مثنوی معنوی

بازگردان قصهٔ عشق ایاز (76-5)

بخش ۷۶ – حکمت نظر کردن در چارق و پوستین کی فلینظر الانسان مم خلق

بازگردان قصهٔ عشق ایاز
که آن یکی گنجیست مالامال راز

می‌رود هر روز در حجرهٔ برین
تا ببیند چارقی با پوستین

زانک هستی سخت مستی آورد
عقل از سر شرم از دل می‌برد

صد هزاران قرن پیشین را همین
مستی هستی بزد ره زین کمین

شد عزازیلی ازین مستی بلیس
که چرا آدم شود بر من رئیس

خواجه‌ام من نیز و خواجه‌زاده‌ام
صد هنر را قابل و آماده‌ام

در هنر من از کسی کم نیستم
تا به خدمت پیش دشمن بیستم

من ز آتش زاده‌ام او از وحل
پیش آتش مر وحل را چه محل

او کجا بود اندر آن دوری که من
صدر عالم بودم و فخر زمن

شعله می‌زد آتش جان سفیه (77-5)

بخش ۷۷ – خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق

شعله می‌زد آتش جان سفیه
که آتشی بود الولد سر ابیه

نه غلط گفتم که بد قهر خدا
علتی را پیش آوردن چرا

کار بی‌علت مبرا از علل
مستمر و مستقرست از ازل

در کمال صنع پاک مستحث
علت حادث چه گنجد یا حدث

سر آب چه بود آب ما صنع اوست
صنع مغزست و آب صورت چو پوست

عشق دان ای فندق تن دوستت
جانت جوید مغز و کوبد پوستت

دوزخی که پوست باشد دوستش
داد بدلنا جلودا پوستش

معنی و مغزت بر آتش حاکمست
لیک آتش را قشورت هیزمست

کوزهٔ چوبین که در وی آب جوست
قدرت آتش همه بر ظرف اوست

معنی انسان بر آتش مالکست
مالک دوزخ درو کی هالکست

پس میفزا تو بدن معنی فزا
تا چو مالک باشی آتش را کیا

پوستها بر پوست می‌افزوده‌ای
لاجرم چون پوست اندر دوده‌ای

زانک آتش را علف جز پوست نیست
قهر حق آن کبر را پوستین کنیست

این تکبر از نتیجهٔ پوستست
جاه و مال آن کبر را زان دوستست

این تکبر چیست غفلت از لباب
منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب

چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند
نرم گشت و گرم گشت و تیز راند

شد ز دید لب جملهٔ تن طمع
خوار و عاشق شد که ذل من طمع

چون نبیند مغز قانع شد به پوست
بند عز من قنع زندان اوست

عزت اینجا گبریست و ذل دین
سنگ تا فانی نشد کی شد نگین

در مقام سنگی آنگاهی انا
وقت مسکین گشتن تست وفنا

کبر زان جوید همیشه جاه و مال
که ز سرگینست گلخن را کمال

کین دو دایه پوست را افزون کنند
شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند

دیده را بر لب لب نفراشتند
پوست را زان روی لب پنداشتند

پیش‌وا ابلیس بود این راه را
کو شکار آمد شبیکهٔ جاه را

مال چون مارست و آن جاه اژدها
سایهٔ مردان زمرد این دو را

زان زمرد مار را دیده جهد
کور گردد مار و ره‌رو وا رهد

چون برین ره خار بنهاد آن رئیس
هر که خست او گفته لعنت بر بلیس

یعنی این غم بر من از غدر ویست
غدر را آن مقتدا سابق‌پیست

بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند
جملگان بر سنت او پا زدند

