مثنوی

پر طاوست مبین و پای بین (24-5)

بخش ۲۴ – در بیان آنک هیچ چشم بدی آدمی را چنان مهلک نیست کی چشم پسند خویشتن مگر کی چشم او مبدل شده باشد به نور حق که بی یسمع و بی یبصر و خویشتن او بی‌خویشتن شده

 

پر طاوست مبین و پای بین
تا که سؤ العین نگشاید کمین

که بلغزد کوه از چشم بدان
یزلقونک از نبی بر خوان بدان

احمد چون کوه لغزید از نظر
در میان راه بی‌گل بی‌مطر

در عجب درماند کین لغزش ز چیست
من نپندارم که این حالت تهیست

تا بیامد آیت و آگاه کرد
کان ز چشم بد رسیدت وز نبرد

گر بدی غیر تو در دم لا شدی
صید چشم و سخرهٔ افنا شدی

لیک آمد عصمتی دامن‌کشان
وین که لغزیدی بد از بهر نشان

عبرتی گیر اندر آن که کن نگاه
برگ خود عرضه مکن ای کم ز کاه

یا رسول‌الله در آن نادی کسان (25-5)

بخش ۲۵ – تفسیر وَ إِنْ یَکادُ الَّذینَ کَفَروا لَیُزْلِقونَکَ بِأَبْصارِهِمْ الایه

 

یا رسول‌الله در آن نادی کسان
می‌زنند از چشم بد بر کرکسان

از نظرشان کلهٔ شیر عرین
وا شکافد تا کند آن شیر انین

بر شتر چشم افکند هم‌چون حمام
وانگهان بفرستد اندر پی غلام

که برو از پیه این اشتر بخر
بیند اشتر را سقط او راه بر

سر بریده از مرض آن اشتری
کو بتگ با اسب می‌کردی مری

کز حسد وز چشم بد بی‌هیچ شک
سیر و گردش را بگرداند فلک

آب پنهانست و دولاب آشکار
لیک در گردش بود آب اصل کار

چشم نیکو شد دوای چشم بد
چشم بد را لا کند زیر لگد

سبق رحمت‌راست و او از رحمتست
چشم بد محصول قهر و لعنتست

رحمتش بر نقمتش غالب شود
چیره زین شد هر نبی بر ضد خود

کو نتیجهٔ رحمتست و ضد او
از نتیجهٔ قهر بود آن زشت‌رو

حرص بط یکتاست این پنجاه تاست
حرص شهوت مار و منصب اژدهاست

حرص بط از شهوت حلقست و فرج
در ریاست بیست چندانست درج

از الوهیت زند در جاه لاف
طامع شرکت کجا باشد معاف

زلت آدم ز اشکم بود و باه
وآن ابلیس از تکبر بود و جاه

لاجرم او زود استغفار کرد
وآن لعین از توبه استکبار کرد

حرص حلق و فرج هم خود بدرگیست
لیک منصب نیست آن اشکستگیست

بیخ و شاخ این ریاست را اگر
باز گویم دفتری باید دگر

اسپ سرکش را عرب شیطانش خواند
نی ستوری را که در مرعی بماند

شیطنت گردن کشی بد در لغت
مستحق لعنت آمد این صفت

صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاست‌جو نگنجد در جهان

آن نخواهد کین بود بر پشت خاک
تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک

آن شنیدستی که الملک عقیم
قطع خویشی کرد ملکت‌جو ز بیم

که عقیمست و ورا فرزند نیست
هم‌چو آتش با کسش پیوند نیست

هر چه یابد او بسوزد بر درد
چون نیابد هیچ خود را می‌خورد

هیچ شو وا ره تو از دندان او
رحم کم جو از دل سندان او

چونک گشتی هیچ از سندان مترس
هر صباح از فقر مطلق گیر درس

هست الوهیت ردای ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال

تاج از آن اوست آن ما کمر
وای او کز حد خود دارد گذر

فتنهٔ تست این پر طاووسیت
که اشتراکت باید و قدوسیت

پر خود می‌کند طاوسی به دشت (26-5)

بخش ۲۶ – قصهٔ آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را می‌کند به منقار و می‌انداخت و تن خود را کل و زشت می‌کرد از تعجب پرسید کی دریغت نمی‌آید گفت می‌آید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منست

