مثنوی معنوی
بخش ۳ – بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیلبچگان
هر دهان را پیل بویی میکند
گرد معدهٔ هر بشر بر میتند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی، کیفر بَری
هان که بویای دهانتان خالق است
کی بَرد جان غیر آن کاو صادق است؟
وای آن افسوسیی کش بویگیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزرائیل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم بهصورت مینماید گهگهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمیبینیم باشد این خیال
چه خیالست این که این هست ارتحال
چه خیالست این که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همیبیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشن گه خونریز شد
مرغ بیهنگام شد آن چشم او
از نتیجهٔ کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کاو به غیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زرست
روز و شب مانند دینار اشمرست
میشمارد میدهد زر بیوقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز کُه بستانی و ننهی بجای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز «واسجد واقترب» یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهاات ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگست و به چوب و نه لبد
بلک خود را در صفا گوری کَنی
در منی او کُنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سَره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذاب منکرست آن جان او
گزدُم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون ز اندیشهها او زار زار
و آن یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
بخش ۴ – بازگشتن به حکایت پیل
گفت ناصح بشنوید این پند من
تا دل و جانتان نگردد ممتحن
با گیاه و برگها قانع شوید
در شکار پیلبچگان کم روید
من برون کردم ز گردن وام نصح
جز سعادت کی بود انجام نصح
من به تبلیغ رسالت آمدم
تا رهانم مر شما را از ندم
هین مبادا که طمع رهتان زند
طمع برگ از بیخهاتان بر کند
این بگفت و خیربادی کرد و رفت
گشت قحط و جوعشان در راه زفت
ناگهان دیدند سوی جادهای
پور پیلی فربهی نو زادهای
اندر افتادند چون گرگان مست
پاک خوردندش فرو شستند دست
آن یکی همره نخورد و پند داد
که حدیث آن فقیرش بود یاد
از کبابش مانع آمد آن سخن
بخت نو بخشد تو را عقل کهن
پس بیفتادند و خفتند آن همه
وان گرسنه چون شبان اندر رمه
دید پیلی سهمناکی میرسید
اولاً آمد سوی حارس دوید
بوی میکرد آن دهانش را سه بار
هیچ بویی زو نیامد ناگوار
چند باری گرد او گشت و برفت
مر ورا نازرد آن شهپیل زفت
مر لب هر خفتهای را بوی کرد
بوی میآمد ورا زان خفته مرد
از کباب پیلزاده خورده بود
بر درانید و بکشتش پیل زود
در زمان او یک به یک را زان گروه
میدرانید و نبودش زان شکوه
بر هوا انداخت هر یک را گزاف
تا همیزد بر زمین میشد شکاف
ای خورندهٔ خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ایشانت نبرد
مال ایشان خون ایشان دان یقین
زانک مال از زور آید در یمین
مادر آن پیلبچگان کین کَشد
پیل بچهخواره را کیفر کُشد
پیلبچه میخوری ای پارهخوار
هم بر آرد خصم پیل از تو دمار
بوی رسوا کرد مکر اندیش را
پیل داند بوی طفل خویش را
آنک یابد بوی حق را از یمن
چون نیابد بوی باطل را ز من
مصطفی چون برد بوی از راه دور
چون نیابد از دهان ما بخور
هم بیابد لیک پوشاند ز ما
بوی نیک و بد بر آید بر سما
تو همیخسپی و بوی آن حرام
میزند بر آسمانِ سبزفام
همره انفاس زشتت میشود
تا به بوگیران گردون میرود
بوی کبر و بوی حرص و بوی آز
در سخن گفتن بیاید چون پیاز
گر خوری سوگند من کی خوردهام
