مثنوی معنوی

پر خود می‌کند طاوسی به دشت (26-5)

بخش ۲۶ – قصهٔ آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را می‌کند به منقار و می‌انداخت و تن خود را کل و زشت می‌کرد از تعجب پرسید کی دریغت نمی‌آید گفت می‌آید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منست

 

پر خود می‌کند طاوسی به دشت
یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت

گفت طاوسا چنین پر سنی
بی‌دریغ از بیخ چون برمی‌کنی

خود دلت چون می‌دهد تا این حلل
بر کنی اندازیش اندر وحل

هر پرت را از عزیزی و پسند
حافظان در طی مصحف می‌نهند

بهر تحریک هوای سودمند
از پر تو بادبیزن می‌کنند

این چه ناشکری و چه بی‌باکیست
تو نمی‌دانی که نقاشش کیست

یا همی‌دانی و نازی می‌کنی
قاصدا قلع طرازی می‌کنی

ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه

ناز کردن خوشتر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر

ایمن آبادست آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز

ای بسا نازآوری زد پر و بال
آخر الامر آن بر آن کس شد وبال

خوشی ناز ار دمی بفرازدت
بیم و ترس مضمرش بگدازدت

وین نیاز ار چه که لاغر می‌کند
صدر را چون بدر انور می‌کند

چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد
هر که مرده گشت او دارد رشد

چون ز زنده مرده بیرون می‌کند
نفس زنده سوی مرگی می‌تند

مرده شو تا مخرج الحی الصمد
زنده‌ای زین مرده بیرون آورد

دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار

بر مکن آن پر که نپذیرد رفو
روی مخراش از عزا ای خوب‌رو

آنچنان رویی که چون شمس ضحاست
آنچنان رخ را خراشیدن خطاست

زخم ناخن بر چنان رخ کافریست
که رخ مه در فراق او گریست

یا نمی‌بینی تو روی خویش را
ترک کن خوی لجاج اندیش را

روی نفس مطمئنه در جسد (27-5)

بخش ۲۷ – در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمنه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی

 

روی نفس مطمئنه در جسد
زخم ناخنهای فکرت می‌کشد

فکرت بد ناخن پر زهر دان
می‌خراشد در تعمق روی جان

تا گشاید عقدهٔ اشکال را
در حدث کردست زرین بیل را

عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهٔ سختست بر کیسهٔ تهی

در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر

عقده‌ای کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم‌دمی

حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر

چون بدانی حد خود زین حدگریز
تا به بی‌حد در رسی ای خاک‌بیز

عمر در محمول و در موضوع رفت
بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر
باطل آمد در نتیجهٔ خود نگر

جز به مصنوعی ندیدی صانعی
بر قیاس اقترانی قانعی

می‌فزاید در وسایط فلسفی
از دلایل باز برعکسش صفی

این گریزد از دلیل و از حجاب
از پی مدلول سر برده به جیب

گر دخان او را دلیل آتشست
بی‌دخان ما را در آن آتش خوشست

خاصه این آتش که از قرب ولا
از دخان نزدیک‌تر آمد به ما

پس سیه‌کاری بود رفتن ز جان
بهر تخییلات جان سوی دخان

بر مکن پر را و دل بر کن ازو (28-5)

بخش ۲۸ – در بیان قول رسول علیه‌السلام لا رهبانیة فی‌الاسلام

 

بر مکن پر را و دل بر کن ازو
زانک شرط این جهاد آمد عدو

چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال

صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود چه حاجت حیل تو

هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زانک عفت هست شهوت را گرو

بی‌هوا نهی از هوا ممکن نبود
غازیی بر مردگان نتوان نمود

انفقوا گفتست پس کسپی بکن
زانک نبود خرج بی‌دخل کهن

گرچه آورد انفقوا را مطلق او
تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا

هم‌چنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتی باید کزان تابی تو رو

پس کلوا از بهر دام شهوتست
بعد از آن لاتسرفوا آن عفتست

چونک محمول به نبود لدیه
نیست ممکن بود محمول علیه

چونک رنج صبر نبود مر ترا
شرط نبود پس فرو ناید جزا

حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دل‌نواز جان‌فزا

عاشقان را شادمانی و غم اوست (29-5)

بخش ۲۹ – در بیان آنک ثواب عمل عاشق از حق هم حق است

 

