مثنوی
بخش ۸۵ – حکایت هندو کی با یار خود جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست
چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد به مسکینی و درد
مؤذن آمد از یکی لفظی بجست
کای مؤذن بانگ کردی وقت هست
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه برو خود را بگو
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم به چَه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیبگویان بیشتر گم کرده راه
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت آن بر خود خرید
زانک نیم او ز عیبستان بدست
وآن دگر نیمش ز غیبستان بدست
چونک بر سر مر تو را ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را داروی اوست
چون شکسته گشت جای ارحمواست
گر همان عیبت نبود ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تخافوا از خدا نشنیدهای
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا بین که او را نام چیست
در جهان معروف بد علیای او
گشت معروفی بعکس ای وای او
تا نهای ایمن تو معروفی مجو
رو بشوی از خوف پس بنمای رو
تا نروید ریش تو ای خوب من
بر دگر سادهزنخ طعنه مزن
این نگر که مبتلا شد جان او
در چهی افتاد تا شد پند تو
تو نیفتادی که باشی پند او
زهر او نوشید تو خور قند او
بخش ۸۶ – قصد کردن غزان بکشتن یک مردی تا آن دگر بترسد
آن غزان ترک خونریز آمدند
بهر یغما بر دهی ناگه زدند
دو کس از اعیان آن ده یافتند
در هلاک آن یکی بشتافتند
دست بستندش که قربانش کنند
گفت ای شاهان و ارکان بلند
در چَه مرگم چرا میافکنید
از چه آخر تشنهٔ خون منید
چیست حکمت چه غرض در کشتنم
چون چنین درویشم و عریانتنم
گفت تا هیبت برین یارت زند
تا بترسد او و زر پیدا کند
گفت آخر او ز من مسکینترست
گفت قاصد کرده است او را زرست
گفت چون وهمست ما هر دو یکیم
در مقام احتمال و در شکیم
خود ورا بکشید اول ای شهان
تا بترسم من دهم زر را نشان
پس کرمهای الهی بین که ما
آمدیم آخر زمان در انتها
آخرین قرنها پیش از قرون
در حدیثست آخرون السابقون
تا هلاک قوم نوح و قوم هود
عارض رحمت بجان ما نمود
کشت ایشان را که ما ترسیم ازو
ور خود این بر عکس کردی وای تو
بخش ۸۷ – بیان حال خودپرستان و ناشکران در نعمت وجود انبیا و اولیا علیهم السلام
هر که زیشان گفت از عیب و گناه
وز دل چون سنگ وز جان سیاه
وز سبکداری فرمانهای او
وز فراغت از غم فردای او
وز هوس وز عشق این دنیای دون
چون زنان مر نفس را بودن زبون
وان فرار از نکتههای ناصحان
وان رمیدن از لقای صالحان
با دل و با اهل دل بیگانگی
با شهان تزویر و روبهشانگی
سیر چشمان را گدا پنداشتن
از حسدشان خفیه دشمن داشتن
گر پذیرد چیز تو گویی گداست
ورنه گویی زرق و مکرست و دغاست
گر در آمیزد تو گویی طامعست
ورنی گویی در تکبر مولعست
یا منافقوار عذر آری که من
ماندهام در نفقهٔ فرزند و زن
نه مرا پروای سر خاریدنست
نه مرا پروای دین ورزیدنست
ای فلان ما را بهمت یاد دار
تا شویم از اولیا پایان کار
این سخن نی هم ز درد و سوز گفت
خوابناکی هرزه گفت و باز خفت
هیچ چاره نیست از قوت عیال
از بن دندان کنم کسپ حلال
چه حلال ای گشته از اهل ضلال
غیر خونِ تو نمیبینم حلال
از خدا چارهستش و از قوت نی
چارهش است از دین و از طاغوت نی
ای که صبرت نیست از دنیای دون
صبر چون داری ز نعم الماهدون
ای که صبرت نیست از ناز و نعیم
صبر چون داری از الله کریم
ای که صبرت نیست از پاک و پلید
صبر چون داری از آن کین آفرید
کو خلیلی کو برون آمد ز غار
گفت هذا رب هان کو کردگار
من نخواهم در دو عالم بنگریست
تا نبینم این دو مجلس آن کیست
