مثنوی

بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد (8-1)

بخش ۸ – دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه

 

 

 

 

 

بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد
شاه را زان شمّه‌ای آگاه کرد

گفت تدبیر آن بوَد کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را

مرد زرگر را بخوان زان شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور

شه فرستاد آن طرف یک دو رسول (9-1)

بخش ۹ – فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر

 

شه فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عَدول

تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بَشیر

«کای لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت

نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد زیرا مهتری

اینک این خلعت بگیر و زرّ و سیم
چون بیایی خاص باشی و ندیم»

مرد مال و خلعت بسیار دید
غرّه شد از شهر و فرزندان برید.

اندر آمد شادمان در راه مرد
بی‌خبر کان شاه قصد جانْش کرد

اسپ تازی برنشست و شاد تاخت
خونبهای خویش را خلعت شناخت

ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا

در خیالش مُلک و عِزّ و مهتری
گفت عزرائیل رو، آری بری

چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب

سوی شاهنشاه بردندش به‌ناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز

شاه دید او را بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد

پس حکیمش گفت کای سلطان مِه
آن کنیزک را بدین خواجه بدِه

تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود

شه بدو بخشید آن مه‌روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت‌جوی را

مدت شش ماه می‌راندند کام
تا به صحتْ آمد آن دختر تمام

بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت

چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند

چونک زشت و ناخوش و رخ‌زرد شد
اندک‌اندک در دل او سرد شد

عشق‌هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود

کاش کان هم ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری

خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او

دشمن طاووس آمد پرّ او
ای بسی شه را بکشته فرّ او

گفت: «من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من،

ای من آن روباهِ صحرا، کز کمین
سر بریدندش برای پوستین،

ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان،

آنکه کشتستم پی مادون من
می‌نداند که نخسپد خون من

بر منست امروز و فردا بر وی‌است
خون چون من کس، چنین ضایع کی‌است؟

گرچه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز؛

این جهان‌، کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا»

این بگفت و رفت در دَم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق‌ و رنج پاک

زانک عشق مردگان پاینده نیست
زانک مرده سوی ما آینده نیست

عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر

عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جان‌فزایت ساقی است

عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا

تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست

کُشتن آن مرد بَر دست حکیم (10-1)

بخش ۱۰ – بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تأمّل فاسد

 

 

کُشتن آن مرد بَر دست حکیم
نه پی اومید بود و نه ز بیم

او نکُشتش از برای طبع شاه
تا نیامد امر و الهامِ اِله

آن پسر را کِش خضر بُبرید حلق
سِرِّ آن را در نیابد عام خَلق

آنک از حق یابد او وَحی و جواب
هرچه فرماید بود عین صواب

آنک جان بخشد اگر بکشد رواست
نایبَست و دستِ او دستِ خداست

همچو اسماعیل پیشش سَر بنه
شاد و خندان پیش تیغش جان بده

تا بماند جانت خندان تا ابد
همچو جانِ پاکِ احمد با احد

عاشقان آنگه شراب جان کشند
که به دست خویش خوبانشان کُشند

شاه آن خون از پی شهوت نکرد
تو رها کن بدگمانی و نبرد

تو گمان بُردی که کرد آلودگی
در صَفا غِش کی هِلد پالودگی

بهر آنست این ریاضت وین جَفا
تا بر آرد کوره از نقره جُفا

بهر آنست امتحانِ نیک و بَد
تا بجوشد بر سر آرد زر زَبَد

گر نبودی کارش الهامِ اِله
او سگی بودی دراننده نه شاه

پاک بود از شهوت و حرص و هوا
نیک کرد او لیک نیکِ بَد‌نما

گر خَضِر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست

وَهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوبْ تو بی پر مپر

آن گُل سُرخست تو خونش مخوان
مستِ عقلست او تو مجنونش مخوان

گر بدی خون مسلمان کامِ او
کافرم گر بُردَمی من نام او

می‌بلرزد عرش از مدح شَقی
بدگمان گردد ز مدحش مُتَّقی

شاه بود و شاهِ بس آگاه بود
خاص بود و خاصهٔ الله بود

آن کسی را کش چنین شاهی کُشد
سوی بخت و بهترین جاهی کَشد

گر ندیدی سود او در قهرِ او
کی شدی آن لطف مُطلق قهرجو

بچّه می‌لرزد از آن نیشِ حَجام
مادر مشفق در آن دم شادکام

نیم جان بستاند و صد جان دهد
آنچ در وهمت نیاید آن دهد

تو قیاس از خویش می‌گیری ولیک
دور دور افتاده‌ای بنگر تو نیک

بود بقّالی و وی را طوطیی (11-1)

