مثنوی

آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد (95-2)

بخش ۹۵ – طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را

 

آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد
کو بدست و نیست بر راه رشاد

شارب خمرست و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث

آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار

دور ازو و دور از آن اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او

این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال تست برگردان ورق

این نباشد ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک

نیست دون القلتین و حوض خرد
که تواند قطره‌ایش از کار برد

آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودیست گو می‌ترس از آن

نفس نمرودست و عقل و جان خلیل
روح در عینست و نفس اندر دلیل

این دلیل راه ره‌رو را بود
کو بهر دم در بیابان گم شود

واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ

گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال

بهر طفل نو، پدر تی‌تی کند
گرچه عقلش هندسهٔ گیتی کند

کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او

از پی تعلیم آن بسته‌دهن
از زبان خود برون باید شدن

در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن

پس همه خلقان چو طفلان ویند
لازمست این پیر را در وقت پند

آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را

گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز

حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی بر کند

نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما

کفر را حدست و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران

پیش بی حد هرچه محدودست لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست

کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست
زانک او مغزست و این دو رنگ و پوست

این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت

پس سر این تن حجاب آن سرست
پیش آن سر این سر تن کافرست

کیست کافر غافل از ایمان شیخ
کیست مرده بی خبر از جان شیخ

جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون

جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه زان رو که فزون دارد خبر

پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک

وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تو تحیر را بهل

زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزونترست از بودشان

ورنه بهتر را سجود دون‌تری
امر کردن هیچ نبود در خوری

کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار

جان چو افزون شد گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها

مرغ و ماهی و پری و آدمی
زانک او بیشست و ایشان در کمی

ماهیان سوزن‌گر دلقش شوند
سوزنان را رشته‌ها تابع بوند

چون نفاذ امر شیخ آن میر دید (96-2)

بخش ۹۶ – بقیهٔ قصهٔ ابراهیم ادهم بر لب آن دریا

 

چون نفاذ امر شیخ آن میر دید
ز آمد ماهی شدش وجدی پدید

گفت اه ماهی ز پیران آگهست
شه تنی را کو لعین درگهست

ماهیان از پیر آگه ما بعید
ما شقی زین دولت و ایشان سعید

سجده کرد و رفت گریان و خراب
گشت دیوانه ز عشق فتح باب

پس تو ای ناشسته‌رو در چیستی
در نزاع و در حسد با کیستی

با دم شیری تو بازی می‌کنی
بر ملایک ترک‌تازی می‌کنی

بد چه می‌گویی تو خیر محض را
هین ترفع کم شمر آن خفض را

بد چه باشد مس محتاج مهان
شیخ کی بود کیمیای بی‌کران

مس اگر از کیمیا قابل نبد
کیمیا از مس هرگز مس نشد

بد چه باشد سرکشی آتش‌عمل
شیخ کی بود عین دریای ازل

دایم آتش را بترسانند از آب
آب کی ترسید هرگز ز التهاب

در رخ مه عیب‌بینی می‌کنی
در بهشتی خارچینی می‌کنی

گر بهشت اندر روی تو خارجو
هیچ خار آنجا نیابی غیر تو

می‌بپوشی آفتابی در گلی
رخنه می‌جویی ز بدر کاملی

آفتابی که بتابد در جهان
بهر خفاشی کجا گردد نهان

عیبها از رد پیران عیب شد
غیبها از رشک ایشان غیب شد

باری ار دوری ز خدمت یار باش
در ندامت چابک و بر کار باش

تا از آن راهت نسیمی می‌رسد
آب رحمت را چه بندی از حسد

گرچه دوری دور می‌جنبان تو دم
حیث ما کنتم فولوا وجهکم

چون خری در گل فتد از گام تیز
دم بدم جنبد برای عزم خیز

جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش

حس تو از حس خر کمتر بدست
که دل تو زین وحلها بر نجست

در وحل تاویل و رخصت می‌کنی
چون نمی‌خواهی کز آن دل بر کنی

کین روا باشد مرا من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم

خود گرفتستت تو چون کفتار کور
این گرفتن را نبینی از غرور

می‌گوند اینجایگه کفتار نیست
از برون جویید کاندر غار نیست

این همی‌گویند و بندش می‌نهند
او همی‌گوید ز من بی آگهند

گر ز من آگاه بودی این عدو
کی ندا کردی که آن کفتار کو

آن یکی می‌گفت در عهد شعیب (97-2)

