مثنوی معنوی

آن یکی را بیگهان آمد قنق (156-5)

بخش ۱۵۶ – حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند

 

 

آن یکی را بیگهان آمد قنق
ساخت او را هم‌چو طوق اندر عنق

خوان کشید او را کرامتها نمود
آن شب اندر کوی ایشان سور بود

مرد زن را گفت پنهانی سخن
که امشب ای خاتون دو جامه خواب کن

پستر ما را بگستر سوی در
بهر مهمان گستر آن سوی دگر

گفت زن خدمت کنم شادی کنم
سمع و طاعه ای دو چشم روشنم

هر دو پستر گسترید و رفت زن
سوی ختنه‌سور کرد آنجا وطن

ماند مهمان عزیز و شوهرش
نقل بنهادند از خشک و ترش

در سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نیک و بد تا نیم شب

بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن پستر که بد آن سوی در

شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت
که ترا این سوست ای جان جای خفت

که برای خواب تو ای بوالکرم
پستر آن سوی دگر افکنده‌ام

آن قراری که به زن او داده بود
گشت مبدل و آن طرف مهمان غنود

آن شب آنجا سخت باران در گرفت
کز غلیظی ابرشان آمد شگفت

زن بیامد بر گمان آنک شو
سوی در خفتست و آن سو آن عمو

رفت عریان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس

گفت می‌ترسیدم ای مرد کلان
خود همان آمد همان آمد همان

مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند

اندرین باران و گل او کی رود
بر سر و جان تو او تاوان شود

زود مهمان جست و گفت این زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گل

من روان گشتم شما را خیر باد
در سفر یک دم مبادا روح شاد

تا که زوتر جانب معدن رود
کین خوشی اندر سفر ره‌زن شود

زن پشیمان شد از آن گفتار سرد
چون رمید و رفت آن مهمان فرد

زن بسی گفتش که آخر ای امیر
گر مزاحی کردم از طیبت مگیر

سجده و زاری زن سودی نداشت
رفت و ایشان را در آن حسرت گذاشت

جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش دیدند شمعی بی‌لگن

می‌شد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد

کرد مهمان خانه خانهٔ خویش را
از غم و از خجلت این ماجرا

در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتی خیال میهمان

که منم یار خضر صد گنج و جود
می‌فشاندم لیک روزیتان نبود

هر دمی فکری چو مهمان عزیز (157-5)

بخش ۱۵۷ – تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهمان‌نوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه

 

 