هر که بنهد سنت بد ای فتا
تا در افتد بعد او خلق از عمی

جمع گردد بر وی آن جمله بزه
کو سری بودست و ایشان دم‌غزه

لیک آدم چارق و آن پوستین
پیش می‌آورد که هستم ز طین

چون ایاز آن چارقش مورود بود
لاجرم او عاقبت محمود بود

هست مطلق کارساز نیستیست
کارگاه هست‌کن جز نیست چیست

بر نوشته هیچ بنویسد کسی
یا نهاله کارد اندر مغرسی

کاغذی جوید که آن بنوشته نیست
تخم کارد موضعی که کشته نیست

تو برادر موضع ناکشته باش
کاغذ اسپید نابنوشته باش

تا مشرف گردی از نون والقلم
تا بکارد در تو تخم آن ذوالکرم

خود ازین پالوده نالیسیده گیر
مطبخی که دیده‌ای نادیده گیر

زانک ازین پالوده مستیها بود
پوستین و چارق از یادت رود

چون در آید نزع و مرگ آهی کنی
ذکر دلق و چارق آنگاهی کنی

تا نمانی غرق موج زشتیی
که نباشد از پناهی پشتیی

یاد ناری از سفینهٔ راستین
ننگری در چارق و در پوستین

چونک درمانی به غرقاب فنا
پس ظلمنا ورد سازی بر ولا

دیو گوید بنگرید این خام را
سر برید این مرغ بی‌هنگام را

دور این خصلت ز فرهنگ ایاز
که پدید آید نمازش بی‌نماز

او خروس آسمان بوده ز پیش
نعره‌های او همه در وقت خویش

ای خروسان از وی آموزید بانگ (78-5)

بخش ۷۸ – در معنی این کی ارنا الاشیاء کما هی و معنی این کی لو کشف الغطاء ما از ددت یقینا و قوله در هر که تو از دیدهٔ بد می‌نگری از چنبرهٔ وجود خود می‌نگری پایهٔ کژ کژ افکند سایه

ای خروسان از وی آموزید بانگ
بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ

صبح کاذب آید و نفریبدش
صبح کاذب عالم و نیک و بدش

اهل دنیا عقل ناقص داشتند
تا که صبح صادقش پنداشتند

صبح کاذب کاروانها را زدست
که به بوی روز بیرون آمدست

صبح کاذب خلق را رهبر مباد
کو دهد بس کاروانها را به باد

ای شده تو صبح کاذب را رهین
صبح صادق را تو کاذب هم مبین

گر نداری از نفاق و بد امان
از چه داری بر برادر ظن همان

بدگمان باشد همیشه زشت‌کار
نامهٔ خود خواند اندر حق یار

آن خسان که در کژیها مانده‌اند
انبیا را ساحر و کژ خوانده‌اند

وآن امیران خسیس قلب‌ساز
این گمان بردند بر حجرهٔ ایاز

کو دفینه دارد و گنج اندر آن
ز آینهٔ خود منگر اندر دیگران

شاه می‌دانست خود پاکی او
بهر ایشان کرد او آن جست و جو

کای امیر آن حجره را بگشای در
نیم شب که باشد او زان بی‌خبر

تا پدید آید سگالشهای او
بعد از آن بر ماست مالشهای او

مر شما را دادم آن زر و گهر
من از آن زرها نخواهم جز خبر

این همی‌گفت و دل او می‌طپید
از برای آن ایاز بی ندید

که منم کین بر زبانم می‌رود
این جفاگر بشنود او چون شود

باز می‌گوید به حق دین او
که ازین افزون بود تمکین او

کی به قذف زشت من طیره شود
وز غرض وز سر من غافل بود

مبتلی چون دید تاویلات رنج
برد بیند کی شود او مات رنج

صاحب تاویل ایاز صابرست
کو به بحر عاقبتها ناظرست

هم‌چو یوسف خواب این زندانیان
هست تعبیرش به پیش او عیان

خواب خود را چون نداند مرد خیر
کو بود واقف ز سر خواب غیر

گر زنم صد تیغ او را ز امتحان
کم نگردد وصلت آن مهربان

داند او که آن تیغ بر خود می‌زنم
من ویم اندر حقیقت او منم

جسم مجنون را ز رنج و دوریی (79-5)

بخش ۷۹ – بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنک نیاز ضد بی‌نیازیست چنان که آینه بی‌صورتست و ساده است و بی‌صورتی ضد صورتست ولکن میان ایشان اتحادیست در حقیقت کی شرح آن درازست و العاقل یکفیه الاشاره

