مثنوی معنوی

چونک نزد چاه آمد شیر دید (70-1)

بخش ۷۰ – پا واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید

چونک نزد چاه آمد شیر دید
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید

گفت پا واپس کشیدی تو چرا
پای را واپس مکش پیش اندر آ

گفت کو پایم که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت

رنگ رویم را نمی‌بینی چو زر
ز اندرون خود می‌دهد رنگم خبر

حق چو سیما را معرف خوانده‌ست
چشم عارف سوی سیما مانده‌ست

رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس

بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در

گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی طی‌اللسان

رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من در دل نشان

رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر

در من آمد آنک دست و پا برد
رنگ رو و قوت و سیما برد

آنک در هر چه در آید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند

در من آمد آنک از وی گشت مات
آدمی و جانور جامد نبات

این خود اجزا اند کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو

تا جهان گه صابرست و گه شکور
بوستان گه حله پوشد گاه عور

آفتابی کو بر آید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون

اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق

ماه کو افزود ز اختر در جمال
شد ز رنج دق او همچون خیال

این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزله‌ش در لرز تب

ای بسا کُه زین بلای مردریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ

این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید وبا گشت و عفن

آب خوش کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد

آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت

حال دریا ز اضطراب و جوش او
فهم کن تبدیلهای هوش او

چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست

گه حضیض و گه میانه گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج

از خود ای جزوی ز کلها مختلط
فهم می‌کن حالت هر منبسط

چونک کلیات را رنجست و درد
جزو ایشان چون نباشد روی‌زرد

خاصه جزوی کو ز اضدادست جمع
ز آب و خاک و آتش و بادست جمع

این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست

زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آنک اندر میانش جنگ خاست

لطف حق این شیر را و گور را
الف دادست این دو ضد دور را

چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود

خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس مانده‌ام زین بندها

شیر گفتش تو ز اسباب مرض (71-1)

بخش ۷۱ – پرسیدن شیر از سبب پای واپس کشیدن خرگوش

 

 

 

شیر گفتش تو ز اسباب مرض
این سبب گو خاص کاینستم غرض

گفت آن شیر اندرین چه ساکنست
اندرین قلعه ز آفات ایمنست

قعر چَه بگزید هر که عاقلست
زانک در خلوت صفاهای دلست

ظلمتِ چَه بِه که ظلمتهای خلق
سر نبُرد آنکس که گیرد پای خلق

گفت پیش آ زخمم او را قاهرست
تو ببین کان شیر در چَه حاضرست

گفت من سوزیده‌ام زان آتشی
تو مگر اندر برِ خویشم کشی

تا به پشت تو من ای کان کرم
چشم بگشایم بِچَه در بنگرم

چونک شیر اندر بر خویشش کشید (72-1)

بخش ۷۲ – نظر کردن شیر در چاه و دیدن عکس خود را و آن خرگوش را

 

 

چونک شیر اندر بر خویشش کشید
در پناه شیر تا چه می‌دوید

چونک در چه بنگریدند اندر آب
اندر آب از شیر و او در تافت تاب

شیر عکس خویش دید از آب تفت
شکل شیری در برش خرگوش زفت

چونک خصم خویش را در آب دید
مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید

در فتاد اندر چهی کو کنده بود
زانک ظلمش در سرش آینده بود

چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
این چنین گفتند جملهٔ عالمان

هر که ظالم‌تر چهش با هول‌تر
عدل فرمودست بتر را بتر

ای که تو از جاه ظلمی می‌کُنی
دانک بهر خویش چاهی می‌کَنی

گرد خود چون کرم پیله بر متن
بهر خود چه می‌کنی اندازه کن

مر ضعیفان را تو بی‌خصمی مدان
از نبی ذا جاء نصر الله خوان

گر تو پیلی خصم تو از تو رمید
نک جزا طیرا ابابیلت رسید

گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان

گر بدندانش گزی پر خون کنی
درد دندانت بگیرد چون کنی

شیر خود را دید در چه وز غلو
خویش را نشناخت آن دم از عدو

عکس خود را او عدو خویش دید
لاجرم بر خویش شمشیری کشید

ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان

اندریشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بد مستی تو

آن توی و آن زخم بر خود می‌زنی
بر خود آن دم تار لعنت می‌تنی

در خود آن بد را نمی‌بینی عیان
ورنه دشمن بودیی خود را بجان

حمله بر خود می‌کنی ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد

چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی

شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آنکش دگر کس می‌نمود

هر که دندان ضعیفی می‌کند
کار آن شیر غلط‌بین می‌کند

می‌ببیند خال بد بر روی عم
عکس خال تست آن از عم مرم

مؤمنان آیینهٔ همدیگرند
این خبر می از پیمبر آورند

پیش چشمت داشتی شیشهٔ کبود
زان سبب عالم کبودت می‌نمود

گر نه کوری این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو مگو کس را تو بیش

مؤمن ار ینظر بنور الله نبود
غیب مؤمن را برهنه چون نمود

چون که تو ینظر بنار الله بدی
در بدی از نیکوی غافل شدی

اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن

تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور

آب دریا جمله در فرمان تست
آب و آتش ای خداوند آن تست

گر تو خواهی آتش آب خوش شود
ور نخواهی آب هم آتش شود

این طلب در ما هم از ایجاد تست
رستن از بیداد یا رب داد تست

بی‌طلب تو این طلب‌مان داده‌ای
گنج احسان بر همه بگشاده‌ای

چونک خرگوش از رهایی شاد گشت (73-1)

بخش ۷۳ – مژده بردن خرگوش سوی نخچیران کی شیر در چاه فتاد

چونک خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخچیران دوان شد تا به دشت

شیر را چون دید در چه کُشته، زار
چرخ می‌زد شادمان تا مرغزار

دست می‌زد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ

شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد
سر برآورد و حریف باد شد

برگها چون شاخ را بشکافتند
تا به بالای درخت اشتافتند

با زبان شطاه شکر خدا
می‌سراید هر بر و برگی جدا

که بپرورد اصل ما را ذوالعطا
تا درخت استغلظ آمد و استوی

جانهای بسته اندر آب و گل
چون رهند از آب و گلها شاددل

در هوای عشق حق رقصان شوند
همچو قرص بدر بی‌نقصان شوند

جسمشان در رقص و جانها خود مپرس
وانک گرد جان از آنها خود مپرس

شیر را خرگوش در زندان نشاند
ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند

درچنان ننگی و آنگه این عجب
فخر دین خواهد که گویندش لقب

ای تو شیری در تک این چاه فرد
نقش چون خرگوش خونت‌ریخت و خورد

نفس خرگوشت به صحرا در چرا
تو به قعر این چَه چون و چرا

سوی نخچیران دوید آن شیرگیر
کابشروا یا قوم اذ جاء البشیر

مژده مژده ای گروه عیش‌ساز
کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز

مژده مژده کان عدو جانها
کند قهر خالقش دندانها

آنک از پنجه بسی سرها بکوفت
همچو خس جاروب مرگش هم بروفت

جمع گشتند آن زمان جمله وحوش (74-1)

بخش ۷۴ – جمع شدن نخچیران گرد خرگوش و ثنا گفتن او را

 

 

 

جمع گشتند آن زمان جمله وحوش
شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش

حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده آوردند و گفتندش که هان

تو فرشتهٔ آسمانی یا پری
نی تو عزرائیل شیران نری

هرچه هستی جان ما قربان تست
دست بردی دست و بازویت درست

راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو

باز گو تا چون سگالیدی به مکر
آن عوان را چون بمالیدی به مکر

بازگو تا قصه درمانها شود
بازگو تا مرهم جانها شود

بازگو کز ظلم آن استم‌نما
صد هزاران زخم دارد جان ما

گفت تایید خدا بد ای مهان
ورنه خرگوشی که باشد در جهان

قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد

از بر حق می‌رسد تفضیلها
باز هم از حق رسد تبدیلها

حق بدور نوبت این تایید را
می‌نماید اهل ظن و دید را

هین به مُلکِ نوبتی شادی مکن (75-1)

