مثنوی
بخش ۴۵ – تملق کردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس
گفت جالینوس با اصحاب خود
مر مرا تا آن فلان دارو دهد
پس بدو گفت آن یکی ای ذو فنون
این دوا خواهند از بهر جنون
دور از عقل تو این دیگر مگو
گفت در من کرد یک دیوانه رو
ساعتی در روی من خوش بنگرید
چشمکم زد آستین من درید
گرنه جنسیت بدی در من ازو
کی رخ آوردی به من آن زشترو
گر ندیدی جنس خود کی آمدی
کی به غیر جنس خود را بر زدی
چون دو کس بر هم زند بیهیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک
کی پرد مرغی مگر با جنس خود
صحبت ناجنس گورست و لحد
بخش ۴۶ – سبب پریدن و چرخیدن مرغی با مرغی کی جنس او نبود
آن حکیمی گفت دیدم هم تکی
در بیابان زاغ را با لکلکی
در عجب ماندم بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ
خاصه شهبازی که او عرشی بود
با یکی جغدی که او فرشی بود
آن یکی خورشید علیین بود
وین دگر خفاش کز سجین بود
آن یکی نوری ز هر عیبی بری
وین یکی کوری گدای هر دری
آن یکی ماهی که بر پروین زند
وین یکی کرمی که در سرگین زید
آن یکی یوسفرخی عیسینفس
وین یکی گرگی و یا خر با جرس
آن یکی پران شده در لامکان
وین یکی در کاهدان همچون سگان
با زبان معنوی گل با جعل
این همیگوید که ای گندهبغل
گر گریزانی ز گلشن بی گمان
هست آن نفرت کمال گلستان
غیرت من بر سر تو دورباش
میزند کای خس ازینجا دور باش
ور بیامیزی تو با من ای دنی
این گمان آید که از کان منی
بلبلان را جای میزیبد چمن
مر جعل را در چمین خوشتر وطن
حق مرا چون از پلیدی پاک داشت
چون سزد بر من پلیدی را گماشت
یک رگم زیشان بد و آن را برید
در من آن بدرگ کجا خواهد رسید
یک نشان آدم آن بود از ازل
که ملایک سر نهندش از محل
یک نشان دیگر آنک آن بلیس
ننهدش سر که منم شاه و رئیس
پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم او غیری بدی
هم سجود هر ملک میزان اوست
هم جحود آن عدو برهان اوست
هم گواه اوست اقرار ملک
هم گواه اوست کفران سگک
بخش ۴۷ – تتمهٔ اعتماد آن مغرور بر تملق خرس
شخص خفت و خرس میراندش مگس
وز ستیز آمد مگس زو باز پس
چند بارش راند از روی جوان
آن مگس زو باز میآمد دوان
خشمگین شد با مگس خرس و برفت
بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت
سنگ آورد و مگس را دید باز
بر رخ خفته گرفته جای و ساز
بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس وا پس خزد
سنگ روی خفته را خشخاش کرد
این مثل بر جمله عالم فاش کرد
مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهرست و مهر اوست کین
عهد او سستست و ویران و ضعیف
گفت او زفت و وفای او نحیف
گر خورد سوگند هم باور مکن
بشکند سوگند مرد کژسخن
چونک بیسوگند گفتش بد دروغ
تو میفت از مکر و سوگندش به دوغ
نفس او میرست و عقل او اسیر
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر
چونک بی سوگند پیمان بشکند
گر خورد سوگند هم آن بشکند
زانک نفس آشفتهتر گردد از آن
که کنی بندش به سوگند گران
چون اسیری بند بر حاکم نهد
حاکم آن را بر درد بیرون جهد
بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
میزند بر روی او سوگند را
تو ز اوفوا بالعقودش دست شو
احفظوا ایمانکم با او مگو
وانک حق را ساخت در پیمان سند
تن کند چون تار و گرد او تند
بخش ۴۸ – رفتن مصطفی علیه السلام به عیادت صحابی و بیان فایدهٔ عیادت
از صحابه خواجهای بیمار شد
واندر آن بیماریش چون تار شد
مصطفی آمد عیادت سوی او
چون همه لطف و کرم بد خوی او
در عیادت رفتن تو فایدهست
فایدهٔ آن باز با تو عاید است
فایدهٔ اول که آن شخص علیل
بوک قطبی باشد و شاه جلیل
چون دو چشم دل نداری ای عنود
که نمیدانی تو هیزم را ز عود
چونک گنجی هست در عالم مرنج
هیچ ویران را مدان خالی ز گنج
قصد هر درویش میکن از گزاف
چون نشان یابی به جد میکن طواف
چون تو را آن چشم باطنبین نبود
گنج میپندار اندر هر وجود
ور نباشد قطب، یار ره بوَد
شه نباشد، فارِسِ اِسپَه بوَد
پس صلهٔ یارانِ ره لازم شمار
هر که باشد گر پیاده گر سوار
ور عدو باشد همین احسان نکوست
که به احسان بس عدو گشتهست دوست
ور نگردد دوست کینش کم شود