از پیاز و سیر تقوی کردهام
آن دمِ سوگند، غمازی کند
بر دماغ همنشینان بر زند
پس دعاها رد شود از بوی آن
آن دل کژ مینماید در زبان
اخسؤا آید جواب آن دعا
چوب رد باشد جزای هر دغا
گر حدیثت کژ بود معنیت راست
آن کژی لفظ مقبول خداست
بخش ۵ – بیان آنک خطای محبان بهترست از صواب بیگانگان بر محبوب
آن بلال صدق در بانگ نماز
حی را هی همیخواند از نیاز
تا بگفتند ای پیمبر نیست راست
این خطا اکنون که آغاز بناست
ای نبی و ای رسول کردگار
یک مؤذن کو بود افصح بیار
عیب باشد اول دین و صلاح
لحن خواندن لفظ حی عل فلاح
خشم پیغمبر بجوشید و بگفت
یک دو رمزی از عنایات نهفت
کای خسان نزد خدا هی بلال
بهتر از صد حی و خی و قیل و قال
وا مشورانید تا من رازتان
وا نگویم آخر و آغازتان
گر نداری تو دم خوش در دعا
رو دعا میخواه ز اخوان صفا
بخش ۶ – امر حق به موسی علیه السّلام که مرا به دهانی خوان کی بدان دهان گناه نکردهای
گفت ای موسی ز من میجو پناه
با دهانی که نکردی تو گناه
گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان
از دهان غیر کی کردی گناه؟
از دهان غیر بر خوان کای اله
آنچنان کن که دهانها مر تو را
در شب و در روزها آرد دعا
از دهانی که نکردهستی گناه
و آن دهان غیر باشد عذر خواه
یا دهان خویشتن را پاک کن
روح خود را چابک و چالاک کن
ذکر حق پاکست چون پاکی رسید
رخت بر بندد برون آید پلید
میگریزد ضدها از ضدها
شب گریزد چون بر افروزد ضیا
چون در آید نام پاک اندر دهان
نه پلیدی مانَد و نه اندُهان
بخش ۷ – بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است
آن یکی الله میگفتی شبی
تا که شیرین میشد از ذکرش لبی
گفت شیطان: آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو؟
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت
او شکستهدل شد و بنهاد سَر
دید در خواب او خضِر را در خُضر
گفت هین از ذکر چون وا ماندهای
چون پشیمانی از آن کهش خواندهای
گفت لبیکم نمیآید جواب
زان همیترسم که باشم رَدِ باب
گفت آن الله تو لبیک ماست
و آن نیاز و درد و سوزت، پیک ماست
حیلهها و چارهجوییهای تو
جذب ما بود و گشاد این پای تو
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیرِ هر یاربِّ تو لبیکهاست
جان جاهل زین دعا جز دور نیست
زانک یا رب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفل است و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
داد مر فرعون را صد ملک و مال
تا بکرد او دعوی عزّ و جلال
در همه عمرش ندید او درد سر
تا ننالد سوی حق آن بدگهر
داد او را جمله ملک این جهان
حق ندادش درد و رنج و اندُهان
درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بیدرد از افسردگیست
خواندن با درد از دلبردگیست
آن کشیدن زیر لب آواز را
یاد کردن مبدأ و آغاز را
آن شده آواز صافی و حزین
ای خدا وی مستغاثو ای معین
نالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیست
زانک هر راغب اسیر رهزنیست
چون سگِ کهفی که از مردار رست
بر سر خوان شهنشاهان نشست
تا قیامت میخورد او پیش غار
آب رحمت عارفانه بی تغار
ای بسا سگپوست کاو را نام نیست
لیک اندر پرده بی آن جام نیست
جان بده از بهر این جام ای پسر
بی جهاد و صبر کی باشد ظفر
صبر کردن بهر این نبود حَرَج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
زین کمین، بی صبر و حزمی کس نرَست
حزم را خود صبر آمد پا و دست
حزم کن از خوردْ کاین زهرین گیاست
حزم کردن زور و نور انبیاست
کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد؟
هر طرف غولی همیخواند تو را
کای برادر راه خواهی هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم درین راه دقیق
نه قلاوزست و نه ره داند او
