مثنوی

پادشاهی بر ندیمی خشم کرد (113-4)

بخش ۱۱۳ – خشم کردن پادشاه بر ندیم و شفاعت کردن شفیع آن مغضوب علیه را و از پادشاه درخواستن و پادشاه شفاعت او قبول کردن و رنجیدن ندیم از این شفیع کی چرا شفاعت کردی

 

 

پادشاهی بر ندیمی خشم کرد
خواست تا از وی برآرد دود و گرد

کرد شه شمشیر بیرون از غلاف
تا زند بر وی جزای آن خلاف

هیچ کس را زهره نه تا دم زند
یا شفیعی بر شفاعت بر تند

جز عمادالملک نامی در خواص
در شفاعت مصطفی‌وارانه خاص

بر جهید و زود در سجده فتاد
در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد

گفت اگر دیوست من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش

چونک آمد پای تو اندر میان
راضیم گر کرد مجرم صد زیان

صد هزاران خشم را تانم شکست
که ترا آن فضل و آن مقدار هست

لابه‌ات را هیچ نتوانم شکست
زآنک لابهٔ تو یقین لابهٔ منست

گر زمین و آسمان بر هم زدی
ز انتقام این مرد بیرون نامدی

ور شدی ذره به ذره لابه‌گر
او نبردی این زمان از تیغ سر

بر تو می‌ننهیم منت ای کریم
لیک شرح عزت تست ای ندیم

این نکردی تو که من کردم یقین
ای صفاتت در صفات ما دفین

تو درین مستعملی نی عاملی
زانک محمول منی نی حاملی

ما رمیت اذ رمیت گشته‌ای
خویشتن در موج چون کف هشته‌ای

لا شدی پهلوی الا خانه‌گیر
این عجب که هم اسیری هم امیر

آنچ دادی تو ندای شاه داد
اوست بس الله اعلم بالرشاد

وآن ندیم رسته از زخم و بلا
زین شفیع آزرد و برگشت از ولا

دوستی ببرید زان مخلص تمام
رو به حایط کرد تا نارد سلام

زین شفیع خویشتن بیگانه شد
زین تعجب خلق در افسانه شد

که نه مجنونست یاری چون برید
از کسی که جان او را وا خرید

وا خریدش آن دم از گردن زدن
خاک نعل پاش بایستی شدن

بازگونه رفت و بیزاری گرفت
با چنین دلدار کین‌داری گرفت

پس ملامت کرد او را مصلحی
کین جفا چون می‌کنی با ناصحی

جان تو بخرید آن دلدار خاص
آن دم از گردن زدن کردت خلاص

گر بدی کردی نبایستی رمید
خاصه نیکی کرد آن یار حمید

گفت بهر شاه مبذولست جان
او چرا آید شفیع اندر میان

لی مع‌الله وقت بود آن دم مرا
لا یسع فیه نبی مجتبی

من نخواهم رحمتی جز زخم شاه
من نخواهم غیر آن شه را پناه

غیر شه را بهر آن لا کرده‌ام
که به سوی شه تولا کرده‌ام

گر ببرد او به قهر خود سرم
شاه بخشد شصت جان دیگرم

کار من سربازی و بی‌خویشی است
کار شاهنشاه من سربخشی است

فخر آن سر که کف شاهش برد
ننگ آن سر کو به غیری سر برد

شب که شاه از قهر در قیرش کشید
ننگ دارد از هزاران روز عید

خود طواف آنک او شه‌بین بود
فوق قهر و لطف و کفر و دین بود

زان نیامد یک عبارت در جهان
که نهانست و نهانست و نهان

زانک این اسما و الفاظ حمید
از گلابهٔ آدمی آمد پدید

علم الاسما بد آدم را امام
لیک نه اندر لباس عین و لام

چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه
گشت آن اسمای جانی روسیاه

که نقاب حرف و دم در خود کشید
تا شود بر آب و گل معنی پدید

گرچه از یک وجه منطق کاشف است
لیک از ده وجه پرده و مکنف است

من خلیل وقتم و او جبرئیل (114-4)

بخش ۱۱۴ – گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا

 

 

