طمع دارم که او
صاحب آن باشد اندر طبع و خو

من ز سرکه می‌نجویم شکری
مر مخنث را نگیرم لشکری

همچو گبران من نجویم از بتی
کو بود حق یا خود از حق آیتی

من ز سرگین می‌نجویم بوی مشک
من در آب جو نجویم خشت خشک

من ز شیطان این نجویم کوست غیر
کو مرا بیدار گرداند بخیر

گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر
میر ازو نشنید کرد استیز و صبر

از بن دندان بگفتش بهر آن (73-2)

بخش ۷۳ – راست گفتن ابلیس ضمیر خود را به معاویه

 

 

از بن دندان بگفتش بهر آن
کردمت بیدار می‌دان ای فلان

تا رسی اندر جماعت در نماز
از پی پیغامبر دولت‌فراز

گر نماز از وقت رفتی مر تو را
این جهان تاریک گشتی بی ضیا

از غبین و درد رفتی اشکها
از دو چشم تو مثال مشکها

ذوق دارد هر کسی در طاعتی
لاجرم نشکیبد از وی ساعتی

آن غبین و درد بودی صد نماز
کو نماز و کو فروغ آن نیاز

آن یکی می‌رفت در مسجد درون (74-2)

بخش ۷۴ – فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت

 

 

آن یکی می‌رفت در مسجد درون
مردم از مسجد همی‌آمد برون

گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد می برون آیند زود

آن یکی گفتش که پیغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز

تو کجا در می‌روی ای مرد خام
چونک پیغامبر بدادست السلام

گفت آه و دود از آن اه شد برون
آه او می‌داد از دل بوی خون

آن یکی گفتا بده آن آه را
وین نماز من تو را بادا عطا

گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز

شب بخواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفا

حرمت این اختیار و این دخول
شد نماز جملهٔ خلقان قبول

پس عزازیلش بگفت ای میر راد (75-2)

بخش ۷۵ – تتمهٔ اقرار ابلیس به معاویه مکر خود را

پس عزازیلش بگفت ای میر راد
مکر خود اندر میان باید نهاد

گر نمازت فوت می‌شد آن زمان
می‌زدی از درد دل آه و فغان

آن تاسف و آن فغان و آن نیاز
درگذشتی از دو صد ذکر و نماز

من تو را بیدار کردم از نهیب
تا نسوزاند چنان آهی حجاب

تا چنان آهی نباشد مر تو را
تا بدان راهی نباشد مر تو را

من حسودم از حسد کردم چنین
من عدوم کار من مکرست و کین

گفت اکنون راست گفتی صادقی
از تو این آید تو این را لایقی

عنکبوتی تو مگس داری شکار
من نیم ای سگ مگس زحمت میار

باز اسپیدم شکارم شه کند
عنکبوتی کی بگرد ما تند

رو مگس می‌گیر تا توانی هلا
سوی دوغی زن مگسها را صلا

ور بخوانی تو به سوی انگبین
هم دروغ و دوغ باشد آن یقین

تو مرا بیدار کردی خواب بود
تو نمودی کشتی آن گرداب بود

تو مرا در خیر زان می‌خواندی
تا مرا از خیر بهتر راندی

این بدان ماند که شخصی دزد دید (76-2)

بخش ۷۶ – فوت شدن دزد به آواز دادن آن شخص صاحب‌خانه را که نزدیک آمده بود که دزد را دریابد و بگیرد

 

 

 

این بدان ماند که شخصی دزد دید
در وثاق اندر پی او می‌دوید

تا دو سه میدان دوید اندر پیش
تا در افکند آن تعب اندر خویش

اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد در یابدش

دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا

زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال اینجا زار زار

گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم زود این بر من رود

در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند

این مسلمان از کرم می‌خواندم
گر نگردم زود پیش آید ندم

بر امید شفقت آن نیکخواه
دزد را بگذاشت باز آمد به راه

گفت ای یار نکو احوال چیست
این فغان و بانگ تو از دست کیست

گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفتست دزد زن‌بمزد

نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان

گفت ای ابله چه می‌گویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا

دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم

این چه ژاژست و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم چه بود نشان

گفت من از حق نشانت می‌دهم
این نشانست از حقیقت آگهم

گفت طراری تو یا خود ابلهی
بلک تو دزدی و زین حال آگهی

خصم خود را می‌کشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان

تو جهت‌گو من برونم از جهات
در وصال آیات کو یا بینات

صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آنست کو گم کرد ذات

واصلان چون غرق ذات‌اند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر

چونک اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت

ور به رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی دادی تو شعر

طاعت عامه گناه خاصگان
وصلت عامه حجاب خاص دان

مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود نبود محب

هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر

آنک ز اول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بدست از ابتدا

لیک آنک اول وزیر شه بدست
محتسب کردن سبب فعل بدست

چون تو را شه ز آستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند

تو یقین می‌دان که جرمی کرده‌ای
جبر را از جهل پیش آورده‌ای

که مرا روزی و قسمت این بدست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست

قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل

یک مثال دیگر اندر کژروی (77-2)

بخش ۷۷ – قصهٔ منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان

یک مثال دیگر اندر کژروی
شاید ار از نقل قرآن بشنوی

این چنین کژ بازیی در جفت و طاق
با نبی می‌باختند اهل نفاق

کز برای عز دین احمدی
مسجدی سازیم و بود آن مرتدی

این چنین کژ بازیی می‌باختند
مسجدی جز مسجد او ساختند

سقف و فرش و قبه‌اش آراسته
لیک تفریق جماعت خواسته

نزد پیغامبر به لابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند

کای رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی

تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه بادا نام تو

مسجد روز گلست و روز ابر
مسجد روز ضرورت وقت فقر

تا غریبی یابد آنجا خیر و جا
تا فراوان گردد این خدمت‌سرا

تا شعار دین شود بسیار و پر
زانک با یاران شود خوش کار مر

ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیه‌مان کن ز ما تعریف ده

مسجد و اصحاب مسجد را نواز
تو مهی ما شب دمی با ما بساز

تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب جان‌فروز

ای دریغا کان سخن از دل بدی
تا مراد آن نفر حاصل شدی

لطف کاید بی دل و جان در زبان
همچو سبزهٔ تون بود ای دوستان

هم ز دورش بنگر و اندر گذر
خوردن و بو را نشاید ای پسر

سوی لطف بی وفایان هین مرو
کان پل ویران بود نیکو شنو

گر قدم را جاهلی بر وی زند
بشکند پل و آن قدم را بشکند

هر کجا لشکر شکسته میشود
از دو سه سست مخنث می‌بود

در صف آید با سلاح او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار

رو بگرداند چو بیند زخم را
رفتن او بشکند پشت تو را

این درازست و فراوان می‌شود
وآنچ مقصودست پنهان می‌شود