مثنوی معنوی

این سخن را نیست پایان و فراغ (36-5)

بخش ۳۶ – صفت کشتن خلیل علیه‌السلام زاغ را کی آن اشارت به قمع کدام صفت بود از صفات مذمومهٔ مهلکه در مرید

 

این سخن را نیست پایان و فراغ
ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ

بهر فرمان حکمت فرمان چه بود
اندکی ز اسرار آن باید نمود

کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه
دایما باشد به دنیا عمرخواه

هم‌چو ابلیس از خدای پاک فرد
تا قیامت عمر تن درخواست کرد

گفت انظرنی الی یوم الجزا
کاشکی گفتی که تبنا ربنا

عمر بی توبه همه جان کندنست
مرگ حاضر غایب از حق بودنست

عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بی‌خدا آب حیات آتش بود

آن هم از تاثیر لعنت بود کو
در چنان حضرت همی‌شد عمرجو

از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن

خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضور شیر روبه‌شانگی

عمر بیشم ده که تا پس‌تر روم
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم

تا که لعنت را نشانه او بود
بد کسی باشد که لعنت‌جو بود

عمر خوش در قرب جان پروردنست
عمر زاغ از بهر سرگین خوردنست

عمر بیشم ده که تا گه می‌خورم
دایم اینم ده که بس بدگوهرم

گرنه گه خوارست آن گنده‌دهان
گویدی کز خوی زاغم وا رهان

ای مبدل کرده خاکی را به زر (37-5)

بخش ۳۷ – مناجات

 

 

ای مبدل کرده خاکی را به زر
خاک دیگر را بکرده بوالبشر

کار تو تبدیل اعیان و عطا
کار من سهوست و نسیان و خطا

سهو و نسیان را مبدل کن به علم
من همه خلمم مرا کن صبر و حلم

ای که خاک شوره را تو نان کنی
وی که نان مرده را تو جان کنی

ای که جان خیره را رهبر کنی
وی که بی‌ره را تو پیغمبر کنی

می‌کنی جزو زمین را آسمان
می‌فزایی در زمین از اختران

هر که سازد زین جهان آب حیات
زوترش از دیگران آید ممات

دیدهٔ دل کو به گردون بنگریست
دید که اینجا هر دمی میناگریست

قلب اعیانست و اکسیری محیط
ایتلاف خرقهٔ تن بی‌مخیط

تو از آن روزی که در هست آمدی
آتشی یا بادی یا خاکی بدی

گر بر آن حالت ترا بودی بقا
کی رسیدی مر ترا این ارتقا

از مبدل هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند

هم‌چنین تا صد هزاران هستها
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا

از مبدل بین وسایط را بمان
کز وسایط دور گردی ز اصل آن

واسطه هر جا فزون شد وصل جست
واسطه کم ذوق وصل افزونترست

از سبب‌دانی شود کم حیرتت
حیرت تو ره دهد در حضرتت

این بقاها از فناها یافتی
از فنااش رو چرا برتافتی

زان فناها چه زیان بودت که تا
بر بقا چفسیده‌ای ای نافقا

چون دوم از اولینت بهترست
پس فنا جو و مبدل را پرست

صد هزاران حشر دیدی ای عنود
تاکنون هر لحظه از بدو وجود

از جماد بی‌خبر سوی نما
وز نما سوی حیات و ابتلا

باز سوی عقل و تمییزات خوش
باز سوی خارج این پنج و شش

تا لب بحر این نشان پایهاست
پس نشان پا درون بحر لاست

زانک منزلهای خشکی ز احتیاط
هست دهها و وطنها و رباط

باز منزلهای دریا در وقوف
وقت موج و حبس بی‌عرصه و سقوف

نیست پیدا آن مراحل را سنام
نه نشانست آن منازل را نه نام

هست صد چندان میان منزلین
آن طرف که از نما تا روح عین

در فناها این بقاها دیده‌ای
بر بقای جسم چون چفسیده‌ای

هین بده ای زاغ این جان باز باش
پیش تبدیل خدا جانباز باش

تازه می‌گیر و کهن را می‌سپار
که هر امسالت فزونست از سه پار

گر نباشی نخل‌وار ایثار کن
کهنه بر کهنه نه و انبار کن

کهنه و گندیده و پوسیده را
تحفه می‌بر بهر هر نادیده را

آنک نو دید او خریدار تو نیست
صید حقست او گرفتار تو نیست

هر کجا باشند جوق مرغ کور
بر تو جمع آیند ای سیلاب شور

تا فزاید کوری از شورابها
زانک آب شور افزاید عمی

اهل دنیا زان سبب اعمی‌دل‌اند
شارب شورابهٔ آب و گل‌اند

شور می‌ده کور می‌خر در جهان
چون نداری آب حیوان در نهان

با چنین حالت بقا خواهی و یاد
هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد

در سیاهی زنگی زان آسوده است
کو ز زاد و اصل زنگی بوده است

آنک روزی شاهد و خوش‌رو بود
گر سیه‌گردد تدارک‌جو بود

مرغ پرنده چو ماند در زمین
باشد اندر غصه و درد و حنین

مرغ خانه بر زمین خوش می‌رود
دانه‌چین و شاد و شاطر می‌دود

زآنک او از اصل بی‌پرواز بود
وآن دگر پرنده و پرواز بود

گفت پیغمبر که رحم آرید بر (38-5)

بخش ۳۸ – قال النبی علیه‌السلام ارحموا ثلاثا عزیز قوم ذل و غنی قوم افتقر و عالما یلعب به الجهال

 

 

گفت پیغمبر که رحم آرید بر
جان من کان غنیا فافتقر

والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر

گفت پیغمبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه

آنک او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بی‌دینار شد

وآن سوم آن عالمی که اندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان

زانک از عزت به خواری آمدن
هم‌چو قطع عضو باشد از بدن

عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید

هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار

وآنک چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود

توبه او جوید که کردست او گناه
آه او گوید که گم کردست راه

آهوی را کرد صیادی شکار (39-5)

بخش ۳۹ – قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران ببر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او به کاه خشک کی غذای او نیست و این صفت بندهٔ خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت کی الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغرباء صدق رسول الله

 

آهوی را کرد صیادی شکار
اندر آخر کردش آن بی‌زینهار

آخری را پر ز گاوان و خران
حبس آهو کرد چون استمگران

آهو از وحشت به هر سو می‌گریخت
او به پیش آن خران شب کاه ریخت

از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه را می‌خورد خوشتر از شکر

گاه آهو می‌رمید از سو به سو
گه ز دود و گرد که می‌تافت رو

هرکرا با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند

تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر
هجر را عذری نگوید معتبر

بکشمش یا خود دهم او را عذاب
یک عذاب سخت بیرون از حساب

هان کدامست آن عذاب این معتمد
در قفس بودن به غیر جنس خود

زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغ روحت بسته با جنسی دگر

روح بازست و طبایع زاغها
دارد از زاغان و چغدان داغها

او بمانده در میانشان زارزار
هم‌چو بوبکری به شهر سبزوار

شد محمد الپ الغ خوارزمشاه (40-5)

بخش ۴۰ – حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید

 

شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار پر پناه

تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو

سجده آوردند پیشش کالامان
حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان

هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت

جان ما آن توست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو

گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش

تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان

بدرومتان هم‌چو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون

بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه

کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار

رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان

هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم

تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون

منهیان انگیختند از چپ و راست
که اندرین ویرانه بوبکری کجاست

بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند

ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشهٔ خرابه پر حرض

خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب

خیز که سلطان ترا طالب شدست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست

گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی

اندرین دشمن‌کده کی ماندمی
سوی شهر دوستان می‌راندمی

تختهٔ مرده‌کشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند

سوی خوارمشاه حمالان کشان
می‌کشیدندش که تا بیند نشان

سبزوارست این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایعست و ممتحق

هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همی خواهد ازین قوم رذیل

گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فی‌تدبیر کم

من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر

تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی

دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان

این چنین دل ریزه‌ها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری بجو

صاحب دل آینهٔ شش‌رو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود

هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بی‌واسطهٔ او حق نظر

گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند

بی‌ازو ندهد کسی را حق نوال
شمه‌ای گفتم من از صاحب‌وصال

موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد

با کفش دریای کل را اتصال
هست بی‌چون و چگونه و بر کمال

اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام

صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی

گر ز تو راضیست دل من راضیم
ور ز تو معرض بود اعراضیم

ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم

با تو او چونست هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان

مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آنکس که داند دل ز پوست

تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دلها قتو

آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست

از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر

تو بگردی روزها در سبزوار
آنچنان دل را نیابی ز اعتبار

پس دل پژمردهٔ پوسیده‌جان
بر سر تخته نهی آن سو کشان

که دل آوردم ترا ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار

گویدت این گورخانه‌ست ای جری
که دل مرده بدینجا آوری

رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست
که امان سبزوار کون ازوست

گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زانک ظلمت با ضیا ضدان بود

دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است

زانک او بازست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ

ور کند نرمی نفاقی می‌کند
ز استمالت ارتفاقی می‌کند

می‌کند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز

زانک این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو

گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید

زانک آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوب‌خر

صاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌ای
جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ای

آنک زرق او خوش آید مر ترا
آن ولی تست نه خاص خدا

هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبیست

رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود

از هوارانی دماغت فاسدست
مشک و عنبر پیش مغزت کاسدست

حد ندارد این سخن و آهوی ما
می‌گریزد اندر آخر جابجا

روزها آن آهوی خوش‌ناف نر (41-5)

بخش ۴۱ – بقیهٔ قصهٔ آهو و آخر خران

 

 

روزها آن آهوی خوش‌ناف نر
در شکنجه بود در اصطبل خر

مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک
در یکی حقه معذب پشک و مشک

یک خرش گفتی که ها این بوالوحوش
طبع شاهان دارد و میران خموش

وآن دگر تسخر زدی کز جزر و مد
گوهر آوردست کی ارزان دهد

وآن خری گفتی که با این نازکی
بر سریر شاه شو گو متکی

آن خری شد تخمه وز خوردن بماند
پس برسم دعوت آهو را بخواند

سر چنین کرد او که نه رو ای فلان
اشتهاام نیست هستم ناتوان

گفت می‌دانم که نازی می‌کنی
یا ز ناموس احترازی می‌کنی

گفت او با خود که آن طعمهٔ توست
که از آن اجزای تو زنده و نوست

من الیف مرغزاری بوده‌ام
در زلال و روضه‌ها آسوده‌ام

گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مستطاب

گر گدا گشتم گدارو کی شوم
ور لباسم کهنه گردد من نوم

سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نفرت خورده‌ام

گفت آری لاف می‌زن لاف‌لاف
در غریبی بس توان گفتن گزاف

گفت نافم خود گواهی می‌دهد
منتی بر عود و عنبر می‌نهد

لیک آن را کی شنود صاحب‌مشام
بر خر سرگین‌پرست آن شد حرام

خر کمیز خر ببوید بر طریق
مشک چون عرضه کنم با این فریق

بهر این گفت آن نبی مستجیب
رمز الاسلام فی‌الدنیا غریب

زانک خویشانش هم از وی می‌رمند
گرچه با ذاتش ملایک هم‌دمند

صورتش را جنس می‌بینند انام
لیک از وی می‌نیابند آن مشام

هم‌چو شیری در میان نقش گاو
دور می‌بینش ولی او را مکاو

ور بکاوی ترک گاو تن بگو
که بدرد گاو را آن شیرخو

طبع گاوی از سرت بیرون کند
خوی حیوانی ز حیوان بر کند

گاو باشی شیر گردی نزد او
گر تو با گاوی خوشی شیری مجو

آن عزیز مصر می‌دیدی به خواب (42-5)

