مثنوی
بخش ۱۸ – بیان حسد وزیر
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد
بر امید آنک از نیش حسد
زهر او در جان مسکینان رسد
هر کسی کو از حسد بینی کند
خویش را بیگوش و بی بینی کند
بینی آن باشد که او بویی برد
بوی او را جانب کویی برد
هر که بویش نیست بی بینی بود
بوی آن بویست کان دینی بود
چونک بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد
شکر کن مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو پاینده باش
چون وزیر از رهزنی مایه مساز
خلق را تو بر میاور از نماز
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در گوزینه سیر
بخش ۱۹ – فهم کردن حاذقان نصاری مکر وزیر را
هر که صاحبذوق بود، از گفت ِ او
لذتی میدید و تلخی جفت او
نکتهها میگفت او آمیخته
در جُلاب ِ قند زهری ریخته
ظاهرش میگفت «در ره چُست شو»
وز اثر میگفت جان را «سست شو»
ظاهر نقره گر اسپیدست و نو
دست و جامه می سیه گردد ازو
آتش ار چه سرخرویست از شرر
تو ز فعل او سیهکاری نگر
برق اگر نوری نماید در نظر
لیک هست از خاصیت دزد بصر
هر که جز آگاه و صاحبذوق بود
گفت ِ او در گردن او، طوق بود
مدتی شش سال در هجران شاه
شد وزیر، اتباعِ عیسی را پناه
دین و دل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و حکم او میمرد خلق
بخش ۲۰ – پیغام شاه پنهان با وزیر
در میان شاه و او پیغامها
شاه را پنهان بدو آرامها
آخر الامر از برای آن مراد
تا دهد چون خاک ایشان را به باد
پیش او بنوشت شه کای مُقبلم
وقت آمد، زود فارغ کن دلم
گفت اینک اندر آن کارم شها
کافکنم در دین عیسی فتنهها
بخش ۲۱ – بیان دوازده سبط از نصاری
قوم عیسی را بُد اندر دار و گیر
حاکمانْشان دَه امیر و دو امیر
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میرِ خود را از طمع
این دَه و این دو امیر و قومشان
گشته بندِ آن وزیر بَد نشان
اعتماد جمله بر گفتار او
اقتدای جمله بر رفتار او
پیش او در وقت و ساعت هر امیر
جان بدادی گر بدو گفتی بمیر
بخش ۲۲ – تخلیط وزیر در احکام انجیل
ساخت طوماری به نام هر یکی
نقش هر طومار، دیگر مسلکی
حُکمهای هر یکی نوعی دگر
این خلاف ِ آن ز پایان تا بهسر
«در یکی راه ریاضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع»
«در یکی گفته ریاضت سود نیست
اندرین ره مَخلَصی جز جود نیست»
«در یکی گفته که جوع و جود تو
شرک باشد از تو با معبود تو
جز توکل جز که تسلیم تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام»
«در یکی گفته که واجب خدمت است
ور نه اندیشهٔ توکل، تهمت است»
در یکی گفته که «امر و نهیهاست
بهر کردن نیست، شرح ِ عجز ماست؛
تا که عجز خود بینیم اندر آن
قدرت او را بدانیم آن زمان!»
در یکی گفته که «عجز خود مبین
کفرِ نعمت کردن است آن عجز، هین!
قدرت خود بین که این قدرت ازوست
قدرتِ تو نعمتِ او دان که هوست.»