بی تماشای صفتهای خدا
گر خورم نان در گلو ماند مرا
چون گوارد لقمه بی دیدار او
بی تماشای گل و گلزار او
جز بر اومید خدا زین آب و خور
کی خورد یک لحظه غیر گاو و خر
آنک کالانعام بد بل هم اضل
گرچه پر مکرست آن گندهبغل
مکر او سرزیر و او سرزیر شد
روزگارک برد و روزش دیر شد
فکرگاهش کُند شد عقلش خرف
عمر شد چیزی ندارد چون الف
آنچ میگوید درین اندیشهام
آن هم از دستان آن نفسست هم
وآنچ میگوید غفورست و رحیم
نیست آن جز حیلهٔ نفس لئیم
ای ز غم مُرده که دست از نان تهیست
چون غفورست و رحیم این ترس چیست
بخش ۸۸ – شکایت گفتن پیرمردی به طبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را
گفت پیری مر طبیبی را که من
در زحیرم از دماغ خویشتن
گفت از پیریست آن ضعف دماغ
گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ
گفت از پیریست ای شیخ قدیم
گفت پشتم درد میآید عظیم
گفت از پیریست ای شیخ نزار
گفت هر چه میخورم نبود گوار
گفت ضعف معده هم از پیریست
گفت وقت دم مرا دمگیریست
گفت آری انقطاع دم بود
چون رسد پیری دو صد علت شود
گفت ای احمق برین بر دوختی
از طبیبی تو همین آموختی
ای مدمغ عقلت این دانش نداد
که خدا هر رنج را درمان نهاد
تو خر احمق ز اندکمایگی
بر زمین ماندی ز کوتهپایگی
پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت
این غضب وین خشم هم از پیریست
چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف
خویشتنداری و صبرت شد ضعیف
بر نتابد دو سخن زو هی کند
تاب یک جرعه ندارد قی کند
جز مگر پیری که از حقست مست
در درون او حیات طیبهست
از برون پیرست و در باطن صبی
خود چه چیزست آن ولی و آن نبی
گر نه پیدااند پیش نیک و بد
چیست با ایشان خسان را این حسد
ور نمیدانندشان علم الیقین
چیست این بغض و حیلسازی و کین
ور بدانندی جزای رستخیز
چون زنندی خویش بر شمشیر تیز
بر تو میخندد مبین او را چنان
صد قیامت در درونستش نهان
دوزخ و جنت همه اجزای اوست
هرچه اندیشی تو او بالای اوست
هرچه اندیشی پذیرای فناست
آنک در اندیشه ناید آن خداست
بر در این خانه گستاخی ز چیست
گر همیدانند کاندر خانه کیست
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
در جفای اهل دل جد میکنند
آن مجازست این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کان اندرون اولیاست
سجدهگاه جمله است آنجا خداست
تا دل مرد خدا نآمد به درد
هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد
قصد جنگ انبیا میداشتند
جسم دیدند آدمی پنداشتند
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان
آن نشانیها همه چون در تو هست
چون تو زیشانی کجا خواهی برست
بخش ۸۹ – قصهٔ جوحی و آن کودک کی پیش جنازهٔ پدر خویش نوحه میکرد
کودکی در پیش تابوت پدر
زار مینالید و بر میکوفت سر
کای پدر آخر کجاات میبرند
تا تو را در زیر خاکی آورند
میبرندت خانهای تنگ و زحیر
نی درو قالی و نه در وی حصیر
نی چراغی در شب و نه روز نان
نه درو بوی طعام و نه نشان
نی درش معمور نی بر بام راه
نی یکی همسایه کو باشد پناه
چشم تو که بوسهگاه خلق بود
چون شود در خانهٔ کور و کبود
خانهٔ بیزینهار و جای تنگ
که درو نه روی میماند نه رنگ
زین نسق اوصاف خانه میشمرد
وز دو دیده اشک خونین میفشرد
گفت جوحی با پدر ای ارجمند
والله این را خانهٔ ما میبرند
گفت جوحی را پدر ابله مشو
گفت ای بابا نشانیها شنو
این نشانیها که گفت او یک بیک
خانهٔ ما راست بی تردید و شک
نه حصیر و نه چراغ و نه طعام
نه درش معمور و نه صحن و نه بام
زین نمط دارند بر خود صد نشان
لیک کی بینند آن را طاغیان
خانهٔ آن دل که ماند بی ضیا
از شعاع آفتاب کبریا
