مثنوی معنوی
بخش ۴۳ – مهلت دادن موسی علیهالسلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداین
گفت امر آمد برو مهلت تو را
من بجای خود شدم رستی ز ما
او همیشد و اژدها اندر عَقِب
چون سگ صیاد دانا و مُحِب
چون سگ صیاد جنبان کرده دُم
سنگ را میکرد ریگ او زیر سُم
سنگ و آهن را بهدَم در میکشید
خرد میخایید آهن را پدید
در هوا میکرد خود بالای بُرج
که هزیمت میشد از وی روم و گُرج
کفک میانداخت چون اشتر ز کام
قطرهای بر هر که زد میشد جذام
ژغژغ دندان او دل میشکست
جان شیرانِ سیه میشد ز دست
چون به قوم خود رسید آن مجتبی
شِدْق او بگرفت باز او شد عصا
تکیه بر وی کرد و میگفت ای عجب
پیش ما خورشید و پیش خصم شب
ای عجب چون مینبیند این سپاه
عالمی پُر آفتابِ چاشتگاه
چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیرهام در چشمبندیِ خدا
من ازیشان خیره ایشان هم ز من
از بهاری خارْ ایشان، من سمن
پیششان بردم بسی جام رحیق
سنگ شد آبش به پیش این فریق
دسته گل بستم و بردم به پیش
هر گلی چون خار گشت و نوش نیش
آن نصیب جان بیخویشان بود
چونک با خویشاند پیدا کی شود
خفتهٔ بیدار باید پیش ما
تا به بیداری ببیند خوابها
دشمن این خوابِ خوش شد فکر خلق
تا نخسپد فکرتش بستست حلق
حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را
هر که کاملتر بود او در هنر
او به معنی پس، به صورت پیشتر
راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله وا گردد و خانه رود
چونک واگردید گله از ورود
پس فتد آن بُز که پیش آهنگ بود
پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعی وجوه العابسین
از گزافه کی شدند این قوم لنگ
فخر را دادند و بخریدند ننگ
پا شکسته میروند این قوم حج
از حرج راهیست پنهان تا فرج
دل ز دانشها بشستند این فریق
زانک این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سرست
زانک هر فرعی به اصلش رهبرست
هر پری بر عرض دریا کی پرد
تا لدن علم لدنی میبرد
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد
پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش
آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوهٔ طریف
گرچه میوه آخر آید در وجود
اولست او زانک او مقصود بود
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
گر درین مکتب ندانی تو هجا
همچو احمد پری از نور حجی
گر نباشی نامدار اندر بلاد
گم نهای الله اعلم بالعباد
اندر آن ویران که آن معروف نیست
از برای حفظ گنجینهٔ زریست
موضع معروف کی بنهند گنج
زین قبل آمد فرج در زیر رنج
خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک
بسکلد اشکال را استور نیک
هست عشقش آتشی اشکالسوز
هر خیالی را بروبد نور روز
هم از آن سو جو جواب ای مرتضا
کین سؤال آمد از آن سو مر تو را
گوشهٔ بی گوشهٔ دل شهرهیست
تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست
تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای کُه معنی چه میجویی صدا
هم از آن سو جو که وقت درد تو
میشوی در ذکر یا ربی دوتو
وقت درد و مرگ آن سو مینمی
چونک دردت رفت چونی اعجمی
وقت محنت گشتهای الله گو
چونک محنت رفت گویی راه کو
این از آن آمد که حق را بی گمان
هر که بشناسد بود دایم بر آن
وانک در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشیدست و گه بدریده جیب
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی آمن از ریب المنون
عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری، نه بخارا ای پسر
ما چه خود را در سخن آغشتهایم