عاشقان را شادمانی و غم اوست
دست‌مزد و اجرت خدمت هم اوست

غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود

عشق آن شعله‌ست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت

تیغ لا در قتل غیر حق براند
در نگر زان پس که بعد لا چه ماند

ماند الا الله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکت‌سوز زفت

خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیدهٔ احول مبین

ای عجب حسنی بود جز عکس آن
نیست تن را جنبشی از غیر جان

آن تنی را که بود در جان خلل
خوش نگردد گر بگیری در عسل

این کسی داند که روزی زنده بود
از کف این جان جان جامی ربود

وانک چشم او ندیدست آن رخان
پیش او جانست این تف دخان

چون ندید او عمر عبدالعزیز
پیش او عادل بود حجاج نیز

چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال سحر پندارد حیات

مرغ کو ناخورده است آب زلال
اندر آب شور دارد پر و بال

جز به ضد ضد را همی نتوان شناخت
چون ببیند زخم بشناسد نواخت

لاجرم دنیا مقدم آمدست
تا بدانی قدر اقلیم الست

چون ازینجا وا رهی آنجا روی
در شکرخانهٔ ابد شاکر شوی

گویی آنجا خاک را می‌بیختم
زین جهان پاک می‌بگریختم

ای دریغا پیش ازین بودیم اجل
تا عذابم کم بدی اندر وجل

زین بفرمودست آن آگه رسول (30-5)

بخش ۳۰ – در تفسیر قول رسول علیه‌السلام ما مات من مات الا و تمنی ان یموت قبل ما مات ان کان برا لیکون الی وصول البر اعجل و ان کان فاجرا لیقل فجوره

 

زین بفرمودست آن آگه رسول
که هر آنک مرد و کرد از تن نزول

نبود او را حسرت نقلان و موت
لیک باشد حسرت تقصیر و فوت

هر که میرد خود تمنی باشدش
که بدی زین پیش نقل مقصدش

گر بود بد تا بدی کمتر بدی
ور تقی تا خانه زوتر آمدی

گوید آن بد بی‌خبر می‌بوده‌ام
دم به دم من پرده می‌افزوده‌ام

گر ازین زودتر مرا معبر بدی
این حجاب و پرده‌ام کمتر بدی

از حریصی کم دران روی قنوع
وز تکبر کم دران چهرهٔ خشوع

هم‌چنین از بخل کم در روی جود
وز بلیسی چهرهٔ خوب سجود

بر مکن آن پر خلد آرای را
بر مکن آن پر ره‌پیمای را

چون شنید این پند در وی بنگریست
بعد از آن در نوحه آمد می‌گریست

نوحه و گریهٔ دراز دردمند
هر که آنجا بود بر گریه‌ش فکند

وآنک می‌پرسید پر کندن ز چیست
بی‌جوابی شد پشیمان می‌گریست

کز فضولی من چرا پرسیدمش
او ز غم پر بود شورانیدمش

می‌چکید از چشم تر بر خاک آب
اندر آن هر قطره مدرج صد جواب

گریهٔ با صدق بر جانها زند
تا که چرخ و عرش را گریان کند

عقل و دلها بی‌گمان عرشی‌اند
در حجاب از نور عرشی می‌زیند

هم‌چو هاروت و چو ماروت آن دو پاک (31-5)

بخش ۳۱ – در بیان آنک عقل و روح در آب و گل محبوس‌اند هم‌چون هاروت و ماروت در چاه بابل

 

 

