مثنوی
بخش ۷۵ – تتمهٔ اقرار ابلیس به معاویه مکر خود را
پس عزازیلش بگفت ای میر راد
مکر خود اندر میان باید نهاد
گر نمازت فوت میشد آن زمان
میزدی از درد دل آه و فغان
آن تاسف و آن فغان و آن نیاز
درگذشتی از دو صد ذکر و نماز
من تو را بیدار کردم از نهیب
تا نسوزاند چنان آهی حجاب
تا چنان آهی نباشد مر تو را
تا بدان راهی نباشد مر تو را
من حسودم از حسد کردم چنین
من عدوم کار من مکرست و کین
گفت اکنون راست گفتی صادقی
از تو این آید تو این را لایقی
عنکبوتی تو مگس داری شکار
من نیم ای سگ مگس زحمت میار
باز اسپیدم شکارم شه کند
عنکبوتی کی بگرد ما تند
رو مگس میگیر تا توانی هلا
سوی دوغی زن مگسها را صلا
ور بخوانی تو به سوی انگبین
هم دروغ و دوغ باشد آن یقین
تو مرا بیدار کردی خواب بود
تو نمودی کشتی آن گرداب بود
تو مرا در خیر زان میخواندی
تا مرا از خیر بهتر راندی
بخش ۷۶ – فوت شدن دزد به آواز دادن آن شخص صاحبخانه را که نزدیک آمده بود که دزد را دریابد و بگیرد
این بدان ماند که شخصی دزد دید
در وثاق اندر پی او میدوید
تا دو سه میدان دوید اندر پیش
تا در افکند آن تعب اندر خویش
اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد در یابدش
دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا
زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال اینجا زار زار
گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم زود این بر من رود
در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند
این مسلمان از کرم میخواندم
گر نگردم زود پیش آید ندم
بر امید شفقت آن نیکخواه
دزد را بگذاشت باز آمد به راه
گفت ای یار نکو احوال چیست
این فغان و بانگ تو از دست کیست
گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفتست دزد زنبمزد
نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان
گفت ای ابله چه میگویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا
دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم
این چه ژاژست و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم چه بود نشان
گفت من از حق نشانت میدهم
این نشانست از حقیقت آگهم
گفت طراری تو یا خود ابلهی
بلک تو دزدی و زین حال آگهی
خصم خود را میکشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان
تو جهتگو من برونم از جهات
در وصال آیات کو یا بینات
صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آنست کو گم کرد ذات
واصلان چون غرق ذاتاند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر
چونک اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت
ور به رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی دادی تو شعر
طاعت عامه گناه خاصگان
وصلت عامه حجاب خاص دان
مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود نبود محب
هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر
آنک ز اول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بدست از ابتدا
لیک آنک اول وزیر شه بدست
محتسب کردن سبب فعل بدست
چون تو را شه ز آستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند
تو یقین میدان که جرمی کردهای
جبر را از جهل پیش آوردهای
که مرا روزی و قسمت این بدست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
بخش ۷۷ – قصهٔ منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان
یک مثال دیگر اندر کژروی
شاید ار از نقل قرآن بشنوی
این چنین کژ بازیی در جفت و طاق
با نبی میباختند اهل نفاق
کز برای عز دین احمدی
مسجدی سازیم و بود آن مرتدی
این چنین کژ بازیی میباختند
مسجدی جز مسجد او ساختند
سقف و فرش و قبهاش آراسته
لیک تفریق جماعت خواسته
نزد پیغامبر به لابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند
کای رسول حق برای محسنی
سوی آن مسجد قدم رنجه کنی
تا مبارک گردد از اقدام تو
تا قیامت تازه بادا نام تو
مسجد روز گلست و روز ابر
مسجد روز ضرورت وقت فقر
تا غریبی یابد آنجا خیر و جا
تا فراوان گردد این خدمتسرا
تا شعار دین شود بسیار و پر
زانک با یاران شود خوش کار مر
ساعتی آن جایگه تشریف ده
تزکیهمان کن ز ما تعریف ده
مسجد و اصحاب مسجد را نواز
تو مهی ما شب دمی با ما بساز
تا شود شب از جمالت همچو روز
ای جمالت آفتاب جانفروز
ای دریغا کان سخن از دل بدی
تا مراد آن نفر حاصل شدی
لطف کاید بی دل و جان در زبان
همچو سبزهٔ تون بود ای دوستان
هم ز دورش بنگر و اندر گذر
خوردن و بو را نشاید ای پسر
سوی لطف بی وفایان هین مرو
کان پل ویران بود نیکو شنو
گر قدم را جاهلی بر وی زند
بشکند پل و آن قدم را بشکند
هر کجا لشکر شکسته میشود
از دو سه سست مخنث میبود
در صف آید با سلاح او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار
رو بگرداند چو بیند زخم را
رفتن او بشکند پشت تو را
این درازست و فراوان میشود
وآنچ مقصودست پنهان میشود
بخش ۷۸ – فریفتن منافقان پیغامبر را علیه السلام تا به مسجد ضرارش برند
بر رسول حق فسونها خواندند
رخش دستان و حیل میراندند
آن رسول مهربان رحمکیش
جز تبسم جز بلی ناورد پیش
شکرهای آن جماعت یاد کرد
در اجابت قاصدان را شاد کرد
مینمود آن مکر ایشان پیش او
یک به یک زان سان که اندر شیر مو
موی را نادیده میکرد آن لطیف
شیر را شاباش میگفت آن ظریف
صد هزاران موی مکر و دمدمه
چشم خوابانید آن دم زان همه
راست میفرمود آن بحر کرم
بر شما من از شما مشفقترم
من نشسته بر کنار آتشی
با فروغ و شعلهٔ بس ناخوشی
همچو پروانه شما آن سو دوان
هر دو دست من شده پروانهران
چون بر آن شد تا روان گردد رسول
غیرت حق بانگ زد مشنو ز غول
کین خبیثان مکر و حیلت کردهاند
جمله مقلوبست آنچ آوردهاند
قصد ایشان جز سیهرویی نبود
خیر دین کی جست ترسا و جهود
مسجدی بر جسر دوزخ ساختند
با خدا نرد دغاها باختند
قصدشان تفریق اصحاب رسول
فضل حق را کی شناسد هر فضول
تا جهودی را ز شام اینجا کشند
که بوعظ او جهودان سرخوشند
گفت پیغامبر که آری لیک ما
بر سر راهیم و بر عزم غزا
زین سفر چون باز گردم آنگهان
سوی آن مسجد روان گردم روان
دفعشان گفت و به سوی غزو تاخت
با دغایان از دغا نردی بباخت
چون بیامد از غزا باز آمدند
چنگ اندر وعدهٔ ماضی زدند
گفت حقش ای پیمبر فاش گو
عذر را ور جنگ باشد باش گو
گفتشان بس بد درون و دشمنید
تا نگویم رازهاتان تن زنید
چون نشانی چند از اسرارشان
در بیان آورد بد شد کارشان
قاصدان زو باز گشتند آن زمان
حاش لله حاش لله دمزنان
هر منافق مصحفی زیر بغل
سوی پیغامبر بیاورد از دغل
بهر سوگندان که ایمان جنتیست
زانک سوگند آن کژان را سنتیست
چون ندارد مرد کژ در دین وفا
هر زمانی بشکند سوگند را
راستان را حاجت سوگند نیست
زانک ایشان را دو چشم روشنیست
نقض میثاق و عهود از احمقیست
حفظ ایمان و وفا کار تقیست
گفت پیغامبر که سوگند شما
راست گیرم یا که سوگند خدا
