مثنوی معنوی

بعد از آن صدیق پیش مصطفی (28-6)

بخش ۲۸ – باز گردانیدن صدیق رضی الله عنه واقعهٔ بلال را رضی الله عنه و ظلم جهودان را بر وی و احد احد گفتن او و افزون شدن کینهٔ جهودان و قصه کردن آن قضیه پیش مصطفی علیه‌السلام و مشورت در خریدن او

 

بعد از آن صدیق پیش مصطفی
گفت حال آن بلال با وفا

کان فلک‌پیمای میمون‌بال چست
این زمان در عشق و اندر دام تست

باز سلطانست زان جغدان برنج
در حدث مدفون شدست آن زفت‌گنج

جغدها بر باز استم می‌کنند
پر و بالش بی‌گناهی می‌کنند

جرم او اینست کو بازست و بس
غیر خوبی جرم یوسف چیست پس

جغد را ویرانه باشد زاد و بود
هستشان بر باز زان زخم جهود

که چرا می یاد آری زان دیار
یا ز قصر و ساعد آن شهریار

در ده جغدان فضولی می‌کنی
فتنه و تشویش در می‌افکنی

مسکن ما را که شد رشک اثیر
تو خرابه خوانی و نام حقیر

شید آوردی که تا جغدان ما
مر ترا سازند شاه و پیشوا

وهم و سودایی دریشان می‌تنی
نام این فردوس ویران می‌کنی

بر سرت چندان زنیم ای بد صفات
که بگویی ترک شید و ترهات

پیش مشرق چارمیخش می‌کنند
تن برهنه شاخ خارش می‌زنند

از تنش صد جای خون بر می‌جهد
او احد می‌گوید و سر می‌نهد

پندها دادم که پنهان دار دین
سر بپوشان از جهودان لعین

عاشق است او را قیامت آمدست
تا در توبه برو بسته شدست

عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر

توبه کرم و عشق هم‌چون اژدها
توبه وصف خلق و آن وصف خدا

عشق ز اوصاف خدای بی‌نیاز
عاشقی بر غیر او باشد مجاز

زانک آن حسن زراندود آمدست
ظاهرش نور اندرون دود آمدست

چون رود نور و شود پیدا دخان
بفسرد عشق مجازی آن زمان

وا رود آن حسن سوی اصل خود
جسم ماند گنده و رسوا و بد

نور مه راجع شود هم سوی ماه
وا رود عکسش ز دیوار سیاه

پس بماند آب و گل بی آن نگار
گردد آن دیوار بی مه دیووار

قلب را که زر ز روی او بجست
بازگشت آن زر بکان خود نشست

پس مس رسوا بماند دود وش
زو سیه‌روتر بماند عاشقش

عشق بینایان بود بر کان زر
لاجرم هر روز باشد بیشتر

زانک کان را در زری نبود شریک
مرحبا ای کان زر لاشک فیک

هر که قلبی را کند انباز کان
وا رود زر تا بکان لامکان

عاشق و معشوق مرده ز اضطراب
مانده ماهی رفته زان گرداب آب

عشق ربانیست خورشید کمال
امر نور اوست خلقان چون ظلال

مصطفی زین قصه چون خوش برشکفت
رغبت افزون گشت او را هم بگفت

مستمع چون یافت هم‌چون مصطفی
هر سر مویش زبانی شد جدا

مصطفی گفتش که اکنون چاره چیست
گفت این بنده مر او را مشتریست

هر بها که گوید او را می‌خرم
در زیان و حیف ظاهر ننگرم

کو اسیر الله فی الارض آمدست
سخرهٔ خشم عدو الله شدست

مصطفی گفتش کای اقبال‌جو (29-6)

بخش ۲۹ – وصیت کردن مصطفی علیه‌السلام صدیق را رضی الله عنه کی چون بلال را مشتری می‌شوی هر آینه ایشان از ستیز بر خواهند در بها فزود و بهای او را خواهند فزودن مرا درین فضیلت شریک خود کن وکیل من باش و نیم بها از من بستان

 

مصطفی گفتش کای اقبال‌جو
اندرین من می‌شوم انباز تو

تو وکیلم باش نیمی بهر من
مشتری شو قبض کن از من ثمن

گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان
سوی خانهٔ آن جهود بی‌امان