یوسفا کم رو سویِ آن گرگخو
حزم این باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دامهای این سرا
که نه چربِش دارد و نه نوش او
سِحر خواند، میدمد در گوش او
که بیا مهمان ما ای روشنی
خانه آن تست و تو آن منی
حزم آن باشد که گویی تُخمهام
یا سقیمم خستهٔ این دخمهام
یا سرم دردست درد سر بِبَر
یا مرا خواندهست آن خالو پِسَر
زانک یک نوشت دهد با نیشها
که بکارد در تو نوشش ریشها
زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد
ماهیا او گوشت در شستت دهد
گر دهد خود کی دهد آن پر حیَل
جوز پوسیدهست گفتار دغل
ژغژغ آن عقل و مغزت را برد
صد هزاران عقل را یک نشمرد
یار تو خرجین تست و کیسهات
گر تو رامینی مجو جز ویسهات
ویسه و معشوق تو هم ذات تست
وین برونیها همه آفات تست
حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی مست و خواهان منند
دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان
مرغ مرده پیش بنهاده که این
میکند این بانگ و آواز و حنین
مرغ پندارد که جنس اوست او
جمع آید، بَر دَرَدْشان پوست او
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و مَلَق
هست بی حزمی پشیمانی یقین
بشنو این افسانه را در شرح این
بخش ۸ – فریفتن روستایی شهری را و به دعوت خواندن، به لابه و الحاح بسیار
ای برادر بود اندر ما مضیٰ
شهریی با روستایی آشنا
روستایی چون سوی شهر آمدی
خرگه اندر کوی آن شهری زدی
دو مه و سه ماه مهمانش بُدی
بر دکان او و بر خوانش بُدی
هر حوایج را که بودش آن زمان
راست کردی مرد شهری رایگان
رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو
هیچ مینایی سوی ده فرجهجو
الله الله جمله فرزندان بیار
کاین زمان گلشنست و نوبهار
یا به تابستان بیا وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من کمر
خیل و فرزندان و قومت را بیار
در ده ما باش سه ماه و چهار
که بهاران خِطهٔ دِه خوش بود
کشتزار و لالهٔ دلکش بود
وعده دادی شهری او را دفع حال
تا بر آمد بعد وعده هشت سال
او بههر سالی همیگفتی که کی
عزم خواهی کرد کامد ماه دی
او بهانه ساختی کامسالمان
از فلان خطه بیامد میهمان
سال دیگر گر توانم وا رهید
از مهمات، آن طرف خواهم دوید
گفت هستند آن عیالم منتظر
بهر فرزندان تو ای اهل بِر
باز هر سالی چو لکلک آمدی
تا مقیم قبهٔ شهری شدی
خواجه هر سالی ز زر و مال خویش
خرج او کردی گشادی بال خویش
آخرین کرت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان
از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده چند بفریبی مرا
گفت خواجه جسم و جانم وصلجوست
لیک هر تحویل اندر حکم هوست
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران
باز سوگندان بدادش کای کریم
گیر فرزندان، بیا بنگر نعیم
دست او بگرفت سه کرّت به عهد
کالله الله زو بیا بنمای جهد
بعد ده سال و بههر سالی چنین
لابهها و وعدههای شکرین
کودکان خواجه گفتند ای پدر
ماه و ابر و سایه هم دارد سفر
حقها بر وی تو ثابت کردهای
رنجها در کار او بس بردهای
او همیخواهد که بعضی حق آن
وا گزارد چون شوی تو میهمان
بس وصیت کرد ما را او نهان
که کشیدش سوی ده لابهکنان
گفت حقست این ولی ای سیبویه
اتق من شر من احسنت الیه
دوستی تخم دم آخر بود
ترسم از وحشت که آن فاسد شود
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع
همچو دی در بوستان و در زروع
صحبتی باشد چو فصل نوبهار
زو عمارتها و دخل بیشمار
حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری
حَزْمُ سوءُ الْظَّنِّ گفتهست آن رَسول
هر قدم را دام میدان ای فضول
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامیست کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دَود که «دام کو»
