مثنوی
بخش ۶۵ – باز تقریر کردن معاویه با ابلیس مکر او را
گفت امیر او را که اینها راستست
لیک بخش تو ازینها کاستست
صد هزاران را چو من تو ره زدی
حفره کردی در خزینه آمدی
آتشی از تو نسوزم چاره نیست
کیست کز دست تو جامهش پاره نیست
طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست
تا نسوزانی تو چیزی چاره نیست
لعنت این باشد که سوزانت کند
اوستاد جمله دزدانت کند
با خدا گفتی شنیدی روبرو
من چه باشم پیش مکرت ای عدو
معرفتهای تو چون بانگ صفیر
بانگ مرغانست لیکن مرغ گیر
صد هزاران مرغ را آن ره زدست
مرغ غره کآشنایی آمدست
در هوا چون بشنود بانگ صفیر
از هوا آید شود اینجا اسیر
قوم نوح از مکر تو در نوحهاند
دل کباب و سینه شرحه شرحهاند
عاد را تو باد دادی در جهان
در فکندی در عذاب و اندهان
از تو بود آن سنگسار قوم لوط
در سیاهابه ز تو خوردند غوط
مغز نمرود از تو آمد ریخته
ای هزاران فتنهها انگیخته
عقل فرعون ذکی فیلسوف
کور گشت از تو نیابید او وقوف
بولهب هم از تو نااهلی شده
بوالحکم هم از تو بوجهلی شده
ای برین شطرنج بهر یاد را
مات کرده صد هزار استاد را
ای ز فرزینبندهای مشکلت
سوخته دلها سیه گشته دلت
بحر مکری تو خلایق قطرهای
تو چو کوهی وین سلیمان ذرهای
کی رهد از مکر تو ای مختصم
غرق طوفانیم الا من عصم
بس ستارهٔ سعد از تو محترق
بس سپاه و جمع از تو مفترق
بخش ۶۶ – باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ابلیسش گشای این عقد را
من محکم قلب را و نقد را
امتحان شیر و کلبم کرد حق
امتحان نقد و قلبم کرد حق
قلب را من کی سیهرو کردهام
صیرفیام قیمت او کردهام
نیکوان را رهنمایی میکنم
شاخههای خشک را بر میکنم
این علفها مینهم از بهر چیست
تا پدید آید که حیوان جنس کیست
گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی
تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز
گر به سوی استخوان آید سگست
ور گیا خواهد یقین آهو رگست
قهر و لطفی جفت شد با همدگر
زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر
تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن
گر غذای نفس جوید ابترست
ور غذای روح خواهد سرورست
گر کند او خدمت تن هست خر
ور رود در بحر جان یابد گهر
گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند
انبیا طاعات عرضه میکنند
دشمنان شهوات عرضه میکنند
نیک را چون بد کنم یزدان نیم
داعیم من خالق ایشان نیم
خوب را من زشت سازم رب نهام
زشت را و خوب را آیینهام
سوخت هندو آینه از درد را
کین سیهرو مینماید مرد را
گفت آیینه گناه از من نبود
جرم او را نه که روی من زدود
او مرا غماز کرد و راستگو
تا بگویم زشت کو و خوب کو
من گواهم بر گوا زندان کجاست
اهل زندان نیستم ایزد گواست
هر کجا بینم نهال میوهدار
تربیتها میکنم من دایهوار
هر کجا بینم درخت تلخ و خشک
میبرم من تا رهد از پشک مشک
خشک گوید باغبان را کای فتی
مر مرا چه میبری سر بی خطا
باغبان گوید خمش ای زشتخو
بس نباشد خشکی تو جرم تو
خشک گوید راستم من کژ نیم
تو چرا بیجرم میبری پیم
باغبان گوید اگر مسعودیی
کاشکی کژ بودیی تر بودیی
جاذب آب حیاتی گشتیی
اندر آب زندگی آغشتیی
تخم تو بد بوده است و اصل تو
با درخت خوش نبوده وصل تو
شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند
آن خوشی اندر نهادش بر زند
بخش ۶۷ – عنف کردن معاویه با ابلیس
گفت امیر ای راهزن حجت مگو
مر تو را ره نیست در من ره مجو
رهزنی و من غریب و تاجرم
هر لباساتی که آری کی خرم
گرد رخت من مگرد از کافری
تو نهای رخت کسی را مشتری
مشتری نبود کسی را راهزن
ور نماید مشتری مکرست و فن
تا چه دارد این حسود اندر کدو
ای خدا فریاد ما را زین عدو
گر یکی فصلی دگر در من دمد
در رباید از من این رهزن نمد
بخش ۶۸ – نالیدن معاویه به حضرت حق تعالی از ابلیس و نصرت خواستن
این حدیثش همچو دودست ای اله
دست گیر ار نه گلیمم شد سیاه
من به حجت بر نیایم با بلیس
کوست فتنهٔ هر شریف و هر خسیس
آدمی کو علم الاسما بگست
در تک چون برق این سگ بی تکست
از بهشت انداختش بر روی خاک
چون سمک در شست او شد از سماک
نوحهٔ انا ظلمنا میزدی
نیست دستان و فسونش را حدی
اندرون هر حدیث او شرست
صد هزاران سحر در وی مضمرست
مردی مردان ببندد در نفس
در زن و در مرد افروزد هوس
ای بلیس خلقسوز فتنهجو
بر چیم بیدار کردی راست گو
بخش ۶۹ – باز تقریر ابلیس تلبیس خود را
گفت هر مردی که باشد بد گمان
نشنود او راست را با صد نشان
هر درونی که خیالاندیش شد
چون دلیل آری خیالش بیش شد
چون سخن در وی رود علت شود
تیغ غازی دزد را آلت شود
پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون
تو ز من با حق چه نالی ای سلیم؟
تو بنال از شر آن نفس لئیم
تو خوری حلوا تو را دنبل شود
تب بگیرد طبع تو مختل شود
بیگنه لعنت کنی ابلیس را
چون نبینی از خود آن تلبیس را
نیست از ابلیس، از تست ای غوی
که چو روبه سوی دنبه میروی
چونک در سبزه ببینی دنبهها
دام باشد، این ندانی تو چرا؟
زان ندانی کت ز دانش دور کرد
میل دنبه چشم و عقلت کور کرد
حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
تو گنه بر من منه کژ کژ مبین
من ز بد بیزارم و از حرص و کین
من بدی کردم پشیمانم هنوز
انتظارم تا دیَم گردد تموز
متهم گشتم میان خلق من
فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
گرگ بیچاره اگرچه گُرْسِنهست
متهم باشد که او در طَنْطَنهست
از ضعیفی چون نتواند راه رفت
خلق گوید تُخَمهست از لوت زفت
بخش ۷۰ – باز الحاح کردن معاویه ابلیس را
گفت غیر راستی نرهاندت
داد سوی راستی میخواندت
راست گو تا وا رهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من
گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیال اندیش پر اندیشهها
گفت پیغامبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است
گفته است الکذب ریب فی القلوب
گفت الصدق طمانین طروب
دل نیارامد ز گفتار دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ
در حدیث راست آرام دلست
راستیها دانهٔ دام دلست
دل مگر رنجور باشد بد دهان
که نداند چاشنی این و آن
چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم
حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود
پس دروغ و عشوهات را گوش کرد
غره گشت و زهر قاتل نوش کرد
کزدم از گندم ندانست آن نفس
میپرد تمییز از مست هوس
خلق مست آرزواند و هوا
زان پذیرااند دستان تو را
هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد
بخش ۷۱ – شکایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را
قاضیی بنشاندند و میگریست
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست
این نه وقت گریه و فریاد تست
وقت شادی و مبارکباد تست
گفت اه چون حکم راند بیدلی
در میان آن دو عالم جاهلی
آن دو خصم از واقعهٔ خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند
جاهلست و غافلست از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان
گفت خصمان عالماند و علتی
جاهلی تو لیک شمع ملتی
زانک تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان
وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد
جهل را بیعلتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند
تا تو رشوت نستدی بینندهای
چون طمع کردی ضریر و بندهای
از هوا من خوی را وا کردهام
لقمههای شهوتی کم خوردهام
چاشنیگیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ
بخش ۷۲ – به اقرار آوردن معاویه ابلیس را
تو چرا بیدار کردی مر مرا
دشمن بیداریی تو ای دغا
همچو خشخاشی همه خواب آوری
همچو خمری عقل و دانش را بری
چارمیخت کردهام هین راست گو
راست را دانم تو حیلتها مجو
من ز هر کس آن طمع دارم که او
صاحب آن باشد اندر طبع و خو
من ز سرکه مینجویم شکری
مر مخنث را نگیرم لشکری
همچو گبران من نجویم از بتی
کو بود حق یا خود از حق آیتی
من ز سرگین مینجویم بوی مشک
من در آب جو نجویم خشت خشک
من ز شیطان این نجویم کوست غیر
کو مرا بیدار گرداند بخیر
گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر
میر ازو نشنید کرد استیز و صبر
بخش ۷۳ – راست گفتن ابلیس ضمیر خود را به معاویه
از بن دندان بگفتش بهر آن
کردمت بیدار میدان ای فلان
تا رسی اندر جماعت در نماز
از پی پیغامبر دولتفراز
گر نماز از وقت رفتی مر تو را
این جهان تاریک گشتی بی ضیا
از غبین و درد رفتی اشکها
از دو چشم تو مثال مشکها
ذوق دارد هر کسی در طاعتی
لاجرم نشکیبد از وی ساعتی
آن غبین و درد بودی صد نماز
کو نماز و کو فروغ آن نیاز
بخش ۷۴ – فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت
آن یکی میرفت در مسجد درون
مردم از مسجد همیآمد برون
گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد می برون آیند زود
آن یکی گفتش که پیغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
تو کجا در میروی ای مرد خام
چونک پیغامبر بدادست السلام
گفت آه و دود از آن اه شد برون
آه او میداد از دل بوی خون
آن یکی گفتا بده آن آه را
وین نماز من تو را بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز
شب بخواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفا
حرمت این اختیار و این دخول
شد نماز جملهٔ خلقان قبول