زانک احسان کینه را مرهم شود
بس فواید هست غیر این ولیک
از درازی خایفم ای یار نیک
حاصلْ این آمد که یارِ جمع باش
همچو بُتگر از حجر یاری تراش
زانک انبوهی و جمع کاروان
رهزنان را بشکند پشت و سنان
بخش ۴۹ – وحی کردن حق تعالی به موسی علیه السلام کی چرا به عیادت من نیامدی
آمد از حق سوی موسی این عتاب
کای طلوع ماه دیده تو ز جیب
مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم رنجور گشتم نامدی
گفت سبحانا تو پاکی از زیان
این چه رمزست این بکن یا رب بیان
باز فرمودش که در رنجوریم
چون نپرسیدی تو از روی کرم
گفت یا رب نیست نقصانی تو را
عقل گم شد این سخن را برگشا
گفت آری بندهٔ خاص گزین
گشت رنجور، او منم نیکو ببین
هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من
هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی زانک جزوی بی کلی
هر که را دیو از کریمان وا برد
بی کسش یابد سرش را او خورد
یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر دیوست بشنو و نیکو بدان
بخش ۵۰ – تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر
باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان به باغ خود سه مرد
یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هر یکی شوخی بدی لا یوفیی
گفت با اینها مرا صد حجتست
لیک جمعند و جماعت قوتست
بر نیایم یک تنه با سه نفر
پس بِبُرْمِشان نخست از همدگر
هر یکی را من به سویی افکنم
چونک تنها شد سبیلش بر کنم
حیله کرد و کرد صوفی را به راه
تا کند یارانش را با او تباه
گفت صوفی را برو سوی وثاق
یک گلیم آور برای این رفاق
رفت صوفی گفت خلوت با دو یار
تو فقیهی وین شریفِ نامدار
ما به فتوی تو نانی میخوریم
ما به پر دانش تو میپریم
وین دگر شهزاده و سلطان ماست
سیدست از خاندان مصطفاست
کیست آن صوفی شکمخوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس
چون بباید مر ورا پنبه کنید
هفتهای بر باغ و راغ من زنید
باغ چه بوَد؟ جان من آنِ شماست
ای شما بوده مرا چون چشم راست
وسوسه کرد و مریشان را فریفت
آه کز یاران نمیباید شکیفت
چون به ره کردند صوفی را و رفت
خصم شد اندر پیش با چوب زفت
گفت ای سگ صوفیی باشد که تیز
اندر آیی باغ ما تو از ستیز
این جنیدت ره نمود و بایزید
از کدامین شیخ و پیرت این رسید
کوفت صوفی را چو تنها یافتش
نیم کشتش کرد و سر بشکافتش
گفت صوفی آن من بگذشت لیک
ای رفیقان پاس خود دارید نیک
مر مرا اغیار دانستید هان
نیستم اغیارتر زین قلتبان
اینچ من خوردم شما را خوردنیست
وین چنین شربت جزای هر دنیست
این جهان کوهست و گفت و گوی تو
از صدا هم باز آید سوی تو
چون ز صوفی گشت فارغ باغبان
یک بهانه کرد زان پس جنس آن
کای شریف من برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختم من رقاق
بر در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و قاز را
چون به ره کردش بگفت ای تیزبین
تو فقیهی ظاهرست این و یقین
او شریفی میکند دعوی سرد
مادر او را که داند تا کی کرد؟
بر زن و بر فعل زن دل مینهید
عقل ناقص وانگهانی اعتمید
خویشتن را بر علی و بر نبی
بسته است اندر زمانه بس غبی
هر که باشد از زنا و زانیان
این برد ظن در حق ربانیان
هر که بر گردد سرش از چرخها
همچو خود گردنده بیند خانه را
آنچ گفت آن باغبان بوالفضول
حال او بد دور از اولاد رسول
گر نبودی او نتیجهٔ مرتدان
کی چنین گفتی برای خاندان
خواند افسونها شنید آن را فقیه
در پیاش رفت آن ستمکار سفیه
گفت ای خر اندرین باغت کی خواند
دزدی از پیغامبرت میراث ماند
شیر را بچه همیماند بدو
تو به پیغامبر به چه مانی؟ بگو
با شریف آن کرد مرد ملتجی
که کند با آل یاسین خارجی
تا چه کین دارند دایم دیو و غول
چون یزید و شمر با آل رسول
شد شریف از زخم آن ظالم خراب
با فقیه او گفت ما جستیم از آب
پای دار اکنون که ماندی فرد و کم
چون دهل شو زخم میخور در شکم
گر شریف و لایق و همدم نیم
از چنین ظالم تو را من کم نیم
مر مرا دادی بدین صاحب غرض
احمقی کردی تو را بئس العوض
شد ازو فارغ بیامد کای فقیه
چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه
فتویات اینست ای ببریدهدست
کاندر آیی و نگویی امر هست
این چنین رخصت بخواندی در وسیط
یا بدست این مساله اندر محیط
گفت حقستت بزن دستت رسید
این سزای آنک از یاران برید
بخش ۵۱ – رجعت به قصهٔ مریض و عیادت پیغامبر علیه السلام
این عیادت از برای این صلهست
وین صله از صد محبت حاملهست
در عیادت شد رسول بی ندید
آن صحابی را بحال نزع دید
چون شوی دور از حضور اولیا
در حقیقت گشتهای دور از خدا
چون نتیجهٔ هجر همراهان غمست
کی فراق روی شاهان زان کمست
سایهٔ شاهان طلب هر دم شتاب
تا شوی زان سایه بهتر ز آفتاب
گر سفر داری بدین نیت برو
ور حضر باشد ازین غافل مشو
بخش ۵۲ – گفتن شیخ ابویزید را کی کعبه منم گرد من طوافی میکن
سوی مکه شیخ امت بایزید
از برای حج و عمره میدوید
او به هر شهری که رفتی از نخست
مر عزیزان را بکردی بازجست
گرد میگشتی که اندر شهر کیست
کو بر ارکان بصیرت متکیست
گفت حق اندر سفر هر جا روی
باید اول طالب مردی شوی
قصد گنجی کن که این سود و زیان
در تبع آید تو آن را فرع دان
هر که کارد قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع میآیدش
کَه بکاری بر نیاید گندمی
مردمی جو مردمی جو مردمی
قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چونک رفتی مکه هم دیده شود
قصد در معراج دید دوست بود
درتبع عرش و ملایک هم نمود
بخش ۵۳ – حکایت
خانهای نو ساخت روزی نو مرید
پیر آمد خانهٔ او را بدید
گفت شیخ آن نو مرید خویش را
امتحان کرد آن نکو اندیش را
روزن از بهر چه کردی ای رفیق
گفت تا نور اندر آید زین طریق
گفت آن فرعست این باید نیاز
تا ازین ره بشنوی بانگ نماز
بایزید اندر سفر جستی بسی
تا بیابد خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی همچون هلال
دید در وی فر و گفتار رجال
دیده نابینا و دل چون آفتاب
همچو پیلی دیده هندستان به خواب
چشم بسته خفته بیند صد طرب
چون گشاید آن نبیند ای عجب
بس عجب در خواب روشن میشود
دل درون خواب روزن میشود
آنک بیدارست و بیند خواب خوش
عارفست او خاک او در دیدهکش
پیش او بنشست و میپرسید حال
یافتش درویش و هم صاحبعیال
گفت عزم تو کجا ای بایزید
رخت غربت را کجا خواهی کشید
گفت قصد کعبه دارم از پگه
گفت هین با خود چه داری زاد ره
گفت دارم از درم نقره دویست
نک ببسته سخت بر گوشهٔ ردیست
گفت طوفی کن بگردم هفت بار
وین نکوتر از طواف حج شمار
و آن درمها پیش من نه ای جواد
دان که حج کردی و حاصل شد مراد
عمره کردی عمر باقی یافتی
صاف گشتی بر صفا بشتافتی
حق آن حقی که جانت دیده است
که مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هرچندی که خانهٔ بر اوست
خلقت من نیز خانهٔ سر اوست
تا بکرد آن خانه را در وی نرفت
واندرین خانه به جز آن حی نرفت
چون مرا دیدی خدا را دیدهای
گرد کعبهٔ صدق بر گردیدهای
خدمت من طاعت و حمد خداست
تا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن در من نگر
تا ببینی نور حق اندر بشر
بایزید آن نکتهها را هوش داشت
همچو زرین حلقهاش در گوش داشت
آمد از وی بایزید اندر مزید
منتهی در منتها آخر رسید
بخش ۵۴ – دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی حاشیت
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوریی داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش
زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
رنج گنج آمد که رحمتها دروست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندیها همه در پستی است
آن بهاران مضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان مگریز از آن
همره غم باش و با وحشت بساز
میطلب در مرگ خود عمر دراز
آنچ گوید نفس تو کاینجا بدست
مشنوش چون کار او ضد آمدست
تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
حیلهها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
نفس میخواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
گفت امت مشورت با کی کنیم
انبیا گفتند با عقل امیم
گفت گر کودک در آید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی
گفت با او مشورت کن وانچ گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت
نفس خود را زن شناس از زن بتر
زانک زن جزویست نفست کل شر
مشورت با نفس خود گر میکنی
هرچه گوید کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه میفرمایدت
نفس مکارست مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید عکس آن باشد کمال
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری بگیر آمیز او
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعدهها بدهد تو را تازه به دست
که هزاران بار آنها را شکست
عمر اگر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانهٔ نو نهد
گرم گوید وعدههای سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی تو از شوره گیا
از فلک آویخته شد پردهای
از پی نفرین دل آزردهای
این قضا را هم قضا داند علیج
عقل خلقان در قضا گیجست گیج
اژدها گشتست آن مار سیاه
آنک کرمی بود افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا ای جان موسی مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا
هین ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شبهای سیاه
دوزخی افروخت بر وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکارست بنموده کفی
دوزخست از مکر بنموده تفی
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش جنبد خشم تو
همچنانک لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
تا بریشان زد پیمبر بی خطر
ور فزون دیدی از آن کردی حذر
آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بد دل میشدی
کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
تا میسر کرد یسری را برو
تا ز عسری او بگردانید رو
کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریقآموز بود
آنک حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربهش نماید شیر نر
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور
زان نماید ذوالفقاری حربهای
زان نماید شیر نر چون گربهای
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
واندر آردشان بدین حیلت به چنگ
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتشکده
کاه برگی مینماید تا تو زود
پف کنی کو را برانی از وجود
هین که آن که کوهها بر کنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
مینماید تا بکعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
مینماید موج خونش تل مشک
مینماید قعر دریا خاک خشک
خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور
چون در آید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود
دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا همراز هر احمق شود
قند بیند خود شود زهر قتول
راه بیند خود بود آن بانگ غول
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز میگردی بده آخر زمان
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلودهای در فصد ما
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آنک چرخهٔ چرخ تو را
کرد گردان بر فراز این سرا
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش از آن که بیخ ما را بر کنی
حق آنک دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
آنچنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز تو را
انبیا گفتند آن راز تو را
آدمی داند که خانه حادثست
عنکبوتی نه که در وی عابثست
پشه کی داند که این باغ از کیست
کو بهاران زاد و مرگش در دیست
کرم کاندر چوب زاید سستحال
کی بداند چوب را وقت نهال
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد کرم باشد صورتش
عقل خود را مینماید رنگها
چون پری دورست از آن فرسنگها
از ملک بالاست چه جای پری
تو مگسپری بپستی میپری
گرچه عقلت سوی بالا میپرد
مرغ تقلیدت بپستی میچرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریهست و ما نشسته کان ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود زان میگریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید تو را دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را