من خلیل وقتم و او جبرئیل
من نخواهم در بلا او را دلیل

او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد

که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبکباری کنم

گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان

بهر این دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زانک هست او واسطه

هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان

گرچه او محو حقست و بی‌سرست
لیک کار من از آن نازکترست

کردهٔ او کردهٔ شاهست لیک
پیش ضعفم بد نماینده‌ست نیک

آنچ عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام

بس بلا و رنج می‌باید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید

کین حروف واسطه ای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار

بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف

لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند

هم‌چو آب نیل آمد این بلا
سعد را آبست و خون بر اشقیا

هر که پایان‌بین‌تر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دید بر

زانک داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن

هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلک از بهر مقام ربح و سود

هیچ نبود منکری گر بنگری
منکری‌اش بهر عین منکری

بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود

وآن فزونی هم پی طمع دگر
بی‌معانی چاشنی ندهد صور

زان همی‌پرسی چرا این می‌کنی
که صور زیتست و معنی روشنی

ورنه این گفتن چرا از بهر چیست
چونک صورت بهر عین صورتیست

این چرا گفتن سوال از فایده‌ست
جز برای این چرا گفتن بدست

از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین

پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهر همین

گر حکیمی نیست این ترتیب چیست
ور حکیمی هست چون فعلش تهیست

کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب

گفت موسی ای خداوند حساب (115-4)

بخش ۱۱۵ – مطالبه کردن موسی علیه‌السلام حضرت را کی خَلَقتَ خَلقاً اَهلَکتَهُم و جواب آمدن

 

گفت موسی ای خداوند حساب
نقش کردی باز چون کردی خراب

نر و ماده نقش کردی جان‌فزا
وانگهان ویران کنی این را چرا

گفت حق دانم که این پرسش ترا
نیست از انکار و غفلت وز هوا

ورنه تادیب و عتابت کردمی
بهر این پرسش ترا آزردمی

لیک می‌خواهی که در افعال ما
باز جویی حکمت و سر بقا

تا از آن واقف کنی مر عام را
پخته گردانی بدین هر خام را

قاصدا سایل شدی در کاشفی
بر عوام ار چه که تو زان واقفی

زآنک نیم علم آمد این سؤال
هر برونی را نباشد آن مجال

هم سؤال از علم خیزد هم جواب
هم‌چنانک خار و گل از خاک و آب

هم ضلال از علم خیزد هم هدی
هم‌چنانک تلخ و شیرین از ندا

ز آشنایی خیزد این بغض و ولا
وز غذای خویش بود سقم و قوی

مستفید اعجمی شد آن کلیم
تا عجمیان را کند زین سر علیم

ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش

خرفروشان خصم یکدیگر شدند
تا کلید قفل آن عقد آمدند

پس بفرمودش خدا ای ذولباب
چون بپرسیدی بیا بشنو جواب

موسیا تخمی بکار اندر زمین
تا تو خود هم وا دهی انصاف این

چونک موسی کشت و شد کشتش تمام
خوشه‌هااش یافت خوبی و نظام

داس بگرفت و مر آن را می‌برید
پس ندا از غیب در گوشش رسید

که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت آن را می‌بری

گفت یا رب زان کنم ویران و پست
که درینجا دانه هست و کاه هست

دانه لایق نیست درانبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه

نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق واجب می‌کند در بیختن

گفت این دانش تو از کی یافتی
که به دانش بیدری بر ساختی

گفت تمییزم تو دادی ای خدا
گفت پس تمییز چون نبود مرا

در خلایق روحهای پاک هست
روحهای تیرهٔ گلناک هست

این صدفها نیست در یک مرتبه
در یکی درست و در دیگر شبه

واجبست اظهار این نیک و تباه
هم‌چنانک اظهار گندمها ز کاه

بهر اظهارست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان

کنت کنزا کنت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو

جوهر صدقت خفی شد در دروغ (116-4)

بخش ۱۱۶ – بیان آنک روح حیوانی و عقل‌ِ جزوی و وهم و خیال بر مثال دوغند و روح کی باقیست درین دوغ هم‌چون روغن پنهانست

 

 