بخش ۱۱ – حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان

 

 

 

بود بقّالی و وی را طوطیی
خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی

بر دکان بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سوداگَران

در خطاب آدمی ناطق بُدی
در نوای طوطیان حاذق بُدی

خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود

گربه‌ای برجست ناگه بر دکان
بهر موشی طوطیک از بیم جان

جَست از سوی دکان سویی گریخت
شیشه‌های روغنِ گُل را بریخت

از سوی خانه بیامد خواجه‌اش
بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وَش

دید پُر روغن دکان و جامه چرب
بر سرش زد، گشت طوطی کَل ز ضرب

روزکی چندی سخن کوتاه کرد
مردِ بقّال از ندامت آه کرد

ریش بر می‌کَند و می‌گفت ای دریغ
کافتابِ نعمتم شد زیر میغ

دستِ من بشکسته بودی آن زمان
که زدم من بر سَرِ آن خوش زبان

هدیه‌ها می‌داد هر درویش را
تا بیابد نطقِ مرغِ خویش را

بعد سه روز و سه شب حیران و زار
بر دکان بنشسته بُد نومیدوار

می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت
تا که باشد اندرآید او بگُفت

جولقیّی سَر برهنه می‌گذشت
با سر بی‌مو چو پُشت طاس و طشت

آمد اندر گفت طوطی آن زمان
بانگ بر درویش زد چون عاقلان

کز چه ای کَل با کَلان آمیختی؟
تو مگر از شیشه روغن ریختی؟

از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب‌دلق را

کارِ پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر

جمله عالَم زین سبب گمراه شد
کم کسی ز ابدالِ حقّ آگاه شد

هَمسری با انبیا برداشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند

گفته اینک ما بشر ایشان بشر
ما و ایشان بستهٔ خوابیم و خَور

این ندانستند ایشان از عَمی
هست فرقی درمیان بی‌مُنتَهی

هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل

هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
زین یکی سرگین شد و زان مُشکِ ناب

هر دو نی خوردند از یک آب‌ْخَور
این یکی خالی و آن پر از شکر

صد هزاران این چنین اَشباه بین
فرقشان هفتاد ساله راه بین

این خورد گردد پلیدی زو جدا
آن خورد گردد همه نور خدا

این خورد زاید همه بُخل و حسد
وآن خورد زاید همه نور احد

این زمینِ پاک و آن شوره‌ست و بد
این فرشتهٔ پاک و آن دیوست و دَد

هر دو صورت گر به هم ماند رواست
آب تلخ و آب شیرین را صفاست

جز که صاحب ذوق کی شناسد بیاب
او شناسد آبِ خوش از شوره‌آب

سحر را با مُعجزه کرده قیاس
هر دو را بر مَکر پندارد اساس

ساحرانِ موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا

زین عصا تا آن عصا فرقی‌ست ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شگرف