باز سوگندی دگر خوردند قوم
مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم
که بحق این کلام پاک راست
کان بنای مسجد از بهر خداست
اندر آنجا هیچ حیله و مکر نیست
اندر آنجا ذکر و صدق و یاربیست
گفت پیغامبر که آواز خدا
میرسد در گوش من همچون صدا
مهر بر گوش شما بنهاد حق
تا به آواز خدا نارد سبق
نک صریح آواز حق میآیدم
همچو صاف از درد میپالایدم
همچنانک موسی از سوی درخت
بانگ حق بشنید کای مسعودبخت
از درخت انی انا الله میشنید
با کلام انوار میآمد پدید
چون ز نور وحی در میماندند
باز نو سوگندها میخواندند
چون خدا سوگند را خواند سپر
کی نهد اسپر ز کف پیگارگر
باز پیغامبر به تکذیب صریح
قد کذبتم گفت با ایشان فصیح
بخش ۷۹ – اندیشیدن یکی از صحابه بانکار کی رسول چرا ستاری نمیکند
تا یکی یاری ز یاران رسول
در دلش انکار آمد زان نکول
که چنین پیران با شیب و وقار
میکندشان این پیمبر شرمسار
کو کرم کو سترپوشی کو حیا
صد هزاران عیب پوشند انبیا
باز در دل زود استغفار کرد
تا نگردد ز اعتراض او رویزرد
شومی یاری اصحاب نفاق
کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق
باز میزارید کای علام سر
مر مرا مگذار بر کفران مصر
دل به دستم نیست همچون دید چشم
ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم
اندرین اندیشه خوابش در ربود
مسجد ایشانش پر سرگین نمود
سنگهاش اندر حدث جای تباه
میدمید از سنگها دود سیاه
دود در حلقش شد و حلقش بخست
از نهیب دود تلخ از خواب جست
در زمان در رو فتاد و میگریست
کای خدا اینها نشان منکریست
خلم بهتر از چنین حلم ای خدا
که کند از نور ایمانم جدا
گر بکاوی کوشش اهل مجاز
تو بتو گنده بود همچون پیاز
هر یکی از یکدگر بی مغزتر
صادقان را یک ز دیگر نغزتر
صد کمر آن قوم بسته بر قبا
بهر هدم مسجد اهل قبا
همچو آن اصحاب فیل اندر حبش
کعبهای کردند حق آتش زدش
قصد کعبه ساختند از انتقام
حالشان چون شد فرو خوان از کلام
مر سیهرویان دین را خود جهیز
نیست الا حیلت و مکر و ستیز
هر صحابی دید زان مسجد عیان
واقعه تا شد یقینشان سر آن
واقعات ار باز گویم یک بیک
پس یقین گردد صفا بر اهل شک
لیک میترسم ز کشف رازشان
نازنینانند و زیبد نازشان
شرع بی تقلید میپذرفتهاند
بی محک آن نقد را بگرفتهاند
حکمت قرآن چو ضالهٔ مؤمنست
هر کسی در ضالهٔ خود موقنست
بخش ۸۰ – قصهٔ آن شخص کی اشتر ضالهٔ خود میجست و میپرسید
اشتری گم کردی و جُستیش چُست
چون بیابی چون ندانی کان تُست؟
ضاله چه بود ناقهٔ گم کردهای
از کفت بگریخته در پردهای
آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان
میدوی این سو و آن سو خشکلب
کاروان شد دور و نزدیکست شب
رخت مانده بر زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته بطوف
کای مسلمانان که دیدست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری
هر که بر گوید نشان از اشترم
مژدگانی میدهم چندین درم
باز میجویی نشان از هر کسی
ریش خندت میکند زین هر خسی
که اشتری دیدیم میرفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود
وآن دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وآن دگر گوید ز گر بی پشم بود
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان
بخش ۸۱ – متردد شدن در میان مذهبهای مخالف و بیرونشو و مخلص یافتن
همچنانک هر کسی در معرفت
میکند موصوف غیبی را صفت
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح
باحثی مر گفت او را کرده جرح
وآن دگر در هر دو طعنه میزند
وآن دگر از زرق جانی میکند
هر یک از ره این نشانها زان دهند
تا گمان آید که ایشان زان دهاند
این حقیقت دان نه حقاند این همه
نه به کلی گمرهانند این رمه
زانک بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید
گر نبودی در جهان نقدی روان
قلبها را خرج کردن کی توان
تا نباشد راست کی باشد دروغ
آن دروغ از راست میگیرد فروغ
بر امید راست کژ را میخرند
زهر در قندی رود آنگه خورند
گر نباشد گندم محبوبنوش
چه برد گندمنمای جو فروش
پس مگو کین جمله دمها باطلاند
باطلان بر بوی حق دام دلاند
پس مگو جمله خیالست و ضلال
بیحقیقت نیست در عالم خیال
حق شب قدرست در شبها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بود قدر ای جوان
نه همه شبها بود خالی از آن
در میان دلقپوشان یک فقیر
امتحان کن وانک حقست آن بگیر
مؤمن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتی
گرنه معیوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
پس بود کالاشناسی سخت سهل
چونک عیبی نیست چه نااهل و اهل
ور همه عیبست دانش سود نیست
چون همه چوبست اینجا عود نیست
آنک گوید جمله حقاند احمقیست
وانک گوید جمله باطل او شقیست
تاجران انبیا کردند سود
تاجران رنگ و بو کور و کبود
مینماید مار اندر چشم مال
هر دو چشم خویش را نیکو بمال
منگر اندر غبطهٔ این بیع و سود
بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
اندرین گردون مکرر کن نظر
زانک حق فرمود ثم ارجع بصر
بخش ۸۲ – امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر ببین هل من فطور
چونک گفتت کاندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیبجو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد
امتحانهای زمستان و خزان
تاب تابستان بهار همچو جان
بادها و ابرها و برقها
تا پدید آرد عوارض فرقها
تا برون آرد زمین خاکرنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیدست این خاک دژم
از خزانهٔ حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچ بردی شرح وا ده مو به مو
دزد یعنی خاک گوید هیچ هیچ
شحنه او را در کشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه بر آویزد کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیهها
ظاهر آید ز آتش خوف و رجا
آن بهاران لطف شحنهٔ کبریاست
و آن خزان تهدید و تخویف خداست
و آن زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زانک این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جانهاست
حق تعالی گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما مینهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعدهها انگیختست
بهر این نیک و بدی کآمیختست
چونک حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک میبایدش بگزیدهای
در حقایق امتحانها دیدهای
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسی ورا
واندر آب افکن میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسی شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسی ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید بدایهٔ بد سرش
بخش ۸۳ – شرح فایدهٔ حکایت آن شخص شتر جوینده
اشتری گم کردهای ای معتمد
هر کسی ز اشتر نشانت میدهد
تو نمیدانی که آن اشتر کجاست
لیک دانی کین نشانیها خطاست
وانک اشتر گم نکرد او از مری