گفت با خود کز کف طفلان گهر
پس توان آسان خریدن ای پدر

عقل و ایمان را ازین طفلان گول
می‌خرد با ملک دنیا دیو غول

آنچنان زینت دهد مردار را
که خرد زیشان دو صد گلزار را

آن‌چنان مهتاب پیماید به سحر
کز خسان صد کیسه برباید به سحر

انبیاشان تاجری آموختند
پیش ایشان شمع دین افروختند

دیو و غول ساحر از سحر و نبرد
انبیا را در نظرشان زشت کرد

زشت گرداند به جادویی عدو
تا طلاق افتد میان جفت و شو

دیده‌هاشان را به سحر می‌دوختند
تا چنین جوهر به خس بفروختند

این گهر از هر دو عالم برترست
هین بخر زین طفل جاهل کو خرست

پیش خر خرمهره و گوهر یکیست
آن اشک را در در و دریا شکیست

منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان در و پیرایه‌جو

در سر حیوان خدا ننهاده است
کو بود در بند لعل و درپرست

مر خران را هیچ دیدی گوش‌وار
گوش و هوش خر بود در سبزه‌زار

احسن التقویم در والتین بخوان
که گرامی گوهرست ای دوست جان

احسن التقویم از عرش او فزون
احسن التقویم از فکرت برون

گر بگویم قیمت این ممتنع
من بسوزم هم بسوزد مستمع

لب ببند اینجا و خر این سو مران
رفت این صدیق سوی آن خران

حلقه در زد چو در را بر گشود
رفت بی‌خود در سرای آن جهود

بی‌خود و سرمست و پر آتش نشست
از دهانش بس کلام تلخ جست

کین ولی الله را چون می‌زنی
این چه حقدست ای عدو روشنی

گر ترا صدقیست اندر دین خود
ظلم بر صادق دلت چون می‌دهد

ای تو در دین جهودی ماده‌ای
کین گمان داری تو بر شه‌زاده‌ای

در همه ز آیینهٔ کژساز خود
منگر ای مردود نفرین ابد

آنچ آن دم از لب صدیق جست
گر بگویم گم کنی تو پای و دست

آن ینابیع الحکم هم‌چون فرات
از دهان او دوان از بی‌جهات

هم‌چو از سنگی که آبی شد روان
نه ز پهلو مایه دارد نه از میان

اسپر خود کرده حق آن سنگ را
بر گشاده آب مینارنگ را

هم‌چنانک از چشمهٔ چشم تو نور
او روان کردست بی‌بخل و فتور

نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست
روی‌پوشی کرد در ایجاد دوست

در خلای گوش باد جاذبش
مدرک صدق کلام و کاذبش

آن چه بادست اندر آن خرد استخوان
کو پذیرد حرف و صوت قصه‌خوان

استخوان و باد روپوشست و بس
در دو عالم غیر یزدان نیست کس

مستمع او قایل او بی‌احتجاب
زانک الاذنان من الراس ای مثاب

گفت رحمت گر همی‌آید برو
زر بده بستانش ای اکرام‌خو

از منش وا خر چو می‌سوزد دلت
بی‌منت حل می نگردد مشکلت

گفت صد خدمت کنم پانصد سجود
بنده‌ای دارم تن اسپید و جهود

تن سپید و دل سیاهستش بگیر
در عوض ده تن سیاه و دل منیر

پس فرستاد و بیاورد آن همام
بود الحق سخت زیبا آن غلام

آنچنان که ماند حیران آن جهود
آن دل چون سنگش از جا رفت زود

حالت صورت‌پرستان این بود
سنگشان از صورتی مومین بود

باز کرد استیزه و راضی نشد
که برین افزون بده بی‌هیچ بد

یک نصاب نقره هم بر وی فزود
تا که راضی گشت حرص آن جهود

قهقهه زد آن جهود سنگ‌دل (30-6)