بخش۴۲ – تفسیر انی اری سبع بقرات سمان یاکلهن سبع عجاف آن گاوان لاغر را خدا به صفت شیران گرسنه آفریده بود تا آن هفت گاو فربه را به اشتها می‌خوردند اگر چه آن خیالات صور گاوان در آینهٔ خواب نمودند تو معنی بگیر

 

آن عزیز مصر می‌دیدی به خواب
چونک چشم غیب را شد فتح باب

هفت گاو فربه بس پروری
خوردشان آن هفت گاو لاغری

در درون شیران بدند آن لاغران
ورنه گاوان را نبودندی خوران

پس بشر آمد به صورت مرد کار
لیک در وی شیر پنهان مردخوار

مرد را خوش وا خورد فردش کند
صاف گردد دردش ار دردش کند

زان یکی درد او ز جمله دردها
وا رهد پا بر نهد او بر سها

چند گویی هم‌چو زاغ پر نحوس
ای خلیل از بهر چه کشتی خروس

گفت فرمان حکمت فرمان بگو
تا مسبح گردم آن را مو به مو

شهوتی است او و بس شهوت‌پرست (43-5)

بخش ۴۳ – بیان آنک کشتن خلیل علیه‌السلام خروس را اشارت به قمع و قهر کدام صفت بود از صفات مذمومات مهلکان در باطن مرید

 

شهوتی است او و بس شهوت‌پرست
زان شراب زهرناک ژاژ مست

گرنه بهر نسل بودی ای وصی
آدم از ننگش بکردی خود خصی

گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را

زر و سیم و گلهٔ اسپش نمود
که بدین تانی خلایق را ربود

گفت شاباش و ترش آویخت لنج
شد ترنجیده ترش هم‌چون ترنج

پس زر و گوهر ز معدنهای خوش
کرد آن پس‌مانده را حق پیش‌کش

گیر این دام دگر را ای لعین
گفت زین افزون ده ای نعم‌المعین

چرب و شیرین و شرابات ثمین
دادش و بس جامهٔ ابریشمین

گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد

تا که مستانت که نر و پر دلند
مردوار آن بندها را بسکلند

تا بدین دام و رسنهای هوا
مرد تو گردد ز نامردان جدا

دام دیگر خواهم ای سلطان تخت
دام مردانداز و حیلت‌ساز سخت

خمر و چنگ آورد پیش او نهاد
نیم‌خنده زد بدان شد نیم‌شاد

سوی اضلال ازل پیغام کرد
که بر آر از قعر بحر فتنه گرد

نی یکی از بندگانت موسی است
پرده‌ها در بحر او از گرد بست

آب از هر سو عنان را واکشید
از تگ دریا غباری برجهید

چونک خوبی زنان فا او نمود
که ز عقل و صبر مردان می‌فزود

پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد
که بده زوتر رسیدم در مراد

چون بدید آن چشمهای پرخمار
که کند عقل و خرد را بی‌قرار

وآن صفای عارض آن دلبران
که بسوزد چون سپند این دل بر آن

رو و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا حق تافت از پردهٔ رقیق

دید او آن غنج و برجست او سبک
چون تجلی حق از پردهٔ تنک

آدم حسن و ملک ساجد شده (44-5)

بخش ۴۴ – تفسیر خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین و تفسیر و من نعمره ننکسه فی الخلق

 

آدم حسن و ملک ساجد شده
هم‌چو آدم باز معزول آمده

گفت آوه بعد هستی نیستی
گفت جرمت این که افزون زیستی

جبرئیلش می‌کشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان

گفت بعد از عز این اذلال چیست
گفت آن دادست و اینت داوریست

جبرئیلا سجده می‌کردی به جان
چون کنون می‌رانیم تو از جنان

حله می‌پرد ز من در امتحان
هم‌چو برگ از نخ در فصل خزان

آن رخی که تاب او بد ماه‌وار
شد به پیری هم‌چو پشت سوسمار

وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده

وان قد صف در نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا هم‌چون کمان

رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهرهٔ زنان

آنک مردی در بغل کردی به فن
می‌بگیرندش بغل وقت شدن

این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست

لیک گر باشد طبیبش نور حق (46-5)

