مثنوی معنوی

چون رهید آن کشتی و آمد به‌کام (103-3)

بخش ۱۰۳ – انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهٔ غیب و حیران شدن دقوقی کی در هوا رفتند یا در زمین

 

 

چون رهید آن کشتی و آمد به‌کام
شد نماز آن جماعت هم تمام

فُجفُجی افتادشان با همدگر
کین فضولی کیست از ما ای پدر

هر یکی با آن دگر گفتند سِر
از پس پشت دقوقی مُستَتِر

گفت هر یک من نکردستم کنون
این دعا نه از برون نه از درون

گفت مانا این امام ما ز درد
بوالفضولانه مناجاتی بکرد

گفت آن دیگر که ای یارِ یقین
مر مرا هم می‌نماید این چنین

او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض

چون نگه کردم سپس تا بنگرم
که چه می‌گویند آن اهل کرم

یک ازیشان را ندیدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام

نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر
چشم تیز من نشد بر قوم چیر

دُرها بودند گویی آب گشت
نه نشان پا و نه گردی به‌دشت

در قِباب حق شدند آن دم همه
در کدامین روضه رفتند آن رمه

در تحیر ماندم کین قوم را
چون بپوشانید حق بر چشم ما

آنچنان پنهان شدند از چشم او
مثل غوطهٔ ماهیان در آب جو

سالها درحسرت ایشان بماند
عمرها در شوق ایشان اشک راند

تو بگویی مَرد حق اندر نظر
کی در آرد با خدا ذکر بشر

خر ازین می‌خسپد اینجا ای فلان
که بشر دیدی تو ایشان را نه جان

کار ازین ویران شدست ای مرد خام
که بشر دیدی مر ایشان را چو عام

تو همان دیدی که ابلیس لعین
گفت من از آتشم آدم ز طین

چشم ابلیسانه را یک دم ببند
چند بینی صورت آخر چند چند

ای دقوقی با دو چشم همچو جو
هین مبُر اومید ایشان را بجو

هین بجو که رکنِ دولت جستن است
هر گشادی در دل اندر بستن است

از همه کار جهان پرداخته
کو و کو می‌گو به‌جان چون فاخته

نیک بنگر اندرین ای مُحتَجِب
که دعا را بست حق در اَستَجِب

هر که را دل پاک شد از اعتلال
آن دعااش می‌رود تا ذوالجلال

یادم آمد آن حکایت کان فقیر (104-3)

بخش ۱۰۴ – باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او

 

یادم آمد آن حکایت کان فقیر
روز و شب می‌کرد افغان و نفیر

وز خدا می‌خواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال

پیش ازین گفتیم بعضی حال او
لیک تعویق آمد و شد پنج‌تو

هم بگوییمش کجا خواهد گریخت
چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت

صاحب گاوش بدید و گفت هین
ای به‌ظلمت گاو من گشته رهین

هین چرا کُشتی بگو گاو مرا
ابله طرار انصاف اندر آ

گفت من روزی ز حق می‌خواستم
قبله را از لابه می‌آراستم

آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب
روزی من بود کشتم نک جواب

او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتی زد به رویش ناشکفت

می‌کشیدش تا به داود نبی (105-3)

بخش ۱۰۵ – رفتن هر دو خصم نزد داود علیه السلام

 

 

 

می‌کشیدش تا به داود نبی
که بیا ای ظالم گیج غبی

حجت بارد رها کن ای دغا
عقل در تن آور و با خویش آ

این چه می‌گویی دعا چه بود مخند
بر سر و و ریش من و خویش ای لوند

گفت من با حق دعاها کرده‌ام
اندرین لابه بسی خون خورده‌ام

من یقین دارم دعا شد مستجاب
سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب

گفت گرد آیید هین یا مسلمین
ژاژ بینید و فشار این مهین

ای مسلمانان، دعا مال مرا
چون از آن او کند بهر خدا

گر چنین بودی همه عالم بدین
یک دعا املاک بردندی بکین

گر چنین بودی گدایان ضریر
محتشم گشته بدندی و امیر

روز و شب اندر دعااند و ثنا
لابه‌گویان که تو ده‌مان ای خدا

تا تو ندهی هیچ کس ندهد یقین
ای گشاینده تو بگشا بند این

مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا

خلق گفتند این مسلمان راست‌گوست
وین فروشندهٔ دعاها ظلم‌جوست

این دعا کی باشد از اسباب ملک
کی کشید این را شریعت خود بسلک

بیع و بخشش یا وصیت یا عطا
یا ز جنس این شود ملکی تورا

در کدامین دفترست این شرع نو
گاو را تو باز ده یا حبس رو

او به سوی آسمان می‌کرد رو
واقعهٔ ما را نداند غیر تو

در دل من آن دعا انداختی
صد امید اندر دلم افراختی

من نمی‌کردم گزافه آن دعا
همچو یوسف دیده بودم خوابها

دید یوسف آفتاب و اختران
پیش او سجده‌کنان چون چاکران

اعتمادش بود بر خواب درست
در چه و زندان جز آن را می‌نجست

ز اعتماد او نبودش هیچ غم
از غلامی وز ملام و بیش و کم

اعتمادی داشت او بر خواب خویش
که چو شمعی می‌فروزیدش ز پیش

چون در افکندند یوسف را به چاه
بانگ آمد سمع او را از اله

که تو روزی شه شوی ای پهلوان
تا بمالی این جفا در رویشان

قایل این بانگ ناید در نظر
لیک دل بشناخت قایل را ز اثر

قوّتی و راحتی و مَسندی
در میان جان فتادش زان ندا

چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل
گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل

هر جفا که بعد از آنش می‌رسید
او بدان قوت به‌شادی می‌کشید

همچنانک ذوق آن بانگ الست
در دل هر مؤمنی تا حشر هست

تا نباشد در بلاشان اعتراض
نه ز امر و نهی حقشان انقباض

لقمهٔ حکمی که تلخی می‌نهد
گلشکر آن را گوارش می‌دهد

گلشکر آن را که نبود مستند
لقمه را ز انکار او قی می‌کند

هر که خوابی دید از روز الست
مست باشد در ره طاعات مست

می‌کشد چون اشتر مست این جوال
بی فتور و بی گمان و بی ملال

کفک تصدیقش به‌گِرد پوز او
شد گواه مستی و دلسوز او

اشتر از قوت چو شیر نر شده
زیر ثقل بار اندک‌خور شده

ز آرزوی ناقه صد فاقه برو
می‌نماید کوه پیشش تار مو

در الست آنکو چنین خوابی ندید
اندرین دنیا نشد بنده و مرید

ور بشد اندر تردد صد دله
یک زمان شُکرستش و سالی گله

پای پیش و پای پس در راه دین
می‌نهد با صد تردد بی یقین

وام‌دار شرح اینم نک گرو
ور شتابستت ز الم نشرح شنو

چون ندارد شرح این معنی کران
خر به سوی مدعی گاو ران

گفت کورم خواند زین جرم آن دغا
بس بلیسانه قیاسست ای خدا

من دعا کورانه کی می‌کرده‌ام
جز به خالق کدیه کی آورده‌ام

کور از خلقان طمع دارد ز جهل
من ز تو، کز تُست هر دشوار سهل

آن یکی کورم ز کوران بشمرید
او نیاز جان و اخلاصم ندید

کوری عشقست این کوری من
حب یعمی و یصمست ای حسن

کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد نکو

تو که بینایی ز کورانم مدار
دایرم برگرد لطفت ای مدار

آنچنانک یوسف صدیق را
خواب بنمودی و گشتش متکا

مر مرا لطف تو هم خوابی نمود
آن دعای بی‌حدم بازی نبود

می‌نداند خلق اسرار مرا
ژاژ می‌دانند گفتار مرا

حقشان است و کی داند راز غیب
غیر علّام سِر و ستار عیب

خصم گفتش رو به من کن حق بگو
رو چه سوی آسمان کردی عمو

شید می‌آری غلط می‌افکنی
لاف عشق و لاف قربت می‌زنی

با کدامین روی چون دل‌مرده‌ای
روی سوی آسمانها کرده‌ای

غلغلی در شهر افتاده ازین
آن مسلمان می‌نهد رو بر زمین

کای خدا این بنده را رسوا مکن
گر بَدم هم سِر من پیدا مکن

تو همی‌دانی و شبهای دراز
که همی‌خواندم تورا با صد نیاز

پیش خلق این را اگر خود قدر نیست
پیش تو همچون چراغ روشنیست

چونک داود نبی آمد برون (106-3)