بخش ۷۵ – پند دادن خرگوش نخچیران را کی بدین شاد مشوید

 

 

 

هین به مُلکِ نوبتی شادی مکن
ای تو بستهٔ نوبت آزادی مکن

آنک ملکش برتر از نوبت تنند
برتر از هفت انجمش نوبت زنند

برتر از نوبت ملوک باقیند
دور دایم روحها با ساقیند

ترک این شرب ار بگویی یک دو روز
در کنی اندر شراب خلد پوز

 

 

 

 

ای شهان کشتیم ما خصم برون (76-1)

بخش ۷۶ – تفسیر رجعنا من الجهاد الاصغر الی‌الجهاد الاکبر

 

 

ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون

کشتن این، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخرهٔ خرگوش نیست

دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست
کو به دریاها نگردد کم و کاست

هفت دریا را در آشامد، هنوز
کم نگردد سوزش آن خلق‌سوز

سنگها و کافران سنگ‌دل
اندر آیند اندرو زار و خجل

هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مرورا این ندا

سیر گشتی سیر، گوید نه هنوز
اینت آتش اینت تابش اینت سوز

عالمی را لقمه کرد و در کشید
معده‌اش نعره زنان هل من مزید

حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان

چونک جزو دوزخست این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها

این قدم حق را بود کو را کُشد
غیر حق خود کی کمان او کشد

در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را بازگون کژ تیرهاست

راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بی‌گمان

چونک وا گشتم ز پیگار برون
روی آوردم به پیگار درون

قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم

قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کَنم این کوه قاف

سهل دان شیری که صفها بشکند
شیر آنست آن که خود را بشکند

تا عمر آمد ز قیصر یک رسول (77-1)

بخش ۷۷ – آمدن رسول روم تا امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه و دیدن او کرامات عمر را رضی‌الله عنه

 

 

 

 

تا عمر آمد ز قیصر یک رسول
در مدینه از بیابان نغول

گفت کو قصر خلیفه ای حشم
تا من اسپ و رخت را آنجا کشم

قوم گفتندش که او را قصر نیست
مر عمر را قصر، جان روشنیست

گرچه از میری ورا آوازه‌ایست
همچو درویشان مر او را کازه‌ایست

ای برادر چون ببینی قصر او
چونک در چشم دلت رُسته‌ست مو

چشم دل از مو و علت پاک آر
وانگه آن دیدار قصرش چشم دار

هر که را هست از هوسها جان پاک
زود بیند حضرت و ایوان پاک

چون محمد پاک شد زین نار و دود
هر کجا رو کرد وجه الله بود

چون رفیقی وسوسهٔ بدخواه را
کی بدانی ثم وجه الله را

هر که را باشد ز سینه فتح باب
بیند او بر چرخ دل صد آفتاب

حق پدیدست از میان دیگران
همچو ماه اندر میان اختران

دو سر انگشت بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان انصاف ده

گر نبینی این جهان معدوم نیست
عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست

تو ز چشم انگشت را بَردار هین
وانگهانی هرچه می‌خواهی ببین

نوح را گفتند امت کو ثواب
گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب

رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید
لاجرم با دیده و نادیده‌اید

آدمی دیدست و باقی پوستست
دید آنست آن که دید دوستست

چونک دید دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دور به

چون رسول روم این الفاظ تر
در سماع آورد شد مشتاق‌تر

دیده را بر جستن عمر گماشت
رخت را و اسپ را ضایع گذاشت

هر طرف اندر پی آن مرد کار
می‌شدی پرسان او دیوانه‌وار

کین چنین مردی بود اندر جهان
وز جهان مانند جان باشد نهان

جست او را تاش چون بنده بود
لاجرم جوینده یابنده بود

دید اعرابی زنی او را دخیل
گفت عمر نک به زیر آن نخیل

زیر خرمابن ز خلقان او جدا
زیر سایه خفته بین سایهٔ خدا

آمد او آنجا و از دور ایستاد (78-1)