چون بتازد، دامش افتد در گلو
آنک میگفتی که کو اینک ببین
دشت میدیدی نمیدیدی کمین
بی کمین و دام و صیاد ای عیار
دنبه کی باشد میان کشتزار
آنک گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان و کلههاشان را ببین
چون به گورستان روی ای مرتضا
استخوانشان را بپرس از ما مضی
تا به ظاهر بینی آن مستان کور
چون فرو رفتند در چاه غرور
چشم اگر داری تو کورانه میا
ور نداری چشم، دست آور عصا
آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید میکن پیشوا
ور عصای حزم و استدلال نیست
بیعصاکش بر سر هر ره مایست
گام زانسان نِه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وا رهد
لرز لرزان و بهترس و احتیاط
مینهد پا تا نیفتد در خُباط
ای ز دودی جَسته در ناری شده
لقمه جُسته لقمهٔ ماری شده
بخش ۹ – قصهٔ اهل سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را و در رسیدن شومی طغیان و کفران در ایشان و بیان فضیلت شکر و وفا
تو نخواندی قصهٔ اهل سبا
یا بخواندی و ندیدی جز صدا
از صدا آن کوه خود آگاه نیست
سوی معنی هوشِ کُه را، راه نیست
او همی بانگی کند بی گوش و هوش
چون خمُش کردی تو، او هم شد خموش
داد حق اهل سبا را بس فراغ
صد هزاران قصر و ایوانها و باغ
شکر آن نگزاردند آن بد رگان
در وفا بودند کمتر از سگان
مر سگی را لقمهٔ نانی ز در
چون رسد بر در همیبندد کمر
پاسبان و حارس در میشود
گرچه بر وی جور و سختی میرود
هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار
ور سگی آید غریبی روز و شب
آن سگانش میکنند آن دم ادب
که برو آنجا که اول منزل است
حق آن نعمت گروگان دل است
میگزندش که «برو بر جای خویش
حق آن نعمت فرو مگذار بیش»
از در دل و اهل دل آب حیات
چند نوشیدی و وا شد چشمهات
بس غذای سکر و وجد و بیخودی
از در اهل دلان بر جان زدی
باز این در را رها کردی ز حرص
گرد هر دکان همیگردی ز حرص
بر در آن منعمانِ چربدیگ
میدوی بهر ثرید مرده ریگ
چربش اینجا دان که جان فربه شود
کار نااومید اینجا به شود
بخش ۱۰ – جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او
صومعهٔ عیسیست خوان اهل دل
هان و هان ای مبتلا این در مهل
جمع گشتندی ز هر اطراف خلق
از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق
بر در آن صومعهٔ عیسی صباح
تا بهدم اوشان رهاند از جناح
او چو فارغ گشتی از اوراد خویش
چاشتگه بیرون شدی آن خوبکیش
جوق جوقی مبتلا دیدی نزار
شِسته بر در، در امید و انتظار
گفتی ای اصحاب آفت از خدا
حاجت این جملگانتان شد روا
هین روان گردید بی رنج و عنا
سوی غفاری و اکرام خدا
جملگان چون اشتران بستهپای
که گشایی زانوی ایشان برای
خوش دوان و شادمانه سوی خان
از دعای او شدندی پا دوان
آزمودی تو بسی آفات خویش
یافتی صحت ازین شاهان کیش
چند آن لنگی تو رهوار شد
چند جانت بی غم و آزار شد
ای مغفل رشتهای بر پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند
ناسپاسی و فراموشی تو
یاد ناورد آن عسلنوشی تو
لاجرم آن راه بر تو بسته شد
چون دل اهل دل از تو خسته شد
زودشان در یاب و استغفار کن
همچو ابری گریههای زار کن
تا گلستانشان سوی تو بشکفد
میوههای پخته بر خود وا کفد
هم بر آن در گرد، کم از سگ مباش
با سگ کهف ار شدستی خواجهتاش
چون سگان هم مر سگان را ناصحاند
که دل اندر خانهٔ اول ببند
آن در اول که خوردی استخوان
سخت گیر و حق گزار آن را ممان
میگزندش تا ز ادب آنجا رود
وز مقام اولین مفلح شود
میگزندش کای سگ طاغی برو
با ولی نعمتت یاغی مشو
بر همان در همچو حلقه بستهباش
پاسبان و چابک و برجسته باش
صورت نقض وفای ما مباش
بیوفایی را مکن بیهوده فاش
مر سگان را چون وفا آمد شعار
رو سگان را ننگ و بدنامی میار