تنگ و تاریکست چون جان جهود
بی نوا از ذوق سلطان ودود
نه در آن دل تافت نور آفتاب
نه گشاد عرصه و نه فتح باب
گور خوشتر از چنین دل مر تو را
آخر از گور دل خود برتر آ
زندهای و زندهزاد ای شوخ و شنگ
دم نمیگیرد تو را زین گور تنگ
یوسف وقتی و خورشید سما
زین چه و زندان بر آ و رو نما
یونست در بطن ماهی پخته شد
مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او بتسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح آیت روز الست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان
بشنو این تسبیحهای ماهیان
هر که دید الله را اللهیست
هر که دید آن بحر را آن ماهیست
این جهان دریاست و تن ماهی و روح
یونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد از ماهی رهید
ورنه در وی هضم گشت و ناپدید
ماهیان جان درین دریا پرند
تو نمیبینی که کوری ای نژند
بر تو خود را میزنند آن ماهیان
چشم بگشا تا ببینیشان عیان
ماهیان را گر نمیبینی پدید
گوش تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن جان تسبیحات تست
صبر کن کانست تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط آن سو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت
تا ز لالا میگریزی وصل نیست
زانک لالا را ز شاهد فصل نیست
تو چه دانی ذوق صبر ای شیشهدل
خاصه صبر از بهر آن نقش چگل
مرد را ذوق از غزا و کر و فر
مر مخنث را بود ذوق از ذکر
جز ذکر نه دین او و ذکر او
سوی اسفل برد او را فکر او
گر برآید تا فلک از وی مترس
کو به عشق سفل آموزید درس
او به سوی سفل میراند فرس
گرچه سوی علو جنباند جرس
از علمهای گدایان ترس چیست
کان علمها لقمهٔ نان را رهیست
بخش ۹۰ – ترسیدن کودک از آن شخص صاحب جثه و گفتن آن شخص کی ای کودک مترس کی من نامردم
کنگ زفتی کودکی را یافت فرد
زرد شد کودک ز بیم قصد مرد
گفت ایمن باش ای زیبای من
که تو خواهی بود بر بالای من
من اگر هولم مخنث دان مرا
همچو اشتر بر نشین میران مرا
صورت مردان و معنی این چنین
از برون آدم درون دیو لعین
آن دهل را مانی ای زفت چو عاد
که برو آن شاخ را میکوفت باد
روبهی اشکار خود را باد داد
بهر طبلی همچو خیک پر ز باد
چون ندید اندر دهل او فربهی
گفت خوکی به ازین خیک تهی
روبهان ترسند ز آواز دهل
عاقلش چندان زند که لا تقل
بخش ۹۱ – قصهٔ تیراندازی و ترسیدن او از سواری کی در بیشه میرفت
یک سواری با سلاح و بس مهیب
میشد اندر بیشه بر اسپی نجیب
تیراندازی بحکم او را بدید
پس ز خوف او کمان را در کشید
تا زند تیری سوارش بانگ زد
من ضعیفم گرچه زفتستم جسد
هان و هان منگر تو در زفتی من
که کمم در وقت جنگ از پیرزن
گفت رو که نیک گفتی ورنه نیش
بر تو میانداختم از ترس خویش
بس کسان را کآلت پیگار کشت
بی رجولیت چنان تیغی به مشت
گر بپوشی تو سلاح رستمان
رفت جانت چون نباشی مرد آن
جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر
هر که بی سر بود ازین شه برد سر
آن سلاحت حیله و مکر توست
هم ز تو زایید و هم جان تو خست
چون نکردی هیچ سودی زین حیل
ترک حیلت کن که پیش آید دول
چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن
ترک فن گو میطلب رب المنن
چون مبارک نیست بر تو این علوم
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
چون ملایک گو که لا علم لنا
یا الهی غیر ما علمتنا
بخش ۹۲ – قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را
یک عرابی بار کرده اشتری
دو جوال زفت از دانه پری
او نشسته بر سر هر دو جوال
یک حدیثانداز کرد او را سؤال
از وطن پرسید و آوردش بگفت
واندر آن پرسش بسی درها بسفت
بعد از آن گفتش که این هر دو جوال
