مثنوی
بخش ۹۴ – تشبیه کردن قطب کی عارف واصلست در اجری دادن خلق از قوت مغفرت و رحمت بر مراتبی کی حقش الهام دهد و تمثیل به شیر که دد اجری خوار و باقی خوار ویند بر مراتب قرب ایشان بشیر نه قرب مکانی بلک قرب صفتی و تفاصیل این بسیارست والله الهادی
قطب شیر و صید کردن کار او
باقیان این خلق باقیخوار او
تا توانی در رضای قطب کوش
تا قوی گردد کند صید وحوش
چون برنجد بینوا مانند خلق
کز کف عقلست جمله رزق حلق
زانک وجد حلق باقی خورد اوست
این نگه دار ار دل تو صیدجوست
او چو عقل و خلق چون اعضا و تن
بستهٔ عقلست تدبیر بدن
ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی
قطب آن باشد که گرد خود تند
گردش افلاک گرد او بود
یاریی ده در مرمهٔ کشتیاش
گر غلام خاص و بنده گشتیاش
یاریت در تو فزاید نه اندرو
گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
همچو روبه صید گیر و کن فدیش
تا عوض گیری هزاران صید بیش
روبهانه باشد آن صید مرید
مرده گیرد صید کفتار مرید
مرده پیش او کشی زنده شود
چرک در پالیز روینده شود
گفت روبه شیر را خدمت کنم
حیلهها سازم ز عقلش بر کنم
حیله و افسونگری کار منست
کار من دستان و از ره بردنست
از سر که جانب جو میشتافت
آن خر مسکین لاغر را بیافت
پس سلام گرم کرد و پیش رفت
پیش آن ساده دل درویش رفت
گفت چونی اندرین صحرای خشک
در میان سنگلاخ و جای خشک
گفت خر گر در غمم گر در ارم
قسمتم حق کرد من زان شاکرم
شکر گویم دوست را در خیر و شر
زانک هست اندر قضا از بد بتر
چونک قسام اوست کفر آمد گله
صبر باید صبر مفتاح الصله
غیر حق جمله عدواند اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کی نکوست
تا دهد دوغم نخواهم انگبین
زانک هر نعمت غمی دارد قرین
بخش ۹۵ – حکایت دیدن خر هیزمفروش با نوایی اسپان تازی را بر آخر خاص و تمنا بردن آن دولت را در موعظهٔ آنک تمنا نباید بردن الا مغفرت و عنایت و هدایت کی اگر در صد لون رنجی چون لذت مغفرت بود همه شیرین شود باقی هر دولتی کی آن را ناآزموده تمنی میبری با آن رنجی قرینست کی آن را نمیبینی چنانک از هر دامی دانه پیدا بود و فخ پنهان تو درین یک دام ماندهای تمنی میبری کی کاشکی با آن دانهها رفتمی پنداری کی آن دانهها بیدامست
بود سقایی مرورا یک خری
گشته از محنت دو تا چون چنبری
پشتش از بار گران صد جای ریش
عاشق و جویان روز مرگ خویش
جو کجا از کاه خشک او سیر نی
در عقب زخمی و سیخی آهنی
میر آخر دید او را رحم کرد
که آشنای صاحب خر بود مرد
پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال
کز چه این خر گشت دوتا همچو دال
گفت از درویشی و تقصیر من
که نمییابد خود این بستهدهن
گفت بسپارش به من تو روز چند
تا شود در آخر شه زورمند
خر بدو بسپرد و آن رحمتپرست
در میان آخر سلطانش بست
خر ز هر سو مرکب تازی بدید
با نوا و فربه و خوب و جدید
زیر پاشان روفته آبی زده
که به وقت و جو به هنگام آمده
خارش و مالش مر اسپان را بدید
پوز بالا کرد کای رب مجید
نه که مخلوق توم گیرم خرم
از چه زار و پشت ریش و لاغرم
شب ز درد پشت و از جوع شکم
آرزومندم به مردن دم به دم
حال این اسپان چنین خوش با نوا
من چه مخصوصم به تعذیب و بلا
ناگهان آوازهٔ پیگار شد