لعنةُ الله این عمل را در قفا
رحمةُ الله آن عمل را در وفا

کافران اندر مِری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع

هرچه مردم می‌کند بوزینه هم
آن کند کز مرد بیند دم بدم

او گمان بُرده که من کردم، چو او
فرق را کی داند آن استیزه‌رو

این کند از امر و او بهرِ ستیز
بر سَرِ استیزه‌رویان خاک ریز

آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نه نیاز

در نماز و روزه و حجّ و زکات
با منافق مؤمنان در بُرد و مات

مؤمنان را برد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت

گرچه هر دو بر سَرِ یک بازی‌اند
هر دو با هم مروزی و رازی‌اند

هر یکی سوی مقام خود رود
هر یکی بر وفق نام خود رود

مؤمنش خوانند جانش خوش شود
ور منافق تیز و پر آتش شود

نام او محبوب از ذات وی است
نام این مبغوض از آفات وی است

میم و واو و میم و نون تشریف نیست
لفظ مؤمن جُز پی تعریف نیست

گر منافق خوانیش این نامِ دون
همچو کژدم می‌خلد در اندرون

گرنه این نام اشتقاق دوزِخَست
پس چرا در وی مَذاق دوزخست

زشتی آن نامِ بَد از حرف نیست
تلخی آن آبِ بحر از ظرف نیست

حرفْ ظرف آمد درو معنی چو آب
بحرِ معنی عِندَهُ اُمُّ الکِتاب

بحرِ تلخ و بحرِ شیرین در جهان
در میانشان بَرزَخُ لا یَبغیان

وانگه این هر دو ز یک اصلی روان
بر گذر زین هر دو رو تا اصلِ آن

زرّ قلب و زرّ نیکو در عیار
بی محک هرگز ندانی ز اعتبار

هر که را در جان خدا بنهد مِحَک
هر یقین را باز داند او ز شَک

در دهان زنده خاشاکی جهد
آنگه آرامد که بیرونش نهد

در هزاران لقمه یک خاشاکِ خُرد
چون در آمد حِسّ زنده پی ببُرد

حِسّ دنیا نردبان این جهان
حِسّ دینی نردبان آسمان

صحّت این حس بجویید از طبیب
صحّت آن حس بجویید از حبیب

صحّت این حس ز معموریّ تن
صحّت آن حس ز تخریبِ بدن

راهِ جان مر جسم را ویران کند
بعد از آن ویرانی آبادان کند

کرد ویران خانه بهر گنج زر
وز همان گنجش کند معمورتر

آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آبِ خورد

پوست را بشکافت و پیکان را کشید
پوستِ تازه بعد از آنش بر دمید

قلعه ویران کرد و از کافر ستد
بعد از آن بر ساختش صد برج و سَد

کارِ بی‌چون را که کیفیّت نهد
اینک گفتم این ضرورت می‌دهد

گَه چنین بنماید و گَه ضِدّ این
جز که حیرانی نباشد کار دین

نه چنان حیران که پشتش سوی اوست
بل چنان حیران و غرق و مَستِ دوست

آن یکی را روی او شد سوی دوست
وان یکی را روی او خود روی اوست

روی هر یک می‌نگر می‌دار پاس
بوکْ گردی تو ز خدمت روشناس

چون بسی ابلیسِ آدم‌روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست

زانک صیّاد آورد بانگ صفیر
تا فریبد مرغ را آن مرغ‌گیر

بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش
از هوا آید بیابد دام و نیش

حرفِ درویشان بدزدد مَردِ دون
تا بخواند بر سلیمی زان فسون

کارِ مَردان روشنی و گرمیَست
کارِ دونان حیله و بی‌شرمیَست

شیر پشمین از برای کَد کنند
بومُسَیلِم را لقب احمد کنند

بومُسَیلِم را لقب کذّاب ماند
مر محمد را اولُو الاَلباب ماند

آن شراب حق خِتامش مُشکِ ناب
باده را ختمش بود گَند و عذاب

بود شاهی در جُهودان ظلم‌ساز (12-1)

بخش ۱۲ – داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب

 

 

 

 