کز حکایت ما حکایت گشتهایم
من عدم و افسانه گردم در حنین
تا تقلب یابم اندر ساجدین
این حکایت نیست پیش مرد کار
وصفِ حالست و حضورِ یارِ غار
آن اساطیر اولین که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق
لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست
ماضی و مستقبلش نسبت به تست
هر دو یک چیزند پنداری که دوست
یک تنی او را پدر ما را پسر
بام زیر زید و بر عمرو آن زبر
نسبت زیر و زبر شد زان دو کس
سقف سوی خویش یک چیزست بس
نیست مثل آن مثالست این سخن
قاصر از معنی نو حرف کهن
چون لب جو نیست مشکا لب ببند
بی لب و ساحل بُدست این بحر قند
بخش ۴۴ – فرستادن فرعون به مداین در طلب ساحران
چونک موسی بازگشت و او بماند
اهل رای و مشورت را پیش خواند
آنچنان دیدند کز اطراف مصر
جمع آردشان شه و صراف مصر
او بسی مردم فرستاد آن زمان
هر نواحی بهر جمع جادوان
هر طرف که ساحری بُد نامدار
کرد پران سوی او ده پیکِ کار
دو جوان بودند ساحر مشتهر
سحر ایشان در دل مه مستمر
شیر دوشیده ز مه فاش آشکار
در سفرها رفته بر خمی سوار
شکل کرباسی نموده ماهتاب
آن بپیموده فروشیده شتاب
سیم برده مشتری آگه شده
دست از حسرت به رخها بر زده
صد هزاران همچنین در جادوی
بوده منشی و نبوده چون روی
چون بدیشان آمد آن پیغام شاه
کز شما شاهست اکنون چارهخواه
از پی آنک دو درویش آمدند
بر شه و بر قصر او موکب زدند
نیست با ایشان به غیر یک عصا
که همیگردد به امرش اژدها
شاه و لشکر جمله بیچاره شدند
زین دو کس جمله به افغان آمدند
چارهای میباید اندر ساحری
تا بود که زین دو ساحر جان بری
آن دو ساحر را چو این پیغام داد
ترس و مهری در دل هر دو فتاد
عرق جنسیت چو جنبیدن گرفت
سر به زانو بر نهادند از شگفت
چون دبیرستان صوفی زانوست
حل مشکل را دو زانو جادوست
بخش ۴۵ – خواندن آن دو ساحر پدر را از گور و پرسیدن از روان پدر حقیقت موسی علیه السلام
بعد از آن گفتند ای مادر بیا
گور بابا کو، تو ما را ره نما
بردشان بر گور او بنمود راه
پس سهروزه داشتند از بهر شاه
بعد از آن گفتند ای بابا به ما
شاه پیغامی فرستاد از وجا
که دو مرد او را به تنگ آوردهاند
آب رویش پیش لشکر بردهاند
نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری
تو جهان راستان در رفتهای
گرچه در صورت به خاکی خفتهای
آن اگر سحرست ما را ده خبر
ور خدایی باشد ای جان پدر
هم خبر ده تا که ما سجده کنیم
خویشتن بر کیمیایی بر زنیم
ناامیدانیم و اومیدی رسید
راندگانیم و کرم ما را کشید
بخش ۴۶ – جواب گفتن ساحر مرده با فرزندان خود
گفتشان در خواب کای اولاد من
نیست ممکن ظاهر این را دم زدن
فاش و مطلق گفتنم دستور نیست
لیک راز از پیش چشمم دور نیست
لیک بنمایم نشانی با شما
تا شود پیدا شما را این خفا
نور چشمانم چو آنجا گه روید
از مقام خفتنش آگه شوید
آن زمان که خفته باشد آن حکیم
آن عصا را قصد کن بگذار بیم
گر بدزدی و توانی ساحرست
چارهٔ ساحر بَرِ تو حاضرست
ور نتانی هان و هان آن ایزدیست
او رسول ذوالجلال و مهتدیست
گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب
سرنگون آید خدا آنگاه حرب
این نشان راست دادم جان باب
بر نویس الله اعلم بالصواب
جان بابا چون بخسپد ساحری
سحر و مکرش را نباشد رهبری
چونک چوپان خفت گرگ آمن شود
چونک خفت آن جهد او ساکن شود
لیک حیوانی که چوپانش خداست
گرگ را آنجا امید و ره کجاست
جادوی که حق کند حقست و راست
جادوی خواندن مر آن حق را خطاست
جان بابا این نشان قاطعست
گر بمیرد نیز حقش رافعست