در یکی گفته «کزین دو بر گذر
بُت بود هر چه بگنجد در نظر»
در یکی گفته «مکُش این شمع را
کاین نظر چون شمع آمد جمع را:
از نظر چون بگذریو از خیال
کُشتهباشی نیمشب شمعِ وصال»
در یکی گفته «بکُش، باکی مدار
تا عوض بینی نظر را صد هزار
که ز کشتن، شمع ِ جان افزونشود
لیلیات از صبر تو مجنون شود
ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش
بیش آید پیش او دنیا و بیش»
در یکی گفته که «آنچهت داد حق
بر تو شیرین کرد در ایجاد حق
بر تو آسان کرد و خَوش، آنرا بگیر
خویشتن را در میفکن در زحیر»
در یکی گفته که «بگذار آنِ خوَد
کان قبول طبع تو ردست و بَد
(راههای مختلف آسان شدهست
هر یکی را ملتی چون جان شدهست
گر میسر کردن ِ حق ره بُدی
هر جهود و گبر ازو آگه بدی)»
در یکی گفته «میسر آن بود
که حیات ِ دل، غذای جان بود
هرچه ذوق طبع باشد، چون گذشت
بر نهآرَد همچو شوره ریع و کشت
جز پشیمانی نباشد ریع او
جز خسارت پیش نارد بیع او
آن میسر نبود اندر عاقبت
نام او باشد معسّر عاقبت
تو معسّر از میسّر بازدان
عاقبت بنگر جمال این و آن
در یکی گفته که «استادی طلب
عاقبتبینی نیابی در حسب؛
عاقبت دیدند هر گون ملتی
لاجرم گشتند اسیر زلتی
عاقبتدیدن نباشد دستباف
ورنه کی بودی ز دینها اختلاف؟»
در یکی گفته که «استا هم توی
زانک استا را شناسا هم توی
مرد باش و سخرهٔ مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو»
در یکی گفته که «این جمله یکیست
هر که او دو بیند احوَل مردکیست»
در یکی گفته که «صد یک چون بود؟
این کی اندیشد؟ مگر مجنون بود»
هر یکی قولیست ضد همدگر
چون یکی باشد یکی زهر و شکر
تا ز زهر و از شکر در نگذری
کی تو از گلزار وحدت بو بری
این نمط وین نوع ده طومار و دو
بر نوشت آن دین عیسی را عدو
بخش ۲۳ – در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه
او ز یک رنگی عیسی بو نداشت
وز مزاج خم عیسی خو نداشت
جامهٔ صد رنگ از آن خم صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون صبا
نیست یکرنگی کزو خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال
گرچه در خشکی هزاران رنگهاست
ماهیان را با یبوست جنگهاست
کیست ماهی چیست دریا در مثل
تا بدان ماند ملک عز و جل
صد هزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن اکرام و جود
چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر در افشان شده
چند خورشید کرم افروخته
تا که ابر و بحر جود آموخته
پرتو دانش زده بر خاک و طین
تا که شد دانه پذیرنده زمین
خاک امین و هر چه در وی کاشتی
بیخیانت جنس آن برداشتی
این امانت زان امانت یافتست
کآفتاب عدل بر وی تافتست
تا نشان حق نیارد نوبهار
خاک سرها را نکرده آشکار
آن جوادی که جمادی را بداد
این خبرها وین امانت وین سداد
مر جمادی را کند فضلش خبیر
عاقلان را کرده قهر او ضریر
جان و دل را طاقت آن جوش نیست
با که گویم در جهان یک گوش نیست
هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت
کیمیاسازست چه بود کیمیا
معجزه بخش است چه بود سیمیا
این ثنا گفتن ز من ترک ثناست
کین دلیل هستی و هستی خطاست
پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور و کبود
گر نبودی کور زو بگداختی
گرمی خورشید را بشناختی
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت
بخش ۲۴ – بیان خسارت وزیر درین مکر
همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه میزد با قدیم ناگزیر
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند بدم
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چونک چشمت را به خود بینا کند
گر جهان پیشت بزرگ و بیبنیست
پیش قدرت ذرهای میدان که نیست
این جهان خود حبس جانهای شماست
هین روید آن سو که صحرای شماست
این جهان محدود و آن خود بیحدست
نقش و صورت پیش آن معنی سدست
صد هزاران نیزهٔ فرعون را
در شکست از موسیئ با یک عصا
صد هزاران طب جالینوس بود
پیش عیسی و دمش افسوس بود
صد هزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امییاش عار بود
با چنین غالب خداوندی کسی
چون نمیرد گر نباشد او خسی
بس دل چون کوه را انگیخت او