بخش ۳۰ – خندیدن جهود و پنداشتن کی صدیق مغبونست درین عقد

قهقهه زد آن جهود سنگ‌دل
از سر افسوس و طنز و غش و غل

گفت صدیقش که این خنده چه بود
در جواب پرسش او خنده فزود

گفت اگر جدت نبودی و غرام
در خریداری این اسود غلام

من ز استیزه نمی‌جوشیدمی
خود به عشر اینش بفروشیدمی

کو به نزد من نیرزد نیم دانگ
تو گران کردی بهایش را به بانگ

پس جوابش داد صدیق ای غبی
گوهری دادی به جوزی چون صبی

کو به نزد من همی‌ارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو به لون

زر سرخست او سیه‌تاب آمده
از برای رشک این احمق‌کده

دیدهٔ این هفت رنگ جسمها
در نیابد زین نقاب آن روح را

گر مکیسی کردیی در بیع بیش
دادمی من جمله ملک و مال خویش

ور مکاس افزودیی من ز اهتمام
دامنی زر کردمی از غیر وام

سهل دادی زانک ارزان یافتی
در ندیدی حقه را نشکافتی

حقه سربسته جهل تو بداد
زود بینی که چه غبنت اوفتاد

حقهٔ پر لعل را دادی به باد
هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد

عاقبت وا حسرتا گویی بسی
بخت ودولت را فروشد خود کسی

بخت با جامهٔ غلامانه رسید
چشم بدبختت به جز ظاهر ندید

او نمودت بندگی خویشتن
خوی زشتت کرد با او مکر و فن

این سیه‌اسرار تن‌اسپید را
بت‌پرستانه بگیر ای ژاژخا

این ترا و آن مرا بردیم سود
هین لکم دین ولی دین ای جهود

خود سزای بت‌پرستان این بود
جلش اطلس اسپ او چوبین بود

هم‌چو گور کافران پر دود و نار
وز برون بر بسته صد نقش و نگار

هم‌چو مال ظالمان بیرون جمال
وز درونش خون مظلوم و وبال

چون منافق از برون صوم و صلات
وز درون خاک سیاه بی‌نبات

هم‌چو ابری خالیی پر قر و قر
نه درو نفع زمین نه قوت بر

هم‌چو وعدهٔ مکر و گفتار دروغ
آخرش رسوا و اول با فروغ

بعد از آن بگرفت او دست بلال
آن ز زخم ضرس محنت چون خلال

شد خلالی در دهانی راه یافت
جانب شیرین‌زبانی می‌شتافت

چون بدید آن خسته روی مصطفی
خر مغشیا فتاد او بر قفا

تا بدیری بی‌خود و بی‌خویش ماند
چون به خویش آمد ز شادی اشک راند

مصطفی‌اش در کنار خود کشید
کس چه داند بخششی کو را رسید

چون بود مسی که بر اکسیر زد
مفلسی بر گنج پر توفیر زد

ماهی پژمرده در بحر اوفتاد
کاروان گم شده زد بر رشاد

آن خطاباتی که گفت آن دم نبی
گر زند بر شب بر آید از شبی

روز روشن گردد آن شب چون صباح
من نتانم باز گفت آن اصطلاح

خود تو دانی که آفتابی در حمل
تا چه گوید با نبات و با دقل

خود تو دانی هم که آن آب زلال
می چه گوید با ریاحین و نهال

صنع حق با جمله اجزای جهان
چون دم و حرفست از افسون‌گران

جذب یزدان با اثرها و سبب
صد سخن گوید نهان بی‌حرف و لب

نه که تاثیر از قدر معمول نیست
لیک تاثیرش ازو معقول نیست

چون مقلد بود عقل اندر اصول
دان مقلد در فروعش ای فضول

گر بپرسد عقل چون باشد مرام
گو چنانک تو ندانی والسلام

گفت ای صدیق آخر گفتمت (31-6)

بخش ۳۱ – معاتبهٔ مصطفی علیه‌السلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او