بخش ۴۷ – تشبیه کردن قرآن مجید را به عصای موسی و وفات مصطفی را علیه السلام نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را با آن دو ساحر بچه کی قصد بردن عصا کردند چو موسی را خفته یافتند
مصطفی را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق
من کتاب و معجزهت را رافعم
بیش و کمکن را ز قرآن مانعم
من تو را اندر دو عالم حافظم
طاعنان را از حدیثت رافضم
کس نتاند بیش و کم کردن درو
تو به از من حافظی دیگر مجو
رونقت را روز روز افزون کنم
نام تو بر زر و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شد قهر تو
نام تو از ترس پنهان میگوند
چون نماز آرند پنهان میشوند
از هراس و ترس کفار لعین
دینت پنهان میشود زیر زمین
من مناره پر کنم آفاق را
کور گردانم دو چشم عاق را
چاکرانت شهرها گیرند و جاه
دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه
تا قیامت باقیش داریم ما
تو مترس از نسخ دین ای مصطفی
ای رسول ما تو جادو نیستی
صادقی همخرقهٔ موسیستی
هست قرآن مر تو را همچون عصا
کفرها را در کشد چون اژدها
تو اگر در زیر خاکی خفتهای
چون عصایش دان تو آنچ گفتهای
قاصدان را بر عصایش دست نی
تو بخسپ ای شه مبارک خفتنی
تن بخفته نور تو بر آسمان
بهر پیکار تو زه کرده کمان
فلسفی و آنچ پوزش میکند
قوس نورت تیردوزش میکند
آنچنان کرد و از آن افزون که گفت
او بخفت و بخت و اقبالش نخفت
جان بابا چونک ساحر خواب شد
کار او بی رونق و بیتاب شد
هر دو بوسیدند گورش را و تفت
تا به مصر از بهر آن پیگار زفت
چون به مصر از بهر آن کار آمدند
طالب موسی و خانهٔ او شدند
اتفاق افتاد کان روز ورود
موسی اندر زیر نخلی خفته بود
پس نشان دادندشان مردم بدو
که برو آن سوی نخلستان بجو
چون بیامد دید در خرمابنان
خفتهای که بود بیدار جهان
بهر نازش بسته او دو چشم سر
عرش و فرشش جمله در زیر نظر
ای بسا بیدارچشم و خفتهدل
خود چه بیند دیدِ اهل آب و گل
آنک دل بیدار دارد چشم سر
گر بخسپد بر گشاید صد بصر
گر تو اهل دل نهای بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش
ور دلت بیدار شد میخسپ خوش
نیست غایب ناظرت از هفت و شش
گفت پیغامبر که خسپد چشم من
لیک کی خسپد دلم اندر وسن
شاه بیدارست حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دلبصیر
وصف بیداری دل ای معنوی
در نگنجد در هزاران مثنوی
چون بدیدندش که خفتهست او دراز
بهر دزدی عصا کردند ساز
ساحران قصد عصا کردند زود
کز پسش باید شدن وانگه ربود
اندکی چون پیشتر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز
آنچنان بر خود بلرزید آن عصا
کان دو بر جا خشک گشتند از وجا
بعد از آن شد اژدها و حمله کرد
هر دوان بگریختند و رویزرد
رو در افتادن گرفتند از نهیب
غلط غلطان منهزم در هر نشیب
پس یقینشان شد که هست از آسمان
زانک میدیدند حد ساحران
بعد از آن اطلاق و تبشان شد پدید
کارشان تا نزع و جان کندن رسید
پس فرستادند مردی در زمان
سوی موسی از برای عذر آن
کهامتحان کردیم و ما را کی رسد
امتحان تو اگر نبود حسد
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه اله
عفو کرد و در زمان نیکو شدند
پیش موسی بر زمین سر میزدند
گفت موسی عفو کردم ای کرام
گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام
من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را ز اعتذار
همچنان بیگانهشکل و آشنا
در نبرد آیید بهر پادشا
پس زمین را بوسه دادند و شدند
انتظار وقت و فرصت میبدند
بخش ۴۸ – جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهر خصم او کی این بر ما نویس
تا به فرعون آمدند آن ساحران