تازیان را وقت زین و کار شد
زخمهای تیر خوردند از عدو
رفت پیکانها دریشان سو به سو
از غزا باز آمدند آن تازیان
اندر آخر جمله افتاده ستان
پایهاشان بسته محکم با نوار
نعلبندان ایستاده بر قطار
میشکافیدند تنهاشان بنیش
تا برون آرند پیکانها ز ریش
آن خر آن را دید و میگفت ای خدا
من به فقر و عافیت دادم رضا
زان نوا بیزارم و زان زخم زشت
هرکه خواهد عافیت دنیا بهشت
بخش ۹۶ – ناپسندیدن روباه گفتن خر را کی من راضیم به قسمت
گفت روبه جستن رزق حلال
فرض باشد از برای امتثال
عالم اسباب و چیزی بیسبب
مینباید پس مهم باشد طلب
وابتغوا من فضل الله است امر
تا نباید غصب کردن همچو نمر
گفت پیغامبر که بر رزق ای فتی
در فرو بستهست و بر در قفلها
جنبش و آمد شد ما و اکتساب
هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
بخش ۹۷ – جواب گفتن خر روباه را
گفت از ضعف توکل باشد آن
ورنه بدهد نان کسی که داد جان
هر که جوید پادشاهی و ظفر
کم نیاید لقمهٔ نان ای پسر
دام و دد جمله همه اکال رزق
نه پی کسپاند نه حمال رزق
جمله را رزاق روزی میدهد
قسمت هر یک به پیشش مینهد
رزق آید پیش هر که صبر جست
رنج کوششها ز بیصبری تست
بخش ۹۸ – جواب گفتن روبه خر را
گفت روبه آن توکل نادرست
کم کسی اندر توکل ماهرست
گرد نادر گشتن از نادانی است
هر کسی را کی ره سلطانی است
چون قناعت را پیمبر گنج گفت
هر کسی را کی رسد گنج نهفت
حد خود بشناس و بر بالا مپر
تا نیفتی در نشیب شور و شر
بخش ۹۹ – جواب گفتن خر روباه را
گفت این معکوس میگویی بدان
شور و شر از طمع آید سوی جان
از قناعت هیچ کس بیجان نشد
از حریصی هیچ کس سلطان نشد
نان ز خوکان و سگان نبود دریغ
کسپ مردم نیست این باران و میغ
آنچنان که عاشقی بر رزق زار
هست عاشق رزق هم بر رزقخوار
بخش ۱۰۰ – در تقریر معنی توکل حکایت آن زاهد کی توکل را امتحان میکرد از میان اسباب و شهر برون آمد و از قوارع و رهگذر خلق دور شد و ببن کوهی مهجوری مفقودی در غایت گرسنگی سر بر سر سنگی نهاد و خفت و با خود گفت توکل کردم بر سببسازی و رزاقی تو و از اسباب منقطع شدم تا ببینم سببیت توکل را
آن یکی زاهد شنود از مصطفی
که یقین آید به جان رزق از خدا
گر بخواهی ور نخواهی رزق تو
پیش تو آید دوان از عشق تو
از برای امتحان آن مرد رفت
در بیابان نزد کوهی خفت تفت
که ببینم رزق میآید به من
تا قوی گردد مرا در رزق ظن
کاروانی راه گم کرد و کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید
گفت این مرد این طرف چونست عور
در بیابان از ره و از شهر دور
ای عجب مردهست یا زنده که او
مینترسد هیچ از گرگ و عدو
آمدند و دست بر وی میزدند
قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند
هم نجنبید و نجنبانید سر
وا نکرد از امتحان هم او بصر
پس بگفتند این ضعیف بیمراد
از مجاعت سکته اندر اوفتاد
نان بیاوردند و در دیگی طعام
تا بریزندش به حلقوم و به کام
پس بقاصد مرد دندان سخت کرد
تا ببیند صدق آن میعاد مرد
رحمشان آمد که این بس بینواست
وز مجاعت هالک مرگ و فناست
کارد آوردند قوم اشتافتند
بسته دندانهاش را بشکافتند
ریختند اندر دهانش شوربا
میفشردند اندرو نانپارهها
گفت ای دل گرچه خود تن میزنی
راز میدانی و نازی میکنی