هر دمی فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینه‌ات هر روز نیز

فکر را ای جان به جای شخص دان
زانک شخص از فکر دارد قدر و جان

فکر غم گر راه شادی می‌زند
کارسازیهای شادی می‌کند

خانه می‌روبد به تندی او ز غیر
تا در آید شادی نو ز اصل خیر

می‌فشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید برگ سبز متصل

می‌کند بیخ سرور کهنه را
تا خرامد ذوق نو از ما ورا

غم کند بیخ کژ پوسیده را
تا نماید بیخ رو پوشیده را

غم ز دل هر چه بریزد یا برد
در عوض حقا که بهتر آورد

خاصه آن را که یقینش باشد این
که بود غم بندهٔ اهل یقین

گر ترش‌رویی نیارد ابر و برق
رز بسوزد از تبسمهای شرق

سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه می‌رود

آن زمان که او مقیم برج تست
باش هم‌چون طالعش شیرین و چست

تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل

هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا

تا چو وا گردد بلای سخت‌رو
پیش حق گوید به صدگون شکر او

کز محبت با من محبوب کش
رو نکرد ایوب یک لحظه ترش

از وفا و خجلت علم خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا

فکر در سینه در آید نو به نو
خند خندان پیش او تو باز رو

که اعذنی خالقی من شره
لا تحرمنی انل من بره

رب اوزعنی لشکر ما اری
لا تعقب حسرة لی ان مضی

آن ضمیر رو ترش را پاس‌دار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار

ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرنده‌ست ابر و شوره‌کش

فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان

بوک آن گوهر به دست او بود
جهد کن تا از تو او راضی رود

ور نباشد گوهر و نبود غنی
عادت شیرین خود افزون کنی

جای دیگر سود دارد عادتت
ناگهان روزی بر آید حاجتت

فکرتی کز شادیت مانع شود
آن به امر و حکمت صانع شود

تو مخوان دو چار دانگش ای جوان
بوک نجمی باشد و صاحب‌قران

تو مگو فرعیست او را اصل گیر
تا بوی پیوسته بر مقصود چیر

ور تو آن را فرع گیری و مضر
چشم تو در اصل باشد منتظر

زهر آمد انتظار اندر چشش
دایما در مرگ باشی زان روش

اصل دان آن را بگیرش در کنار
بازره دایم ز مرگ انتظار

ای ایاز پر نیاز صدق‌کیش (158-5)

بخش ۱۵۸ – نواختن سلطان ایاز را

 

ای ایاز پر نیاز صدق‌کیش
صدق تو از بحر و از کوهست بیش

نه به وقت شهوتت باشد عثار
که رود عقل چو کوهت کاه‌وار

نه به وقت خشم و کینه صبرهات
سست گردد در قرار و در ثبات

مردی این مردیست نه ریش و ذکر
ورنه بودی شاه مردان کیر خر

حق کرا خواندست در قرآن رجال
کی بود این جسم را آنجا مجال

روح حیوان را چه قدرست ای پدر
آخر از بازار قصابان گذر

صد هزاران سر نهاده بر شکم
ارزشان از دنبه و از دم کم

روسپی باشد که از جولان کیر
عقل او موشی شود شهوت چو شیر

 

خواجه‌ای بودست او را دختری (159-5)

بخش ۱۵۹ – وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت

 

 

خواجه‌ای بودست او را دختری
زهره‌خدی مه‌رخی سیمین‌بری

گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفائت کفو او

خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافی تلف گردد هلاک

چون ضرورت بود دختر را بداد
او بناکفوی ز تخویف فساد

گفت دختر را کزین داماد نو
خویشتن پرهیز کن حامل مشو

کز ضرورت بود عقد این گدا
این غریب‌اشمار را نبود وفا

ناگهان بجهَد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه

گفت دختر کای پدر خدمت کنم
هست پندت دل‌پذیر و مغتنم

هر دو روزی هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر

حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو

از پدر او را خفی می‌داشتش
پنج ماهه گشت کودک یا که شش

گشت پیدا گفت بابا چیست این
من نگفتم که ازو دوری گزین

این وصیتهای من خود باد بود
که نکردت پند و وعظم هیچ سود

گفت بابا چون کنم پرهیز من
آتش و پنبه‌ست بی‌شک مرد و زن

پنبه را پرهیز از آتش کجاست
یا در آتش کی حفاظست و تقاست

گفت من گفتم که سوی او مرو
تو پذیرای منی او مشو

در زمان حال و انزال و خوشی
خویشتن باید که از وی در کشی

گفت کی دانم که انزالش کی است
این نهانست و به غایت دوردست

گفت چشمش چون کلاپیسه شود
فهم کن که آن وقت انزالش بود

گفت تا چشمش کلاپیسه شدن
کور گشتست این دو چشم کور من

نیست هر عقلی حقیری پایدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار

رفت یک صوفی به لشکر در غزا (160-5)

بخش ۱۶۰ – وصف ضعیف دلی و سستی صوفی سایه پرورد مجاهده ناکرده درد و داغ عشق ناچشیده به سجده و دست‌بوس عام و به حرمت نظر کردن و بانگشت نمودن ایشان کی امروز در زمانه صوفی اوست غره شده و بوهم بیمار شده هم‌چون آن معلم کی کودکان گفتند کی رنجوری و با این وهم کی من مجاهدم مرا درین ره پهلوان می‌دانند با غازیان به غزا رفته کی به ظاهر نیز هنر بنمایم در جهاد اکبر مستثناام جهاد اصغر خود پیش من چه محل دارد خیال شیر دیده و دلیریها کرده و مست این دلیری شده و روی به بیشه نهاده به قصد شیر و شیر به زبان حال گفته کی کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون

 

 