هم‌چو هاروت و چو ماروت آن دو پاک
بسته‌اند اینجا به چاه سهمناک

عالم سفلی و شهوانی درند
اندرین چه گشته‌اند از جرم‌بند

سحر و ضد سحر را بی‌اختیار
زین دو آموزند نیکان و شرار

لیک اول پند بدهندش که هین
سحر را از ما میاموز و مچین

ما بیاموزیم این سحر ای فلان
از برای ابتلا و امتحان

که امتحان را شرط باشد اختیار
اختیاری نبودت بی‌اقتدار

میلها هم‌چون سگان خفته‌اند
اندریشان خیر و شر بنهفته‌اند

چونک قدرت نیست خفتند این رده
هم‌چو هیزم‌پاره‌ها و تن‌زده

تا که مرداری در آید در میان
نفخ صور حرص کوبد بر سگان

چون در آن کوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدان بیدار شد

حرصهای رفته اندر کتم غیب
تاختن آورد سر بر زد ز جیب

موبه موی هر سگی دندان شده
وز برای حیله دم جنبان شده

نیم زیرش حیله بالا آن غضب
چون ضعیف آتش که یابد او حطب

شعله شعله می‌رسد از لامکان
می‌رود دود لهب تا آسمان

صد چنین سگ اندرین تن خفته‌اند
چون شکاری نیستشان بنهفته‌اند

یا چو بازانند و دیده دوخته
در حجاب از عشق صیدی سوخته

تا کله بردارد و بیند شکار
آنگهان سازد طواف کوهسار

شهوت رنجور ساکن می‌بود
خاطر او سوی صحت می‌رود

چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه و خوف بزه

گر بود صبار دیدن سود اوست
آن تهیج طبع سستش را نکوست

ور نباشد صبر پس نادیده به
تیر دور اولی ز مرد بی‌زره

چون ز گریه فارغ آمد گفت رو (32-5)

بخش ۳۲ – جواب گفتن طاوس آن سایل را

 

چون ز گریه فارغ آمد گفت رو
که تو رنگ و بوی را هستی گرو

آن نمی‌بینی که هر سو صد بلا
سوی من آید پی این بالها

ای بسا صیاد بی‌رحمت مدام
بهر این پرها نهد هر سوم دام

چند تیرانداز بهر بالها
تیر سوی من کشد اندر هوا

چون ندارم زور و ضبط خویشتن
زین قضا و زین بلا و زین فتن

آن به آید که شوم زشت و کریه
تا بوم آمن درین کهسار و تیه

این سلاح عجب من شد ای فتی
عجب آرد معجبان را صد بلا

پس هنر آمد هلاکت خام را (33-5)

بخش ۳۳ – بیان آنک هنرها و زیرکی‌ها و مال دنیا هم‌چون پرهای طاوس عدو جانست

 

 

پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را

اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا

چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت‌، بینداز اختیار

جلوه‌گاه و اختیارم آن پَر‌ست
بر کنم پر را که در قصد سر‌ست

نیست انگارد پر خود را صبور
تا پَرَش در نفکند در شر و شور

پس زیانش نیست پر گو بر مکن
گر رسد تیری به پیش آرد مجن

لیک بر من پر زیبا دشمنیست
چونک از جلوه‌گری صبریم نیست

گر بدی صبر و حفاظم راه‌بر
بر فزودی ز اختیارم کر و فر

هم‌چو طفلم یا چو مست اندر فتن
نیست لایق تیغ اندر دست من

گر مرا عقلی بدی و منزجر
تیغ اندر دست من بودی ظفر

عقل باید نورده چون آفتاب
تا زند تیغی که نبود جز صواب

چون ندارم عقل تابان و صلاح
پس چرا در چاه نندازم سلاح‌؟

در چه اندازم کنون تیغ و مجن
کاین سلاح خصم من خواهد شدن

چون ندارم زور و یاری و سند
تیغم او بستاند و بر من زند

رغم این نفس وقیحه‌خوی را
که نپوشد رو‌، خراشم روی را

تا شود کم این جمال و این کمال
چون نمانَد رو‌، کم افتم در وبال

چون بدین نیّت خراشم‌، بزه نیست
که به زخم این روی را پوشیدنی‌ست

گر دلم خوی ستیری داشتی
روی خوبم جز صفا نفراشتی

چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم دیدم‌، زود بشکستم سلاح

تا نگردد تیغ من او را کمال
تا نگردد خنجرم بر من وبال

می‌گریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود‌؟

آنک از غیری بود او را فرار
چون ازو ببرید‌، گیرد او قرار

من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیزخیز

نه به هند‌ست آمن و نه در ختن
آنک خصم اوست سایهٔ خویشتن

چون فناش از فقر پیرایه شود (34-5)

بخش ۳۴ – در صفت آن بی‌خودان کی از شر خود و هنر خود آمن شده‌اند کی فانی‌اند در بقای حق هم‌چون ستارگان کی فانی‌اند روز در آفتاب و فانی را خوف آفت و خطر نباشد

 

 