همچو آن گم کرده جوید اشتری
که بلی من هم شتر گم کردهام
هر که یابد اجرتش آوردهام
تا در اشتر با تو انبازی کند
بهر طمع اشتر این بازی کند
او نشان کژ بنشناسد ز راست
لیک گفتت آن مقلد را عصاست
هرچه را گویی خطا بود آن نشان
او به تقلید تو میگوید همان
چون نشان راست گویند و شبیه
پس یقین گردد تو را لا ریب فیه
آن شفای جان رنجورت شود
رنگ روی و صحت و زورت شود
چشم تو روشن شود پایت دوان
جسم تو جان گردد و جانت روان
پس بگویی راست گفتی ای امین
این نشانیها بلاغ آمد مبین
فیه آیات ثقات بینات
این براتی باشد و قدر نجات
این نشان چون داد گویی پیش رو
وقت آهنگست پیشآهنگ شو
پی روی تو کنم ای راستگو
بوی بردی ز اشترم بنما که کو
پیش آنکس که نه صاحب اشتریست
کو درین جست شتر بهر مریست
زین نشان راست نفزودش یقین
جز ز عکس ناقهجوی راستین
بوی برد از جد و گرمیهای او
که گزافه نیست این هیهای او
اندرین اشتر نبودش حق ولی
اشتری گم کرده است او هم بلی
طمع ناقهٔ غیر روپوشش شده
آنچ ازو گم شد فراموشش شده
هر کجا او میدود این میدود
از طمع همدرد صاحب میشود
کاذبی با صادقی چون شد روان
آن دروغش راستی شد ناگهان
اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت
اشتر خود نیز آن دیگر بیافت
چون بدیدش یاد آورد آن خویش
بی طمع شد ز اشتر آن یار و خویش
آن مقلد شد محقق چون بدید
اشتر خود را که آنجا میچرید
او طلبکار شتر آن لحظه گشت
مینجستش تا ندید او را بدشت
بعد از آن تنهاروی آغاز کرد
چشم سوی ناقهٔ خود باز کرد
گفت آن صادق مرا بگذاشتی
تا باکنون پاس من میداشتی
گفت تا اکنون فسوسی بودهام
وز طمع در چاپلوسی بودهام
این زمان هم درد تو گشتم که من
در طلب از تو جدا گشتم به تن
از تو میدزدیدمی وصف شتر
جان من دید آن خود شد چشمپر
تا نیابیدم نبودم طالبش
مس کنون مغلوب شد زر غالبش
سیاتم شد همه طاعات شکر
هزل شد فانی و جد اثبات شکر
سیاتم چون وسیلت شد بحق
پس مزن بر سیاتم هیچ دق
مر تو را صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب صدقی گشود
صدق تو آورد در جستن تو را
جستنم آورد در صدقی مرا
تخم دولت در زمین میکاشتم
سخره و بیگار میپنداشتم
آن نبد بیگار کسبی بود چست
هر یکی دانه که کشتم صد برست
دزد سوی خانهای شد زیر دست
چون در آمد دید کان خانهٔ خودست
گرم باش ای سرد تا گرمی رسد
با درشتی ساز تا نرمی رسد
آن دو اشتر نیست آن یک اشترست
تنگ آمد لفظ معنی بس پرست
لفظ در معنی همیشه نارسان
زان پیمبر گفت قد کل لسان
نطق اصطرلاب باشد در حساب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
خاصه چرخی کین فلک زو پرهایست
آفتاب از آفتابش ذرهایست
بخش ۸۴ – بیان آنک در هر نفسی فتنهٔ مسجد ضرار هست
چون پدید آمد که آن مسجد نبود
خانهٔ حیلت بد و دام جهود
پس نبی فرمود کان را بر کنند
مطرحهٔ خاشاک و خاکستر کنند
صاحب مسجد چو مسجد قلب بود
دانهها بر دام ریزی نیست جود
گوشت اندر شست تو ماهیرباست
آنچنان لقمه نه بخشش نه سخاست
مسجد اهل قبا کان بد جماد
آنچ کفو او نبد راهش نداد
در جمادات این چنین حیفی نرفت
زد در آن ناکفو امیر داد نفت
پس حقایق را که اصل اصلهاست
دان که آنجا فرقها و فصلهاست
نه حیاتش چون حیات او بود
نه مماتش چون ممات او بود
گور او هرگز چو گور او مدان
خود چه گویم حال فرق آن جهان
بر محک زن کار خود ای مرد کار
تا نسازی مسجد اهل ضرار
بس در آن مسجدکنان تسخر زدی
چون نظر کردی تو خود زیشان بدی