مثنوی معنوی

قوم گفتند ای نصوحان بس بود (133-3)

 

بخش ۱۳۳ – منع کردن انبیا را از نصیحت کردن و حجت آوردن جبریانه

 

 

قوم گفتند ای نصوحان بس بود
اینچ گفتید ار درین ده کس بود

قفل بر دلهای ما بنهاد حق
کس نداند برد بر خالق سبق

نقش ما این کرد آن تصویرگر
این نخواهد شد بگفت و گو دگر

سنگ را صد سال گویی لعل شو
کهنه را صد سال گویی باش نو

خاک را گویی صفات آب گیر
آب را گویی عسل شو یا که شیر

خالق افلاک او و افلاکیان
خالق آب و تراب و خاکیان

آسمان را داد دوران و صفا
آب و گل را تیره رویی و نما

کی تواند آسمان دردی گزید
کی تواند آب و گل صفوت خرید

قسمتی کردست هر یک را رهی
کی کهی گردد بجهدی چون کهی

انبیا گفتند کاری آفرید (134-3)

بخش ۱۳۴ – جواب انبیا علیهم السلام مر جبریان را

 

انبیا گفتند کاری آفرید
وصفهایی که نتان زان سر کشید

و آفرید او وصفهای عارضی
که کسی مبغوض می‌گردد رضی

سنگ را گویی که زر شو بیهده‌ست
مس را گویی که زر شو راه هست

ریگ را گویی که گل شو عاجزست
خاک را گویی که گل شو جایزست

رنجها دادست کان را چاره نیست
آن بمثل لنگی و فطس و عمیست

رنجها دادست کان را چاره هست
آن بمثل لقوه و درد سرست

این دواها ساخت بهر ایتلاف
نیست این درد و دواها از گزاف

بلک اغلب رنجها را چاره هست
چون بجد جویی بیاید آن بدست

قوم گفتند ای گروه این رنج ما (135-3)

بخش ۱۳۵ – مکرر کردن کافران حجتهای جبریانه را

 

 

قوم گفتند ای گروه این رنج ما
نیست زان رنجی که بپذیرد دوا

سالها گفتید زین افسون و پند
سخت‌تر می‌گشت زان هر لحظه بند

گر دوا را این مرض قابل بدی
آخر از وی ذره‌ای زایل شدی

سُدّه چون شد آب ناید در جگر
گر خورد دریا رود جایی دگر

لاجرم آماس گیرد دست و پا
تشنگی را نشکند آن استقا

انبیا گفتند نومیدی بدست (136-3)

بخش ۱۳۶ – باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را

 

 

انبیا گفتند نومیدی بدست
فضل و رحمتهای باری بی‌حدست

از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید

ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت

بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست

خود گرفتم که شما سنگین شدیت
قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت

هیچ ما را با قبولی کار نیست
کار ما تسلیم و فرمان کردنیست

او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی

جان برای امر او داریم ما
گر به ریگی گوید او کاریم ما

غیر حق جان نبی را یار نیست
با قبول و رد خلقش کار نیست

مزد تبلیغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست

ما برین درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هر جا بیستیم

دل فرو بسته و ملول آنکس بود
کز فراق یار در محبس بود

دلبر و مطلوب با ما حاضرست
در نثار رحمتش جان شاکرست

در دل ما لاله‌زار و گلشنیست
پیری و پژمردگی را راه نیست

دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف

پیش ما صد سال و یکساعت یکیست
که دراز و کوته از ما منفکیست

آن دراز و کوتهی در جسمهاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست

سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بی اندوه و لهف

وانگهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم

چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال

در گلستان عدم چون بی‌خودیست
مستی از سغراق لطف ایزدیست

لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی بوهم آرد جعل انفاس ورد

نیست موهوم ار بدی موهوم آن
همچو موهومان شدی معدوم آن

دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت

هین گلوی خود مبر هان ای مهان
این‌چنین لقمه رسیده تا دهان

راههای صعب پایان برده‌ایم
ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم

قوم گفتند ار شما سعد خودیت (137-3)

بخش ۱۳۷ – مکرر کردن قوم اعتراض ترجیه بر انبیا علیهم‌السلام

 

قوم گفتند ار شما سعد خودیت
نحس مایید و ضدیت و مرتدیت

جان ما فارغ بد از اندیشه‌ها
در غم افکندید ما را و عنا

ذوق جمعیت که بود و اتفاق
شد ز فال زشتتان صد افتراق

طوطی نقل شکر بودیم ما
مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما

هر کجا افسانهٔ غم‌گستریست
هر کجا آوازهٔ مستنکریست

هر کجا اندر جهان فال بذست
هر کجا مسخی نکالی ماخذست

در مثال قصه و فال شماست
در غم‌انگیزی شما را مشتهاست

انبیا گفتند فال زشت و بد (138-3)