جوهر صدقت خفی شد در دروغ
هم‌چو طعم روغن اندر طعم دوغ

آن دروغت این تن فانی بود
راستت آن جان ربانی بود

سال‌ها این دوغ تن پیدا و فاش
روغن جان اندرو فانی و لاش

تا فرستد حق رسولی بنده‌ای
دوغ را در خمره جنباننده‌ای

تا بجنباند به هنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بود من

یا کلام بنده‌ای کان جزو اوست
در رود در گوش او کاو وحی‌جو‌ست

اذن مؤمن وحی ما را واعی است
آنچنان گوشی قرین داعی است

هم‌چنانکه گوش طفل از گفت مام
پر شود ناطق شود او در کلام

ور نباشد طفل را گوش رشد
گفت مادر نشنود گنگی شود

دایما هر کر اصلی گنگ بود
ناطق آنکس شد که از مادر شنود

دان‌که گوش کر و گنگ از آفتی‌ست
که پذیرای دم و تعلیم نیست

آنکه بی‌تعلیم بُد ناطق خداست
که صفات او ز علت‌ها جداست

یا چو آدم کرده تلقینش خدا
بی‌حجاب مادر و دایه و ازا

یا مسیحی که به تعلیم ودود
در ولادت ناطق آمد در وجود

از برای دفع تهمت در ولاد
که نزاده‌ست از زنا و از فساد

جنبشی بایست اندر اجتهاد
تا که دوغ آن روغن از دل باز داد

روغن اندر دوغ باشد چون عدم
دوغ در هستی برآورده علم

آنک هستت می‌نماید هست پوست
وآنک فانی می‌نماید اصل اوست

دوغ روغن ناگرفتست و کهن
تا بنگزینی بنه خرجش مکن

هین بگردانش به دانش دست دست
تا نماید آنچ پنهان کرده است

زآنکه این فانی دلیل باقی است
لابهٔ مستان دلیل ساقی است

هست بازیهای آن شیر علم (117-4)

بخش ۱۱۷ – مثال دیگر هم درین معنی

 

هست بازیهای آن شیر علم
مخبری از بادهای مکتتم

گر نبودی جنبش آن بادها
شیر مرده کی بجستی در هوا

زان شناسی باد را گر آن صباست
یا دبورست این بیان آن خفاست

این بدن مانند آن شیر علم
فکر می‌جنباند او را دم به دم

فکر کان از مشرق آید آن صباست
وآنک از مغرب دبور با وباست

مشرق این باد فکرت دیگرست
مغرب این باد فکرت زان سرست

مه جمادست و بود شرقش جماد
جان جان جان بود شرق فؤاد

شرق خورشیدی که شد باطن‌فروز
قشر و عکس آن بود خورشید روز

زآنک چون مرده بود تن بی‌لهب
پیش او نه روز بنماید نه شب

ور نباشد آن چو این باشد تمام
بی‌شب و بی روز دارد انتظام

هم‌چنانک چشم می‌بیند به خواب
بی‌مه و خورشید ماه و آفتاب

نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان

ور بگویندت که هست آن فرع این
مشنو آن را ای مقلد بی‌یقین

می‌بیند خواب جانت وصف حال
که به بیداری نبینی بیست سال

در پی تعبیر آن تو عمرها
می‌دوی سوی شهان با دها

که بگو آن خواب را تعبیر چیست
فرع گفتن این چنین سر را سگیست

خواب عامست این و خود خواب خواص
باشد اصل اجتبا و اختصاص

پیل باید تا چو خسپد او ستان
خواب بیند خطهٔ هندوستان

خر نبیند هیچ هندستان به خواب
خر ز هندستان نکردست اغتراب

جان هم‌چون پیل باید نیک زفت
تا به خواب او هند داند رفت تفت

ذکر هندستان کند پیل از طلب
پس مصور گردد آن ذکرش به شب

اذکروا الله کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست

لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ور نه پیلی در پی تبدیل باش

کیمیاسازان گردون را ببین
بشنو از میناگران هر دم طنین

نقش‌بندانند در جو فلک
کارسازانند بهر لی و لک

گر نبینی خلق مشکین جیب را
بنگر ای شب‌کور این آسیب را

هر دم آسیبست بر ادراک تو
نبت نو نو رسته بین از خاک تو

زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب
بسط هندستان دل را بی‌حجاب

لاجرم زنجیرها را بر درید
مملکت بر هم زد و شد ناپدید

آن نشان دید هندستان بود
که جهد از خواب و دیوانه شود

می‌فشاند خاک بر تدبیرها
می‌دراند حلقهٔ زنجیرها

آنچنان که گفت پیغامبر ز نور
که نشانش آن بود اندر صدور

که تجافی آرد از دار الغرور
هم انابت آرد از دار السرور

بهر شرح این حدیث مصطفی
داستانی بشنو ای یار صفا

پادشاهی داشت یک برنا پسر (118-4)