دادشان تشریفهای بس گران
وعدههاشان کرد و پیشین هم بداد
بندگان و اسپان و نقد و جنس و زاد
بعد از آن میگفت هین ای سابقان
گر فزون آیید اندر امتحان
برفشانم بر شما چندان عطا
که بدرد پردهٔ جود و سخا
پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه
ما درین فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان
ذکر موسی بند خاطرها شدست
کین حکایتهاست که پیشین بدست
ذکر موسی بهر روپوشست لیک
نور موسی نقد تست ای مرد نیک
موسی و فرعون در هستی تست
باید این دو خصم را در خویش جست
تا قیامت هست از موسی نِتاج
نور دیگر نیست دیگر شد سراج
این سفال و این پلیته دیگرست
لیک نورش نیست دیگر زان سرست
گر نظر در شیشه داری گم شوی
زانک از شیشهست اعداد دوی
ور نظر بر نور داری وا رهی
از دوی و اعداد جسم منتهی
از نظرگاهست ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهود
بخش ۴۹ – اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل
پیل اندر خانهٔ تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هُنود
از برای دیدنش مَردم بسی
اندر آن ظلمت همیشد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف میبِسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هر جا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستست و بس
نیست کف را بر همهی او دسترس
چشم دریا دیگرست و کف دگر
کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب
کف همیبینی و دریا نی، عَجَب
ما چو کشتیها بههم بر میزنیم
تیرهچشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتیِ تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آبِ آب
آب را آبیست کو میراندش
روح را روحیست کو میخواندش
موسی و عیسی کجا بُد کآفتاب
کِشتِ موجودات را میداد آب
آدم و حوا کجا بد آن زمان
که خدا افکند این زه در کمان
این سخن هم ناقص است و ابترست
آن سخن که نیست ناقص آن سَرست
گر بگوید زانْ بلغزد پای تو
ور نگوید هیچ از آنْ ای وای تو
ور بگوید در مثال صورتی
بر همان صورت بچَفسی ای فتی
بستهپایی چون گیا اندر زمین
سر بجنبانی به بادی بییقین
لیک پایت نیست تا نقلی کنی
یا مگر پا را ازین گِل بر کنی
چون کَنی پا را حیاتت زین گِلست
این حیاتت را روش بس مشکلست
چون حیات از حق بگیری ای روی
پس شوی مستغنی از گِل میروی
شیرخواره چون ز دایه بسکِلد
لوتخواره شد مر او را میهلد
بستهٔ شیر زمینی چون حبوب
جو فطام خویش از قوت القلوب
حرف حکمت خور که شد نور ستیر
ای تو نور بیحُجُب را ناپذیر
تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بیحُجُب مستور را
چون ستاره سیر بر گردون کنی
بلک بیگردون سفر بیچون کنی
آنچنان کز نیست در هست آمدی
هین بگو چون آمدی مست آمدی
راههای آمدن یادت نماند
لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند
هوش را بگذار و آنگه هوشدار
گوش را بر بند و آنگه گوش دار
نه نگویم زانک خامی تو هنوز
در بهاری تو ندیدستی تموز
این جهان همچون درختست ای کرام
ما برو چون میوههای نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانک در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لبگزان
سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سختگیری و تعصب خامی است
تا جََنینی، کار خونآشامی است
چیز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روح القدس گوید بی منش
نه تو گویی هم به گوش خویشتن
نه من و نه غیر من ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفتست آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلک گردونی و دریای عمیق