بود شاهی در جُهودان ظلم‌ساز
دشمنِ عیسی و نصرانی گُداز

عهدِ عیسی بود و نوبتْ آنِ او
جانِ موسی او و موسی جانِ او

شاهِ اَحْوَل کرد در راهِ خدا
آن دو دَمسازِ خدایی را جدا

گفت استادْ اَحْوَلی را کَاندَر آ
زو بُرون آر از وِثاق آن شیشه را

گفت اَحوَل: زان دو شیشه من کدام
پیشِ تو آرَم؟ بکُن شرحِ تمام

گفت استاد: آن، دو شیشه نیست، رو
اَحوَلی بگذار و افزون‌ْبین مشو

گفت: ای اُستا، مرا طعنه مزن
گفت اُستا: زان دو، یک را دَر شکن

چون یکی بشکست، هر دو شد ز چشم
مَرد، اَحوَل گردد از مَیلان و خشم

شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را، دیگر نبود

خشم و شَهوَت مرد را احوَل کند
ز استقامت روح را مُبْدَل کند

چون غَرَض آمد، هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد

چون دهد قاضی به دل رُشْوَت قرار
کی شناسد ظالم از مظلومِ زار

شاه، از حِقْدِ جُهودانه چنان
گشت اَحوَل، کَالْاَمانْ یا رَب اَمان

صد هزاران مؤمنِ مظلوم کُشت
که پناهم دینِ موسی را و پُشت

او وزیری داشت گَبْر و عِشوِه دِه (13-1)

بخش ۱۳ – آموختن وزیر مکر پادشاه را

 

 

او وزیری داشت گَبْر و عِشوِه دِه
کو بَر آبْ از مَکر بَر بَستی گِرِه

گفت: تَرسایان پناهِ جان کُنند
دینِ خْوَد را از مَلِک پنهان کنند

کم کُش ایشان را، که کشتنْ سود نیست
دینْ ندارد بویْ، مُشک و عود نیست

سِرّ پنهانست اندر صد غِلاف
ظاهرش با تُست و باطن بَر خِلاف

شاه گفتش: پس بگو تَدبیر چیست؟
چارهٔ آن مَکر و آن تَزْویر چیست؟

تا نمانَد در جهان نصرانیی
نی هُوَیدا دین و نه پنهانیی

گفت: ای شَه، گوش و دستم را ببُر
بینی‌ام بشکاف و لب در حُکمِ مُر

بعد از آن در زیرِ دار آور مرا
تا بخواهد یک شفاعت‌گر مرا

بر مُنادی‌گاه کُن این کارْ تو
بر سرِ راهی که باشد چارسو

آنگَهَم از خْوَد بِران تا شهرِ دور
تا دَر اندازَم دَریشان شَرّ و شور

پس بگویم من به سِر نصرانیم (14-1)

بخش ۱۴ – تلبیس وزیر با نصاری

 

 

پس بگویم من به سِر نصرانیم
ای خدای رازدان می‌دانیم

شاه واقف گشت از ایمان من
وز تعصب کرد قصد جان من

خواستم تا دین ز شه پنهان کنم
آنک دین اوست ظاهر آن کنم

شاه بویی برد از اسرار من
متهم شد پیش شه گفتار من

گفتْ گفتِ تو چو در نان سوزنست
از دل من تا دل تو روزنست

من از آن روزن بدیدم حال تو
حال تو دیدم ننوشم قال تو

گر نبودی جان عیسی چاره‌ام
او جهودانه بکردی پاره‌ام

بهر عیسی جان سپارم سر دهم
صد هزاران منتش بر خود نهم

جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش نیک‌نیک

حیف می‌آمد مرا کان دین پاک
درمیان جاهلان گردد هلاک

شکر ایزد را و عیسی را که ما
گشته‌ایم آن کیش حق را ره‌نما

از جهود و از جهودی رسته‌ایم
تا به زناری میان را بسته‌ایم

دور دور عیسیست ای مردمان
بشنوید اسرار کیش او بجان

کرد با وی شاه آن کاری که گفت
خلق حیران مانده زان مکر نهفت

راند او را جانب نصرانیان
کرد در دعوت شروع او بعد از آن

صد هزاران مرد ترسا سوی او (15-1)

بخش ۱۵ – قبول کردن نصاری مکر وزیر را

 

 

 

صد هزاران مرد ترسا سوی او
اندک‌اندک جمع شد در کوی او

او بیان می‌کرد با ایشان به راز
سر انگلیون و زنار و نماز

او به ظاهر واعظ احکام بود
لیک در باطن صفیر و دام بود

بهر این بعضی صحابه از رسول
ملتمس بودند مکر نفس غول

کو چه آمیزد ز اغراض نهان
در عبادتها و در اخلاص جان

فضل طاعت را نجستندی ازو
عیب ظاهر را بجستندی که کو

مو به مو و ذره ذره مکر نفس
می‌شناسیدند چون گل از کرفس

موشکافان صحابه هم در آن
وعظ ایشان خیره گشتندی بجان

دل بدو دادند ترسایان تمام (16-1)

