مثنوی معنوی

قوم گفتند این همه زرقست و مکر (123-3)

بخش ۱۲۳ – متهم داشتن قوم انبیا را

 

 

قوم گفتند این همه زرقست و مکر
کی خدا نایب کند از زید و بکر

هر رسول شاه باید جنس او
آب و گل کو خالق افلاک کو

مغز خر خوردیم تا ما چون شما
پشه را داریم همراز هما

کو هما کو پشه کو گل کو خدا
ز آفتاب چرخ چه بود ذره را

این چه نسبت این چه پیوندی بود
تاکه در عقل و دماغی در رود

این بدان ماند که خرگوشی بگفت (124-3)

بخش ۱۲۴ – حکایت خرگوشان کی خرگوشی راپیش پیل فرستادند کی بگو کی من رسول ماه آسمانم پیش تو کی ازین چشمه آب حذر کن چنانک در کتاب کلیله تمام گفته است

 

 

این بدان ماند که خرگوشی بگفت
من رسول ماهم و با ماه جفت

کز رمهٔ پیلان بر آن چشمهٔ زلال
جمله نخجیران بدند اندر وبال

جمله محروم و ز خوف از چشمه دور
حیله‌ای کردند چون کم بود زور

از سر که بانگ زد خرگوش زال
سوی پیلان در شب غرهٔ هلال

که بیا رابع عشر ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی این دلیل

شاه‌پیلا من رسولم پیش بیست
بر رسولان بند و زجر و خشم نیست

ماه می‌گوید که ای پیلان روید
چشمه آن ماست زین یکسو شوید

ورنه منتان کور گردانم ستم
گفتم از گردن برون انداختم

ترک این چشمه بگویید و روید
تا ز زخم تیغ مه ایمن شوید

نک نشان آنست کاندر چشمه ماه
مضطرب گردد ز پیل آب‌خواه

آن فلان شب حاضر آ ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی زین دلیل

چونک هفت و هشت از مه بگذرید
شاه‌پیل آمد ز چشمه می‌چرید

چونک زد خرطوم پیل آن شب درآب
مضطرب شد آب ومه کرد اضطراب

پیل باور کرد از وی آن خطاب
چون درون چشمه مه کرد اضطراب

مانه زان پیلان گولیم ای گروه
که اضطراب ماه آردمان شکوه

انبیا گفتند آوه پند جان
سخت‌تر کرد ای سفیهان بندتان

ای دریغا که دوا در رنجتان (125-3)

بخش ۱۲۵ – جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را

 

 

 

ای دریغا که دوا در رنجتان
گشت زهر قهر جان آهنجتان

ظلمت افزود این چراغ آن چشم را
چون خدا بگماشت پردهٔ خشم را

چه رئیسی جست خواهیم از شما
که ریاستمان فزونست از سما

چه شرف یابد ز کشتی بحر در
خاصه کشتیی ز سرگین گشته پر

ای دریغ آن دیدهٔ کور و کبود
آفتابی اندرو ذره نمود

ز آدمی که بود بی مثل و ندید
دیده ابلیس جز طینی ندید

چشم دیوانه بهارش دی نمود
زان طرف جنبید کو را خانه بود

ای بسا دولت که آید گاه گاه
پیش بی‌دولت بگردد او ز راه

ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت

این غلط‌ده دیده را حرمان ماست
وین مقلب قلب را سؤ القضاست

چون بت سنگین شما را قبله شد
لعنت و کوری شما را ظله شد

چون بشاید سنگتان انباز حق
چون نشاید عقل و جان همراز حق

پشهٔ مرده هما را شد شریک
چون نشاید زنده همراز ملیک

یا مگر مرده تراشیدهٔ شماست
پشهٔ زنده تراشیدهٔ خداست

عاشق خویشید و صنعت‌کرد خویش
دم ماران را سر مارست کیش

نه در آن دم دولتی و نعمتی
نه در آن سر راحتی و لذتی

گرد سر گردان بود آن دم مار
لایق‌اند و درخورند آن هر دو یار

آنچنان گوید حکیم غزنوی
در الهی‌نامه گر خوش بشنوی

کم فضولی کن تو در حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر

شد مناسب عضوها و ابدانها
شد مناسب وصفها با جانها

وصف هر جانی تناسب باشدش
بی گمان با جان که حق بتراشدش

چون صفت با جان قرین کردست او
پس مناسب دانش همچون چشم و رو

شد مناسب وصفها در خوب و زشت
شد مناسب حرفها که حق نبشت

دیده و دل هست بین اصبعین
چون قلم در دست کاتب ای حسین

اصبع لطفست و قهر و در میان
کلک دل با قبض و بسطی زین بنان

ای قلم بنگر گر اجلالیستی
که میان اصبعین کیستی

جمله قصد و جنبشت زین اصبعست
فرق تو بر چار راه مجمعست

این حروف حالهات از نسخ اوست
عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست

جز نیاز و جز تضرع راه نیست
زین تقلب هر قلم آگاه نیست

این قلم داند ولی بر قدر خود
قدر خود پیدا کند در نیک و بد

آنچ در خرگوش و پیل آویختند
تا ازل را با حیل آمیختند

 

 

 

 

کی رسدتان این مثلها ساختن (126-3)

بخش ۱۲۶ – بیان آنک هر کس را نرسد مثل آوردن خاصه در کار الهی

 

 

 

کی رسدتان این مثلها ساختن
سوی آن درگاه پاک انداختن

آن مثل آوردن آن حضرتست
که بعلم سر و جهر او آیتست

تو چه دانی سر چیزی تا تو کل
یا به زلفی یا به رخ آری مثل

موسیی آن را عصا دید و نبود
اژدها بد سر او لب می‌گشود

چون چنان شاهی نداند سر چوب
تو چه دانی سر این دام و حبوب

چون غلط شد چشم موسی در مثل
چون کند موشی فضولی مدخل

آن مثالت را چو اژدرها کند
تا به پاسخ جزو جزوت بر کند

این مثال آورد ابلیس لعین
تا که شد ملعون حق تا یوم دین

این مثال آورد قارون از لجاج
تا فرو شد در زمین با تخت و تاج

این مثالت را چو زاغ و بوم دان
که ازیشان پست شد صد خاندان

نوح اندر بادیه کشتی بساخت (127-3)

بخش ۱۲۷ – مثلها زدن قوم نوح باستهزا در زمان کشتی ساختن

 

 

 

نوح اندر بادیه کشتی بساخت
صد مثل‌گو از پی تسخیر بتاخت

در بیابانی که چاه آب نیست
می‌کند کشتی چه نادان و ابلهیست

آن یکی می‌گفت ای کشتی بتاز
و آن یکی می‌گفت پرش هم بساز

او همی‌گفت این به فرمان خداست
این بچربکها نخواهد گشت کاست

این مثل بشنو که شب دزدی عنید (128-3)

بخش ۱۲۸ – حکایت آن دزد کی پرسیدند چه می‌کنی نیم‌شب در بن این دیوار گفت دهل می‌زنم

 

 

 

این مثل بشنو که شب دزدی عنید
در بن دیوار حفره می‌برید

نیم‌بیداری که او رنجور بود
طقطق آهسته‌اش را می‌شنود

رفت بر بام و فرو آویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر

خیر باشد نیمشب چه می‌کنی
تو کیی گفتا دهل‌زن ای سنی

در چه کاری گفت می‌کوبم دهل
گفت کو بانگ دهل ای بوسبل

گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعره یا حسرتا وا ویلتا

آن دروغست و کژ و بر ساخته
سر آن کژ را تو هم نشناخته

سر آن خرگوش دان دیو فضول (129-3)

بخش ۱۲۹ – جواب آن مثل کی منکران گفتند از رسالت خرگوش پیغام به پیل از ماه آسمان

 