بخش ۴۵ – تفسیر أَسْفَلَ سافِلینَ إِلَّا الَّذینَ آمَنوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَیْرُ مَمْنونٍ

 

لیک گر باشد طبیبش نور حق
نیست از پیری و تب نقصان و دق

سستی او هست چون سستی مست
که اندر آن سستیش رشک رستمست

گر بمیرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذره‌ش در شعاع نور شوق

وآنک آنش نیست باغ بی‌ثمر
که خزانش می‌کند زیر و زبر

گل نماند خارها ماند سیاه
زرد و بی‌مغز آمده چون تل کاه

تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا
که ازو این حله‌ها گردد جدا

خویشتن را دید و دید خویشتن
زهر قتالست هین ای ممتحن

شاهدی کز عشق او عالم گریست
عالمش می‌راند از خود جرم چیست

جرم آنک زیور عاریه بست
کرد دعوی کین حلل ملک منست

واستانیم آن که تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان دانه‌چین

تا بداند کان حلل عاریه بود
پرتوی بود آن ز خورشید وجود

آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتاب حسن کرد این سو سفر

باز می‌گردند چون استارها
نور آن خورشید ازین دیوارها

پرتو خورشید شد وا جایگاه
ماند هر دیوار تاریک و سیاه

آنک کرد او در رخ خوبانت دنگ
نور خورشیدست از شیشهٔ سه رنگ

شیشه‌های رنگ رنگ آن نور را
می‌نمایند این چنین رنگین بما

چون نماند شیشه‌های رنگ‌رنگ
نور بی‌رنگت کند آنگاه دنگ

خوی کن بی‌شیشه دیدن نور را
تا چو شیشه بشکند نبود عمی

قانعی با دانش آموخته
در چراغ غیر چشم افروخته

او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری نی‌فتا

گر تو کردی شکر و سعی مجتهد
غم مخور که صد چنان بازت دهد

ور نکردی شکر اکنون خون گری
که شدست آن حسن از کافر بری

امة الکفران اضل اعمالهم
امة الایمان اصلح بالهم

گم شد از بی‌شکر خوبی و هنر
که دگر هرگز نبیند زان اثر

خویشی و بی‌خویشی و سکر وداد
رفت زان سان که نیاردشان به یاد

که اضل اعمالهم ای کافران
جستن کامست از هر کام‌ران

جز ز اهل شکر و اصحاب وفا
که مریشان راست دولت در قفا

دولت رفته کجا قوت دهد
دولت آینده خاصیت دهد

قرض ده زین دولت اندر اقرضوا
تا که صد دولت ببینی پیش رو

اندکی زین شرب کم کن بهر خویش
تا که حوض کوثری یابی به پیش

جرعه بر خاک وفا آنکس که ریخت
کی تواند صید دولت زو گریخت

خوش کند دلشان که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم

ای اجل وی ترک غارت‌ساز ده
هر چه بردی زین شکوران باز ده

وا دهد ایشان بنپذیرند آن
زانک منعم گشته‌اند از رخت جان

صوفییم و خرقه‌ها انداختیم
باز نستانیم چون در باختیم

ما عوض دیدیم آنگه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض

ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمهٔ کوثر زدیم

آنچ کردی ای جهان با دیگران
بی‌وفایی و فن و ناز گران

بر سرت ریزیم ما بهر جزا
که شهیدیم آمده اندر غزا

تا بدانی که خدای پاک را
بندگان هستند پر حمله و مری

سبلت تزویر دنیا بر کنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند

این شهیدان باز نو غازی شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند

سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را گر اکمه نیستی

تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچ اینجا آفتاب آنجا سهاست

در عدم هستی برادر چون بود
ضد اندر ضد چون مکنون بود

یخرج الحی من المیت بدان
که عدم آمد امید عابدان

مرد کارنده که انبارش تهیست
شاد و خوش نه بر امید نیستیست

که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنیستی

دم به دم از نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر

نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را

پس خزانهٔ صنع حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم

مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بی‌اصل و سند