بخش ۱۰۶ – شنیدن داود علیه السلام سخن هر دو خصم وسال کردن از مدعی علیه

چونک داود نبی آمد برون
گفت هین چونست این احوال چون

مدعی گفت ای نبی الله داد
گاو من در خانه او در فتاد

کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او بیان کن ماجرا

گفت داودش بگو ای بوالکرم
چون تلف کردی تو ملک محترم

هین پراکنده مگو حجت بیار
تا به یک سو گردد این دعوی و کار

گفت ای داود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سؤال

این همی‌جستم ز یزدان کای خدا
روزیی خواهم حلال و بی عنا

مرد و زن بر ناله من واقف‌اند
کودکان این ماجرا را واصف‌اند

تو بپرس از هر که خواهی این خبر
تا بگوید بی شکنجه بی ضرر

هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق
که چه می‌گفت این گدای ژنده‌دلق

بعد این جمله دعا و این فغان
گاوی اندر خانه دیدم ناگهان

چشم من تاریک شد نه بهر لوت
شادی آن که قبول آمد قنوت

کشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعای من شنود آن غیب‌دان

گفت داود این سخنها را بشو (107-3)

بخش ۱۰۷ – حکم کردن داود علیه السلام برکشندهٔ گاو

 

 

گفت داود این سخنها را بشو
حجت شرعی درین دعوی بگو

تو روا داری که من بی حجتی
بنهم اندر شهر باطل سنتی

این کی بخشیدت خریدی وارثی
ریع را چون می‌ستانی حارثی

کسب را همچون زراعت دان عمو
تا نکاری دخل نبود آن تو

آنچ کاری بدروی آن آن تست
ورنه این بی‌داد بر تو شد درست

رو بده مال مسلمان کژ مگو
رو بجو وام و بده باطل مجو

گفت ای شه تو همین می‌گوییم
که همی‌گویند اصحاب ستم

سجده کرد و گفت کای دانای سوز (108-3)

بخش ۱۰۸ – تضرع آن شخص از داوری داود علیه السلام

 

سجده کرد و گفت کای دانای سوز
در دل داود انداز آن فروز

در دلش نِه آنچ تو اندر دلم
اندر افکندی به‌راز ای مفضلم

این بگفت و گریه در شد های های
تا دل داود بیرون شد ز جای

گفت هین امروز ای خواهان گاو
مهلتم ده وین دعاوی را مکاو

تا روم من سوی خلوت در نماز
پرسم این احوال از دانای راز

خوی دارم در نماز این التفات
معنی قرة عینی فی الصلوة

روزن جانم گشادست از صفا
می‌رسد بی واسطه نامهٔ خدا

نامه و باران و نور از روزنم
می‌فتد در خانه‌ام از معدنم

دوزخست آن خانه کان بی روزنست
اصل دین ای بنده روزن کردنست

تیشهٔ هر بیشه‌ای کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا

یا نمی‌دانی که نور آفتاب
عکس خورشید برونست از حجاب

نور این دانی که حیوان دید هم
پس چه کرمنا بود بر آدمم

من چو خورشیدم درون نور غرق
می‌ندانم کرد خویش از نور فرق

رفتنم سوی نماز و آن خلا
بهر تعلیمست ره مر خلق را

کژ نهم تا راست گردد این جهان
حرب خدعه این بود ای پهلوان

نیست دستوری و گر نه ریختی
گرد از دریای راز انگیختی

همچنین داود می‌گفت این نسق
خواست گشتن عقل خلقان محترق

پس گریبانش کشید از پس یکی
که ندارم در یکیی‌اش شکی

با خود آمد گفت را کوتاه کرد
لب ببست و عزم خلوتگاه کرد

در فرو بست و برفت آنگه شتاب (109-3)

بخش ۱۰۹ – در خلوت رفتن داود تا آنچ حقست پیدا شود

 