جسم مجنون را ز رنج و دوریی
اندر آمد ناگهان رنجوریی

خون بجوش آمد ز شعلهٔ اشتیاق
تا پدید آمد بر آن مجنون خناق

پس طبیب آمد بدارو کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رگ‌زنش

رگ زدن باید برای دفع خون
رگ‌زنی آمد بدانجا ذو فنون

بازوش بست و گرفت آن نیش او
بانک بر زد در زمان آن عشق‌خو

مزد خود بستان و ترک فصد کن
گر بمیرم گو برو جسم کهن

گفت آخر از چه می‌ترسی ازین
چون نمی‌ترسی تو از شیر عرین

شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده
گرد بر گرد تو شب گرد آمده

می نه آیدشان ز تو بوی بشر
ز انبهی عشق و وجد اندر جگر

گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست
کم ز سگ باشد که از عشق او عمیست

گر رگ عشقی نبودی کلب را
کی بجستی کلب کهفی قلب را

هم ز جنس او به صورت چون سگان
گر نشد مشهور هست اندر جهان

بو نبردی تو دل اندر جنس خویش
کی بری تو بوی دل از گرگ و میش

گر نبودی عشق هستی کی بدی
کی زدی نان بر تو و کی تو شدی

نان تو شد از چه ز عشق و اشتها
ورنه نان را کی بدی تا جان رهی

عشق نان مرده را می جان کند
جان که فانی بود جاویدان کند

گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش
صبر من از کوه سنگین هست بیش

منبلم بی‌زخم ناساید تنم
عاشقم بر زخمها بر می‌تنم

لیک از لیلی وجود من پرست
این صدف پر از صفات آن درست

ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی

داند آن عقلی که او دل‌روشنیست
در میان لیلی و من فرق نیست

گفت معشوقی به عاشق ز امتحان (80-5)

بخش ۸۰ – معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوست‌تر داری یا مرا گفت من از خود مرده‌ام و به تو زنده‌ام از خود و از صفات خود نیست شده‌ام و به تو هست شده‌ام علم خود را فراموش کرده‌ام و از علم تو عالم شده‌ام قدرت خود را از یاد داده‌ام و از قدرت تو قادر شده‌ام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم هر که را آینهٔ یقین باشد گرچه خود بین خدای بین باشد اخرج به صفاتی الی خلقی من رآک رآنی و من قصدک قصدنی و علی هذا

 

گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی کای فلان ابن الفلان

مر مرا تو دوست‌تر داری عجب
یا که خود را راست گو یا ذا الکرب

گفت من در تو چنان فانی شدم
که پرم از تو ز ساران تا قدم

بر من از هستی من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست

زان سبب فانی شدم من این چنین
هم‌چو سرکه در تو بحر انگبین

هم‌چو سنگی کو شود کل لعل ناب
پر شود او از صفات آفتاب

وصف آن سنگی نماند اندرو
پر شود از وصف خور او پشت و رو

بعد از آن گر دوست دارد خویش را
دوستی خور بود آن ای فتا

ور که خور را دوست دارد او بجان
دوستی خویش باشد بی‌گمان

خواه خود را دوست دارد لعل ناب
خواه تا او دوست دارد آفتاب

اندرین دو دوستی خود فرق نیست
هر دو جانب جز ضیای شرق نیست

تا نشد او لعل خود را دشمنست
زانک یک من نیست آنجا دو منست

زانک ظلمانیست سنگ و روزکور
هست ظلمانی حقیقت ضد نور

خویشتن را دوست دارد کافرست
زانک او مناع شمس اکبرست

پس نشاید که بگوید سنگ انا
او همه تاریکیست و در فنا

گفت فرعونی انا الحق گشت پست
گفت منصوری اناالحق و برست

آن انا را لعنة الله در عقب
وین انا را رحمةالله ای محب

زانک او سنگ سیه بد این عقیق
آن عدوی نور بود و این عشیق

این انا هو بود در سر ای فضول
ز اتحاد نور نه از رای حلول

جهد کن تا سنگیت کمتر شود
تا به لعلی سنگ تو انور شود

صبر کن اندر جهاد و در عنا
دم به دم می‌بین بقا اندر فنا

وصف سنگی هر زمان کم می‌شود
وصف لعلی در تو محکم می‌شود

وصف هستی می‌رود از پیکرت
وصف مستی می‌فزاید در سرت

سمع شو یکبارگی تو گوش‌وار
تا ز حلقهٔ لعل یابی گوشوار

هم‌چو چه کن خاک می‌کن گر کسی
زین تن خاکی که در آبی رسی

گر رسد جذبهٔ خدا آب معین
چاه ناکنده بجوشد از زمین

کار می‌کن تو بگوش آن مباش
اندک اندک خاک چه را می‌تراش

هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدی کرد در جدی رسید

گفت پیغمبر رکوعست و سجود
بر در حق کوفتن حلقهٔ وجود

حلقهٔ آن در هر آنکو می‌زند
بهر او دولت سری بیرون کند

آن امینان بر در حجره شدند (81-5)

بخش ۸۱ – آمدن آن امیر نمام با سرهنگان نیم‌شب بگشادن آن حجرهٔ ایاز و پوستین و چارق دیدن آویخته و گمان بردن کی آن مکرست و روپوش و خانه را حفره کردن بهر گوشه‌ای کی گمان آمد چاه کنان آوردن و دیوارها را سوراخ کردن و چیزی نایافتن و خجل و نومید شدن چنانک بدگمانان و خیال‌اندیشان در کار انبیا و اولیا کی می‌گفتند کی ساحرند و خویشتن ساخته‌اند و تصدر می‌جویند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد

 

آن امینان بر در حجره شدند
طالب گنج و زر و خمره بدند

قفل را برمی‌گشادند از هوس
با دو صد فرهنگ و دانش چند کس

زانک قفل صعب و پر پیچیده بود
از میان قفلها بگزیده بود

نه ز بخل سیم و مال و زر خام
از برای کتم آن سر از عوام

که گروهی بر خیال بد تنند
قوم دیگر نام سالوسم کنند

پیش با همت بود اسرار جان
از خسان محفوظ‌تر از لعل کان

زر به از جانست پیش ابلهان
زر نثار جان بود نزد شهان

حرص تازد بیهده سوی سراب
عقل گوید نیک بین که آن نیست آب

حرص غالب بود و زر چون جان شده
نعرهٔ عقل آن زمان پنهان شده

گشته صدتو حرص و غوغاهای او
گشته پنهان حکمت و ایمای او

تا که در چاه غرور اندر فتد
آنگه از حکمت ملامت بشنود

چون ز بند دام باد او شکست
نفس لوامه برو یابید دست

تا به دیوار بلا ناید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش

کودکان را حرص گوزینه و شکر
از نصیحتها کند دو گوش کر

چونک درد دنبلش آغاز شد
در نصیحت هر دو گوشش باز شد

حجره را با حرص و صدگونه هوس
باز کردند آن زمان آن چند کس

اندر افتادند از در ز ازدحام
هم‌چو اندر دوغ گندیده هوام

عاشقانه در فتد با کر و فر
خورد امکان نی و بسته هر دو پر

بنگریدند از یسار و از یمین
چارقی بدریده بود و پوستین

باز گفتند این مکان بی‌نوش نیست
چارق اینجا جز پی روپوش نیست

هین بیاور سیخهای تیز را
امتحان کن حفره و کاریز را

هر طرف کندند و جستند آن فریق
حفره‌ها کردند و گوهای عمیق

حفره‌هاشان بانگ می‌داد آن زمان
کنده‌های خالییم ای کندگان

زان سگالش شرم هم می‌داشتند
کنده‌ها را باز می‌انباشتند

بی‌عدد لا حول در هر سینه‌ای
مانده مرغ حرصشان بی‌چینه‌ای

زان ضلالتهای یاوه‌تازشان
حفرهٔ دیوار و در غمازشان

ممکن اندای آن دیوار نی
با ایاز امکان هیچ انکار نی

گر خداع بی‌گناهی می‌دهند
حایط و عرصه گواهی می‌دهند

باز می‌گشتند سوی شهریار
پر ز گرد و روی زرد و شرمسار

شاه قاصد گفت هین احوال چیست (82-5)