بخش ۱۳۸ – باز جواب انبیا علیهم السلام

 

انبیا گفتند فال زشت و بد
از میان جانتان دارد مدد

گر تو جایی خفته باشی با خطر
اژدها در قصد تو از سوی سر

مهربانی مر ترا آگاه کرد
که بجه زود ار نه اژدرهات خورد

تو بگویی فال بد چون می‌زنی
فال چه بر جه ببین در روشنی

از میان فال بد من خود ترا
می‌رهانم می‌برم سوی سرا

چون نبی آگه کننده‌ست از نهان
کو بدید آنچ ندید اهل جهان

گر طبیبی گویدت غوره مخور
که چنین رنجی بر آرد شور و شر

تو بگویی فال بد چون می‌زنی
پس تو ناصح را مثم می‌کنی

ور منجم گویدت کامروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندر پسیچ

صد ره ار بینی دروغ اختری
یک دوباره راست آید می‌خری

این نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو در غلاف

آن طبیب و آن منجم از گمان
می‌کنند آگاه و ما خود از عیان

دود می‌بینیم و آتش از کران
حمله می‌آرد به سوی منکران

تو همی‌گویی خمش کن زین مقال
که زیان ماست قال شوم‌فال

ای که نصح ناصحان را نشنوی
فال بد با تست هر جا می‌روی

افعیی بر پشت تو بر می‌رود
او ز بامی بیندش آگه کند

گوییش خاموش غمگینم مکن
گوید او خوش باش خود رفت آن سخن

چون زند افعی دهان بر گردنت
تلخ گردد جمله شادی جستنت

پس بدو گویی همین بود ای فلان
چون بندریدی گریبان در فغان

یا ز بالایم تو سنگی می‌زدی
تا مرا آن جد نمودی و بدی

او بگوید زآنک می‌آزرده‌ای
تو بگویی نیک شادم کرده‌ای

گفت من کردم جوامردی بپند
تا رهانم من ترا زین خشک بند

از لئیمی حق آن نشناختی
مایهٔ ایذا و طغیان ساختی

این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکویی کنی

نفس را زین صبر می‌کن منحنیش
که لئیمست و نسازد نیکویش

با کریمی گر کنی احسان سزد
مر یکی را او عوض هفصد دهد

با لئیمی چون کنی قهر و جفا
بنده‌ای گردد ترا بس با وفا

کافران کارند در نعمت جفا
باز در دوزخ نداشان ربنا

که لئیمان در جفا صافی شوند (139-3)

بخش ۱۳۹ – حکمت آفریدن دوزخ آن جهان و زندان این جهان تا معبد متکبّران باشد کی ائتیا طوعا او کرها

 

 

 

که لئیمان در جفا صافی شوند
چون وفا بینند خود جافی شوند

مسجد طاعاتشان پس دوزخست
پای‌بند مرغ بیگانه فخست

هست زندان صومعهٔ دزد و لئیم
کاندرو ذاکر شود حق را مقیم

چون عبادت بود مقصود از بشر
شد عبادتگاه گردن‌کش سقر

آدمی را هست در هر کار دست
لیک ازو مقصود این خدمت بدست

ما خلقت الجن و الانس این بخوان
جز عبادت نیست مقصود از جهان

گرچه مقصود از کتاب آن فن بود
گر توش بالش کنی هم می‌شود

لیک ازو مقصود این بالش نبود
علم بود و دانش و ارشاد سود

گر تو میخی ساختی شمشیر را
برگزیدی بر ظفر ادبار را

گرچه مقصود از بشر علم و هدیست
لیک هر یک آدمی را معبدیست

معبد مرد کریم اکرمته
معبد مرد لئیم اسقمته

مر لئیمان را بزن تا سر نهند
مر کریمان را بده تا بر دهند

لاجرم حق هر دو مسجد آفرید
دوزخ آنها را و اینها را مزید

ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر

زآنک جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیرست و نیاز

آنچنانک حق ز گوشت و استخوان (140-3)

بخش ۱۴۰ – بیان آنک حق تعالی صورت ملوک را سبب مسخر کردن جباران کی مسخر حق نباشند ساخته است چنانک موسی علیه السلام باب صغیر ساخت بر ربض قدس جهت رکوع جباران بنی اسرائیل وقت در آمدن کی ادخلوا الباب سجدا و قولوا حطة