رفت یک صوفی به لشکر در غزا
ناگهان آمد قطاریق و وغا

ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف
فارسان راندند تا صف مصاف

مثقلان خاک بر جا ماندند
سابقون السابقون در راندند

جنگها کرده مظفر آمدند
باز گشته با غنایم سودمند

ارمغان دادند کای صوفی تو نیز
او برون انداخت نستد هیچ چیز

پس بگفتندش که خشمینی چرا
گفت من محروم ماندم از غزا

زان تلطف هیچ صوفی خوش نشد
که میان غزو خنجر کش نشد

پس بگفتندش که آوردیم اسیر
آن یکی را بهر کشتن تو بگیر

سر ببرش تا تو هم غازی شوی
اندکی خوش گشت صوفی دل‌قوی

که آب را گر در وضو صد روشنیست
چونک آن نبود تیمم کردنیست

برد صوفی آن اسیر بسته را
در پس خرگه که آرد او غزا

دیر ماند آن صوفی آنجا با اسیر
قوم گفتا دیر ماند آنجا فقیر

کافر بسته دو دست او کشتنیست
بسملش را موجب تاخیر چیست

آمد آن یک در تفحص در پیش
دید کافر را به بالای ویش

هم‌چو نر بالای ماده وآن اسیر
هم‌چو شیری خفته بالای فقیر

دستها بسته همی‌خایید او
از سر استیز صوفی را گلو

گبر می‌خایید با دندان گلوش
صوفی افتاده به زیر و رفته هوش

دست‌بسته گبر و هم‌چون گربه‌ای
خسته کرده حلق او بی‌حربه‌ای

نیم کشتش کرده با دندان اسیر
ریش او پر خون ز حلق آن فقیر

هم‌چو تو کز دست نفس بسته دست
هم‌چو آن صوفی شدی بی‌خویش و پست

ای شده عاجز ز تلی کیش تو
صد هزاران کوهها در پیش تو

زین قدر خرپشته مردی از شکوه
چون روی بر عقبه‌های هم‌چو کوه

غازیان کشتند کافر را بتیغ
هم در آن ساعت ز حمیت بی‌دریغ

بر رخ صوفی زدند آب و گلاب
تا به هوش آید ز بی‌خویشی و خواب

چون به خویش آمد بدید آن قوم را
پس بپرسیدند چون بد ماجرا

الله الله این چه حالست ای عزیز
این چنین بی‌هوش گشتی از چه چیز

از اسیر نیم‌کشت بسته‌دست
این چنین بی‌هوش افتادی و پست

گفت چون قصد سرش کردم به خشم
طرفه در من بنگرید آن شوخ‌چشم

چشم را وا کرد پهن او سوی من
چشم گردانید و شد هوشم ز تن

گردش چشمش مرا لشکر نمود
من ندانم گفت چون پر هول بود

قصه کوته کن کزان چشم این چنین
رفتم از خود اوفتادم بر زمین

قوم گفتندش به پیکار و نبرد (161-5)

بخش ۱۶۱ – نصیحت مبارزان او را کی با این دل و زهره کی تو داری کی از کلابیسه شدن چشم کافر اسیری دست بسته بیهوش شوی و دشنه از دست بیفتد زنهار زنهار ملازم مطبخ خانقاه باش و سوی پیکار مرو تا رسوا نشوی

 

 

قوم گفتندش به پیکار و نبرد
با چنین زهره که تو داری مگرد

چون ز چشم آن اسیر بسته‌دست
غرقه گشتی کشتی تو در شکست

پس میان حملهٔ شیران نر
که بود با تیغشان چون گوی سر

کی توانی کرد در خون آشنا
چون نه‌ای با جنگ مردان آشنا

که ز طاقاطاق گردنها زدن
طاق‌طاق جامه کوبان ممتهن

بس تن بی‌سر که دارد اضطراب
بس سر بی‌تن به خون بر چون حباب

زیر دست و پای اسپان در غزا
صد فنا کن غرقه گشته در فنا

این چنین هوشی که از موشی پرید
اندر آن صف تیغ چون خواهد کشید

چالش است آن حمزه خوردن نیست این
تا تو برمالی بخوردن آستین

نیست حمزه خوردن اینجا تیغ بین
حمزه‌ای باید درین صف آهنین

کار هر نازک‌دلی نبود قتال
که گریزد از خیالی چون خیال

کار ترکانست نه ترکان برو
جای ترکان هست خانه خانه شو

گفت عیاضی نود بار آمدم (162-5)