بخش ۸۲ – بازگشتن نمامان از حجرهٔ ایاز به سوی شاه توبره تهی و خجل هم‌چون بدگمانان در حق انبیا علیهم‌السلام بر وقت ظهور برائت و پاکی ایشان کی یوم تبیض وجوه و تسود وجوه و قوله تری الذین کذبوا علی الله وجوههم مسودة

 

شاه قاصد گفت هین احوال چیست
که بغلتان از زر و همیان تهیست

ور نهان کردید دینار و تسو
فر شادی در رخ و رخسار کو

گرچه پنهان بیخ هر بیخ آورست
برگ سیماهم وجوهم اخضرست

آنچ خورد آن بیخ از زهر و ز قند
نک منادی می‌کند شاخ بلند

بیخ اگر بی‌برگ و از مایه تهیست
برگهای سبز اندر شاخ چیست

بر زبان بیخ گل مهری نهد
شاخ دست و پا گواهی می‌دهد

آن امینان جمله در عذر آمدند
هم‌چو سایه پیش مه ساجد شدند

عذر آن گرمی و لاف و ما و من
پیش شه رفتند با تیغ و کفن

از خجالت جمله انگشتان گزان
هر یکی می‌گفت کای شاه جهان

گر بریزی خون حلالستت حلال
ور ببخشی هست انعام و نوال

کرده‌ایم آنها که از ما می‌سزید
تا چه فرمایی تو ای شاه مجید

گر ببخشی جرم ما ای دل‌فروز
شب شبیها کرده باشد روز روز

گر ببخشی یافت نومیدی گشاد
ورنه صد چون ما فدای شاه باد

گفت شه نه این نواز و این گداز
من نخواهم کرد هست آن ایاز

این جنایت بر تن و عرض ویست (83-5)

بخش ۸۳ – حواله کردن پادشاه قبول و توبهٔ نمامان و حجره گشایان و سزا دادن ایشان با ایاز کی یعنی این جنایت بر عرض او رفته است

این جنایت بر تن و عرض ویست
زخم بر رگهای آن نیکوپیست

گرچه نفس واحدیم از روی جان
ظاهرا دورم ازین سود و زیان

تهمتی بر بنده شه را عار نیست
جز مزید حلم و استظهار نیست

متهم را شاه چون قارون کند
بی‌گنه را تو نظر کن چون کند

شاه را غافل مدان از کار کس
مانع اظهار آن حلمست و بس

من هنا یشفع به پیش علم او
لا ابالی‌وار الا حلم او

آن گنه اول ز حلمش می‌جهد
ورنه هیبت آن مجالش کی دهد

خونبهای جرم نفس قاتله
هست بر حلمش دیت بر عاقله

مست و بی‌خود نفس ما زان حلم بود
دیو در مستی کلاه از وی ربود

گرنه ساقی حلم بودی باده‌ریز
دیو با آدم کجا کردی ستیز

گاه علم آدم ملایک را کی بود
اوستاد علم و نقاد نقود

چونک در جنت شراب حلم خورد
شد ز یک بازی شیطان روی زرد

آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود

باز آن افیون حلم سخت او
دزد را آورد سوی رخت او

عقل آید سوی حلمش مستجیر
ساقیم تو بوده‌ای دستم بگیر

کن میان مجرمان حکم ای ایاز (84-5)

بخش ۸۴ – فرمودن شاه ایاز را کی اختیار کن از عفو و مکافات کی از عدل و لطف هر چه کنی اینجا صوابست و در هر یکی مصلحتهاست کی در عدل هزار لطف هست درج و لکم فی القصاص حیوة آنکس کی کراهت می‌دارد قصاص را درین یک حیات قاتل نظر می‌کند و در صد هزار حیات کی معصوم و محقون خواهند شدن در حصن بیم سیاست نمی‌نگرد