 

در فرو بست و برفت آنگه شتاب
سوی محراب و دعای مستجاب

حق نمودش آنچ بنمودش تمام
گشت واقف بر سزای انتقام

روز دیگر جمله خصمان آمدند
پیش داود پیمبر صف زدند

همچنان آن ماجراها باز رفت
زود زد آن مدعی تشنیع زفت

گفت داودش خمش کن رو بهل (110-3)

بخش ۱۱۰ – حکم کردن داود بر صاحب گاو کی از سر گاو برخیز و تشنیع صاحب گاو بر داود علیه السلام

 

 

 

 

گفت داودش خمش کن رو بهل
این مسلمان را ز گاوت کن بحل

چون خدا پوشید بر تو ای جوان
رو خمش کن حق ستاری بدان

گفت وا ویلی چه حکمست این چه داد
از پی من شرع نو خواهی نهاد

رفته است آوازهٔ عدلت چنان
که معطر شد زمین و آسمان

بر سگان کور این استم نرفت
زین تعدی سنگ و کُه بشکافت تفت

همچنین تشنیع می‌زد برملا
کالصلا هنگام ظلمست الصلا

بعد از آن داود گفتش کای عنود (111-3)

بخش ۱۱۱ – حکم کردن داود بر صاحب گاو کی جمله مال خود را به وی ده

 

بعد از آن داود گفتش کای عنود
جمله مال خویش او را بخش زود

ورنه کارت سخت گردد گفتمت
تا نگردد ظاهر از وی استمت

خاک بر سر کرد و جامه بر درید
که به‌هر دَم می‌کنی ظلمی مزید

یک‌دمی دیگر برین تشنیع راند
باز داودش به پیش خویش خواند

گفت چون بختت نبود ای بخت‌کور
ظلمت آمد اندک اندک در ظهور

ریده‌ای آنگاه صدر و پیشگاه
ای دریغ از چون تو خر خاشاک و کاه

رو که فرزندان تو با جفت تو
بندگان او شدند افزون مگو

سنگ بر سینه همی‌زد با دو دست
می‌دوید از جهل خود بالا و پست

خلق هم اندر ملامت آمدند
کز ضمیر کار او غافل بدند

ظالم از مظلوم کی داند کسی
کو بود سخرهٔ هوا همچون خسی

ظالم از مظلوم آنکس پی برد
کو سَرِ نفس ظلوم خود بُرد

ورنه آن ظالم که نفس است از درون
خصم هر مظلوم باشد از جنون

سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند

شرم شیران راست نه سگ را بدان
که نگیرد صید از همسایگان

عامهٔ مظلوم‌کش، ظالم‌پرست
از کمین، سگشان سوی داود جست

روی در داود کردند آن فریق
کای نبی مجتبی بر ما شفیق

این نشاید از تو کین ظلمیست فاش
قهر کردی بی‌گناهی را به‌لاش

گفت ای یاران زمان آن رسید (112-3)

بخش ۱۱۲ – عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند

گفت ای یاران زمان آن رسید
کان سِر مکتوم او گردد پدید

جمله برخیزید تا بیرون رویم
تا بر آن سِر نهان واقف شویم

در فلان صحرا درختی هست زفت
شاخهااش انبُه و بسیار و چفت

سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او
بوی خون می‌آیدم از بیخ او

خون شدست اندر بن آن خوش درخت
خواجه را کُشتست این منحوس‌ بخت

تا کنون حلم خدا پوشید آن
آخر از ناشکری آن قلتبان

که عیال خواجه را روزی ندید
نه به نوروز و نه موسمهای عید

بی‌نوایان را به یک لقمه نجست
یاد ناورد او ز حقهای نخست

تا کنون از بهر یک گاو این لعین
می‌زند فرزند او را در زمین

او بخود برداشت پرده از گناه
ورنه می‌پوشید جرمش را اله

کافر و فاسق درین دور گزند
پرده خود را به‌خود بر می‌درند

ظلم مستورست در اسرار جان
می‌نهد ظالم به‌پیش مردمان

که ببینیدم که دارم شاخها
گاو دوزخ را ببینید از ملا