بیوفایی چون سگان را عار بود
بیوفایی چون روا داری نمود
حق تعالی فخر آورد از وفا
گفت من اوفی بعهد غیرنا
بیوفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق
حق مادر بعد از آن شد کان کریم
کرد او را از جنین تو غریم
صورتی کردت درون جسم او
داد در حملش ورا آرام و خو
همچو جزو متصل دید او تو را
متصل را کرد تدبیرش جدا
حق هزاران صنعت و فن ساختهست
تا که مادر بر تو مهر انداختهست
پس حقِ حق سابق از مادر بود
هر که آن حق را نداند خر بود
آنک مادر آفرید و ضرع و شیر
با پدر کردش قرین آن خود مگیر
ای خداوند ای قدیم احسان تو
آنکه دانم وانکه نه هم آن تو
تو بفرمودی که حق را یاد کن
زانک حق من نمیگردد کهن
یاد کن لطفی که کردم آن صبوح
با شما از حفظ در کشتی نوح
پیله بابایانتان را آن زمان
دادم از طوفان و از موجش امان
آب آتش خو زمین بگرفته بود
موج او مر اوج کُه را میربود
حفظ کردم من نکردم رَدتان
در وجود جَدِ جَدِ جَدتان
چون شدی سَر، پشت پایت چون زنم
کارگاه خویش ضایع چون کنم
چون فدای بیوفایان میشوی
از گمان بد بدان سو میروی
من ز سهو و بیوفاییها بری
سوی من آیی گمان بد بری
این گمان بد بر آنجا بر که تو
میشوی در پیش همچون خود دوتو
بس گرفتی یار و همراهان زفت
گر تو را پرسم که کو گویی که رفت
یار نیکت رفت بر چرخ برین
یار فسقت رفت در قعر زمین
تو بماندی در میانه آنچنان
بیمدد چون آتشی از کاروان
دامن او گیر ای یار دلیر
کو منزَّه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود
نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بیمکان
چون بمانی از سرا و از دکان
او بر آرد از کدورتها صفا
مر جفاهای تو را گیرد وفا
چون جفا آری فرستد گوشمال
تا ز نقصان وا روی سوی کمال
چون تو وردی ترک کردی در روش
بر تو قبضی آید از رنج و تبش
آن ادب کردن بود یعنی مکن
هیچ تحویلی از آن عهد کهن
پیش از آن کین قبض زنجیری شود
این که دلگیریست پاگیری شود
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را بلاش
در معاصی قبضها دلگیر شد
قبضها بعد از اجل زنجیر شد
نعط من اعرض هنا عن ذکرنا
عیشة ضنک و نجزی بالعمی
دزد چون مال کسان را میبرد
قبض و دلتنگی دلش را میخلد
او همیگوید «عجب این قبض چیست»
قبض آن مظلوم کز شرّت گریست
چون بدین قبض التفاتی کم کند
باد اصرار آتشش را دم کند
قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی زد علم
غصهها زندان شدست و چارمیخ
غصه بیخ است و بروید شاخ بیخ
بیخ پنهان بود هم شد آشکار
قبض و بسط اندرون بیخی شمار
چونکه بیخ بد بود زودش بزن
تا نروید زشتخاری در چمن
قبض دیدی، چارهٔ آن قبض کن
زانک سَرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی، بسطِ خود را آب ده
چون بر آید میوه با اصحاب ده
بخش ۱۱ – باقی قصهٔ اهل سبا
آن سبا ز اهل صبا بودند و خام
کارشان کفران نعمت با کرام
باشد آن کفران نعمت در مثال
که کُنی با محسن خود تو جدال
که نمیباید مرا این نیکوی
من برنجم زین، چه رنجم میشوی
لطف کن این نیکوی را دور کن
من نخواهم چشم زودم کور کن
پس سبا گفتند باعد بیننا
شیننا خیر لنا خذ زیننا
ما نمیخواهیم این ایوان و باغ
نه زنان خوب و نه امن و فراغ
شهرها نزدیک همدیگر بدست
آن بیابانست خوش کانجا ددست
یطلب الانسان فی الصیف الشتا
فاذا جاء الشتا انکر ذا
فهو لا یرضی بحال ابدا
لا بضیق لا بعیش رغدا
قتل الانسان ما اکفره
کلما نال هدی انکره
نفس زین سانست زان شد کشتنی
اقتلوا انفسکم گفت آن سنی
خار سه سویست هر چون کش نهی
در خلد وز زخم او تو کی جهی
آتش ترک هوا در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن
چون ز حد بردند اصحاب سبا
که بپیش ما وبا به از صبا
ناصحانشان در نصیحت آمدند
از فسوق و کفر مانع میشدند