 

پر خود می‌کند طاوسی به دشت
یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت

گفت طاوسا چنین پر سنی
بی‌دریغ از بیخ چون برمی‌کنی

خود دلت چون می‌دهد تا این حلل
بر کنی اندازیش اندر وحل

هر پرت را از عزیزی و پسند
حافظان در طی مصحف می‌نهند

بهر تحریک هوای سودمند
از پر تو بادبیزن می‌کنند

این چه ناشکری و چه بی‌باکیست
تو نمی‌دانی که نقاشش کیست

یا همی‌دانی و نازی می‌کنی
قاصدا قلع طرازی می‌کنی

ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند مر بنده را از چشم شاه

ناز کردن خوشتر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر

ایمن آبادست آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز

ای بسا نازآوری زد پر و بال
آخر الامر آن بر آن کس شد وبال

خوشی ناز ار دمی بفرازدت
بیم و ترس مضمرش بگدازدت

وین نیاز ار چه که لاغر می‌کند
صدر را چون بدر انور می‌کند

چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد
هر که مرده گشت او دارد رشد

چون ز زنده مرده بیرون می‌کند
نفس زنده سوی مرگی می‌تند

مرده شو تا مخرج الحی الصمد
زنده‌ای زین مرده بیرون آورد

دی شوی بینی تو اخراج بهار
لیل گردی بینی ایلاج نهار

بر مکن آن پر که نپذیرد رفو
روی مخراش از عزا ای خوب‌رو

آنچنان رویی که چون شمس ضحاست
آنچنان رخ را خراشیدن خطاست

زخم ناخن بر چنان رخ کافریست
که رخ مه در فراق او گریست

یا نمی‌بینی تو روی خویش را
ترک کن خوی لجاج اندیش را

روی نفس مطمئنه در جسد (27-5)

بخش ۲۷ – در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمنه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی

 

روی نفس مطمئنه در جسد
زخم ناخنهای فکرت می‌کشد

فکرت بد ناخن پر زهر دان
می‌خراشد در تعمق روی جان

تا گشاید عقدهٔ اشکال را
در حدث کردست زرین بیل را

عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهٔ سختست بر کیسهٔ تهی

در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر

عقده‌ای کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم‌دمی

حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر

چون بدانی حد خود زین حدگریز
تا به بی‌حد در رسی ای خاک‌بیز

عمر در محمول و در موضوع رفت
بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر
باطل آمد در نتیجهٔ خود نگر

جز به مصنوعی ندیدی صانعی
بر قیاس اقترانی قانعی

می‌فزاید در وسایط فلسفی
از دلایل باز برعکسش صفی

این گریزد از دلیل و از حجاب
از پی مدلول سر برده به جیب

گر دخان او را دلیل آتشست
بی‌دخان ما را در آن آتش خوشست

خاصه این آتش که از قرب ولا
از دخان نزدیک‌تر آمد به ما

پس سیه‌کاری بود رفتن ز جان
بهر تخییلات جان سوی دخان

بر مکن پر را و دل بر کن ازو (28-5)

بخش ۲۸ – در بیان قول رسول علیه‌السلام لا رهبانیة فی‌الاسلام

 

بر مکن پر را و دل بر کن ازو
زانک شرط این جهاد آمد عدو

چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال

صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود چه حاجت حیل تو

هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زانک عفت هست شهوت را گرو

بی‌هوا نهی از هوا ممکن نبود
غازیی بر مردگان نتوان نمود

انفقوا گفتست پس کسپی بکن
زانک نبود خرج بی‌دخل کهن

گرچه آورد انفقوا را مطلق او
تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا

هم‌چنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتی باید کزان تابی تو رو

پس کلوا از بهر دام شهوتست
بعد از آن لاتسرفوا آن عفتست

چونک محمول به نبود لدیه
نیست ممکن بود محمول علیه

چونک رنج صبر نبود مر ترا
شرط نبود پس فرو ناید جزا

حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دل‌نواز جان‌فزا

عاشقان را شادمانی و غم اوست (29-5)

