مثنوی معنوی

بشنو اکنون قصهٔ آن ره‌روان (83-3)

بخش ۸۳ – صفت بعضی اولیا کی راضی‌اند به‌احکام و لابه نکنند کی این حکم را بگردان

 

بشنو اکنون قصهٔ آن ره‌روان
که ندارند اعتراضی در جهان

ز اولیا اهل دعا خود دیگرند
که همی‌دوزند و گاهی می‌درند

قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا
که دهانشان بسته باشد از دعا

از رضا که هست رام آن کرام
جُستن دفع قضاشان شد حرام

در قضا ذوقی همی‌بینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص

حُسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از عَمی جامهٔ کبود

گفت بهلول آن یکی درویش را (82-3)

بخش ۸۴ – سؤال کردن بهلول آن درویش را

 

گفت بهلول آن یکی درویش را
چونی ای درویش‌؟ واقف کن مرا

گفت ‌«چون باشد کسی که جاودان
بر مراد او رود کار جهان

سیل و جوها بر مراد او روند
اختران زان سان که خواهد آن شوند

زندگی و مرگ‌، سرهنگان او
بر مراد او روانه کو به‌کو

هر کجا خواهد فرستد تعزیت
هر کجا خواهد ببخشد تهنیت

سالکان راه هم بر گام او
ماندگان از راه هم در دام او

هیچ دندانی نخندد در جهان
بی رضا و امر آن فرمان‌روان‌»

گفت ‌«ای شه راست گفتی همچنین
در فر و سیمای تو پیداست این

این و صد چندینی ای صادق ولیک
شرح کن این را بیان کن نیک نیک

آنچنان‌که فاضل و مرد فضول
چون به گوش او رسد‌، آرد قبول

آنچنانش شرح کن اندر کلام
که از آن هم بهره یابد عقل عام

ناطق کامل چو خوان‌پاشی بود
خوانش بر هر گونهٔ آشی بود

که نماند هیچ مهمان بی‌نوا
هر کسی یابد غذای خود جدا

همچو قرآن که به‌معنی هفت توست
خاص را و عام را مَطعَم دروست‌»

گفت ‌«این باری یقین شد پیش عام
که جهان در امر یزدان است رام

هیچ برگی در نیفتد از درخت
بی قضا و حکم آن سلطان بخت

از دهان لقمه نشد سوی گلو
تا نگوید لقمه را حق که اُدخُلوا

میل و رغبت کان زمام آدمی‌ست
جنبش آنْ رامِ امرِ آن غنی‌ست

در زمین‌ها و آسمان‌ها ذره‌ای
پر نجنباند نگردد پره‌ای

جز به فرمان قدیم نافذش
شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش

کی شمرد برگ درختان را تمام‌؟
بی‌نهایت کی شود در نطق رام‌؟

این قدر بشنو که چون کلی کار
می‌نگردد جز به‌امرِ کردگار

چون قضای حق رضای بنده شد
حکم او را بندهٔ خواهنده شد

بی تکلف، نه پی مزد و ثواب
بلک طبع او چنین شد مُستطاب

زندگیِ خود نخواهد بهر خوذ
نه پی ذوقی حیات مُسْتَلذ

هرکجا امر قدم را مسلکی‌ست
زندگی و مردگی پیشش یکی‌ست

بهر یزدان می‌زید نه بهر گنج
بهر یزدان می‌مُرد نه از خوف رنج

هست ایمانش برای خواست او
نه برای جنت و اشجار و جو

تَرک کفرش هم برای حق بود
نه ز بیم آنکه در آتش رود

این چنین آمد ز اصل‌، آن خوی او
نه ریاضت‌، نه به‌ جست‌و‌جوی او

آنگهان خندد که او بیند رضا
همچو حلوای شکر او را قضا

بنده‌ای کِش خوی و خلقت این بود
نه جهان بر امر و فرمانش رود‌؟

پس چرا لابه کند او یا دعا‌؟
که بگردان ای خداوند این قضا

مرگ او و مرگ فرزندان او
بهر حق پیشش چو حلوا در گلو

نزع فرزندان بَرِ آن باوفا
چون قطایف پیش شیخ بی‌نوا

پس چرا گوید دعا الا مگر
در دعا بیند رضای دادگر

آن شفاعت و آن دعا نه از رَحْم خود
می‌کند آن بندهٔ صاحب رشد

رحم خود را او همان دم سوخته‌ست
که چراغ عشق حق افروخته‌ست

دوزخ اوصاف او عشقست و او
سوخت مر اوصاف خود را مو به‌مو

هر طروقی این فروقی کی شناخت‌؟
جز دقوقی تا درین دولت بتاخت

آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌ای (85-3)

بخش ۸۵ – قصهٔ دقوقی رحمة الله علیه و کراماتش

 

 

 

 

آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌ای
عاشق و صاحب کرامت خواجه‌ای

در زمین می‌شد چو مه بر آسمان
شب‌روان راگشته زو روشن روان

در مقامی مسکنی کم ساختی
کم دو روز اندر دهی انداختی

گفت در یک خانه گر باشم دو روز
عشق آن مسکن کند در من فروز

غرة المسکن احاذره انا
انقلی یا نفس سیری للغنا

لا اعود خلق قلبی بالمکان
کی یکون خالصا فی الامتحان

روز اندر سیر بد شب در نماز
چشم اندر شاه باز او همچو باز

منقطع از خلق، نه از بد خوی
منفرد از مرد و زن، نه از دوی

مشفقی بر خلق و نافع همچو آب
خوش شفعیی و دعااش مستجاب

نیک و بد را مهربان و مستقر
بهتر از مادر شهی‌تر از پدر

گفت پیغامبر شما را ای مهان
چون پدر هستم شفیق و مهربان

زان سبب که جمله اجزای منید
جزو را از کُل چرا بر می‌کنید

جزو از کُل قطع شد بی کار شد
عضو از تن قطع شد مردار شد

تا نپیوندد به‌کُل بارِ دگر
مُرده باشد نبودش از جان خبر

ور بجنبد نیست آن را خود سند
عضو نو ببریده هم جنبش کند

جزو ازین کُل گر بُرد یکسو رود
این نه آن کُلست کو ناقص شود

قطع و وصل او نیاید در مَقال
چیز ناقص گفته شد بهر مثال

مر علی را در مثالی شیر خواند (86-3)

بخش ۸۶ – بازگشتن به قصهٔ دقوقی

 

 

مر علی را در مثالی شیر خواند
شیر مثل او نباشد گرچه راند

از مثال و مثل و فرق آن بران
جانب قصهٔ دقوقی ای جوان

آنک در فتوی امام خلق بود
گوی تقوی از فرشته می‌ربود

آنک اندر سیر مه را مات کرد
هم ز دین‌داری او دین رشک خورد

با چنین تقوی و اوراد و قیام
طالب خاصان حق بودی مدام

در سفر معظم مرادش آن بدی
که دمی بر بندهٔ خاصی زدی

این همی‌گفتی چو می‌رفتی به‌راه
کن قرین خاصگانم ای اله

یا رب آنها را که بشناسد دلم
بنده و بسته‌میان و مجملم

و آنک نشناسم تو ای یزدان جان
بر من محجوبشان کن مهربان

حضرتش گفتی که ای صدر مهین
این چه عشقست و چه استسقاست این

مهر من داری چه می‌جویی دگر
چون خدا با تُست چون جویی بشر

او بگفتی یا رب ای دانای راز
تو گشودی در دلم راه نیاز

درمیان بحر اگر بنشسته‌ام
طمع در آب سبو هم بسته‌ام

همچو داودم نود نعجه مراست
طمع در نعجهٔ حریفم هم بخاست

حرص اندر عشق تو فخرست و جاه
حرص اندر غیر تو ننگ و تباه

شهوت و حرص نران بیشی بود
و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود

حرص مردان از ره پیشی بود
در مخنث حرص سوی پس رود

آن یکی حرص از کمال مردی است
و آن دگر حرص افتضاح و سردی است

آه سِرّی هست اینجا بس نهان
که سوی خضری شود موسی روان

همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچ یافتی بالله مه‌ایست

بی نهایت حضرتست این بارگاه
صدر را بگذار صدر تُست راه

از کلیم حق بیاموز ای کریم (87-3)