قصد خون ناصحان میداشتند
تخم فسق و کافری میکاشتند
چون قضا آید شود تنگ این جهان
از قضا حلوا شود رنج دهان
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
تحجب الابصار اذ جاء القضا
چشم بسته میشود وقت قضا
تا نبیند چشم کحل چشم را
مکر آن فارس چو انگیزید گرد
آن غبارت ز استغاثت دور کرد
سوی فارس رو مرو سوی غبار
ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار
گفت حق آن را که این گرگش بخورد
دید گرد گرگ چون زاری نکرد
او نمیدانست گرد گرگ را
با چنین دانش چرا کرد او چرا
گوسفندان بوی گرگ با گزند
میبدانند و بهر سو میخزند
مغز حیوانات بوی شیر را
میبداند ترک میگوید چرا
بوی شیر خشم دیدی باز گرد
با مناجات و حذر انباز گرد
وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ
گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
بر درید آن گوسفندان را به خشم
که ز چوپان خرد بستند چشم
چند چوپانشان بخواند و نامدند
خاک غم در چشم چوپان میزدند
که برو ما از تو خود چوپانتریم
چون تبع گردیم هر یک سروریم
طعمهٔ گرگیم و آن یار نه
هیزم ناریم و آن عار نه
حمیتی بد جاهلیت در دماغ
بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ
بهر مظلومان همیکندند چاه
در چه افتادند و میگفتند آه
پوستین یوسفان بشکافتند
آنچ میکردند یک یک یافتند
کیست آن یوسف دل حقجوی تو
چون اسیری بسته اندر کوی تو
جبرئیلی را بر استن بستهای
پر و بالش را به صد جا خستهای
پیش او گوساله بریان آوری
گه کشی او را به کهدان آوری
که بخور اینست ما را لوت و پوت
نیست او را جز لقاء الله قوت
زین شکنجه و امتحان آن مبتلا
میکند از تو شکایت با خدا
کای خدا افغان ازین گرگ کهن
گویدش نک وقت آمد صبر کن
داد تو وا خواهم از هر بیخبر
داد کی دهد جز خدای دادگر
او همیگوید که صبرم شد فنا
در فراق روی تو یا ربنا
احمدم در مانده در دست یهود
صالحم افتاده در حبس ثمود
ای سعادتبخش جان انبیا
یا بکش یا باز خوانم یا بیا
با فراقت کافران را نیست تاب
میگود یا لیتنی کنت تراب
حال او اینست کو خود زان سوست
چون بود بی تو کسی کان توست
حق همیگوید که آری ای نزه
لیک بشنو صبر آر و صبر به
صبح نزدیکست خامش کم خروش
من همیکوشم پی تو، تو مکوش
بخش ۱۲ – بقیهٔ داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده
شد ز حد هین بازگرد ای یار گُرد
روستایی خواجه را بین خانه برد
قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه
آن بگو کان خواجه چون آمد به ده
روستایی در تملق شیوه کرد
تا که حزم خواجه را کالیوه کرد
از پیام اندر پیام او خیره شد
تا زلال حزم خواجه تیره شد
هم ازینجا کودکانش در پسند
نرتع و نلعب به شادی میزدند
همچو یوسف کهش ز تقدیر عجب
نرتع و نلعب ببرد از ظل اَب
آن نه بازی، بلکه جانبازیست آن
حیله و مکر و دغاسازیست آن
هرچه از یارت جدا اندازد آن
مشنو آن را کان زیان دارد زیان
گر بود آن سودِ صد در صد، مگیر
بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر
این شنو که چند یزدان زجر کرد
گفت اصحاب نبی را گرم و سرد
زانک بر بانگ دهل در سال تنگ
جمعه را کردند باطل بیدرنگ
تا نباید دیگران ارزان خرند
زان جلب صرفه ز ما ایشان برند
ماند پیغامبر به خلوت در نماز
با دو سه درویش ثابت پر نیاز
گفت طبل و لهو و بازرگانیی
چونتان ببرید از ربانیی
قد فضضتم نحو قمح هائما
ثم خلیتم نبیا قائما
بهر گندم تخم باطل کاشتید
و آن رسول حق را بگذاشتید
صحبت او «خیرٌ مِن لهو»ست و مال
بین کهرا بگذاشتی؟ چشمی بمال
خود نشد حرص شما را این یقین
که منم رزاق و خیر الرازقین
آنکه گندم را ز خود روزی دهد
کی توکّلهات را ضایع نهد؟
از پی گندم جدا گشتی از آن
که فرستادهست گندم ز آسمان