بخش ۲۹ – در بیان آنک ثواب عمل عاشق از حق هم حق است

 

عاشقان را شادمانی و غم اوست
دست‌مزد و اجرت خدمت هم اوست

غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود

عشق آن شعله‌ست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت

تیغ لا در قتل غیر حق براند
در نگر زان پس که بعد لا چه ماند

ماند الا الله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکت‌سوز زفت

خود همو بود آخرین و اولین
شرک جز از دیدهٔ احول مبین

ای عجب حسنی بود جز عکس آن
نیست تن را جنبشی از غیر جان

آن تنی را که بود در جان خلل
خوش نگردد گر بگیری در عسل

این کسی داند که روزی زنده بود
از کف این جان جان جامی ربود

وانک چشم او ندیدست آن رخان
پیش او جانست این تف دخان

چون ندید او عمر عبدالعزیز
پیش او عادل بود حجاج نیز

چون ندید او مار موسی را ثبات
در حبال سحر پندارد حیات

مرغ کو ناخورده است آب زلال
اندر آب شور دارد پر و بال

جز به ضد ضد را همی نتوان شناخت
چون ببیند زخم بشناسد نواخت

لاجرم دنیا مقدم آمدست
تا بدانی قدر اقلیم الست

چون ازینجا وا رهی آنجا روی
در شکرخانهٔ ابد شاکر شوی

گویی آنجا خاک را می‌بیختم
زین جهان پاک می‌بگریختم

ای دریغا پیش ازین بودیم اجل
تا عذابم کم بدی اندر وجل

زین بفرمودست آن آگه رسول (30-5)

بخش ۳۰ – در تفسیر قول رسول علیه‌السلام ما مات من مات الا و تمنی ان یموت قبل ما مات ان کان برا لیکون الی وصول البر اعجل و ان کان فاجرا لیقل فجوره

 

زین بفرمودست آن آگه رسول
که هر آنک مرد و کرد از تن نزول

نبود او را حسرت نقلان و موت
لیک باشد حسرت تقصیر و فوت

هر که میرد خود تمنی باشدش
که بدی زین پیش نقل مقصدش

گر بود بد تا بدی کمتر بدی
ور تقی تا خانه زوتر آمدی

گوید آن بد بی‌خبر می‌بوده‌ام
دم به دم من پرده می‌افزوده‌ام

گر ازین زودتر مرا معبر بدی
این حجاب و پرده‌ام کمتر بدی

از حریصی کم دران روی قنوع
وز تکبر کم دران چهرهٔ خشوع

هم‌چنین از بخل کم در روی جود
وز بلیسی چهرهٔ خوب سجود

بر مکن آن پر خلد آرای را
بر مکن آن پر ره‌پیمای را

چون شنید این پند در وی بنگریست
بعد از آن در نوحه آمد می‌گریست

نوحه و گریهٔ دراز دردمند
هر که آنجا بود بر گریه‌ش فکند

وآنک می‌پرسید پر کندن ز چیست
بی‌جوابی شد پشیمان می‌گریست

کز فضولی من چرا پرسیدمش
او ز غم پر بود شورانیدمش

می‌چکید از چشم تر بر خاک آب
اندر آن هر قطره مدرج صد جواب

گریهٔ با صدق بر جانها زند
تا که چرخ و عرش را گریان کند

عقل و دلها بی‌گمان عرشی‌اند
در حجاب از نور عرشی می‌زیند

هم‌چو هاروت و چو ماروت آن دو پاک (31-5)

بخش ۳۱ – در بیان آنک عقل و روح در آب و گل محبوس‌اند هم‌چون هاروت و ماروت در چاه بابل

 

 