 

کن میان مجرمان حکم ای ایاز
ای ایاز پاک با صد احتراز

گر دو صد بارت بجوشم در عمل
در کف جوشت نیابم یک دغل

ز امتحان شرمنده خلقی بی‌شمار
امتحانها از تو جمله شرمسار

بحر بی‌قعرست تنها علم نیست
کوه و صد کوهست این خود حلم نیست

گفت من دانم عطای تست این
ورنه من آن چارقم و آن پوستین

بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت
هر که خود بشناخت یزدان را شناخت

چارقت نطفه‌ست و خونت پوستین
باقی ای خواجه عطای اوست این

بهر آن دادست تا جویی دگر
تو مگو که نیستش جز این قدر

زان نماید چند سیب آن باغبان
تا بدانی نخل و دخل بوستان

کف گندم زان دهد خریار را
تا بداند گندم انبار را

نکته‌ای زان شرح گوید اوستاد
تا شناسی علم او را مستزاد

ور بگویی خود همینش بود و بس
دورت اندازد چنانک از ریش خس

ای ایاز اکنون بیا و داد ده
داد نادر در جهان بنیاد نه

مجرمانت مستحق کشتن‌اند
وز طمع بر عفو و حلمت می‌تنند

تا که رحمت غالب آید یا غضب
آب کوثر غالب آید یا لهب

از پی مردم‌ربایی هر دو هست
شاخ حلم و خشم از عهد الست

بهر این لفظ الست مستبین
نفی و اثباتست در لفظی قرین

زانک استفهام اثباتیست این
لیک در وی لفظ لیس شد قرین

ترک کن تا ماند این تقریر خام
کاسهٔ خاصان منه بر خوان عام

قهر و لطفی چون صبا و چون وبا
آن یکی آهن‌ربا وین که‌ربا

می‌کشد حق راستان را تا رشد
قسم باطل باطلان را می‌کشد

معده حلوایی بود حلوا کشد
معده صفرایی بود سرکا کشد

فرش سوزان سردی از جالس برد
فرش افسرده حرارت را خورد

دوست بینی از تو رحمت می‌جهد
خصم بینی از تو سطوت می‌جهد

ای ایاز این کار را زوتر گزار
زانک نوعی انتقامست انتظار

گفت ای شه جملگی فرمان تراست (85-5)

بخش ۸۵ – تعجیل فرمودن پادشاه ایاز را کی زود این حکم را به فیصل رسان و منتظر مدار و ‌«ایام بیننا‌» مگو کی ‌«الانتظار موت الاحمر‌»‌، و جواب گفتن ایاز شاه را

گفت ای شه جملگی فرمان تراست
با وجود آفتاب اختر فناست

زهره کی بود یا عطارد یا شهاب
کو برون آید به پیش آفتاب

گر ز دلق و پوستین بگذشتمی
کی چنین تخم ملامت کشتمی

قفل کردن بر در حجره چه بود
در میان صد خیالیی حسود

دست در کرده درون آب جو
هر یکی زیشان کلوخ خشک‌جو

پس کلوخ خشک در جو کی بود
ماهی‌یی با آب عاصی کی شود

بر من مسکین جفا دارند ظن
که وفا را شرم می‌آید ز من

گر نبودی زحمت نامحرمی
چند حرفی از وفا واگفتمی

چون جهانی شبهت و اشکال‌جوست
حرف می‌رانیم ما بیرون پوست

گر تو خود را بشکنی مغزی شوی
داستان مغز نغزی بشنوی

جوز را در پوستها آوازهاست
مغز و روغن را خود آوازی کجاست

دارد آوازی نه اندر خورد گوش
هست آوازش نهان در گوش نوش

گرنه خوش‌آوازی مغزی بود
ژغژغ آواز قشری کی شنود

ژغژغ آن زان تحمل می‌کنی
تا که خاموشانه بر مغزی زنی

چند گاهی بی‌لب و بی‌گوش شو
وانگهان چون لب حریف نوش شو

چند گفتی نظم و نثر و راز فاش
خواجه یک روز امتحان کن گنگ باش