چون فناش از فقر پیرایه شود
او محمدوار بی‌سایه شود

فقر فخری را فنا پیرایه شد
چون زبانهٔ شمع او بی‌سایه شد

شمع جمله شد زبانه پا و سر
سایه را نبود بگرد او گذر

موم از خویش و ز سایه در گریخت
در شعاع از بهر او کی شمع ریخت

گفت او بهر فنایت ریختم
گفت من هم در فنا بگریختم

این شعاع باقی آمد مفترض
نه شعاع شمع فانی عرض

شمع چون در نار شد کلی فنا
نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا

هست اندر دفع ظلمت آشکار
آتش صورت به مومی پایدار

برخلاف موم شمع جسم کان
تا شود کم گردد افزون نور جان

این شعاع باقی و آن فانیست
شمع جان را شعلهٔ ربانیست

این زبانهٔ آتشی چون نور بود
سایهٔ فانی شدن زو دور بود

ابر را سایه بیفتد در زمین
ماه را سایه نباشد همنشین

بی‌خودی بی‌ابریست ای نیک‌خواه
باشی اندر بی‌خودی چون قرص ماه

باز چون ابری بیاید رانده
رفت نور از مه خیالی مانده

از حجاب ابر نورش شد ضعیف
کم ز ماه نو شد آن بدر شریف

مه خیالی می‌نماید ز ابر و گرد
ابر تن ما را خیال‌اندیش کرد

لطف مه بنگر که این هم لطف اوست
که بگفت او ابرها ما را عدوست

مه فراغت دارد از ابر و غبار
بر فراز چرخ دارد مه مدار

ابر ما را شد عدو و خصم جان
که کند مه را ز چشم ما نهان

حور را این پرده زالی می‌کند
بدر را کم از هلالی می‌کند

ماه ما را در کنار عز نشاند
دشمن ما را عدوی خویش خواند

تاب ابر و آب او خود زین مهست
هر که مه خواند ابر را بس گمرهست

نور مه بر ابر چون منزل شدست
روی تاریکش ز مه مبدل شدست

گرچه همرنگ مهست و دولتیست
اندر ابر آن نور مه عاریتیست

در قیامت شمس و مه معزول شد
چشم در اصل ضیا مشغول شد

تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار

دایه عاریه بود روزی سه چار
مادرا ما را تو گیر اندر کنار

پر من ابرست و پرده‌ست و کثیف
ز انعکاس لطف حق شد او لطیف

بر کنم پر را و حسنش را ز راه
تا ببینم حسن مه را هم ز ماه

من نخواهم دایه مادر خوشترست
موسی‌ام من دایهٔ من مادرست

من نخواهم لطف مه از واسطه
که هلاک قوم شد این رابطه

یا مگر ابری شود فانی راه
تا نگردد او حجاب روی ماه

صورتش بنماید او در وصف لا
هم‌چو جسم انبیا و اولیا

آنچنان ابری نباشد پرده‌بند
پرده‌در باشد به معنی سودمند

آن‌چنان که اندر صباح روشنی
قطره می‌بارید و بالا ابر نی

معجزهٔ پیغامبری بود آن سقا
گشته ابر از محو هم‌رنگ سما

بود ابر و رفته از وی خوی ابر
این چنین گردد تن عاشق به صبر

تن بود اما تنی گم گشته زو
گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو

پر پی غیرست و سر از بهر من
خانهٔ سمع و بصر استون تن

جان فدا کردن برای صید غیر
کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر

هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلک زهری شو شو آمن از زیان

یا برای شادباشی در خطاب
خویش چون مردار کن پیش کلاب

پس خضر کشتی برای این شکست
تا که آن کشتی ز غاصب باز رست

فقر فخری بهر آن آمد سنی
تا ز طماعان گریزم در غنی

گنجها را در خرابی زان نهند
تا ز حرص اهل عمران وا رهند

پر نتانی کند رو خلوت گزین
تا نگردی جمله خرج آن و این

زآنک تو هم لقمه‌ای هم لقمه‌خوار
آکل و ماکولی ای جان هوش‌دار

مرغکی اندر شکار کرم بود (35-5)

بخش ۳۵ – در بیان آنک ما سوی الله هر چیزی آکل و ماکولست هم‌چون آن مرغی کی قصد صید ملخ می‌کرد و به صید ملخ مشغول می‌بود و غافل بود از باز گرسنه کی از پس قفای او قصد صید او داشت اکنون ای آدمی صیاد آکل از صیاد و آکل خود آمن مباش اگر چه نمی‌بینیش به نظر چشم به نظر دلیل و عبرتش می‌بین تا چشم نیز باز شدن

