مثنوی

یک زنی با طفل آورد آن جهود (38-1)

بخش ۳۸ – به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن بآتش

یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت، آتش اندر شعله بود

طفل ازو بستد در آتش در فکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند

خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت

اندر آ ای مادر اینجا من خوشم
گرچه در صورت میان آتشم

چشم‌بندست آتش از بهر حجاب
رحمتست این سر برآورده ز جیب

اندر آ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق

اندر آ و آب بین آتش‌مثال
از جهانی کآتش است آبش مثال

اندر آ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین

مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو

چون بزادم رستم از زندان تنگ
در جهان خوش‌هوای خوب‌رنگ

من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون درین آتش بدیدم این سکون

اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندرو عیسی‌دمی

نک جهان نیست‌شکل هست‌ذات
و آن جهان هست شکل بی‌ثبات

اندر آ مادر بحق مادری
بین که این آذر ندارد آذری

اندر آ مادر که اقبال آمدست
اندر آ مادر مده دولت ز دست

قدرت آن سگ بدیدی اندر آ
تا ببینی قدرت و لطف خدا

من ز رحمت می‌کشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو

اندر آ و دیگران را هم بخوان
کاندر آتش شاه بنهادست خوان

اندر آیید ای مسلمانان همه
غیر عذب دین عذابست آن همه

اندر آیید ای همه پروانه‌وار
اندرین بهره که دارد صد بهار

بانگ می‌زد درمیان آن گروه
پر همی شد جان خلقان از شکوه

خلق خود را بعد از آن بی‌خویشتن
می‌فکندند اندر آتش مرد و زن

بی‌موکل بی‌کشش از عشق دوست
زانک شیرین کردن هر تلخ ازوست

تا چنان شد کان عوانان خلق را
منع می‌کردند کآتش در میا

آن یهودی شد سیه‌رو و خجل
شد پشیمان زین سبب بیماردل

کاندر ایمان خلق عاشق‌تر شدند
در فنای جسم صادق‌تر شدند

مکر شیطان هم درو پیچید شکر
دیو هم خود را سیه‌رو دید شکر

آنچ می‌مالید در روی کسان
جمع شد در چهرهٔ آن ناکس آن

آنک می‌درید جامهٔ خلق چست
شد دریده آن او ایشان درست

آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند (39-1)

بخش ۳۹ – کژ ماندن دهان آن مرد کی نام محمّد را صلی‌الله علیه و سلّم بتسخر خواند بخش ۳۹ – کژ ماندن دهان آن مرد کی نام محمّد را صلی‌الله علیه و سلّم بتسخر خواند

 

آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند
مر محمّد را دهانش کژ بماند

باز آمد کای محمّد عفو کن
ای ترا الطاف و علم من لدن

من ترا افسوس می‌کردم ز جهل
من بدم افسوس را منسوب و اهل

چون خدا خواهد که پردهٔ کس درد
میلش اندر طعنهٔ پاکان برد

ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس

چون خدا خواهد که‌مان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند

ای خنک چشمی که آن گریان اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست

آخر هر گریه آخر خنده‌ایست
مرد آخربین مبارک بنده‌ایست

هر کجا آب روان سبزه بود
هر کجا اشکی روان رحمت شود

باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر

اشک خواهی رحم کن بر اشک‌بار
رحم خواهی بر ضعیفان رحم آر

رو به آتش کرد شه «کای تندخو (40-1)

بخش ۴۰ – عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود

 

رو به آتش کرد شه «کای تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟

چون نمی‌سوزی چه شد خاصیتت؟
یا ز بخت ما دگر شد نیتت؟

می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست؛
آنک نپرستد ترا، او چون برست؟

هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی؟ چیست؟ قادر نیستی؟

چشم‌بندست این عجب، یا هوش‌بند؟
چون نسوزاند چنین شعله‌یْ بلند؟

جادوی کردت کسی یا سیمیاست؟
یا خلاف طبع تو از بخت ماست؟»

گفت آتش من همانم ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من

طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم هم به دستوری برم

بر در خرگه سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان

ور بخرگه بگذرد بیگانه‌رو
حمله بیند از سگان شیرانه او

من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی

آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند

آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد

چونک غم‌ بینی تو استغفار کن
غم بامر خالق آمد کار کن

چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود

باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند
با من و تو مرده با حق زنده‌اند

پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام

سنگ بر آهن زنی بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد

آهن و سنگ هوا بر هم مزن
کین دو می‌زایند همچون مرد و زن

سنگ و آهن خود سبب آمد ولیک
تو به بالاتر نگر ای مرد نیک

کین سبب را آن سبب آورد پیش
بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش

و آن سببها کانبیا را رهبرند
آن سببها زین سببها برترند

این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بی بر و عاطل کند

این سبب را محرم آمد عقلها
و آن سببها راست محرم انبیا

این سبب چه بود بتازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد به فن

گردش چرخه رسن را علتست
چرخه گردان را ندیدن زَلّتست

این رسنهای سببها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان

تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ

باد آتش می‌شود از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق

آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی چو بگشایی بصر

گر نبودی واقف از حق جانِ باد
فرق کی کردی میان قوم عاد

هود گِرد مؤمنان خطی کشید
نرم می‌شد باد کانجا می‌رسید

هر که بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره می‌گسست اندر هوا

همچنین شیبان راعی می‌کشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید

چون به جمعه می‌شد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آنجا ترک‌تاز

هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان

باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایره‌یْ مرد خدا را بود بند

همچنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم یوسفان

آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیده‌یْ حق بُوَد چونش گَزَد

ز آتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین

موج دریا چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت

خاک، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید

آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد، مرغی شد پَرید

هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل

کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رَست او ز نقص

چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز

این عجایب دید آن شاه جهود (41-1)

بخش ۴۱ – طنز و انکار کردن پادشاه جهود و قبول ناکردن نصیحت خاصان خویش

 

 

این عجایب دید آن شاه جهود
جز که طنز و جز که انکارش نبود

ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران

ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد

بانگ آمد کار چون اینجا رسید
پای دار ای سگ که قهر ما رسید

بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت
حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت

اصل ایشان بود آتش ز ابتدا
سوی اصل خویش رفتند انتها

هم ز آتش زاده بودند آن فریق
جزوها را سوی کل باشد طریق

آتشی بودند مؤمن‌ سوز و بس
سوخت خود را آتش ایشان چو خس

آنک بودست امه الهاویه
هاویه آمد مرورا زاویه

مادر فرزند جویان ویست
اصلها مر فرعها را در پیست

آبها در حوض اگر زندانیست
باد نشفش می‌کند کارکانیست

می‌رهاند می‌برد تا معدنش
اندک اندک تا نبینی بردنش

وین نفس جانهای ما را همچنان
اندک اندک دزدد از حبس جهان

تا الیه یصعد اطیاب الکلم
صاعدا منا الی حیث علم

ترتقی انفاسنا بالمنتقی
متحفا منا الی دار البقا

ثم تاتینا مکافات المقال
ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال

ثم یلجینا الی امثالها
کی ینال العبد مما نالها

هکذی تعرج و تنزل دائما
ذا فلا زلت علیه قائما

پارسی گوییم یعنی این کشش
زان طرف آید که آمد آن چشش

چشم هر قومی به سویی مانده‌ست
کان طرف یک روز ذوقی رانده‌ست

ذوق جنس از جنس خود باشد یقین
ذوق جزو از کل خود باشد ببین

یا مگر آن قابل جنسی بود
چون بدو پیوست جنس او شود

همچو آب و نان که جنس ما نبود
گشت جنس ما و اندر ما فزود

نقش جنسیت ندارد آب و نان
ز اعتبار آخر آن را جنس دان

ور ز غیر جنس باشد ذوق ما
آن مگر مانند باشد جنس را

آنک مانندست باشد عاریت
عاریت باقی نماند عاقبت

مرغ را گر ذوق آید از صفیر
چونک جنس خود نیابد شد نفیر

تشنه را گر ذوق آید از سراب
چون رسد در وی گریزد جوید آب

مفلسان هم خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب

تا زر اندودیت از ره نفکند
تا خیال کژ ترا چه نفکند

از کلیله باز جو آن قصه را
واندر آن قصه طلب کن حصه را

طایفهٔ نخچیر در وادی خوش (42-1)

بخش ۴۲ – بیان توکل و ترک جهد گفتن نخچیران به شیر

 

 

 

 