بخش ۷۸ – یافتن رسول روم امیرالمؤمنین عمر را رضی‌الله عنه خفته به زیر درخت

آمد او آنجا و از دور ایستاد
مر عمر را دید و در لرز اوفتاد

هیبتی زان خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد بر جانش نزول

مهر و هیبت هست ضد همدگر
این دو ضد را دید جمع اندر جگر

گفت با خود من شهان را دیده‌ام
پیش سلطانان مه و بگزیده‌ام

از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم را ربود

رفته‌ام در بیشهٔ شیر و پلنگ
روی من زیشان نگردانید رنگ

بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آن دم که باشد کارزار

بس که خوردم بس زدم زخم گران
دل قوی‌تر بوده‌ام از دیگران

بی‌سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان چیست این

هیبت حقست این از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست

هر که ترسید از حق او تقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هر که دید

اندرین فکرت به حرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست

کرد خدمت مر عمر را و سلام
گفت پیغامبر سلام آنگه کلام

پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به پیش خود نشاند

لاتخافوا هست نزل خایفان
هست در خور از برای خایف آن

هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند

آنک خوفش نیست چون گویی مترس
درس چه‌دهی نیست او محتاج درس

آن دل از جا رفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد

بعد از آن گفتش سخنهای دقیق
وز صفات پاک حق نعم الرفیق

وز نوازشهای حق ابدال را
تا بداند او مقام و حال را

حال چون جلوه‌ست زان زیبا عروس
وین مقام آن خلوت آمد با عروس

جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز
وقت خلوت نیست جز شاه عزیز

جلوه کرده خاص و عامان را عروس
خلوت اندر شاه باشد با عروس

هست بسیار اهل حال از صوفیان
نادرست اهل مقام اندر میان

از منازلهای جانش یاد داد
وز سفرهای روانش یاد داد

وز زمانی کز زمان خالی بدست
وز مقام قدس که اجلالی بدست

وز هوایی کاندرو سیمرغ روح
پیش ازین دیدست پرواز و فتوح

هر یکی پروازش از آفاق بیش
وز امید و نهمت مشتاق بیش

چون عمر اغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت

شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی

دید آن مرشد که او ارشاد داشت
تخم پاک اندر زمین پاک کاشت

مرد گفتش کای امیرالمؤمنین (79-1)

بخش ۷۹ – سوال کردن رسول روم از امیرالمؤمنین عمر رضی‌الله عنه

 

مرد گفتش کای امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون در آمد در زمین

مرغ بی‌اندازه چون شد در قفس
گفت حقّ بر جانْ فسونْ خوانْد و قصص

بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خوانَد همی آید به جوش

از فسونِ او عدمها زودْ زود
خوش معلق می‌زند سوی وجود

باز بر موجود افسونی چو خوانْد
زو دو اسپه در عدم موجود راند

گفت در گوش گُل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد

گفت با جسمْ آیتی تا جان شد او
گفت با خورشیدْ تا رخشان شد او

باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف

تا به گوش ابر آن گویا چه خوانْد
کو چو مَشک از دیدهٔ خود اشک راند

تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است

در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است

تا کند محبوسش اندر دو گمان
آن کنم آن گفت یا خود ضد آن

هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف

گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان

تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را

پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود گفتنی از حس نهان

گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است

لفظ جبرم عشق را بی‌صبر کرد
وانک عاشق نیست حبس جبر کرد

این معیت با حقست و جبر نیست
این تجلی مه است این ابر نیست

ور بود این جبر جبر عامه نیست
جبر آن امارهٔ خودکامه نیست

جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر

غیب و آینده بریشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش

اختیار و جبر ایشان دیگرست
قطره‌ها اندر صدفها گوهرست

هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ
در صدف آن در خردست و سترگ

طبع ناف آهوست آن قوم را
از برون خون و درونشان مشکها

تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود

تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر

اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت شد نور جلال

نان چو در سفره‌ست باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد

در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل

قوت جانست این ای راست‌خوان
تا چه باشد قوت آن جان جان

گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان
می‌شکافد کوه را با بحر و کان

زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر

گر گشاید دلْ سرِ انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترک‌تاز