بخش ۱۱۸ – حکایت آن پادشاه‌زاده کی پادشاهی حقیقی به وی روی نمود یَوْمَ یَفِرُّ المَرْءُ مِنْ أَخیهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبیهِ نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التُّرابُ رَبیعُ الصِّبْیانِ آن پادشاه‌زاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون می‌گویم زر و اطلس و اکسون نمی‌گویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید

 

پادشاهی داشت یک برنا پسر
باطن و ظاهر مزین از هنر

خواب دید او کان پسر ناگه بمرد
صافی عالم بر آن شه گشت درد

خشک شد از تاب آتش مشک او
که نماند از تف آتش اشک او

آنچنان پر شد ز دود و درد شاه
که نمی‌یابید در وی راه آه

خواست مردن قالبش بی‌کار شد
عمر مانده بود شه بیدار شد

شادیی آمد ز بیداریش پیش
که ندیده بود اندر عمر خویش

که ز شادی خواست هم فانی شدن
بس مطوق آمد این جان و بدن

از دم غم می‌بمیرد این چراغ
وز دم شادی بمیرد اینت لاغ

در میان این دو مرگ او زنده است
این مطوق شکل جای خنده است

شاه با خود گفت شادی را سبب
آنچنان غم بود از تسبیب رب

ای عجب یک چیز از یک روی مرگ
وان ز یک روی دگر احیا و برگ

آن یکی نسبت بدان حالت هلاک
باز هم آن سوی دیگر امتساک

شادی تن سوی دنیاوی کمال
سوی روز عاقبت نقص و زوال

خنده را در خواب هم تعبیر خوان
گریه گوید با دریغ و اندهان

گریه را در خواب شادی و فرح
هست در تعبیر ای صاحب مرح

شاه اندیشید کین غم خود گذشت
لیک جان از جنس این بدظن گشت

ور رسد خاری چنین اندر قدم
که رود گل یادگاری بایدم

چون فنا را شد سبب بی‌منتهی
پس کدامین راه را بندیم ما

صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ
می‌کند اندر گشادن ژیغ ژیغ

ژیغ‌ژیغ تلخ آن درهای مرگ
نشنود گوش حریص از حرص برگ

از سوی تن دردها بانگ درست
وز سوی خصمان جفا بانگ درست

جان سر بر خوان دمی فهرست طب
نار علتها نظر کن ملتهب

زان همه غرها درین خانه رهست
هر دو گامی پر ز کزدمها چهست

باد تندست و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری

تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود

هم‌چو عارف کن تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ

تا که روزی کین بمیرد ناگهان
پیش چشم خود نهد او شمع جان

او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را بفانیی دگر

پس عروسی خواست باید بهر او (119-4)

بخش ۱۱۹ – عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل

 

پس عروسی خواست باید بهر او
تا نماید زین تزوج نسل رو

گر رود سوی فنا این باز باز
فرخ او گردد ز بعد باز باز

صورت او باز گر زینجا رود
معنی او در ولد باقی بود

بهر این فرمود آن شاه نبیه
مصطفی که الولد سر ابیه

بهر این معنی همه خلق از شغف
می‌بیاموزند طفلان را حرف

تا بماند آن معانی در جهان
چون شود آن قالب ایشان نهان

حق به حکمت حرصشان دادست جد
بهر رشد هر صغیر مستعد

من هم از بهر دوام نسل خویش
جفت خواهم پور خود را خوب کیش

دختری خواهم ز نسل صالحی
نی ز نسل پادشاهی کالحی

شاه خود این صالحست آزاد اوست
نی اسیر حرص فرجست و گلوست

مر اسیران را لقب کردند شاه
عکس چون کافور نام آن سیاه

شد مفازه بادیهٔ خون‌خوار نام
نیکبخت آن پیس را کردند عام

بر اسیر شهوت و حرص و امل
بر نوشته میر یا صدر اجل

آن اسیران اجل را عام داد
نام امیران اجل اندر بلاد

صدر خوانندش که در صف نعال
جان او پستست یعنی جاه و مال

شاه چون با زاهدی خویشی گزید
این خبر در گوش خاتونان رسید

مادر شه‌زاده گفت از نقص عقل (120-4)

بخش ۱۲۰ – اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش

 