بخش ۹۷ – دعوی کردن آن شخص کی خدای تعالی مرا نمی‌گیرد به گناه و جواب گفتن شعیب علیه السلام مرورا

آن یکی می‌گفت در عهد شعیب
که خدا از من بسی دیدست عیب

چند دید از من گناه و جرمها
وز کرم یزدان نمی‌گیرد مرا

حق تعالی گفت در گوش شعیب
در جواب او فصیح از راه غیب

که بگفتی چند کردم من گناه
وز کرم نگرفت در جرمم اله

عکس می‌گویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه

چند چندت گیرم و تو بی‌خبر
در سلاسل مانده‌ای پا تا به سر

زنگِ توبرتوت ای دیگ سیاه
کرد سیمای درونت را تباه

بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد تا کور شد ز اسرارها

گر زند آن دود بر دیگ نوی
آن اثر بنماید ار باشد جوی

زانک هر چیزی به ضد پیدا شود
بر سپیدی آن سیه رسوا شود

چون سیه شد دیگ پس تاثیر دود
بعد ازین بر وی که بیند زود زود

مرد آهنگر که او زنگی بود
دود را با روش هم‌رنگی بود

مرد رومی کو کند آهنگری
رویش ابلق گردد از دودآوری

پس بداند زود تاثیر گناه
تا بنالد زود گوید ای اله

چون کند اصرار و بد پیشه کند
خاک اندر چشم اندیشه کند

توبه نندیشد دگر شیرین شود
بر دلش آن جرم تا بی‌دین شود

آن پشیمانی و یا رب رفت ازو
شست بر آیینه زنگ پنج تو

آهنش را زنگها خوردن گرفت
گوهرش را زنگ کم کردن گرفت

چون نویسی کاغذ اسپید بر
آن نبشته خوانده آید در نظر

چون نویسی بر سر بنوشته خط
فهم ناید خواندنش گردد غلط

کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد
هر دو خط شد کور و معنیی نداد

ور سِیُم باره نویسی بر سرش
پس سیه کردی چو جان پر شرش

پس چه چاره جز پناه چاره‌گر
ناامیدی مس و اکسیرش نظر

ناامیدیها به پیش او نهید
تا ز درد بی‌دوا بیرون جهید

چون شعیب این نکته‌ها با وی بگفت
زان دم جان در دل او گل شکفت

جان او بشنید وحی آسمان
گفت اگر بگرفت ما را کو نشان

گفت یا رب دفع من می‌گوید او
آن گرفتن را نشان می‌جوید او

گفت ستارم نگویم رازهاش
جز یکی رمز از برای ابتلاش

یک نشان آنک می‌گیرم ورا
آنک طاعت دارد و صوم و دعا

وز نماز و از زکات و غیر آن
لیک یک ذره ندارد ذوق جان

می‌کند طاعات و افعال سنی
لیک یک ذره ندارد چاشنی

طاعتش نغزست و معنی نغز نی
جوزها بسیار و در وی مغز نی

ذوق باید تا دهد طاعات بر
مغز باید تا دهد دانه شجر

دانهٔ بی‌مغز کی گردد نهال
صورت بی‌جان نباشد جز خیال

آن خبیث از شیخ می‌لایید ژاژ (98-2)

بخش ۹۸ – بقیهٔ قصهٔ طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ

 

آن خبیث از شیخ می‌لایید ژاژ
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ

که منش دیدم میان مجلسی
او ز تقوی عاریست و مفلسی

ورکه باور نیستت خیز امشبان
تا ببینی فسق شیخت را عیان

شب ببردش بر سر یک روزنی
گفت بنگر فسق و عشرت کردنی

بنگر آن سالوس روز و فسق شب
روز همچون مصطفی شب بولهب

روز عبدالله او را گشته نام
شب نعوذ بالله و در دست جام

دید شیشه در کف آن پیر پر
گفت شیخا مر تو را هم هست غر

تو نمی‌گفتی که در جام شراب
دیو می‌میزد شتابان نا شتاب

گفت جامم را چنان پر کرده‌اند
کاندرو اندر نگنجد یک سپند

بنگر اینجا هیچ گنجد ذره‌ای
این سخن را کژ شنیده غره‌ای

جام ظاهر خمر ظاهر نیست این
دور دار این را ز شیخ غیب‌بین

جام می هستی شیخست ای فلیو
کاندرو اندر نگنجد بول دیو

پر و مالامال از نور حقست
جام تن بشکست نور مطلقست

نور خورشید ار بیفتد بر حدث
او همان نورست نپذیرد خبث

شیخ گفت این خود نه جامست و نه می
هین بزیر آ منکرا بنگر بوی

آمد و دید انگبین خاص بود
کور شد آن دشمن کور و کبود

گفت پیر آن دم مرید خویش را
رو برای من بجو می ای کیا

که مرا رنجیست مضطر گشته‌ام
من ز رنج از مخمصه بگذشته‌ام

در ضرورت هست هر مردار پاک
بر سر منکر ز لعنت باد خاک

گرد خمخانه بر آمد آن مرید
بهر شیخ از هر خمی او می‌چشید

در همه خمخانه‌ها او می ندید
گشته بد پر از عسل خم نبید

گفت ای رندان چه حالست این چه کار
هیچ خمی در نمی‌بینم عقار

جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
چشم گریان دست بر سر می‌زدند

در خرابات آمدی شیخ اجل
جمله میها از قدومت شد عسل

کرده‌ای مبدل تو می را از حدث
جان ما را هم بدل کن از خبث

گر شود عالم پر از خون مال‌مال
کی خورد بندهٔ خدا الا حلال

عایشه روزی به پیغامبر بگفت (99-2)

بخش ۹۹ – گفتن عایشه رضی‌الله عنها مصطفی را علیه‌السلام کی تو بی مصلی به هر جا نماز می‌کنی، چونست؟

 

عایشه روزی به پیغامبر بگفت
یا رسول‌الله تو پیدا و نهفت

هر کجا یابی نمازی می‌کنی
می‌دود در خانه ناپاک و دنی

گرچه می‌دانی که هر طفل پلید
کرد مستعمل به هرجا که رسید

گفت پیغامبر که از بهر مهان
حق نجس را پاک گرداند، بدان

سجده‌گاهم را از آن رو لطف حق
پاک گردانید تا هفتم طبق

هان و هان ترک حسد کن با شهان
ور نه ابلیسی شوی اندر جهان

کاو اگر زهری خورَد شهدی شود
تو اگر شهدی خوری زهری بود

کاو بدل گشت و بدل شد کار او
لطف گشت و نور شد هر نارِ او

قوّت حق بود مر بابیل را
ور نه مرغی چون کُشد مر پیل را‌؟

لشکری را مرغکی چندی شکست
تا بدانی کان صلابت از حقست

گر تو را وسواس آید زین قبیل
رو بخوان تو سورهٔ اصحاب فیل

ور کنی با او مری و همسری
کافرم دان گر تو زیشان سر بری

موشکی در کفْ مهارِ اشتری (100-2)

بخش ۱۰۰ – کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود

 

موشکی در کفْ مهارِ اشتری
در ربود و شد روان او از مُری

اُشتر از چُستی که با او شد روان
موش غَرّه شد که هستم پهلوان‌‌!

بر شتر زد پرتوِ اندیشه‌اش
گفت بنمایم تو را تو باش خوش!

تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کاندرو گشتی زبونْ پیلِ سِتُرگ

موش آنجا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت

این توقف چیست؟ حیرانی چرا‌؟
پا بنه، مردانه اندر جو در آ

تو قلاوزی و پیش‌آهنگِ من‌‌‌!
درمیانِ ره مباش و تن مزن

گفت این آبِ شگرفست و عمیق
من همی‌ترسم ز غرقاب ای رفیق

گفت اشتر تا ببینم حد آب‌‌؟!
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب

گفت تا زانوست آب ای کورموش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش‌‌؟

گفت مورِ تست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرقهاست

گر تو را تا زانو است ای پُر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر

گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر

تو مُری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن

گفت توبه کردم از بهر خدا
بگذران زین آب مهلک مر مرا

رحم آمد مر شتر را گفت هین
برجه و بر کودبانِ من نشین

این گذشتن شد مسلم مر مرا
بگذرانم صد هزاران چون تو را

چون پیمبر نیستی پس رو به راه
تا رسی از چاهْ روزی سوی جاه

تو رعیت باش چون سلطان نه‌ای
خود مران، چون مرد کشتیبان نه‌ای

چون نه‌ای کامل دکان تنها مگیر
دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر

انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش

ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکین‌وار گو

ابتدای کبر و کین از شهوت است
راسخیِ شهوتت از عادت است

چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی که‌ت واکشد

چونک تو گِل‌خوار گشتی هر که‌او
واکشد از گِل تو را، باشد عدو

بت‌پرستان چونک گرد بت تنند
مانعانِ راهِ خود را دشمن‌اند

چونک کرد ابلیس خو با سروری
دید آدم را حقیر او از خری

که به از من سروَری دیگر بوَد‌؟!
تا که او مسجود چون من کس شود‌؟!‌

سروری زهرست جز آن روح را
کاو بود تریاق‌لانی ز ابتدا

کوه اگر پر مار شد باکی مدار
کاو بوَد اندر درون تریاق‌زار

سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت شود خصم قدیم

چون خلاف خوی تو گوید کسی
کینه‌ها خیزد تو را با او بسی

که مرا از خوی من بر می‌کند
خویش را بر من چو سرور می‌کند

چون نباشد خوی بد سرکش درو
کی فروزد از خلافْ آتش درو‌؟

با مخالفْ او مدارایی کُند
در دلِ او خویش را جایی کُند

زانک خوی بد نگشته‌ست استوار
مور شهوت شد ز عادت همچو مار

مار شهوت را بکُش در ابتلا
ورنه اینک گشت مارَت اژدها

لیک هر کس مور بیند مار خویش
تو ز صاحب‌دل کن استفسار خویش

تا نشد زر مس نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم

خدمت اکسیر کن مس‌وار تو
جور می‌کش ای دل از دلدار تو

کیست دلدار‌؟ اهل دل، نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان

عیب کم گو بندهٔ الله را
متهم کم کن به دزدی شاه را

بود درویشی درون کشتیی (101-2)

بخش ۱۰۱ – کرامات آن درویش کی در کشتی متهمش کردند

 

بود درویشی درون کشتیی
ساخته از رخت مردی پشتیی

یاوه‌شد همیان زر او خفته بود
جمله را جستند و او را هم نمود

کاین فقیر خفته را جوییم هم
کرد بیدارش ز غم صاحب‌درم

که درین کشتی حرمدان گم شده‌ست
جمله را جُستیم نتوانی تو رَست

دلق بیرون‌کن برهنه شو ز دلق
تا ز تو فارغ شود اوهام خلق

گفت یا رب مر غلامت را خسان
متهم کردند فرمان در رسان

چون به‌درد آمد دل درویش از آن
سر برون کردند هر سو در زمان

صد هزاران ماهی از دریای ژرف
در دهان هر یکی دُری شگرف

صد هزاران ماهی از دریای پر
در دهانِ هر یکی دُر و چه دُر

هر یکی دُری خراجِ مُلکتی
کز الهست این ندارد شرکتی

دُر چند انداخت در کشتی و جَست
مر هوا را ساخت کرسی و نشست

خوش مربع چون شهان بر تخت خویش
او فراز اوج و کشتی‌اش به‌پیش

گفت رو کشتی شما را حق مرا
تا نباشد با شما دزد گدا

تا که را باشد خسارت زین فراق‌‌؟!
من خوشم جفت حق و با خلق طاق

نه مرا او تهمت دزدی نهد
نه مهارم را به غمازی دهد

بانگ کردند اهل کشتی کای همام
از چه دادندت چنین عالی‌مقام‌‌؟

گفت از تهمت نهادن بر فقیر‌‌‌‌!
وز حق‌آزاری پی چیزی حقیر‌‌‌‌‌‌‌!

حاش لله بل ز تعظیم شهان
که نبودم در فقیران بدگمان

آن فقیرانِ لطیفِ خوش‌نفس
کز پی تعظیمشان آمد عبس

آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست
بل پی آن که به جز حق هیچ نیست

متهم چون دارم آنها را که حق‌
کرد امینِ مخزنِ هفتم طبق

متهم نفس است نی عقل شریف
متهم حس است نه نور لطیف

نفس سوفسطایی آمد می‌زنش
کش زدن سازد نه حجت گفتنش

معجزه بیند فروزد آن زمان
بعد از آن گوید خیالی بود آن

ور حقیقت بود آن دید عجب
چون مقیم چشم نامد روز و شب

آن مقیم چشم پاکان می‌بود
نی قرین چشم حیوان می‌شود

کان عجب زین حس دارد عار و ننگ
کی بود طاووس اندر چاهِ تنگ‌‌‌‌؟!‌

تا نگویی مر مرا بسیارگو
من ز صد یک گویم و آن همچو مو

صوفیان بر صوفیی شنعه زدند (102-2)