سر آن خرگوش دان دیو فضول
که به پیش نفس تو آمد رسول

تا که نفس گول را محروم کرد
ز آب حیوانی که از وی خضر خورد

بازگونه کرده‌ای معنیش را
کفر گفتی مستعد شو نیش را

اضطراب ماه گفتی در زلال
که بترسانید پیلان را شغال

قصهٔ خرگوش و پیل آری و آب
خشیت پیلان ز مه در اضطراب

این چه ماند آخر ای کوران خام
با مهی که شد زبونش خاص و عام

چه مه و چه آفتاب و چه فلک
چه عقول و چه نفوس و چه ملک

آفتاب آفتاب آفتاب
این چه می‌گویم مگر هستم بخواب

صد هزاران شهر را خشم شهان
سرنگون کردست ای بد گم‌رهان

کوه بر خود می‌شکافد صد شکاف
آفتابی از کسوفش در شغاف

خشم مردان خشک گرداند سحاب
خشم دلها کرد عالمها خراب

بنگرید ای مردگان بی حنوط
در سیاستگاه شهرستان لوط

پیل خود چه بود که سه مرغ پران
کوفتند آن پیلکان را استخوان

اضعف مرغان ابابیلست و او
پیل را بدرید و نپذیرد رفو

کیست کو نشنید آن طوفان نوح
یا مصاف لشکر فرعون و روح

روحشان بشکست و اندر آب ریخت
ذره ذره آبشان بر می‌گسیخت

کیست کو نشنید احوال ثمود
و آنک صرصر عادیان را می‌ربود

چشم باری در چنان پیلان گشا
که بدندی پیل‌کش اندر وغا

آنچنان پیلان و شاهان ظلوم
زیر خشم دل همیشه در رجوم

تا ابد از ظلمتی در ظلمتی
می‌روند و نیست غوثی رحمتی

نام نیک و بد مگر نشنیده‌اید
جمله دیدند و شما نادیده‌اید

دیده را نادیده می‌آرید لیک
چشمتان را وا گشاید مرگ نیک

گیر عالم پر بود خورشید و نور
چون روی در ظلمتی مانند گور

بی نصیب آیی از آن نور عظیم
بسته‌روزن باشی از ماه کریم

تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهانهای فراخ

جان که اندر وصف گرگی ماند او
چون ببیند روی یوسف را بگو

لحن داودی به سنگ و که رسید
گوش آن سنگین دلانش کم شنید

آفرین بر عقل و بر انصاف باد
هر زمان والله اعلم بالرشاد

صدقوا رسلا کراما یا سبا
صدقوا روحا سباها من سبا

صدقوهم هم شموس طالعه
یومنوکم من مخازی القارعه

صدقوهم هم بدور زاهره
قبل ان یلقوکم بالساهره

صدقوهم هم مصابیح الدجی
اکرموهم هم مفاتیح الرجا

صدقوا من لیس یرجو خیرکم
لا تضلوا لا تصدوا غیرکم

پارسی گوییم هین تازی بهل
هندوی آن ترک باش ای آب و گل

هین گواهیهای شاهان بشنوید
بگرویدند آسمانها بگروید

یا به حال اولینان بنگرید (130-3)

بخش ۱۳۰ – معنی حزم و مثال مرد حازم

 

 

 

یا به حال اولینان بنگرید
یا سوی آخر بحزمی در پرید

حزم چه بود در دو تدبیر احتیاط
از دو آن گیری که دورست از خباط

آن یکی گوید درین ره هفت روز
نیست آب و هست ریگ پای‌سوز

آن دگر گوید دروغست این بران
که بهر شب چشمه‌ای بینی روان

حزم آن باشد که بر گیری تو آب
تا رهی از ترس و باشی بر صواب

گر بود در راه آب این را بریز
ور نباشد وای بر مرد ستیز

ای خلیفه‌زادگان دادی کنید
حزم بهر روز میعادی کنید

آن عدوی کز پدرتان کین کشید
سوی زندانش ز علیین کشید

آن شه شطرنج دل را مات کرد
از بهشتش سخرهٔ آفات کرد

چند جا بندش گرفت اندر نبرد
تا بکشتی در فکندش روی‌زرد

اینچنین کردست با آن پهلوان
سست سستش منگرید ای دیگران

مادر و بابای ما را آن حسود
تاج و پیرایه بچالاکی ربود

کردشان آنجا برهنه و زار و خوار
سالها بگریست آدم زار زار

که ز اشک چشم او رویید نبت
که چرا اندر جریدهٔ لاست ثبت

تو قیاسی گیر طراریش را
که چنان سرور کند زو ریش را

الحذر ای گل‌پرستان از شرش
تیغ لا حولی زنید اندر سرش

کو همی‌بیند شما را از کمین
که شما او را نمی‌بینید هین

دایما صیاد ریزد دانه‌ها
دانه پیدا باشد و پنهان دغا

هر کجا دانه بدیدی الحذر
تا نبندد دام بر تو بال و پر

زانک مرغی کو بترک دانه کرد
دانه از صحرای بی تزویر خورد

هم بدان قانع شد و از دام جست
هیچ دامی پر و بالش را نبست

باز مرغی فوق دیواری نشست (131-3)