مادر شه‌زاده گفت از نقص عقل
شرط کفویت بود در عقل نقل

تو ز شح و بخل خواهی وز دها
تا ببندی پور ما را بر گدا

گفت صالح را گدا گفتن خطاست
کو غنی القلب از داد خداست

در قناعت می‌گریزد از تقی
نه از لیمی و کسل هم‌چون گدا

قلتی کان از قناعت وز تقاست
آن ز فقر و قلت دونان جداست

حبه‌ای آن گر بیابد سر نهد
وین ز گنج زر به همت می‌جهد

شه که او از حرص قصد هر حرام
می‌کند او را گدا گوید همام

گفت کو شهر و قلاع او را جهاز
یا نثار گوهر و دینار ریز

گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید

غالب آمد شاه و دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری

در ملاحت خود نظیر خود نداشت
چهره‌اش تابان‌تر از خورشید چاشت

حسن دختر این خصالش آنچنان
کز نکویی می‌نگنجد در بیان

صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع

آخرت قطار اشتر دان به ملک
در تبع دنیاش هم‌چون پشم و پشک

پشم بگزینی شتر نبود ترا
ور بود اشتر چه قیمت پشم را

چون بر آمد این نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بی مرا

از قضا کمپیرکی جادو که بود
عاشق شه‌زادهٔ با حسن و جود

جادوی کردش عجوزهٔ کابلی
کی برد زان رشک سحر بابلی

شه بچه شد عاشق کمپیر زشت
تا عروس و آن عروسی را بهشت

یک سیه دیوی و کابولی زنی
گشت به شه‌زاده ناگه ره‌زنی

آن نودساله عجوزی گنده کس
نه خرد هشت آن ملک را و نه نس

تا به سالی بود شه‌زاده اسیر
بوسه‌جایش نعل کفش گنده پیر

صحبت کمپیر او را می‌درود
تا ز کاهش نیم‌جانی مانده بود

دیگران از ضعف وی با درد سر
او ز سکر سحر از خود بی‌خبر

این جهان بر شاه چون زندان شده
وین پسر بر گریه‌شان خندان شده

شاه بس بیچاره شد در برد و مات
روز و شب می‌کرد قربان و زکات

زانک هر چاره که می‌کرد آن پدر
عشق کمپیرک همی‌شد بیشتر

پس یقین گشتش که مطلق آن سریست
چاره او را بعد از این لابه گریست

سجده می‌کرد او که هم فرمان تراست
غیر حق بر ملک حق فرمان کراست

لیک این مسکین همی‌سوزد چو عود
دست گیرش ای رحیم و ای ودود

تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
ساحری استاد پیش آمد ز راه

او شنیده بود از دور این خبر (121-4)

بخش ۱۲۱ – مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی کابلی

 

او شنیده بود از دور این خبر
که اسیر پیرزن گشت آن پسر

کان عجوزه بود اندر جادوی
بی‌نظیر و آمن از مثل و دوی

دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا

منتهای دستها دست خداست
بحر بی‌شک منتهای سیل‌هاست

هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را

گفت شاهش کاین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت

نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران

چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار

که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف

آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاه‌زاده زردرو

سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور

سوی قبله باز کاو آنجای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا

بس درازست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول

آن گره‌های گران را برگشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد

آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان

سجده کرد و بر زمین می‌زد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن

شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وآن عروس ناامید بی‌مراد

عالم از سر زنده گشت و پُر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز

یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بُد پیش سگان

جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد

شاه‌زاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود

نو عروسی دید هم‌چون ماه حسن
که همی‌زد بر ملیحان راه حسن

گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد

سه شبان‌روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت

از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد

بعد سالی گفت شاهش در سخن
کای پسر یاد آر از آن یار کهن

یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بی‌وفا و مر مباش

گفت رو من یافتم دارالسرور
وا رهیدم از چَهِ دارالغرور

هم‌چنان باشد چو مؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت

ای برادر دانک شه‌زاده توی (122-4)

بخش ۱۲۲ – در بیان آنک شه‌زاده آدمی بچه است خلیفهٔ خداست پدرش آدم صفی خلیفهٔ حق مسجود ملایک و آن کمپیر کابلی دنیاست کی آدمی‌بچه را از پدر ببرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده

 