بخش ۱۰۲ – تشنیع صوفیان بر آن صوفی کی پیش شیخ بسیار می‌گوید

 

 

صوفیان بر صوفیی شنعه زدند
پیش شیخ خانقاهی آمدند

شیخ را گفتند داد جان ما
تو ازین صوفی بجو ای پیشوا

گفت آخر چه گله‌ست ای صوفیان
گفت این صوفی سه خو دارد گران

در سخن بسیارگو همچون جرس
در خورش افزون خورد از بیست کس

ور بخسپد هست چون اصحاب کهف
صوفیان کردند پیش شیخ زحف

شیخ رو آورد سوی آن فقیر
که ز هر حالی که هست اوساط گیر

در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد ز اعتدال اخلاطها

گر یکی خلطی فزون شد از عرض
در تن مردم پدید آید مرض

بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت

نطق موسی بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک

آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو تو مکثری هذا فراق

موسیا بسیارگویی دور شو
ور نه با من گنگ باش و کور شو

ور نرفتی وز ستیزه شسته‌ای
تو به معنی رفته‌ای بگسسته‌ای

چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز

ور نرفتی خشک خنبان می‌شوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی

رو بر آنها که هم‌جفت توند
عاشقان و تشنهٔ گفت توند

پاسبان بر خوابناکان بر فزود
ماهیان را پاسبان حاجت نبود

جامه‌پوشان را نظر بر گازرست
جان عریان را تجلی زیورست

یا ز عریانان به یکسو باز رو
یا چو ایشان فارغ از تنجامه شو

ور نمی‌توانی که کل عریان شوی
جامه کم کن تا ره اوسط روی

پس فقیر آن شیخ را احوال گفت (103-2)

بخش ۱۰۳ – عذر گفتن فقیر به شیخ

 

 

پس فقیر آن شیخ را احوال گفت
عذر را با آن غرامت کرد جفت

مر سؤال شیخ را داد او جواب
چون جوابات خضر خوب و صواب

آن جوابات سؤالات کلیم
کش خضر بنمود از رب علیم

گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد
از پی هر مشکلش مفتاح داد

از خضر درویش هم میراث داشت
در جواب شیخ همت بر گماشت

گفت راه اوسط ارچه حکمتست
لیک اوسط نیز هم با نسبتست

آب جو نسبت باشتر هست کم
لیک باشد موش را آن همچو یم

هر که را باشد وظیفه چار نان
دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن

ور خورد هر چار دور از اوسط است
او اسیر حرص مانند بط است

هر که او را اشتها ده نان بود
شش خورد می‌دان که اوسط آن بود

چون مرا پنجاه نان هست اشتها
مر تو را شش گرده هم‌دستیم نی

تو به ده رکعت نماز آیی ملول
من به پانصد در نیایم در نحول

آن یکی تا کعبه حافی می‌رود
وین یکی تا مسجد از خود می‌شود

آن یکی در پاک‌بازی جان بداد
وین یکی جان کند تا یک نان بداد

این وسط در با نهایت می‌رود
که مر آن را اول و آخر بود

اول و آخر بباید تا در آن
در تصور گنجد اوسط یا میان

بی‌نهایت چون ندارد دو طرف
کی بود او را میانه منصرف

اول و آخر نشانش کس نداد
گفت لو کان له البحر مداد

هفت دریا گر شود کلی مداد
نیست مر پایان شدن را هیچ امید

باغ و بیشه گر بود یکسر قلم
زین سخن هرگز نگردد هیچ کم

آن همه حبر و قلم فانی شود
وین حدیث بی‌عدد باقی بود

حالت من خواب را ماند گهی
خواب پندارد مر آن را گم‌رهی

چشم من خفته دلم بیدار دان
شکل بی‌کار مرا بر کار دان

گفت پیغامبر که عینای تنام
لا ینام قلبی عن رب الانام

چشم تو بیدار و دل خفته بخواب
چشم من خفته دلم در فتح باب

مر دلم را پنج حس دیگرست
حس دل را هر دو عالم منظرست

تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه

بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ
عین مشغولی مرا گشته فراغ

پای تو در گِل، مرا گِل گشته گُل
مر تو را ماتم مرا سور و دهل

در زمینم با تو ساکن در محل
می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل

همنشینت من نیم سایهٔ من است
برتر از اندیشه‌ها پایهٔ من است

زانک من ز اندیشه‌ها بگذشته‌ام
خارج اندیشه پویان گشته‌ام

حاکم اندیشه‌ام محکوم نی
زانک بنّا حاکم آمد بر بنا

جمله خلقان سخرهٔ اندیشه‌اند
زان سبب خسته دل و غم‌پیشه‌اند

قاصدا خود را به اندیشه دهم
چون بخواهم از میانشان بر جهم

من چو مرغ اوجم اندیشه مگس
کی بود بر من مگس را دست‌رس

قاصدا زیر آیم از اوج بلند
تا شکسته‌پایگان بر من تنند

چون ملالم گیرد از سفلی صفات
بر پرم همچون طیور الصافات

پر من رسته‌ست هم از ذات خویش
بر نچفسانم دو پر من با سریش

جعفر طیار را پر جاریه‌ست
جعفر طرار را پر عاریه‌ست

نزد آنک لم یذق دعویست این
نزد سکان افق معنیست این

لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی پیش ذباب

چونک در تو می‌شود لقمه گهر
تن مزن چندانک بتوانی بخور

شیخ روزی بهر دفع سؤ ظن
در لگن قی کرد پر دُر شد لگن

گوهر معقول را محسوس کرد
پیر بینا بهر کم‌عقلی مرد

چونک در معده شود پاکت پلید
قفل نه بر حلق و پنهان کن کلید

هر که در وی لقمه شد نور جلال
هر چه خواهد تا خورد او را حلال

گر تو هستی آشنای جان من (104-2)

بخش ۱۰۴ – بیان دعویی که عین آن دعوی گواه صدق خویش است

 

گر تو هستی آشنای جان من
نیست دعوی گفت معنی‌لان من

گر بگویم نیم‌شب پیش توام
هین مترس از شب که من خویش توام

این دو دعوی پیش تو معنی بوَد
چون شناسی بانگ خویشاوندِ خوَد

پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک
هر دو معنی بود پیش فهم نیک

قرب آوازش گواهی می‌دهد
کین دم از نزدیک یاری می‌جهد

لذت آواز خویشاوند نیز
شد گُوا بر صدقِ آن خویش عزیز

باز بی الهام احمق کو ز جهل
می‌نداند بانگ بیگانه ز اهل

پیش او دعوی بود گفتار او
جهل او شد مایهٔ انکار او

پیش زیرک کاندرونش نورهاست
عین این آواز معنی بود راست

یا به تازی گفت یک تازی‌زبان
که همی‌دانم زبان تازیان

عین تازی گفتنش معنی بود
گرچه تازی گفتنش دعوی بود

یا نویسد کاتبی بر کاغذی
کاتب و خط‌خوانم و من امجدی

این نوشته گرچه خود دعوی بود
هم نوشته شاهد معنی بود

یا بگوید صوفیی دیدی تو دوش
در میان خواب سجاده‌بدوش

من بدم آن وآنچ گفتم خواب در
با تو اندر خواب در شرح نظر

گوش کن چون حلقه اندر گوش کن
آن سخن را پیشوای هوش کن

چون تو را یاد آید آن خواب این سخن
معجز نو باشد و زر کهن

گرچه دعوی می‌نماید این ولی
جان صاحب‌واقعه گوید بلی

پس چو حکمت ضالهٔ مؤمن بود
آن ز هر که بشنود موقن بود

چونک خود را پیش او یابد فقط
چون بود شک چون کند او را غلط

تشنه‌ای را چون بگویی تو شتاب
در قدح آبست بستان زود آب

هیچ گوید تشنه کین دعویست رو
از برم ای مدعی مهجور شو

یا گواه و حجتی بنما که این
جنس آبست و از آن ماء معین

یا به طفل شیر مادر بانگ زد
که بیا من مادرم هان ای ولد

طفل گوید مادرا حجت بیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار

در دل هر امتی کز حق مزه‌ست
روی و آواز پیمبر معجزه‌ست

چون پیمبر از برون بانگی زند
جان امت در درون سجده کند

زانک جنس بانگ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوش جان

آن غریب از ذوق آواز غریب
از زبان حق شنود انی قریب