بخش ۱۳۱ – وخامت کار آن مرغ کی ترک حزم کرد از حرص و هوا

باز مرغی فوق دیواری نشست
دیده سوی دانه دامی ببست

یک نظر او سوی صحرا می‌کند
یک نظر حرصش به دانه می‌کشد

این نظر با آن نظر چالیش کرد
ناگهانی از خرد خالیش کرد

باز مرغی کان تردد را گذاشت
زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت

شاد پرّ و بال او بَـخّـاً لَهُ
تا امام جمله آزادان شد او

هر که او را مقتدا سازد برست
در مقام امن و آزادی نشست

زانک شاه حازمان آمد دلش
تا گلستان و چمن شد منزلش

حزم ازو راضی و او راضی ز حزم
این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم

بارها در دام حرص افتاده‌ای
حلق خود را در بریدن داده‌ای

بازت آن تواب لطف آزاد کرد
توبه پذرفت و شما را شاد کرد

گفت إن عُدتُم کذا عُدنا کذا
نحنُ زوّجنَا الْفِعالَ بِالجزا

چونک جفتی را بر خود آورم
آید آن را جفتش دوانه لاجرم

جفت کردیم این عمل را با اثر
چون رسد جفتی رسد جفتی دگر

چون رباید غارتی از جفت شوی
جفت می‌آید پس او شوی‌جوی

بار دیگر سوی این دام آمدیت
خاک اندر دیدهٔ توبه زدیت

بازتان تواب بگشاد از گره
گفت هین بگریز روی این سو منه

باز چون پروانهٔ نسیان رسید
جانتان را جانب آتش کشید

کم کن ای پروانه نسیان و شکی
در پر سوزیده بنگر تو یکی

چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ
سوی آن دانه نداری پیچ پیچ

تا ترا چون شکر گویی بخشد او
روزیی بی دام و بی خوف عدو

شکر آن نعمت که‌تان آزاد کرد
نعمت حق را بباید یاد کرد

چند اندر رنجها و در بلا
گفتی از دامم رها ده ای خدا

تا چنین خدمت کنم احسان کنم
خاک اندر دیدهٔ شیطان زنم

سَگِ زمستان جَمع گردَد اُستُخوانَش (132-3)

بخش ۱۳۲ – حکایت نذر کردن سگان هر زمستان کی این تابستان چون بیاید خانه سازیم از بهر زمستان را

 

 

 

سَگِ زمستان جَمع گردَد اُستُخوانَش
زَخمِ سَرما خُرد گردانَد چُنانَش

کو بگویَد کین قَدرِ تَن که مَنَم
خانه‌ای از سَنگ بایَد کَردَنم

چونَک تابستان بیایَد مَن بِچَنگ
بَهرِ سَرما خانه‌ای سازَم زِ سَنگ

چونَک تابستان بیاید از گُشاد
اُستُخوانها پَهن گردَد پوست شاد

گویَد او چون زَفت بینَد خویش را
دَر کُدامین خانه گُـنجَم اِی کیا

زَفت گردَد پا کِشَد دَر سایه‌ای
کاهِلی ، سیری ، غَری ، خودرایه‌ای

گویَدَش دِل خانه‌ای ساز اِی عَمو
گوید او در خانه کی گُنجَم بِگو

اُستُخوانِ حرصِ تو دَر وقتِ دَرد
دَرهَم آیَد خُرد گردَد دَر نَوَرد

گویی اَز توبه بِسازَم خانه‌ای
دَر زِمستان باشُدَم اِستانه‌ای

چون بِشُد دَرد وُ شُدَت آن حِرص زَفت
هَمچو سَگ سودای خانه از تو رَفت

شُکرِ نِعمت خوشتَر از نِعمت بُوَد
شُکرباره کِی سوی نِعمت رَوَد

شُکرِ جان نِعمت وُ نِعمت چو پوست
زآنک شُکر آرد تُرا تا کوی دوست

نعمت آرَد غفلَت و شُکر اِنتِباه
صیدِ نعمت کُن بِدامِ شُکرِ شاه

نعمتِ شُکرت کُنَد پُر چَشم و میر
تا کُنی صَد نعمت ایثارِ فَقیر

سیر نوشی اَز طَعام و نُقلِ حَق
تا رَوَد از تو شِکَم‌خواری وُ دَق