بخش ۸۷ – سِرِّ طلب کردن موسی خضر را علیهماالسلام با کمال نبوت و قربت

از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم

با چنین جاه و چنین پیغامبری
طالب خضرم ز خودبینی بری

موسیا تو قوم خود را هشته‌ای
در پی نیکوپیی سرگشته‌ای

کیقبادی رسته از خوف و رجا
چند گردی چند جویی تا کجا

آن تو با تست و تو واقف برین
آسمانا چند پیمایی زمین

گفت موسی این ملامت کم کنید
آفتاب و ماه را کم ره زنید

می‌روم تا مجمع البحرین من
تا شوم مَصْحوبِ سلطان زمن

اجعل الخضر لامری سببا
ذاک او امضی و اسری حقبا

سال‌ها پَرم به‌پَر و بال‌ها
سال‌ها چه بود هزاران سال‌ها

می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان
عشق جانان کم مدان از عشق نان

این سخن پایان ندارد ای عمو
داستان آن دقوقی را بگو

آن دقوقی رحمة الله علیه (88-3)

بخش ۸۸ – بازگشتن به قصهٔ دقوقی

 

آن دقوقی رحمة الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه

سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بی‌خبر از راه حیران در اله

پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ
گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ

تو مبین این پایها را بر زمین
زانک بر دل می‌رود عاشق یقین

از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند کوست مست دل‌نواز

آن دراز و کوته اوصاف تنست
رفتن ارواح دیگر رفتنست

تو سفر کردی ز نطفه تا به‌عقل
نه به‌گامی بود، نه منزل نه نقل

سیر جان بی چون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر

سیر جسمانه رها کرد او کنون
می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون

گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار
تا ببینم در بشر انوار یار

تا ببینم قلزمی در قطره‌ای
آفتابی درج اندر ذره‌ای

چون رسیدم سوی یک ساحل به‌گام
بود بیگه گشته روز و وقت شام

هفت شمع از دور دیدم ناگهان (89-3)

بخش ۸۹ – نمودن مثال هفت شمع سوی ساحل

 

 

هفت شمع از دور دیدم ناگهان
اندر آن ساحل شتابیدم بدان

نور شعلهٔ هر یکی شمعی از آن
بر شده خوش تا عنان آسمان

خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سر گذشت

این چگونه شمعها افروخته‌ست
کین دو دیدهٔ خلق ازینها دوخته‌ست

خلق جویانِ چراغی گشته بود
پیش آن شمعی که بر مَه می‌فزود

چشم‌بندی بُد عجب بر دیده‌ها
بندشان می‌کرد یهدی من یشا

باز می‌دیدم که می‌شد هفت، یک (90-3)

بخش ۹۰ – شدن آن هفت شمع بر مثال یک شمع

 

 

باز می‌دیدم که می‌شد هفت، یک
می‌شکافد نور او جیب فلک

باز آن یک، بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زفت شد

اتصالاتی میان شمعها
که نیاید بر زبان و گفت ما

آنک یک دیدن کند ادراک آن
سالها نتوان نمودن از زبان

آنک یک دم بیندش ادراک هوش
سالها نتوان شنودن آن بگوش

چونک پایانی ندارد رو الیک
زانک لا احصی ثناء ما علیک

پیشتر رفتم دوان کان شمعها
تا چه چیزست از نشان کبریا

می‌شدم بی خویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب

ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین
اوفتادم بر سر خاک زمین

باز با هوش آمدم برخاستم
در روش گویی نه سر نه پاستم

هفت شمع اندر نظر شد هفت مَرد (91-3)

بخش ۹۱ – نمودن آن شمعها در نظر هفت مرد

 

 

هفت شمع اندر نظر شد هفت مَرد
نورشان می‌شد به سقف لاژورد

پیش آن انوار نور روز، دُرد
از صلابت نورها را می‌ستُرد

باز هر یک مرد شد شکل درخت (92-3)

بخش ۹۲ – باز شدن آن شمعها هفت درخت

 

 

باز هر یک مرد شد شکل درخت
چشمم از سبزی ایشان نیکبخت

زانبُهی برگ پیدا نیست شاخ
برگ هم گم گشته از میوهٔ فراخ

هر درختی شاخ بر سدره زده
سدره چه بود از خلا بیرون شده

بیخ هر یک رفته در قعر زمین
زیرتر از گاو و ماهی بُد یقین

بیخشان از شاخ خندان‌روی‌تر
عقل از آن اَشکالشان زیر و زبر

میوه‌ای که بر شکافیدی ز زور
همچو آب از میوه جستی برق نور