مرغ زیرک با دو پا آویخت او
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته مینگیرد فضل شاه
ای بسا گنج آگنان کنجکاو
کان خیالاندیش را شد ریش گاو
گاو که بود تا تو ریش او شوی
خاک چه بود تا حشیش او شوی
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن نه مسخست ای عنود
روح میبردت سوی چرخ برین
سوی آب و گل شدی در اسفلین
خویشتن را مسخ کردی زین سفول
زان وجودی که بد آن رشک عقول
پس ببین کین مسخ کردن چون بود
پیش آن مسخ این به غایت دون بود
اسپ همت سوی اختر تاختی
آدم مسجود را نشناختی
آخر آدمزادهای ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف
چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پر کنم از خود همی
گر جهان پر برف گردد سربسر
تاب خور بگدازدش با یک نظر
وزر او و صد وزیر و صدهزار
نیست گرداند خدا از یک شرار
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهراب را شربت کند
آن گمانانگیز را سازد یقین
مهرها رویاند از اسباب کین
پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را
از سبب سوزیش من سوداییم
در خیالاتش چو سوفسطاییم
بخش ۲۵ – مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
در مریدان در فکند از شوق سوز
بود در خلوت چهل پنجاه روز
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
لابه و زاری همی کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
گفته ایشان نیست ما را بی تو نور
بی عصاکش چون بود احوال کور
از سر اکرام و از بهر خدا
بیش ازین ما را مدار از خود جدا
ما چو طفلانیم و ما را دایه تو
بر سر ما گستران آن سایه تو
گفت جانم از محبان دور نیست
لیک بیرون آمدن دستور نیست
آن امیران در شفاعت آمدند
وان مریدان در شناعت آمدند
کین چه بدبختیست ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بی تو یتیم
تو بهانه میکنی و ما ز درد
میزنیم از سوز دل دمهای سرد
ما به گفتار خوشت خو کردهایم
ما ز شیر حکمت تو خوردهایم
الله الله این جفا با ما مکن
خیر کن امروز را فردا مکن
میدهد دل مر ترا کین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان
جمله در خشکی چو ماهی میطپند
آب را بگشا ز جو بر دار بند
ای که چون تو در زمانه نیست کس
الله الله خلق را فریاد رس
بخش ۲۶ – دفع گفتن وزیر مریدان را
گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبهٔ آن گوش سِرّ گوش سَرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید
تا به گفت و گوی بیداری دری
تو زگفت خواب بویی کی بری
سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما
حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد
سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد
چونک عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا گاه دشت
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت
موج دریا را کجا خواهی شکافت
موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکرست و فناست
تا درین سکری از آن سکری تو دور
تا ازین مستی از آن جامی نفور
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوشدار
بخش ۲۷ – مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن
جمله گفتند ای حکیم رخنهجو
این فریب و این جفا با ما مگو
چارپا را قدر طاقت بار نِه
بر ضعیفان قدر قوّت کار نِه
دانهٔ هر مرغ اندازهٔ ویست
طعمهٔ هر مرغ انجیری کیست
طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر
چونک دندانها بر آرد بعد از آن
هم بخود گردد دلش جویای نان
مرغ پَر نارسته چون پران شود
لقمهٔ هر گربهٔ دران شود
چون بر آرد پر بپرّد او بخوَد
بیتکلف بیصفیر نیک و بد
دیو را نطق تو خامش میکند
گوش ما را گفت تو هش میکند
گوش ما هوشست چون گویا توی
خشک ما بحرست چون دریا توی
با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک
بیتو ما را بر فلک تاریکیست
با تو ای ماه این فلک باری کیست
صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را
صورت رفعت برای جسمهاست
جسمها در پیش معنی اسمهاست