بخش ۱۶۲ – حکایت عیاضی رحمه‌الله کی هفتاد غزو کرده بود سینه برهنه بر امید شهید شدن چون از آن نومید شد از جهاد اصغر رو به جهاد اکبر آورد و خلوت گزید ناگهان طبل غازیان شنید نفس از اندرون زنجیر می‌درانید سوی غزا و متهم داشتن او نفس خود را درین رغبت

 

 

گفت عیاضی نود بار آمدم
تن برهنه بوک زخمی آیدم

تن برهنه می‌شدم در پیش تیر
تا یکی تیری خورم من جای‌گیر

تیر خوردن بر گلو یا مقتلی
در نیابد جز شهیدی مقبلی

بر تنم یک جایگه بی‌زخم نیست
این تنم از تیر چون پرویزنیست

لیک بر مقتل نیامد تیرها
کار بخت است این نه جلدی و دها

چون شهیدی روزی جانم نبود
رفتم اندر خلوت و در چله زود

در جهاد اکبر افکندم بدن
در ریاضت کردن و لاغر شدن

بانگ طبل غازیان آمد به گوش
که خرامیدند جیش غزوکوش

نفس از باطن مرا آواز داد
که به گوش حس شنیدم بامداد

خیز هنگام غزا آمد برو
خویش را در غزو کردن کن گرو

گفتم ای نفس خبیث بی‌وفا
از کجا میل غزا تو از کجا

راست گوی ای نفس کین حیلت‌گریست
ورنه نفس شهوت از طاعت بریست

گر نگویی راست حمله آرمت
در ریاضت سخت‌تر افشارمت

نفس بانگ آورد آن دم از درون
با فصاحت بی‌دهان اندر فسون

که مرا هر روز اینجا می‌کشی
جان من چون جان گبران می‌کشی

هیچ کس را نیست از حالم خبر
که مرا تو می‌کشی بی‌خواب و خور

در غزا بجهم به یک زخم از بدن
خلق بیند مردی و ایثار من

گفتم ای نفسک منافق زیستی
هم منافق می‌مری تو چیستی

در دو عالم تو مرایی بوده‌ای
در دو عالم تو چنین بیهوده‌ای

نذر کردم که ز خلوت هیچ من
سر برون نارم چو زنده‌ست این بدن

زانک در خلوت هر آنچ تن کند
نه از برای روی مرد و زن کند

جنبش و آرامش اندر خلوتش
جز برای حق نباشد نیتش

این جهاد اکبرست آن اصغرست
هر دو کار رستمست و حیدرست

کار آن کس نیست کو را عقل و هوش
پرد از تن چون بجنبد دنب موش

آن چنان کس را بباید چون زنان
دور بودن از مصاف و از سنان

صوفیی آن صوفیی این اینت حیف
آن ز سوزن کشته این را طعمه سیف

نقش صوفی باشد او را نیست جان
صوفیان بدنام هم زین صوفیان

بر در و دیوار جسم گل‌سرشت
حق ز غیرت نقش صد صوفی نبشت

تا ز سحر آن نقشها جنبان شود
تا عصای موسوی پنهان شود

نقشها را میخورد صدق عصا
چشم فرعونیست پر گرد و حصا

صوفی دیگر میان صف حرب
اندر آمد بیست بار از بهر ضرب

با مسلمانان به کافر وقت کر
وانگشت او با مسلمانان به فر

زخم خورد و بست زخمی را که خورد
بار دیگر حمله آورد و نبرد

تا نمیرد تن به یک زخم از گزاف
تا خورد او بیست زخم اندر مصاف

حیفش آمد که به زخمی جان دهد
جان ز دست صدق او آسان رهد

آن یکی بودش به کف در چل درم (163-5)

بخش ۱۶۳ – حکایت آن مجاهد کی از همیان سیم هر روز یک درم در خندق انداختی به تفاریق از بهر ستیزهٔ حرص و آرزوی نفس و وسوسهٔ نفس کی چون می‌اندازی به خندق باری به یک‌بار بینداز تا خلاص یابم کی الیاس احدی الراحتین او گفته کی این راحت نیز ندهم

 

 