گفت ای صدیق آخر گفتمت
که مرا انباز کن در مکرمت

گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو

تو مرا می‌دار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار

که مرا از بندگیت آزادیست
بی‌تو بر من محنت و بیدادیست

ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا

خوابها می‌دید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب

از زمینم بر کشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا

گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال

چون ترا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را

چون ترا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد

چون ترا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد

گشت عالی‌همت از تو چشم من
جز به خواری ننگرد اندر چمن

نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور

یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من

در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو

هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا

هم‌چو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم

که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوزم من و پیشت نهم

قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت

رحم فرما بر قصور فهمها
ای ورای عقلها و وهمها

ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید

زان جهان کو چارهٔ بیچاره‌جوست
صد هزاران نادره دنیا دروست

ابشروا یا قوم اذ جاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج

آفتابی رفت در کازهٔ هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال

زیر لب می‌گفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو

می‌دمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر

ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش

چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو بر آمد طبل‌زن

آن‌چنان کر شد عدو رشک‌خو
گوید این چندین دهل را بانگ کو

می‌زند بر روش ریحان که طریست
او ز کوری گوید این آسیب چیست

می‌شکنجد حور دستش می‌کشد
کور حیران کز چه دردم می‌کند

این کشاکش چیست بر دست و تنم
خفته‌ام بگذار تا خوابی کنم

آنک در خوابش همی‌جویی ویست
چشم بگشا کان مه نیکو پیست

زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یار با خوبان فزود

لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی

خویش را یک‌دم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران بر جهد

چون شنیدی بعضی اوصاف بلال (32-6)

بخش ۳۲ – قصهٔ هلال کی بندهٔ مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بی‌تقلید پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانک لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بندهٔ سایس بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما چشم بسته داند اعمی که مادری دارد لیک چونی بوهم در نارد اگر با این دانش تعظیم این مادر کند ممکن بود کی از عمی خلاص یابد کی اذا اراد الله به عبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغیب این راه ز زندگی دل حاصل کن کین زندگی تن صفت حیوانست

 

چون شنیدی بعضی اوصاف بلال

بشنو اکنون قصهٔ ضعف هلال

از بلال او بیش بود اندر روش

خوی بد را بیش کرده بد کشش

نه چو تو پس‌رو که هر دم پس‌تری

سوی سنگی می‌روی از گوهری

آن‌چنان کان خواجه را مهمان رسید

خواجه از ایام و سالش بر رسید

گفت عمرت چند سالست ای پسر

بازگو و در مدزد و بر شمر

گفت هجده هفده یا خود شانزده

یا که پانزده ای برادرخوانده

گفت واپس واپس ای خیره سرت

باز می‌رو تا بکس مادرت

آن یکی اسپی طلب کرد از امیر (33-6)

بخش ۳۳ – حکایت در تقریر همین سخن

آن یکی اسپی طلب کرد از امیر
گفت رو آن اسپ اشهب را بگیر

گفت آن را من نخواهم گفت چون
گفت او واپس‌روست و بس حرون

سخت پس پس می‌رود او سوی بن
گفت دمش را به سوی خانه کن

دم این استور نفست شهوتست
زین سبب پس پس رود آن خودپرست

شهوت او را که دم آمد ز بن
ای مبدل شهوت عقبیش کن

چون ببندی شهوتش را از رغیف
سر کند آن شهوت از عقل شریف

هم‌چو شاخی که ببری از درخت
سر کند قوت ز شاخ نیک‌بخت

چونک کردی دم او را آن طرف
گر رود پس پس رود تا مکتنف

حبذا اسپان رام پیش‌رو
نه سپس‌رو نه حرونی را گرو

گرم‌رو چون جسم موسی کلیم
تا به بحرینش چو پهنای گلیم

هست هفصدساله راه آن حقب
که بکرد او عزم در سیران حب

همت سیر تنش چون این بود
سیر جانش تا به علیین بود

شهسواران در سباقت تاختند
خربطان در پایگه انداختند

آن‌چنان که کاروانی می‌رسید(34-6)

بخش ۳۴ – مثل

 

آن‌چنان که کاروانی می‌رسید

در دهی آمد دری را باز دید

آن یکی گفت اندرین برد العجوز

تا بیندازیم اینجا چند روز

بانگ آمد نه بینداز از برون

وانگهانی اندر آ تو اندرون

هم برون افکن هر آنچ افکندنیست

در میا با آن که این مجلس سنیست

بد هلال استاددل جان‌روشنی

سایس و بندهٔ امیری مؤمنی

سایسی کردی در آخر آن غلام

لیک سلطان سلاطین بنده نام

آن امیر از حال بنده بی‌خبر

که نبودش جز بلیسانه نظر

آب و گل می‌دید و در وی گنج نه

پنج و شش می‌دید و اصل پنج نه

رنگ طین پیدا و نور دین نهان

هر پیمبر این چنین بد در جهان

آن مناره دید و در وی مرغ نی

بر مناره شاه‌بازی پر فنی

وان دوم می‌دید مرغی پرزنی

لیک موی اندر دهان مرغ نی

وانک او ینظر به نور الله بود

هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود

گفت آخر چشم سوی موی نه

تا نبینی مو بنگشاید گره

آن یکی گل دید نقشین دو وحل

وآن دگر گل دید پر علم و عمل

تن مناره علم و طاعت هم‌چو مرغ

خواه سیصد مرغ‌گیر و یا دو مرغ

مرد اوسط مرغ‌بین است او و بس

غیر مرغی می‌نبیند پیش و پس

موی آن نوری ست پنهان آن مرغ

که بدان پاینده باشد جان مرغ

مرغ ، کان موی است در منقار او

 هیچ عاریت نباشد ، کار او

از قضا رنجور و ناخوش شد هلال (35-6)

بخش ۳۵ – رنجور شدن این هلال و بی‌خبری خواجهٔ او از رنجوری او از تحقیر و ناشناخت و واقف شدن دل مصطفی علیه‌السلام از رنجوری و حال او و افتقاد و عیادت رسول علیه‌السلام این هلال را

از قضا رنجور و ناخوش شد هلال

مصطفی را وحی شد غماز حال

بد ز رنجوریش خواجه‌ش بی‌خبر

که بر او بد کساد و بی‌خطر

خفته نه روز اندر آخر محسنی

هیچ کس از حال او آگاه نی

آنک کس بود و شهنشاه کسان

عقل صد چون قلزمش هر جا رسان

وحیش آمد رحم حق غم‌خوار شد

که فلان مشتاق تو بیمار شد

مصطفی بهر هلال با شرف

رفت از بهر عیادت آن طرف

در پی خورشید وحی آن مه دوان

وآن صحابه در پیش چون اختران

ماه می‌گوید که اصحابی نجوم

للسری قدوه و للطاغی رجوم

میر را گفتند که آن سلطان رسید

او ز شادی بی‌دل و جان برجهید

برگمان آن ز شادی زد دو دست

کان شهنشه بهر او میر آمدست

چون فرو آمد ز غرفه آن امیر

جان همی‌افشاند پامزد بشیر

پس زمین‌بوس و سلام آورد او

کرد رخ را از طرب چون ورد او

گفت بسم‌الله مشرف کن وطن

تا که فردوسی شود این انجمن

تا فزاید قصر من بر آسمان

که بدیدم قطب دوران زمان

گفتش از بهر عتاب آن محترم

من برای دیدن تو نامدم

گفت روحم آن تو خود روح چیست

هین بفرما کین تجشم بهر کیست

تا شوم من خاک پای آن کسی

که به باغ لطف تستش مغرسی

پس بگفتش کان هلال عرش کو

هم‌چو مهتاب از تواضع فرش کو

آن شهی در بندگی پنهان شده

بهر جاسوسی به دنیا آمده

تو مگو کو بنده و آخرجی ماست

این بدان که گنج در ویرانه‌هاست

ای عجب چونست از سقم آن هلال

که هزاران بدر هستش پای‌مال

گفت از رنجش مرا آگاه نیست

لیک روزی چند بر درگاه نیست

صحبت او با ستور و استرست

سایس است و منزلش این آخرست

رفت پیغامبر به رغبت بهر او (36-6)

بخش ۳۶ – در آمدن مصطفی علیه‌السلام از بهر عیادت هلال در ستورگاه آن امیر و نواختن مصطفی هلال را رضی الله عنه

 

رفت پیغامبر به رغبت بهر او

اندر آخر وآمد اندر جست و جو

بود آخر مظلم و زشت و پلید

وین همه برخاست چون الفت رسید

بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر

هم‌چنانک بوی یوسف را پدر

موجب ایمان نباشد معجزات

بوی جنسیت کند جذب صفات

معجزات از بهر قهر دشمنست

بوی جنسیت پی دل بردنست

قهر گردد دشمن اما دوست نی

دوست کی گردد ببسته گردنی

اندر آمد او ز خواب از بوی او

گفت سرگین‌دان درون زین گونه بو

از میان پای استوران بدید

دامن پاک رسول بی‌ندید

پس ز کنج آخر آمد غژغژان

روی بر پایش نهاد آن پهلوان

پس پیمبر روی بر رویش نهاد

بر سر و بر چشم و رویش بوسه داد

گفت یا ربا چه پنهان گوهری

ای غریب عرش چونی خوشتری

گفت چون باشد خود آن شوریده خواب

که در آید در دهانش آفتاب

چون بود آن تشنه‌ای کو گل چرد

آب بر سر بنهدش خوش می‌برد

هم‌چو عیسی بر سرش گیرد فرات (37-6)

بخش ۳۷ – در بیان آنک مصطفی علیه‌السلام شنید کی عیسی علیه‌السلام بر روی آب رفت فرمود لو ازداد یقینه لمشی علی الهواء

 

هم‌چو عیسی بر سرش گیرد فرات
که ایمنی از غرقه در آب حیات

گوید احمد گر یقینش افزون بدی
خود هوایش مرکب و مامون بدی

هم‌چو من که بر هوا راکب شدم
در شب معراج مستصحب شدم

گفت چون باشد سگی کوری پلید
جست او از خواب خود را شیر دید

نه چنان شیری که کس تیرش زند
بل ز بیمش تیغ و پیکان بشکند

کور بر اشکم رونده هم‌چو مار
چشمها بگشاد در باغ و بهار

چون بود آن چون که از چونی رهید
در حیاتستان بی‌چونی رسید

گشت چونی‌بخش اندر لامکان
گرد خوانش جمله چونها چون سگان

او ز بی‌چونی دهدشان استخوان
در جنابت تن زن این سوره مخوان

تا ز چونی غسل ناری تو تمام
تو برین مصحف منه کف ای غلام

گر پلیدم ور نظیفم ای شهان
این نخوانم پس چه خوانم در جهان

تو مرا گویی که از بهر ثواب
غسل ناکرده مرو در حوض آب

از برون حوض غیر خاک نیست
هر که او در حوض ناید پاک نیست

گر نباشد آبها را این کرم
کو پذیرد مر خبث را دم به دم

وای بر مشتاق و بر اومید او
حسرتا بر حسرت جاوید او

آب دارد صد کرم صد احتشام
که پلیدان را پذیرد والسلام

ای ضیاء الحق حسام‌الدین که نور
پاسبان تست از شر الطیور

پاسبان تست نور و ارتقاش
ای تو خورشید مستر از خفاش

چیست پرده پیش روی آفتاب
جز فزونی شعشعه و تیزی تاب

پردهٔ خورشید هم نور ربست
بی‌نصیب از وی خفاشست و شبست

هر دو چون در بعد و پرده مانده‌اند
یا سیه‌رو یا فسرده مانده‌اند

چون نبشتی بعضی از قصهٔ هلال
داستان بدر آر اندر مقال

آن هلال و بدر دارند اتحاد
از دوی دورند و از نقص و فساد

آن هلال از نقص در باطن بریست
آن به ظاهر نقص تدریج آوریست

درس گوید شب به شب تدریج را
در تانی بر دهد تفریج را

در تانی گوید ای عجول خام
پایه‌پایه بر توان رفتن به بام

دیگ را تدریج و استادانه جوش
کار ناید قلیهٔ دیوانه جوش

حق نه قادر بود بر خلق فلک
در یکی لحظه به کن بی‌هیچ شک

پس چرا شش روز آن را درکشید
کل یوم الف عام ای مستفید

خلقت طفل از چه اندر نه مه‌است
زانک تدریج از شعار آن شه‌است

خلقت آدم چرا چل صبح بود
اندر آن گل اندک‌اندک می‌فزود

نه چو تو ای خام که اکنون تاختی
طفلی و خود را تو شیخی ساختی

بر دویدی چون کدو فوق همه
کو ترا پای جهاد و ملحمه

تکیه کردی بر درختان و جدار
بر شدی ای اقرعک هم قرع‌وار

اول ار شد مرکبت سرو سهی
لیک آخر خشک و بی‌مغزی تهی

رنگ سبزت زرد شد ای قرع زود
زانک از گلگونه بود اصلی نبود