طایفهٔ نخچیر در وادی خوش
بودشان از شیر دایم کش‌مکش

بس که آن شیر از کمین می در ربود
آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود

حیله کردند آمدند ایشان به شیر
کز وظیفه ما ترا داریم سیر

بعد ازین اندر پی صیدی میا
تا نگردد تلخ بر ما این گیا

گفت آری گر وفا بینم نه مکر (43-1)

بخش ۴۳ – جواب گفتن شیر نخچیران را و فایدهٔ جهد گفتن

 

 

گفت آری گر وفا بینم نه مکر
مکر‌ها بس دیده‌ام از زید و بکر

من هلاک فعل و مکر مردمم
من گزیدهٔ زخم مار و کژدمم

مردم نفس از درونم در کمین
از همه مردم بتر در مکر و کین

گوش من لایلدغ المؤمن شنید
قول پیغامبر به‌جان و دل گزید

جمله گفتند ای حکیم با خبر (44-1)

بخش ۴۴ – ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد و اکتساب

 

 

 

جمله گفتند ای حکیم با خبر
الحذر دع لیس یغنی عن قدر

در حذر شوریدن شور و شر‌ست
رو توکل کن توکل بهتر‌ست

با قضا پنجه مزن ای تند و تیز
تا نگیرد هم قضا با تو ستیز

مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از رب الفلق

گفت آری گر توکل رهبر‌ست (45-1)

بخش ۴۵ – ترجیح نهادن شیر جهد و اکتساب را بر توکل و تسلیم

 

 

 

گفت آری گر توکل رهبر‌ست
این سبب هم سنت پیغمبر‌ست

گفت پیغامبر به آواز بلند
با توکل زانو‌ی اشتر ببند

رمز الکاسب حبیب الله شنو
از توکل در سبب کاهل مشو

قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق (46-1)

بخش ۴۶ – ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر اجتهاد

 

قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق
لقمهٔ تزویر دان بر قدر حلق

نیست کسبی از توکل خوب‌تر
چیست از تسلیم خود محبوب‌تر

بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها

حیله کرد انسان و حیله‌ش دام بود
آنک جان پنداشت خون‌آشام بود

در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیلهٔ فرعون زین افسانه بود

صد هزاران طفل کشت آن کینه‌کش
وانک او می‌جست اندر خانه‌اش

دیدهٔ ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست

دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض

طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز گردن بابا نبود

چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود

جان‌های خلق پیش از دست و پا
می‌پریدند از وفا اندر صفا

چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسند‌ی شدند

ما عیال حضرتیم و شیر‌خواه
گفت الخلق عیال للاله

آنک او از آسمان باران دهد
هم تواند کاو ز رحمت نان دهد

گفت شیر آری ولی رب العباد (47-1)

بخش ۴۷ – ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل

 

گفت شیر آری ولی رب العباد
نردبانی پیش پای ما نهاد

پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام

پای داری چون کنی خود را تو لنگ‌‌؟
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ‌‌؟

خواجه چون بیلی به دست بنده داد
بی زبان معلوم شد او را مراد

دست همچون بیل اشارت‌های اوست
آخر اندیشی عبارت‌های اوست

چون اشارت‌هاش را بر جان نهی
در وفا‌ی آن اشارت جان دهی

پس اشارت‌های اسرار‌ت دهد
بار بر‌دارد ز تو کارت دهد

حاملی محمول گرداند تو‌را
قابلی مقبول گرداند تو‌را

قابل امر ویی قایل شوی
وصل جویی بعد از آن واصل شوی

سعی شکر نعمتش قدرت بود
جبر تو انکار آن نعمت بود

شکر قدرت قدرتت افزون کند
جبر نعمت از کفت بیرون کند

جبر تو خفتن بود در ره مخسپ
تا نبینی آن در و درگه مخسپ

هان مخسپ ای کاهل بی‌اعتبار
جز به زیر آن درخت میوه‌دار

تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد

جبر و خفتن در میان ره‌زنان
مرغ بی‌هنگام کی یابد امان‌‌؟

ور اشارت‌هاش را بینی زنی
مرد پنداری و چون بینی زنی

این قدر عقلی که داری گم شود
سر که عقل از وی بپرد دم شود

زانک بی‌شکری بود شوم و شنار
می‌برد بی‌شکر را در قعر نار

گر توکل می‌کنی در کار کن
کشت کن پس تکیه بر جبار کن