بخش ۱۶ – متابعت نصاری وزیر را

 

 

 

دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام

در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش می‌پنداشتند

او به سِر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین

صد هزاران دام و دانه‌ست ای خدا
ما چو مرغان حریص بی‌نوا

دم بدم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم

می‌رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز

ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم

می‌نیندیشیم آخر ما بهوش
کین خلل در گندمست از مکر موش

موش تا انبار ما حفره زدست
وز فنش انبار ما ویران شدست

اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن

بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور

گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست

ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می‌ناید درین انبار ما

بس ستارهٔ آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید

لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
می‌نهد انگشت بر استارگان

می‌کُشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک

گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم

چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی از آن دزد لئیم

هر شبی از دام تن ارواح را
می‌رهانی می‌کنی الواح را

می‌رهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان نه حاکم و محکوم کس

شب ز زندان بی‌خبر زندانیان
شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان

نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان

حال عارف این بود بی‌خواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم

خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب

آنک او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد بجنبش از قلم

شمه‌ای زین حال عارف وا نمود
عقل را هم خواب حسی در ربود

رفته در صحرای بی‌چون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان

وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی

چونک نور صبحدم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند

فالق الاصباح اسرافیل‌وار
جمله را در صورت آرد زان دیار

روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند

اسپ جانها را کند عاری ز زین
سر النوم اخ الموتست این

لیک بهر آنک روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز

تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار

کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را

تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش

ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو پیش تو هست این زمان

یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود

گفت لیلی را خلیفه، کان توی (17-1)

بخش ۱۷ – قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را

 

 

گفت لیلی را خلیفه، کان توی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی!
گفت خامش، چون تو مجنون نیستی

هر که بیدارست او در خواب‌تر
هست بیداریش از خوابش بتر

چون بحق بیدار نبود جان ما
هست بیداری چو در بندان ما

جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود وز خوف زوال

نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر
نی بسوی آسمان راه سفر

خفته آن باشد که او از هر خیال
دارد اومید و کند با او مقال

دیو را چون حور بیند او به خواب
پس ز شهوت ریزد او با دیو آب

چونک تخم نسل را در شوره ریخت
او به خویش آمد خیال از وی گریخت

ضعف سر بیند از آن و تن پلید
آه از آن نقش پدید ناپدید

مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش
می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش

ابلهی صیاد آن سایه شود
می‌دود چندانکه بی‌مایه شود

بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست
بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست

تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود از جست و جو

ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت

سایهٔ یزدان چو باشد دایه‌اش
وا رهاند از خیال و سایه‌اش

سایهٔ یزدان بود بندهٔ خدا
مرده او زین عالم و زندهٔ خدا

دامن او گیر زوتر بی‌گمان
تا رهی در دامن آخر زمان

کیف مد الظل نقش اولیاست
کو دلیل نور خورشید خداست

اندرین وادی مرو بی این دلیل
لا احب افلین گو چون خلیل

رو ز سایه آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب

ره ندانی جانب این سور و عرس
از ضیاء الحق حسام الدین بپرس

ور حسد گیرد ترا در ره گلو
در حسد ابلیس را باشد غلو

کو ز آدم ننگ دارد از حسد
با سعادت جنگ دارد از حسد

عقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیست
ای خنک آنکش حسد همراه نیست

این جسد خانهٔ حسد آمد بدان
از حسد آلوده باشد خاندان

گر جسد خانهٔ حسد باشد ولیک
آن جسد را پاک کرد الله نیک

طهرا بیتی بیان پاکیست
گنج نورست ار طلسمش خاکیست

چون کنی بر بی‌حسد مکر و حسد
زان حسد دل را سیاهیها رسد

خاک شو مردان حق را زیر پا
خاک بر سر کن حسد را همچو ما