آن توِ زفتت که آن نهصد تو است
قُلزمست و غرقهگاه صد تو است
خود چه جای حد بیداریست و خواب
دم مزن والله اعلم بالصواب
دم مزن تا بشنوی از دمزنان
آنچ نامد در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی زان آفتاب
آنچ نامد در کتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح
آشنا بگذار در کشتی نوح
همچو کنعان کآشنا میکرد او
که نخواهم کشتی نوح عدو
هی بیا در کشتی بابا نشین
تا نگردی غرق طوفان ای مهین
گفت نه من آشنا آموختم
من به جز شمع تو شمع افروختم
هین مکن کین موج طوفان بلاست
دست و پا و آشنا امروز لاست
باد قهرست و بلای شمعکش
جز که شمع حق نمیپاید خمش
گفت نه رفتم برآن کوه بلند
عاصمست آن کُه مرا از هر گزند
هین مکن که کوه کاهست این زمان
جز حبیب خویش را ندهد امان
گفت من کی پند تو بشنودهام
که طمع کردی که من زین دودهام
خوش نیامد گفتِ تو هرگز مرا
من بریام از تو در هر دو سرا
هین مکن بابا که روز ناز نیست
مر خدا را خویشی و انباز نیست
تا کنون کردی و این دم نازُکیست
اندرین درگاه گیرا نازِ کیست
لم یلد لم یولدست او از قِدَم
نه پدر دارد نه فرزند و نه عَم
ناز فرزندان کجا خواهد کشید
ناز بابایان کجا خواهد شنید
نیستم مولود پیرا کم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز
نیستم شوهر نیَم من شهوتی
ناز را بگذار اینجا ای سِتی
جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
گفت بابا سالها این گفتهای
باز میگویی به جهل آشفتهای
چند ازینها گفتهای با هرکسی
تا جواب سرد بشنودی بسی
این دم سرد تو در گوشم نرفت
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
گفت بابا چه زیان دارد اگر
بشنوی یکبار تو پند پدر
همچنین میگفت او پند لطیف
همچنان میگفت او دفع عنیف
نه پدر از نصح کنعان سیر شد
نه دمی در گوش آن ادبیر شد
اندرین گفتن بدند و موج تیز
بر سر کنعان زد و شد ریز ریز
نوح گفت ای پادشاه بردبار
مر مرا خر مرد و سیلت برد بار
وعده کردی مر مرا تو بارها
که بیابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم بر امیدت من سلیم
پس چرا بربود سیل از من گلیم
گفت او از اهل و خویشانت نبود
خود ندیدی تو سپیدی او کبود
چونک دندان تو کرمش در فتاد
نیست دندان بر کَنش ای اوستاد
تا که باقی تن نگردد زار ازو
گرچه بود آنِ تو شو بیزار ازو
گفت بیزارم ز غیر ذات تو
غیر نبود آنک او شد مات تو
تو همی دانی که چونم با تو من
بیست چندانم که با باران چمن
زنده از تو شاد از تو عایلی
مغتذی بی واسطه و بی حایلی
متصل نه منفصل نه ای کمال
بلک بیچون و چگونه و اعتلال
ماهیانیم و تو دریای حیات
زندهایم از لطفت ای نیکو صفات
تو نگنجی در کنار فکرتی
نی به معلولی قرین چون علتی
پیش ازین طوفان و بعد این مرا
تو مخاطب بودهای در ماجرا
با تو میگفتم نه با ایشان سخن
ای سخنبخش نو و آن کهن
نه که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اطلال و گاهی با دمن
روی با اطلال کرده ظاهرا
او کرا میگوید آن مدحت کرا
شکر طوفان را کنون بگماشتی
واسطهی اطلال را بر داشتی
زانک اطلال لئیم و بد بدند
نه ندایی نه صدایی میزدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب
کز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مثنّا بشنوم من نام تو
عاشقم بر نام جانآرام تو
هر نبی زان دوست دارد کوه را
تا مثنّا بشنود نام تو را
آن کُهِ پَستِ مثالِ سنگلاخ
موش را شاید نه ما را در مُناخ
من بگویم او نگردد یار من
بیصدا ماند دم گفتار من