چیست آکنده بگو مصدوق حال
گفت اندر یک جوالم گندمست
در دگر ریگی نه قوت مردمست
گفت تو چون بار کردی این رمال
گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لغوب
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
کش بر اشتر بر نشاند نیکمرد
باز گفتش ای حکیم خوشسخن
شمهای از حال خود هم شرح کن
این چنین عقل و کفایت که توراست
تو وزیری یا شهی بر گوی راست
گفت این هر دو نیم از عامهام
بنگر اندر حال و اندر جامهام
گفت اشتر چند داری چند گاو
گفت نه این و نه آن ما را مکاو
گفت رختت چیست باری در دکان
گفت ما را کو دکان و کو مکان
گفت پس از نقد پرسم نقد چند
که توی تنهارو و محبوبپند
کیمیای مس عالم با تو است
عقل و دانش را گهر توبرتو است
گفت والله نیست یا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه تن برهنه میدوم
هر که نانی میدهد آنجا روم
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شومست بر اهل زمن
یا تو آن سو رو من این سو میدوم
ور تو را ره پیش من وا پس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
به بود زین حیلههای مردهریگ
احمقیام بس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی بی فیض نور ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظن و شک
حکمت دینی پرد فوق فلک
زوبعان زیرک آخر زمان
بر فزوده خویش بر پیشینیان
حیلهآموزان جگرها سوخته
فعلها و مکرها آموخته
صبر و ایثار و سخای نفس و جود
باد داده کان بود اکسیر سود
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزنها و لشکر شه شود
تا بماند شاهی او سرمدی
همچو عز ملک دین احمدی
بخش ۹۳ – کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا
هم ز ابراهیم ادهم آمدست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف
بر گزید آن فقر بس باریکحرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
میزند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
شیخ چون شیرست و دلها بیشهاش
چون رجا و خوف در دلها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بی حاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهرست
که خدا زیشان نهان را ساترست
پیش اهل دل ادب بر باطنست
زانک دلشان بر سرایر فاطنست
تو بعکسی پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللهیی
سوزن زر در لب هر ماهیی
سر بر آوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر
این نشان ظاهرست این هیچ نیست
تا بباطن در روی بینی تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلک آن مغزست و این عالم چو پوست
بر نمیداری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علی وجه ابی
بهر این بو گفت احمد در عظات
دائما قرة عینی فی الصلوة
پنج حس با همدگر پیوستهاند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
قوت یک قوت باقی شود
ما بقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس میشود
حسها را ذوق مونس میشود
بخش ۹۴ – آغاز منور شدن عارف بنور غیببین
چون یکی حس در روش بگشاد بند
ما بقی حسها همه مبدل شوند
چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حسها پدید
چون ز جو جست از گله یک گوسفند
پس پیاپی جمله زان سو برجهند
گوسفندان حواست را بران
در چرا از اخرج المرعی چران
تا در آنجا سنبل و ریحان چرند
تا به گلزار حقایق ره برند
هر حست پیغامبر حسها شود
تا یکایک سوی آن جنت رود
حسها با حس تو گویند راز
بی حقیقت بی زبان و بی مجاز
کین حقیقت قابل تاویلهاست
وین توهم مایه تخییلهاست
آن حقیقت را که باشد از عیان