 

 

 

آنچنانک حق ز گوشت و استخوان
از شهان باب صغیری ساخت هان

اهل دنیا سجدهٔ ایشان کنند
چونک سجدهٔ کبریا را دشمنند

ساخت سرگین‌دانکی محرابشان
نام آن محراب میر و پهلوان

لایق این حضرت پاکی نه‌اید
نیشکر پاکان شما خالی‌نیید

آن سگان را این خسان خاضع شوند
شیر را عارست کو را بگروند

گربه باشد شحنه هر موش‌خو
موش که بود تا ز شیران ترسد او

خوف ایشان از کلاب حق بود
خوفشان کی ز آفتاب حق بود

ربی الاعلاست ورد آن مهان
رب ادنی درخور این ابلهان

موش کی ترسد ز شیران مصاف
بلک آن آهوتگان مشک‌ناف

رو به پیش کاسه‌لیس ای دیگ‌لیس
توش خداوند و ولی نعمت نویس

بس کن ار شرحی بگویم دور دست
خشم گیرد میر و هم داند که هست

حاصل این آمد که بد کن ای کریم
با لئیمان تا نهد گردن لئیم

با لئیم نفس چون احسان کند
چون لئیمان نفس بد کفران کند

زین سبب بد که اهل محنت شاکرند
اهل نعمت طاغیند و ماکرند

هست طاغی بگلر زرین‌قبا
هست شاکر خستهٔ صاحب‌عبا

شکر کی روید ز املاک و نعم
شکر می‌روید ز بلوی و سقم

صوفیی بر میخ روزی سفره دید (141-3)

بخش ۱۴۱ – قصه عشق صوفی بر سفرهٔ تهی

 

صوفیی بر میخ روزی سفره دید
چرخ می‌زد جامه‌ها را می‌درید

بانگ می‌زد نک نوای بی‌نوا
قحطها و دردها را نک دوا

چونک دود و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود با او یار شد

کخ‌کخی و های و هویی می‌زدند
تای چندی مست و بی‌خود می‌شدند

بوالفضولی گفت صوفی را که چیست
سفره‌ای آویخته وز نان تهیست

گفت رو رو نقش بی‌معنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی

عشق نان بی نان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادقست

عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود

بال نه و گرد عالم می‌پرند
دست نه و گو ز میدان می‌برند

آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت

عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یک‌رنگ و نفس واحدند

شیرخواره کی شناسد ذوق لوت
مر پری را بوی باشد لوت و پوت

آدمی کی بو برد از بوی او
چونک خوی اوست ضد خوی او

یابد از بو آن پری بوی‌کش
تو نیابی آن ز صد من لوت خوش

پیش قبطی خون بود آن آب نیل
آب باشد پیش سبطی جمیل

جاده باشد بحر ز اسرائیلیان
غرقه گه باشد ز فرعون عوان

آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید (142-3)

بخش ۱۴۲ – مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو

 

آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید
خاص او بد آن به اخوان کی رسید

این ز عشقش خویش در چه می‌کند
و آن بکین از بهر او چه می‌کند

سفرهٔ او پیش این از نان تهیست
پیش یعقوبست پر کو مشتهیست

روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور

عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع ازین رویست قوت جانها

جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش می‌رسید از دور جا

آنک بستد پیرهن را می‌شتافت
بوی پیراهان یوسف می‌نیافت

و آنک صد فرسنگ زان سو بود او
چونک بد یعقوب می‌بویید بو

ای بسا عالم ز دانش بی‌نصیب
حافظ علمست آنکس نه حبیب

مستمع از وی همی‌یابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام

زانک پیراهان بدستش عاریه‌ست
چون بدست آن نخاسی جاریه‌ست

جاریه پیش نخاسی سرسریست
در کف او از برای مشتریست

قسمت حقست روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی

یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده

آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت

پس کی داند راه گلشنهای او
پس کی داند جای گلخنهای او

دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال

گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال

کی رسد جاسوس را آنجا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم

دامن فضلش بکف کن کوروار
قبض اعمی این بود ای شُهره یار

دامن او امر و فرمان ویست
نیکبختی که تقی جان ویست

آن یکی در مرغزار و جوی آب
و آن یکی پهلوی او اندر عذاب

او عجب مانده که ذوق این ز چیست
و آن عجب مانده که این در حبس کیست

هین چرا خشکی که اینجا چشمه هاست
هین چرا زردی که اینجا صد دواست

همنشینا هین در آ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن