مثنوی معنوی
بخش ۵۸ – بیان آنک بیکاران و افسانهجویان مثل آن ترکاند و عالم غرار غدار همچو آن درزی و شهوات و زبان مضاحک گفتن این دنیاست و عمر همچون آن اطلس پیش این درزی جهت قبای بقا و لباس تقوی ساختن
اطلس عمرت به مقراض شهور
برد پارهپاره خیاط غرور
تو تمنا میبری که اختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام
سخت میتولی ز تربیعات او
وز دلال و کینه و آفات او
سخت میرنجی ز خاموشی او
وز نحوس و قبض و کینکوشی او
که چرا زهرهٔ طرب در رقص نیست
بر سعود و رقص سعد او مهایست
اخترت گوید که گر افزون کنم
لاغ را پس کلیت مغبون کنم
تو مبین قلابی این اختران
عشق خود بر قلبزن بین ای مهان
بخش ۵۹ – مثل
آن یکی میشد به ره سوی دکان
پیش ره را بسته دید او از زنان
پای او میسوخت از تعجیل و راه
بسته از جوق زنان همچو ماه
رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان
هی چه بسیارید ای دخترچگان
رو بدو کرد آن زن و گفت ای امین
هیچ بسیاری ما منکر مبین
بین که با بسیاری ما بر بساط
تنگ میآید شما را انبساط
در لواطه میفتید از قحط زن
فاعل و مفعول رسوای زمن
تو مبین این واقعات روزگار
کز فلک میگردد اینجا ناگوار
تو مبین تحشیر روزی و معاش
تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش
بین که با این جمله تلخیهای او
مردهٔ اویید و ناپروای او
رحمتی دان امتحان تلخ را
نقمتی دان ملک مرو و بلخ را
آن براهیم از تلف نگریخت و ماند
این براهیم از شرف بگریخت و راند
آن نسوزد وین بسوزد ای عجب
نعل معکوس است در راه طلب
بخش ۶۰ – باز مکرر کردن صوفی سؤال را
گفت صوفی قادرست آن مستعان
که کند سودای ما را بی زیان
آنک آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بیضرر
آنک گل آرد برون از عین خار
هم تواند کرد این دی را بهار
آنک زو هر سرو آزادی کند
قادرست ار غصه را شادی کند
آنک شد موجود از وی هر عدم
گر بدارد باقیش او را چه کم
آنک تن را جان دهد تا حی شود
گر نمیراند زیانش کی شود
خود چه باشد گر ببخشد آن جواد
بنده را مقصود جان بیاجتهاد
دور دارد از ضعیفان در کمین
مکر نفس و فتنهٔ دیو لعین
بخش ۶۱ – جواب دادن قاضی صوفی را
گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در
ور نبودی نفس و شیطان و هوا
ور نبودی زخم و چالیش و وغا
پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منهتک
چون بگفتی ای صبور و ای حلیم
چون بگفتی ای شجاع و ای حکیم
صابرین و صادقین و منفقین
چون بدی بی رهزن و دیو لعین
رستم و حمزه و مخنث یک بدی
علم و حکمت باطل و مندک بدی
علم و حکمت بهر راه و بیرهیست
چون همه ره باشد آن حکمت تهیست
بهر این دکان طبع شورهآب
هر دو عالم را روا داری خراب
من همیدانم که تو پاکی نه خام
وین سؤالت هست از بهر عوام
جور دوران و هر آن رنجی که هست
سهلتر از بعد حق و غفلتست
زآنک اینها بگذرند آن نگذرد
دولت آن دارد که جان آگه برد
بخش ۶۲ – حکایت در تقریر آنک صبر در رنج کار سهلتر از صبر در فراق یار بود
آن یکی زن شوی خود را گفت هی
ای مروت را به یک ره کرده طی
هیچ تیمارم نمیداری چرا
تا بکی باشم درین خواری چرا
گفت شو من نفقه چاره میکنم
گرچه عورم دست و پایی میزنم
نفقه و کسوهست واجب ای صنم
از منت این هر دو هست و نیست کم
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پر وسخ بد پیرهن
گفت از سختی تنم را میخورد
کس کسی را کسوه زین سان آورد
گفت ای زن یک سوالت میکنم
مرد درویشم همین آمد فنم
این درشتست و غلیظ و ناپسند
لیک بندیش ای زن اندیشهمند
این درشت و زشتتر یا خود طلاق
این ترا مکروهتر یا خود فراق
همچنان ای خواجهٔ تشنیع زن
از بلا و فقر و از رنج و محن
لا شک این ترک هوا تلخیدهست
لیک از تلخی بعد حق بهست
گر جهاد و صوم سختست و خشن
لیک این بهتر ز بعد ممتحن
رنج کی ماند دمی که ذوالمنن
گویدت چونی تو ای رنجور من
ور نگوید کت نه آن فهم و فن است
لیک آن ذوق تو پرسش کردنست
آن ملیحان که طبیبان دلاند
سوی رنجوران به پرسش مایلاند
وز حذر از ننگ و از نامی کنند
چارهای سازند و پیغامی کنند
ورنه در دلشان بود آن مفتکر
نیست معشوقی ز عاشق بیخبر
ای تو جویای نوادر داستان
هم فسانهٔ عشقبازان را بخوان
بس بجوشیدی درین عهد مدید
ترکجوشی هم نگشتی ای قدید
دیدهای عمری تو داد و داوری
وانگه از نادیدگان ناشیتری
هر که شاگردیش کرد استاد شد
تو سپستر رفتهای ای کور لد
خود نبود از والدینت اختبار
هم نبودت عبرت از لیل و نهار
بخش ۶۳ – مثل
عارفی پرسید از آن پیر کشیش
که توی خواجه مسنتر یا که ریش
گفت نه من پیش ازو زاییدهام
بی ز ریشی بس جهان را دیدهام
گفت ریشت شد سپید از حال گشت
خوی زشت تو نگردیدست وشت
او پس از تو زاد و از تو بگذرید
تو چنین خشکی ز سودای ثرید
تو بر آن رنگی که اول زادهای
یک قدم زان پیشتر ننهادهای
همچنان دوغی ترش در معدنی
خود نگردی زو مخلص روغنی
هم خمیری خمر طینه دری
گرچه عمری در تنور آذری
چون حشیشی پا به گل بر پشتهای
گرچه از باد هوس سرگشتهای
همچو قوم موسی اندر حر تیه
ماندهای بر جای چل سال ای سفیه
میروی هر روز تا شب هروله
خویش میبینی در اول مرحله
نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا که داری عشق آن گوساله تو
تا خیال عجل از جانشان نرفت
بد بریشان تیه چون گرداب زفت
غیر این عجلی کزو یابیدهای
بینهایت لطف و نعمت دیدهای
گاو طبعی زان نکوییهای زفت
از دلت در عشق این گوساله رفت
باری اکنون تو ز هر جزوت بپرس
صد زبان دارند این اجزای خرس
ذکر نعمتهای رزاق جهان
که نهان شد آن در اوراق زمان
روز و شب افسانهجویانی تو چست
جزو جزو تو فسانهگوی تست
جزو جزوت تا برستست از عدم
چند شادی دیدهاند و چند غم
زانک بیلذت نروید هیچ جزو
بلک لاغر گردد از هی پیچ جزو
جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت
بل نرفت آن خفیه شد از پنج و هفت
همچو تابستان که از وی پنبهزاد
ماند پنبه رفت تابستان ز یاد
یا مثال یخ که زاید از شتا
شد شتا پنهان و آن یخ پیش ما
هست آن یخ زان صعوبت یادگار
یادگار صیف در دی این ثمار
همچنان هر جزو جزوت ای فتی
در تنت افسانه گوی نعمتی
چون زنی که بیست فرزندش بود
هر یکی حاکی حال خوش بود
حمل نبود بی ز مستی و ز لاغ
بی بهاری کی شود زاینده باغ
حاملان و بچگانشان بر کنار
شد دلیل عشقبازی با بهار
هر درختی در رضاع کودکان
همچو مریم حامل از شاهی نهان
گرچه در آب آتشی پوشیده شد
صد هزاران کف برو جوشیده شد
گرچه آتش سخت پنهان میتند
کف به ده انگشت اشارت میکند
همچنین اجزای مستان وصال
حامل از تمثالهای حال و قال
در جمال حال وا مانده دهان
چشم غایب گشته از نقش جهان
آن موالید از زه این چار نیست
لاجرم منظور این ابصار نیست
آن موالید از تجلی زادهاند
لاجرم مستور پردهٔ سادهاند
زاده گفتیم و حقیقت زاد نیست
وین عبارت جز پی ارشاد نیست
هین خمش کن تا بگوید شاه قل
بلبلی مفروش با این جنس گل
این گل گویاست پر جوش و خروش
بلبلا ترک زبان کن باش گوش
هر دو گون تمثال پاکیزهمثال
شاهد عدلاند بر سر وصال
هر دو گون حسن لطیف مرتضی
شاهد احبال و حشر ما مضی
همچو یخ کاندر تموز مستجد
هر دم افسانهٔ زمستان میکند
ذکر آن اریاح سرد و زمهریر
اندر آن ازمان و ایام عسیر
همچو آن میوه که در وقت شتا
میکند افسانهٔ لطف خدا
قصهٔ دور تبسمهای شمس
وآن عروسان چمن را لمس و طمس
حال رفت و ماند جزوت یادگار
یا ازو واپرس یا خود یاد آر
چون فرو گیرد غمت گر چستیی
زان دم نومید کن وا جستیی
گفتییش ای غصهٔ منکر به حال
راتبهٔ انعامها را زان کمال
گر بهر دم نت بهار و خرمیست
همچو چاش گل تنت انبار چیست
چاش گل تن فکر تو همچون گلاب
منکر گل شد گلاب اینت عجاب
از کپیخویان کفران که دریغ
بر نبیخویان نثار مهر و میغ
آن لجاج کفر قانون کپیست
وآن سپاس و شکر منهاج نبیست
با کپیخویان تهتکها چه کرد
با نبیرویان تنسکها چه کرد
در عمارتها سگانند و عقور
در خرابیهاست گنج عز و نور
گر نبودی این بزوغ اندر خسوف
گم نکردی راه چندین فیلسوف
زیرکان و عاقلان از گمرهی
دیده بر خرطوم داغ ابلهی
بخش ۶۴ – باقی قصهٔ فقیر روزیطلب بیواسطهٔ کسب
آن یکی بیچارهٔ مفلس ز درد
که ز بیچیزی هزاران زهر خورد
لابه کردی در نماز و در دعا
کای خداوند و نگهبان رعا
بی ز جهدی آفریدی مر مرا
بی فن من روزیم ده زین سرا
پنج گوهر دادیم در درج سر
پنج حس دیگری هم مستتر
لا یعد این داد و لا یحصی ز تو
من کلیلم از بیانش شرمرو
چونک در خلاقیم تنها توی
کار رزاقیم تو کن مستوی
سالها زو این دعا بسیار شد
عاقبت زاری او بر کار شد
همچو آن شخصی که روزی حلال
از خدا میخواست بیکسب و کلال
گاو آوردش سعادت عاقبت
عهد داود لدنی معدلت
این متیم نیز زاریها نمود
هم ز میدان اجابت گو ربود
گاه بدظن میشدی اندر دعا
از پی تاخیر پاداش و جزا
باز ارجاء خداوند کریم
در دلش بشار گشتی و زعیم
چون شدی نومید در جهد از کلال
از جناب حق شنیدی که تعال
خافضست و رافعست این کردگار
بی ازین دو بر نیاید هیچ کار
خفض ارضی بین و رفع آسمان
بی ازین دو نیست دورانش ای فلان
خفض و رفع این زمین نوعی دگر
نیم سالی شوره نیمی سبز و تر
خفض و رفع روزگار با کرب
نوع دیگر نیم روز و نیم شب
خفض و رفع این مزاج ممترج
گاه صحت گاه رنجوری مضج
همچنین دان جمله احوال جهان
قحط و جدب و صلح و جنگ از افتتان
این جهان با این دو پر اندر هواست
زین دو جانها موطن خوف و رجاست
تا جهان لرزان بود مانند برگ
در شمال و در سموم بعث و مرگ
تا خم یکرنگی عیسی ما
بشکند نرخ خم صدرنگ را
کان جهان همچون نمکسار آمدست
هر چه آنجا رفت بیتلوین شدست
خاک را بین خلق رنگارنگ را
میکند یک رنگ اندر گورها
این نمکسار جسوم ظاهرست
خود نمکسار معانی دیگرست
آن نمکسار معانی معنویست
از ازل آن تا ابد اندر نویست
این نوی را کهنگی ضدش بود
آن نوی بی ضد و بی ند و عدد
آنچنان که از صقل نور مصطفی
صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا
از جهود و مشرک و ترسا و مغ
جملگی یکرنگ شد زان الپ الغ
صد هزاران سایه کوتاه و دراز
شد یکی در نور آن خورشید راز
نه درازی ماند نه کوته نه پهن
گونه گونه سایه در خورشید رهن
لیک یکرنگی که اندر محشرست
بر بد و بر نیک کشف و ظاهرست
که معانی آن جهان صورت شود
نقشهامان در خور خصلت شود
گردد آنگه فکر نقش نامهها
این بطانه روی کار جامهها
این زمان سرها مثال گاو پیس
دوک نطق اندر ملل صد رنگ ریس
نوبت صدرنگیست و صددلی
عالم یک رنگ کی گردد جلی
نوبت زنگست رومی شد نهان
این شبست و آفتاب اندر رهان
نوبت گرگست و یوسف زیر چاه
نوبت قبطست و فرعونست شاه
تا ز رزق بیدریغ خیرهخند
این سگان را حصه باشد روز چند
در درون بیشه شیران منتظر
تا شود امر تعالوا منتشر
پس برون آیند آن شیران ز مرج
بیحجابی حق نماید دخل و خرج
جوهر انسان بگیرد بر و بحر
پیسه گاوان بسملان آن روز نحر
روز نحر رستخیز سهمناک
مؤمنان را عید و گاوان را هلاک
جملهٔ مرغان آب آن روز نحر
همچو کشتیها روان بر روی بحر
تا که یهلک من هلک عن بینه
تا که ینجو من نجا واستیقنه
تا که بازان جانب سلطان روند
تا که زاغان سوی گورستان روند
که استخوان و اجزاء سرگین همچو نان
نقل زاغان آمدست اندر جهان
قند حکمت از کجا زاغ از کجا
کرم سرگین از کجا باغ از کجا
نیست لایق غزو نفس و مرد غر
نیست لایق عود و مشک و کون خر
چون غزا ندهد زنان را هیچ دست
کی دهد آنک جهاد اکبرست
جز بنادر در تن زن رستمی
گشته باشد خفیه همچون مریمی
آنچنان که در تن مردان زنان
خفیهاند و ماده از ضعف جنان
آن جهان صورت شود آن مادگی
هر که در مردی ندید آمادگی
روز عدل و عدل داد در خورست
کفش آن پا کلاه آن سرست
تا به مطلب در رسد هر طالبی
تا به غرب خود رود هر غاربی
نیست هر مطلوب از طالب دریغ
جفت تابش شمس و جفت آب میغ
هست دنیا قهرخانهٔ کردگار
قهر بین چون قهر کردی اختیار
استخوان و موی مقهوران نگر
تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر
پر و پای مرغ بین بر گرد دام
شرح قهر حق کننده بیکلام
مرد او بر جای خرپشته نشاند
وآنک کهنه گشت هم پشته نماند
هر کسی را جفت کرده عدل حق
پیل را با پیل و بق را جنس بق
مونس احمد به مجلس چار یار
مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار
کعبهٔ جبریل و جانها سدرهای
قبلهٔ عبدالبطون شد سفرهای
قبلهٔ عارف بود نور وصال
قبلهٔ عقل مفلسف شد خیال
قبلهٔ زاهد بود یزدان بر
قبلهٔ مطمع بود همیان زر
قبلهٔ معنیوران صبر و درنگ
قبلهٔ صورتپرستان نقش سنگ
قبلهٔ باطننشینان ذوالمنن
قبلهٔ ظاهرپرستان روی زن
همچنین برمیشمر تازه و کهن
ور ملولی رو تو کار خویش کن
رزق ما در کاس زرین شد عقار
وآن سگان را آب تتماج و تغار
لایق آنک بدو خو دادهایم
در خور آن رزق بفرستادهایم
خوی آن را عاشق نان کردهایم
خوی این را مست جانان کردهایم
چون به خوی خود خوشی و خرمی
پس چه از درخورد خویت میرمی
مادگی خوش آمدت چادر بگیر
رستمی خوش آمدت خنجر بگیر
این سخن پایان ندارد وآن فقیر
گشته است از زخم درویشی عقیر
دید در خواب او شبی و خواب کو
واقعهٔ بیخواب صوفیراست خو
هاتفی گفتش کای دیده تعب
رقعهای در مشق وراقان طلب
خفیه زان وراق کت همسایه است
سوی کاغذپارههاش آور تو دست
رقعهای شکلش چنین رنگش چنین
بس بخوان آن را به خلوت ای حزین
چون بدزدی آن ز وراق ای پسر
پس برون رو ز انبهی و شور و شر
تو بخوان آن را به خود در خلوتی
هین مجو در خواندن آن شرکتی
ور شود آن فاش هم غمگین مشو
که نیابد غیر تو زان نیم جو
ور کشد آن دیر هان زنهار تو
ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا
این بگفت و دست خود آن مژدهور
بر دل او زد که رو زحمت ببر
چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان
مینگنجید از فرح اندر جهان
زهرهٔ او بر دریدی از قلق
گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق
یک فرح آن کز پس ششصد حجاب
گوش او بشنید از حضرت جواب
از حجب چون حس سمعش در گذشت
شد سرافراز و ز گردون بر گذشت
که بود کان حس چشمش ز اعتبار
زان حجاب غیب هم یابد گذار
چون گذاره شد حواسش از حجاب
پس پیاپی گرددش دید و خطاب
جانب دکان وراق آمد او
دست میبرد او به مشقش سو به سو
پیش چشمش آمد آن مکتوب زود
با علاماتی که هاتف گفته بود
در بغل زد گفت خواجه خیر باد
این زمان وا میرسم ای اوستاد
رفت کنج خلوتی و آن را بخواند
وز تحیر واله و حیران بماند
که بدین سان گنجنامهٔ بیبها
چون فتاده ماند اندر مشقها
باز اندر خاطرش این فکر جست
کز پی هر چیز یزدان حافظست
کی گذارد حافظ اندر اکتناف
که کسی چیزی رباید از گزاف
گر بیابان پر شود زر و نقود
بی رضای حق جوی نتوان ربود
ور بخوانی صد صحف بی سکتهای
بی قدر یادت نماند نکتهای
ور کنی خدمت نخوانی یک کتیب
علمهای نادره یابی ز جیب
شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان
کان فزون آمد ز ماه آسمان
کانک میجستی ز چرخ با نهیب
سر بر آوردستت ای موسی ز جیب
تا بدانی که آسمانهای سمی
هست عکس مدرکات آدمی
نی که اول دست یزدان مجید
از دو عالم پیشتر عقل آفرید
این سخن پیدا و پنهانست بس
که نباشد محرم عنقا مگس
باز سوی قصه باز آ ای پسر
قصهٔ گنج و فقیر آور به سر
بخش ۶۶ – تمامی قصهٔ آن فقیر و نشان جای آن گنج
اندر آن رقعه نبشته بود این
که برون شهر گنجی دان دفین
آن فلان قبه که در وی مشهدست
پشت او در شهر و در در فدفدست
پشت با وی کن تو رو در قبله آر
وانگهان از قوس تیری بر گذار
چون فکندی تیر از قوس ای سعاد
بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد
پس کمان سخت آورد آن فتی
تیر پرانید در صحن فضا
زو تبر آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که تیرش اوفتاد
کند شد هم او و هم بیل و تبر
خود ندید از گنج پنهانی اثر
همچنین هر روز تیر انداختی
لیک جای گنج را نشناختی
چونک این را پیشه کرد او بر دوام
فجفجی در شهر افتاد و عوام
بخش ۶۷ – فاش شدن خبر این گنج و رسیدن به گوش پادشاه
پس خبر کردند سلطان را ازین
آن گروهی که بدند اندر کمین
عرضه کردند آن سخن را زیردست
که فلانی گنجنامه یافتست
چون شنید این شخص کین با شه رسید
جز که تسلیم و رضا چاره ندید
پیش از آنک اشکنجه بیند زان قباد
رقعه را آن شخص پیش او نهاد
گفت تا این رقعه را یابیدهام
گنج نه و رنج بیحد دیدهام
خود نشد یک حبه از گنج آشکار
لیک پیچیدم بسی من همچو مار
مدت ماهی چنینم تلخکام
که زیان و سود این بر من حرام
بوک بختت بر کند زین کان غطا
ای شه پیروزجنگ و دزگشا
مدت شش ماه و افزون پادشاه
تیر میانداخت و برمیکند چاه
هرکجا سخته کمانی بود چست
تیر داد انداخت و هر سو گنج جست
غیر تشویش و غم و طامات نی
همچو عنقا نام فاش و ذات نی