آن یکی بودش به کف در چل درم
هر شب افکندی یکی در آب یم

تا که گردد سخت بر نفس مجاز
در تانی درد جان کندن دراز

با مسلمانان بکر او پیش رفت
وقت فر او وا نگشت از خصم تفت

زخم دیگر خورد آن را هم ببست
بیست کرت رمح و تیر از وی شکست

بعد از آن قوت نماند افتاد پیش
مقعد صدق او ز صدق عشق خویش

صدق جان دادن بود هین سابقوا
از نبی برخوان رجال صدقوا

این همه مردن نه مرگ صورتست
این بدن مر روح را چون آلتست

ای بسا خامی که ظاهر خونش ریخت
لیک نفس زنده آن جانب گریخت

آلتش بشکست و ره‌زن زنده ماند
نفس زنده‌ست ارچه مرکب خون فشاند

اسپ کشت و راه او رفته نشد
جز که خام و زشت و آشفته نشد

گر بهر خون ریزیی گشتی شهید
کافری کشته بدی هم بوسعید

ای بسا نفس شهید معتمد
مرده در دنیا چو زنده می‌رود

روح ره‌زن مرد و تن که تیغ اوست
هست باقی در کف آن غزوجوست

تیغ آن تیغست مرد آن مرد نیست
لیک این صورت ترا حیران کنیست

نفس چون مبدل شود این تیغ تن
باشد اندر دست صنع ذوالمنن

آن یکی مردیست قوتش جمله درد
این دگر مردی میان‌تی هم‌چو گرد

مر خلیفهٔ مصر را غماز گفت (164-5)

بخش ۱۶۴ – صفت کردن مرد غماز و نمودن صورت کنیزک مصور در کاغذ و عاشق شدن خلیفهٔ مصر بر آن صورت و فرستادن خلیفه امیری را با سپاه گران بدر موصل و قتل و ویرانی بسیار کردن بهر این غرض

 

مر خلیفهٔ مصر را غماز گفت
که شه موصل به حوری گشت جفت

یک کنیزک دارد او اندر کنار
که به عالم نیست مانندش نگار

در بیان ناید که حسنش بی‌حدست
نقش او اینست که اندر کاغذست

نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد
خیره گشت و جام از دستش فتاد

پهلوانی را فرستاد آن زمان
سوی موصل با سپاه بس گران

که اگر ندهد به تو آن ماه را
برکن از بن آن در و درگاه را

ور دهد ترکش کن و مه را بیار
تا کشم من بر زمین مه در کنار

پهلوان شد سوی موصل با حشم
با هزاران رستم و طبل و علم

چون ملخها بی‌عدد بر گرد کشت
قاصد اهلاک اهل شهر گشت

هر نواحی منجنیقی از نبرد
هم‌چو کوه قاف او بر کار کرد

زخم تیر و سنگهای منجنیق
تیغها در گرد چون برق از بریق

هفته‌ای کرد این چنین خون‌ریز گرم
برج سنگین سست شد چون موم نرم

شاه موصل دید پیگار مهول
پس فرستاد از درون پیشش رسول

که چه می‌خواهی ز خون مؤمنان
کشته می‌گردند زین حرب گران

گر مرادت ملک شهر موصلست
بی‌چنین خون‌ریز اینت حاصلست

من روم بیرون شهر اینک در آ
تا نگیرد خون مظلومان ترا

ور مرادت مال و زر و گوهرست
این ز ملک شهر خود آسان‌ترست

چون رسول آمد به پیش پهلوان (165-5)

بخش ۱۶۵ – ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را بدین خلیفه تا خون‌ریز مسلمانان بیشتر نشود

 

 