با زمین آن به که هموارش کنی
نیست همدم با قدم یارش کنی
گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را
حشر گردانم بر آرم از ثری
بهر کنعانی دل تو نشکنم
لیکت از احوال آگه میکنم
گفت نه نه راضیم که تو مرا
هم کنی غرقه اگر باید تو را
هر زمانم غرقه میکن من خوشم
حکم تو جانست چون جان میکشم
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صُنع توَم در شُکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
بخش ۵۰ – توفیق میان این دو حدیث کی الرضا بالکفر کفر و حدیث دیگر من لم یرض بقضایی فلیطلب ربا سوای
دی سؤالی کرد سایل مر مرا
زانک عاشق بود او بر ماجرا
گفت نکتهٔ الرضا بالکفر کفر
این پیمبر گفت و گفت اوست مهر
باز فرمود او که اندر هر قضا
مر مسلمان را رضا باید رضا
نه قضای حق بود کفر و نفاق
گر بدین راضی شوم باشد شقاق
ور نیم راضی بود آن هم زیان
پس چه چاره باشدم اندر میان
گفتمش این کفر مقضی نه قضاست
هست آثار قضا این کفر راست
پس قضا را خواجه از مقضی بدان
تا شکالت دفع گردد در زمان
راضیم در کفر زان رو که قضاست
نه ازین رو که نزاع و خبث ماست
کفر از روی قضا خود کفر نیست
حق را کافر مخوان اینجا مهایست
کفر جهلست و قضای کفر علم
هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم
زشتی خط زشتی نقاش نیست
بلک از وی زشت را بنمودنیست
قوت نقاش باشد آنک او
هم تواند زشت کردن هم نکو
گر کشانم بحث این را من بساز
تا سؤال و تا جواب آید دراز
ذوق نکتهٔ عشق از من میرود
نقش خدمت نقش دیگر میشود
بخش ۵۱ – مثل در بیان آنک حیرت مانع بحث و فکرتست
آن یکی مرد دومو آمد شتاب
پیش یک آیینه دار مستطاب
گفت از ریشم سپیدی کن جدا
که عروس نو گزیدم ای فتی
ریش او ببرید و کل پیشش نهاد
گفت تو بگزین مرا کاری فتاد
این سؤال و آن جوابست آن گزین
که سر اینها ندارد درد دین
آن یکی زد سیلیی مر زید را
حمله کرد او هم برای کید را
گفت سیلیزن سؤالت میکنم
پس جوابم گوی وانگه میزنم
بر قفای تو زدم آمد طراق
یک سؤالی دارم اینجا در وفاق
این طراق از دست من بودست یا
از قفاگاه تو ای فخر کیا
گفت از درد این فراغت نیستم
که درین فکر و تفکر بیستم
تو که بیدردی همی اندیش این
نیست صاحبدرد را این فکر هین
بخش ۵۲ – حکایت
در صحابه کم بدی حافظ کسی
گرچه شوقی بود جانشان را بسی
زانک چون مغزش در آگند و رسید
پوستها شد بس رقیق و واکفید
قشر جوز و فستق و بادام هم
مغز چون آگندشان شد پوست کم
مغز علم افزود کم شد پوستش
زانک عاشق را بسوزد دوستش
وصف مطلوبی چو ضد طالبیست
وحی و برق نور سوزندهٔ نبیست
چون تجلی کرد اوصاف قدیم
پس بسوزد وصف حادث را گلیم
ربع قرآن هر که را محفوظ بود
جل فینا از صحابه میشنود
جمع صورت با چنین معنی ژرف
نیست ممکن جز ز سلطانی شگرف
در چنین مستی مراعات ادب
خود نباشد ور بود باشد عجب
اندر استغنا مراعات نیاز
جمع ضدینست چون گرد و دراز
خود عصا معشوق عمیان میبود
کور خود صندوق قرآن میبود
گفت کوران خود صنادیقند پر
از حروف مصحف و ذکر و نذر
باز صندوقی پر از قرآن به است
زانک صندوقی بود خالی بدست
باز صندوقی که خالی شد ز بار
به ز صندوقی که پر موشست و مار
حاصل اندر وصل چون افتاد مرد
گشت دلاله به پیش مرد سرد
چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح
شد طلب کاری علم اکنون قبیح
چون شدی بر بامهای آسمان
سرد باشد جست وجوی نردبان
جز برای یاری و تعلیم غیر
سرد باشد راه خیر از بعد خیر
آینهٔ روشن که شد صاف و ملی
جهل باشد بر نهادن صیقلی
پیش سلطان خوش نشسته در قبول
زشت باشد جستن نامه و رسول