ای برادر دانک شه‌زاده توی
در جهان کهنه زاده از نوی

کابلی جادو این دنیاست کو
کرد مردان را اسیر رنگ و بو

چون در افکندت دریغ آلوده روذ
دم به دم می‌خوان و می‌دم قل اعوذ

تا رهی زین جادوی و زین قلق
استعاذت خواه از رب الفلق

زان نبی دنیات را سحاره خواند
کو به افسون خلق را در چه نشاند

هین فسون گرم دارد گنده پیر
کرده شاهان را دم گرمش اسیر

در درون سینه نفاثات اوست
عقده‌های سحر را اثبات اوست

ساحرهٔ دنیا قوی دانا زنیست
حل سحر او به پای عامه نیست

ور گشادی عقد او را عقلها
انبیا را کی فرستادی خدا

هین طلب کن خوش‌دمی عقده‌گشا
رازدان یفعل الله ما یشا

هم‌چو ماهی بسته استت او به شست
شاه زاده ماند سالی و تو شصت

شصت سال از شست او در محنتی
نه خوشی نه بر طریق سنتی

فاسقی بدبخت نه دنیات خوب
نه رهیده از وبال و از ذنوب

نفخ او این عقده‌ها را سخت کرد
پس طلب کن نفخهٔ خلاق فرد

تا نفخت فیه من روحی ترا
وا رهاند زین و گوید برتر آ

جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر
نفخ قهرست این و آن دم نفح مهر

رحمت او سابقست از قهر او
سابقی خواهی برو سابق بجو

تا رسی اندر نفوس زوجت
کای شه مسحور اینک مخرجت

با وجود زال ناید انحلال
در شبیکه و در بر آن پر دلال

نه بگفتست آن سراج امتان
این جهان و آن جهان را ضرتان

پس وصال این فراق آن بود
صحت این تن سقام جان بود

سخت می‌آید فراق این ممر
پس فراق آن مقر دان سخت‌تر

چون فراق نقش سخت آید ترا
تا چه سخت آید ز نقاشش جدا

ای که صبرت نیست از دنیای دون
چونت صبرست از خدا ای دوست چون

چونک صبرت نیست زین آب سیاه
چون صبوری داری از چشمهٔ اله

چونک بی این شرب کم داری سکون
چون ز ابراری جدا وز یشربون

گر ببینی یک نفس حسن ودود
اندر آتش افکنی جان و وجود

جیفه بینی بعد از آن این شرب را
چون ببینی کر و فر قرب را

هم‌چو شه‌زاده رسی در یار خویش
پس برون آری ز پا تو خار خویش

جهد کن در بی‌خودی خود را بیاب
زودتر والله اعلم بالصواب

هر زمانی هین مشو با خویش جفت
هر زمان چون خر در آب و گل میفت

از قصور چشم باشد آن عثار
که نبیند شیب و بالا کور وار

بوی پیراهان یوسف کن سند
زانک بویش چشم روشن می‌کند

صورت پنهان و آن نور جبین
کرده چشم انبیا را دوربین

نور آن رخسار برهاند ز نار
هین مشو قانع به نور مستعار

چشم را این نور حالی‌بین کند
جسم و عقل و روح را گرگین کند

صورتش نورست و در تحقیق نار
گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار

دم به دم در رو فتد هر جا رود
دیده و جانی که حالی‌بین بود

دور بیند دوربین بی‌هنر
هم‌چنانک دور دیدن خواب در

خفته باشی بر لب جو خشک‌لب
می‌دوی سوی سراب اندر طلب

دور می‌بینی سراب و می‌دوی
عاشق آن بینش خود می‌شوی

می‌زنی در خواب با یاران تو لاف
که منم بینادل و پرده‌شکاف

نک بدان سو آب دیدم هین شتاب
تا رویم آنجا و آن باشد سراب

هر قدم زین آب تازی دورتر
دو دوان سوی سراب با غرر

عین آن عزمت حجاب این شده
که به تو پیوسته است و آمده

بس کسا عزمی به جایی می‌کند
از مقامی کان غرض در وی بود

دید و لاف خفته می‌ناید به کار
جز خیالی نیست دست از وی بدار

خوابناکی لیک هم بر راه خسپ
الله الله بر ره الله خسپ

تا بود که سالکی بر تو زند
از خیالات نعاست بر کند

خفته را گر فکر گردد هم‌چو موی
او از آن دقت نیابد راه کوی

فکر خفته گر دوتا و گر سه‌تاست
هم خطا اندر خطا اندر خطاست

موج بر وی می‌زند بی‌احتراز
خفته پویان در بیابان دراز

خفته می‌بیند عطشهای شدید
آب اقرب منه من حبل الورید