چون رسول آمد به پیش پهلوان
داد کاغذ اندرو نقش و نشان

بنگر اندر کاغذ این را طالبم
هین بده ورنه کنون من غالبم

چون رسول آمد بگفت آن شاه نر
صورتی کم گیر زود این را ببر

من نیم در عهد ایمان بت‌پرست
بت بر آن بت‌پرست اولیترست

چونک آوردش رسول آن پهلوان
گشت عاشق بر جمالش آن زمان

عشق بحری آسمان بر وی کفی
چون زلیخا در هوای یوسفی

دور گردونها ز موج عشق دان
گر نبودی عشق بفسردی جهان

کی جمادی محو گشتی در نبات
کی فدای روح گشتی نامیات

روح کی گشتی فدای آن دمی
کز نسیمش حامله شد مریمی

هر یکی بر جا ترنجیدی چو یخ
کی بدی پران و جویان چون ملخ

ذره ذره عاشقان آن کمال
می‌شتابند در علو هم‌چون نهال

سبح لله هست اشتابشان
تنقیهٔ تن می‌کنند از بهر جان

پهلوان چه را چو ره پنداشته
شوره‌اش خوش آمده حب کاشته

چون خیالی دید آن خفته به خواب
جفت شد با آن و از وی رفت آب

چون برفت آن خواب و شد بیدار زود
دید که آن لعبت به بیداری نبود

گفت بر هیچ آب خود بردم دریغ
عشوهٔ آن عشوه‌ده خوردم دریغ

پهلوان تن بد آن مردی نداشت
تخم مردی در چنان ریگی بکاشت

مرکب عشقش دریده صد لگام
نعره می‌زد لا ابالی بالحمام

ایش ابالی بالخلیفه فی‌الهوی
استوی عندی وجودی والتوی

این چنین سوزان و گرم آخر مکار
مشورت کن با یکی خاوندگار

مشورت کو عقل کو سیلاب آز
در خرابی کرد ناخنها دراز

بین ایدی سد و سوی خلف سد
پیش و پس کم بیند آن مفتون خد

آمده در قصدجان سیل سیاه
تا که روبه افکند شیری به چاه

از چهی بنموده معدومی خیال
تا در اندازد اسودا کالجبال

هیچ‌کس را با زنان محرم مدار
که مثال این دو پنبه‌ست و شرار

آتشی باید بشسته ز آب حق
هم‌چو یوسف معتصم اندر زهق

کز زلیخای لطیف سروقد
هم‌چو شیران خویشتن را واکشد

بازگشت از موصل و می‌شد به راه
تا فرود آمد به بیشه و مرج‌گاه

آتش عشقش فروزان آن چنان
که نداند او زمین از آسمان

قصد آن مه کرد اندر خیمه او
عقل کو و از خلیفه خوف کو

چون زند شهوت درین وادی دهل
چیست عقل تو فجل ابن الفجل

صد خلیفه گشته کمتر از مگس
پیش چشم آتشینش آن نفس

چون برون انداخت شلوار و نشست
در میان پای زن آن زن‌پرست

چون ذکر سوی مقر می‌رفت راست
رستخیز و غلغل از لشکر بخاست

برجهید و کون‌برهنه سوی صف
ذوالفقاری هم‌چو آتش او به کف

دید شیر نر سیه از نیستان
بر زده بر قلب لشکر ناگهان

تازیان چون دیو در جوش آمده
هر طویله و خیمه اندر هم زده

شیر نر گنبذ همی‌کرد از لغز
در هوا چون موج دریا بیست گز

پهلوان مردانه بود و بی‌حذر
پیش شیر آمد چو شیر مست نر

زد به شمشیر و سرش را بر شکافت
زود سوی خیمهٔ مه‌رو شتافت

چونک خود را او بدان حوری نمود
مردی او هم‌چنین بر پای بود

با چنان شیری به چالش گشت جفت
مردی او مانده بر پای و نخفت

آن بت شیرین‌لقای ماه‌رو
در عجب در ماند از مردی او

جفت شد با او به شهوت آن زمان
متحد گشتند حالی آن دو جان

ز اتصال این دو جان با همدگر
می‌رسد از غیبشان جانی دگر

رو نماید از طریق زادنی
گر نباشد از علوقش ره‌زنی

هر کجا دو کس به مهری یا به کین
جمع آید ثالثی زاید یقین

لیک اندر غیب زاید آن صور
چون روی آن سو ببینی در نظر

آن نتایج از قرانات تو زاد
هین مگرد از هر قرینی زود شاد

منتظر می‌باش آن میقات را
صدق دان الحاق ذریات را

کز عمل زاییده‌اند و از علل
هر یکی را صورت و نطق و طلل

بانگشان درمی‌رسد زان خوش حجال
کای ز ما غافل هلا زوتر تعال

منتظر در غیب جان مرد و زن
مول مولت چیست زوتر گام زن

راه گم کرد او از آن صبح دروغ
چون مگس افتاد اندر دیگ دوغ