هم‌چو هاروت و چو ماروت آن دو پاک
بسته‌اند اینجا به چاه سهمناک

عالم سفلی و شهوانی درند
اندرین چه گشته‌اند از جرم‌بند

سحر و ضد سحر را بی‌اختیار
زین دو آموزند نیکان و شرار

لیک اول پند بدهندش که هین
سحر را از ما میاموز و مچین

ما بیاموزیم این سحر ای فلان
از برای ابتلا و امتحان

که امتحان را شرط باشد اختیار
اختیاری نبودت بی‌اقتدار

میلها هم‌چون سگان خفته‌اند
اندریشان خیر و شر بنهفته‌اند

چونک قدرت نیست خفتند این رده
هم‌چو هیزم‌پاره‌ها و تن‌زده

تا که مرداری در آید در میان
نفخ صور حرص کوبد بر سگان

چون در آن کوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدان بیدار شد

حرصهای رفته اندر کتم غیب
تاختن آورد سر بر زد ز جیب

موبه موی هر سگی دندان شده
وز برای حیله دم جنبان شده

نیم زیرش حیله بالا آن غضب
چون ضعیف آتش که یابد او حطب

شعله شعله می‌رسد از لامکان
می‌رود دود لهب تا آسمان

صد چنین سگ اندرین تن خفته‌اند
چون شکاری نیستشان بنهفته‌اند

یا چو بازانند و دیده دوخته
در حجاب از عشق صیدی سوخته

تا کله بردارد و بیند شکار
آنگهان سازد طواف کوهسار

شهوت رنجور ساکن می‌بود
خاطر او سوی صحت می‌رود

چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه و خوف بزه

گر بود صبار دیدن سود اوست
آن تهیج طبع سستش را نکوست

ور نباشد صبر پس نادیده به
تیر دور اولی ز مرد بی‌زره

چون ز گریه فارغ آمد گفت رو (32-5)

بخش ۳۲ – جواب گفتن طاوس آن سایل را

 

چون ز گریه فارغ آمد گفت رو
که تو رنگ و بوی را هستی گرو

آن نمی‌بینی که هر سو صد بلا
سوی من آید پی این بالها

ای بسا صیاد بی‌رحمت مدام
بهر این پرها نهد هر سوم دام

چند تیرانداز بهر بالها
تیر سوی من کشد اندر هوا

چون ندارم زور و ضبط خویشتن
زین قضا و زین بلا و زین فتن

آن به آید که شوم زشت و کریه
تا بوم آمن درین کهسار و تیه

این سلاح عجب من شد ای فتی
عجب آرد معجبان را صد بلا

پس هنر آمد هلاکت خام را (33-5)

بخش ۳۳ – بیان آنک هنرها و زیرکی‌ها و مال دنیا هم‌چون پرهای طاوس عدو جانست

 

 

پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را

اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا

چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت‌، بینداز اختیار

جلوه‌گاه و اختیارم آن پَر‌ست
بر کنم پر را که در قصد سر‌ست

نیست انگارد پر خود را صبور
تا پَرَش در نفکند در شر و شور

پس زیانش نیست پر گو بر مکن
گر رسد تیری به پیش آرد مجن

لیک بر من پر زیبا دشمنیست
چونک از جلوه‌گری صبریم نیست

گر بدی صبر و حفاظم راه‌بر
بر فزودی ز اختیارم کر و فر

هم‌چو طفلم یا چو مست اندر فتن
نیست لایق تیغ اندر دست من

گر مرا عقلی بدی و منزجر
تیغ اندر دست من بودی ظفر

عقل باید نورده چون آفتاب
تا زند تیغی که نبود جز صواب

چون ندارم عقل تابان و صلاح
پس چرا در چاه نندازم سلاح‌؟

در چه اندازم کنون تیغ و مجن
کاین سلاح خصم من خواهد شدن

چون ندارم زور و یاری و سند
تیغم او بستاند و بر من زند

رغم این نفس وقیحه‌خوی را
که نپوشد رو‌، خراشم روی را

تا شود کم این جمال و این کمال
چون نمانَد رو‌، کم افتم در وبال

چون بدین نیّت خراشم‌، بزه نیست
که به زخم این روی را پوشیدنی‌ست

گر دلم خوی ستیری داشتی
روی خوبم جز صفا نفراشتی

چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم دیدم‌، زود بشکستم سلاح

تا نگردد تیغ من او را کمال
تا نگردد خنجرم بر من وبال

می‌گریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود‌؟

آنک از غیری بود او را فرار
چون ازو ببرید‌، گیرد او قرار

من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیزخیز

نه به هند‌ست آمن و نه در ختن
آنک خصم اوست سایهٔ خویشتن