هیچ تاویلی نگنجد در میان
چونک هر حس بندهٔ حس تو شد
مر فلکها را نباشد از تو بد
چونک دعویی رود در ملک پوست
مغز آن کی بود قشر آن اوست
چون تنازع در فتد در تنگ کاه
دانه آن کیست آن را کن نگاه
پس فلک قشرست و نور روح مغز
این پدیدست آن خفی زین رو ملغز
جسم ظاهر، روح مخفی آمدست
جسم همچون آستین جان همچو دست
باز عقل از روح مخفیتر پرد
حس سوی روح زوتر ره برد
جنبشی بینی بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است
تا که جنبشهای موزون سر کند
جنبش مس را به دانش زر کند
زان مناسب آمدن افعال دست
فهم آید مر تو را که عقل هست
روح وحی از عقل پنهانتر بود
زانک او غیبیست او زان سر بود
عقل احمد از کسی پنهان نشد
روح وحیش مدرک هر جان نشد
روح وحیی را مناسبهاست نیز
در نیابد عقل کان آمد عزیز
گه جنون بیند گهی حیران شود
زانک موقوفست تا او آن شود
چون مناسبهای افعال خضر
عقل موسی بود در دیدش کدر
نامناسب مینمود افعال او
پیش موسی چون نبودش حال او
عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کیست ای ارجمند
علم تقلیدی بود بهر فروخت
چون بیابد مشتری خوش بر فروخت
مشتری علم تحقیقی حقست
دایما بازار او با رونقست
لب ببسته مست در بیع و شری
مشتری بی حد که الله اشتری
درس آدم را فرشته مشتری
محرم درسش نه دیوست و پری
آدم انبئهم باسما درس گو
شرح کن اسرار حق را مو به مو
آنچنان کس را که کوتهبین بود
در تلون غرق و بی تمکین بود
موش گفتم زانک در خاکست جاش
خاک باشد موش را جای معاش
راهها داند ولی در زیر خاک
هر طرف او خاک را کردست چاک
نفس موشی نیست الا لقمهرند
قدر حاجت موش را عقلی دهند
زانک بی حاجت خداوند عزیز
مینبخشد هیچ کس را هیچ چیز
گر نبودی حاجت عالم زمین
نافریدی هیچ رب العالمین
وین زمین مضطرب محتاج کوه
گر نبودی نافریدی پر شکوه
ور نبودی حاجت افلاک هم
هفت گردون ناوریدی از عدم
آفتاب و ماه و این استارگان
جز به حاجت کی پدید آمد عیان
پس کمند هستها حاجت بود
قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بیفزا حاجت ای محتاج زود
تا بجوشد در کرم دریای جود
این گدایان بر ره و هر مبتلا
حاجت خود مینماید خلق را
کوری و شلی و بیماری و درد
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد
هیچ گوید نان دهید ای مردمان
که مرا مالست و انبارست و خوان
چشم ننهادست حق در کورموش
زانک حاجت نیست چشمش بهر نوش
میتواند زیست بی چشم و بصر
فارغست از چشم او در خاک تر
جز بدزدی او برون ناید ز خاک
تا کند خالق از آن دزدیش پاک
بعد از آن پر یابد و مرغی شود
چون ملایک جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شکر خدا
او بر آرد همچو بلبل صد نوا
کای رهاننده مرا از وصف زشت
ای کننده دوزخی را تو بهشت
در یکی پیهی نهی تو روشنی
استخوانی را دهی سمع ای غنی
چه تعلق آن معانی را به جسم
چه تعلق فهم اشیا را به اسم
لفظ چون وکرست و معنی طایرست
جسم جوی و روح آب سایرست
او روانست و تو گویی واقفست
او دوانست و تو گویی عاکفست
گر نبینی سیر آب از چاکها
چیست بر وی نو به نو خاشاکها
هست خاشاک تو صورتهای فکر
نو بنو در میرسد اشکال بکر
روی آب و جوی فکر اندر روش
نیست بی خاشاک محبوب و وحش
قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زانک آب از باغ میآید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر جوی و این سیر نبات
آب چون انبُهتر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون بغایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
چون بغایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجید اندرو الا که آب