 

 

مرغکی اندر شکار کرم بود
گربه فرصت یافت او را در ربود

آکل و ماکول بود و بی‌خبر
در شکار خود ز صیادی دگر

دزد گرچه در شکار کاله‌ایست
شحنه با خصمانش در دنباله‌ایست

عقل او مشغول رخت و قفل و در
غافل از شحنه‌ست و از آه سحر

او چنان غرقست در سودای خود
غافلست از طالب و جویای خود

گر حشیش آب و هوایی می‌خورد
معدهٔ حیوانش در پی می‌چرد

آکل و ماکول آمد آن گیاه
هم‌چنین هر هستیی غیر اله

و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست
نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست

آکل و ماکول کی ایمن بود
ز آکلی که اندر کمین ساکن بود

امن ماکولان جذوب ماتمست
رو بدان درگاه کو لا یطعم است

هر خیالی را خیالی می‌خورد
فکر آن فکر دگر را می‌چرد

تو نتانی کز خیالی وا رهی
یا بخسپی که از آن بیرون جهی

فکر زنبورست و آن خواب تو آب
چون شوی بیدار باز آید ذباب

چند زنبور خیالی در پرد
می‌کشد این سو و آن سو می‌برد

کمترین آکلانست این خیال
وآن دگرها را شناسد ذوالجلال

هین گریز از جوق اکال غلیظ
سوی او که گفت ما ایمت حفیظ

یا به سوی آن که او آن حفظ یافت
گر نتانی سوی آن حافظ شتافت

دست را مسپار جز در دست پیر
حق شدست آن دست او را دستگیر

پیر عقلت کودکی خو کرده است
از جوار نفس که اندر پرده است

عقل کامل را قرین کن با خرد
تا که باز آید خرد زان خوی بد

چونک دست خود به دست او نهی
پس ز دست آکلان بیرون جهی

دست تو از اهل آن بیعت شود
که یدالله فوق ایدیهم بود

چون بدادی دست خود در دست پیر
پیر حکمت که علیمست و خطیر

کو نبی وقت خویشست ای مرید
تا ازو نور نبی آید پدید

در حدیبیه شدی حاضر بدین
وآن صحابهٔ بیعتی را هم‌قرین

پس ز ده یار مبشر آمدی
هم‌چو زر ده‌دهی خالص شدی

تا معیت راست آید زانک مرد
با کسی جفتست کو را دوست کرد

این جهان و آن جهان با او بود
وین حدیث احمد خوش‌خو بود

گفت المرء مع محبوبه
لا یفک القلب من مطلوبه

هر کجا دامست و دانه کم نشین
رو زبون‌گیرا زبون‌گیران ببین

ای زبون‌گیر زبونان این بدان
دست هم بالای دستست ای جوان

تو زبونی و زبون‌گیر ای عجب
هم تو صید و صیدگیر اندر طلب

بین ایدی خلفهم سدا مباش
که نبینی خصم را وآن خصم فاش

حرص صیادی ز صیدی مغفلست
دلبریی می‌کند او بی‌دلست

تو کم از مرغی مباش اندر نشید
بین ایدی خلف عصفوری بدید

چون به نزد دانه آید پیش و پس
چند گرداند سر و رو آن نفس

کای عجب پیش و پسم صیاد هست
تا کشم از بیم او زین لقمه دست

تو ببین پس قصهٔ فجار را
پیش بنگر مرگ یار و جار را

که هلاکت دادشان بی‌آلتی
او قرین تست در هر حالتی

حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست
پس بدان بی‌دست حق داورکنیست

آنک می‌گفتی اگر حق هست کو
در شکنجه او مقر می‌شد که هو

آنک می‌گفت این بعیدست و عجیب
اشک می‌راند و همی گفت ای قریب

چون فرار از دام واجب دیده است
دام تو خود بر پرت چفسیده است

بر کنم من میخ این منحوس دام
از پی کامی نباشم طلخ‌کام

درخور عقل تو گفتم این جواب
فهم کن وز جست و جو رو بر متاب

بسکل این حبلی که حرص است و حسد
یاد کن فی جیدها حبل مسد