گفت دل دانم و قاصد میکنم
رازق الله است بر جان و تنم
امتحان زین بیشتر خود چون بود
رزق سوی صابران خوش میرود
بخش ۱۰۱ – جواب دادن روبه خر را و تحریض کردن او خر را بر کسب
گفت روبه این حکایت را بهل
دستها بر کسب زن جهد المقل
دست دادستت خدا کاری بکن
مکسبی کن یاریِ یاری بکن
هر کسی در مکسبی پا مینهد
یاری یاران دیگر میکند
زانک جمله کسب ناید از یکی
هم دروگر هم سقا هم حایکی
هین به انبازیست عالم بر قرار
هر کسی کاری گزیند ز افتقار
طبلخواری در میانه شرط نیست
راه سنت کار و مکسب کردنیست
بخش ۱۰۲ – جواب گفتن خر روباه را کی توکل بهترین کسبهاست کی هر کسبی محتاجست به توکل کی ای خدا این کار مرا راست آر و دعا متضمن توکلست و توکل کسبی است کی به هیچ کسبی دیگر محتاج نیست الی آخره
گفت من به از توکل بر ربی
میندانم در دو عالم مکسبی
کسب شکرش را نمیدانم ندید
تا کشد رزق خدا رزق و مزید
بحثشان بسیار شد اندر خطاب
مانده گشتند از سؤال و از جواب
بعد از آن گفتش بدان در مملکه
نهی لا تلقوا بایدی تهلکه
صبر در صحرای خشک و سنگلاخ
احمقی باشد جهان حق فراخ
نقل کن زینجا به سوی مرغزار
میچر آنجا سبزه گرد جویبار
مرغزاری سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آنجا تا میان
خرم آن حیوان که او آنجا شود
اشتر اندر سبزه ناپیدا شود
هر طرف در وی یکی چشمهٔ روان
اندرو حیوان مرفه در امان
از خری او را نمیگفت ای لعین
تو از آنجایی چرا زاری چنین
کو نشاط و فربهی و فر تو
چیست این لاغر تن مضطر تو
شرح روضه گر دروغ و زور نیست
پس چرا چشمت ازو مخمور نیست
این گدا چشمی و این نادیدگی
از گدایی تست نه از بگلربگی
چون ز چشمه آمدی چونی تو خشک
ور تو ناف آهویی کو بوی مشک
زانک میگویی و شرحش میکنی
چون نشانی در تو نامد ای سنی
بخش ۱۰۳ – مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن
آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا میآیی ای اقبال پی
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست در زانوی تو
مار موسی دید فرعون عنود
مهلتی میخواست نرمی مینمود
زیرکان گفتند بایستی که این
تندتر گشتی چو هست او رب دین
معجزه گر اژدها گر مار بد
نخوت و خشم خداییاش چه شد
رب اعلی گر ویست اندر جلوس
بهر یک کرمی چیست این چاپلوس
نفس تو تا مست نقلست و نبید
دانک روحت خوشهٔ غیبی ندید
که علاماتست زان دیدار نور
التجافی منک عن دار الغرور
مرغ چون بر آب شوری میتند
آب شیرین را ندیدست او مدد
بلک تقلیدست آن ایمان او
روی ایمان را ندیده جان او
پس خطر باشد مقلد را عظیم
از ره و رهزن ز شیطان رجیم
چون ببیند نور حق آمن شود
ز اضطرابات شک او ساکن شود
تا کف دریا نیاید سوی خاک
که اصل او آمد بود در اصطکاک
خاکی است آن کف غریبست اندر آب
در غریبی چاره نبود ز اضطراب
چونک چشمش باز شد و آن نقش خواند
دیو را بر وی دگر دستی نماند
گرچه با روباه خر اسرار گفت
سرسری گفت و مقلدوار گفت
آب را بستود و او تایق نبود
رخ درید و جامه او عاشق نبود
از منافق عذر رد آمد نه خوب
زانک در لب بود آن نه در قلوب
بوی سیبش هست جزو سیب نیست
بو درو جز از پی آسیب نیست
حملهٔ زن در میان کارزار
نشکند صف بلک گردد کار زار
گرچه میبینی چو شیر اندر صفش
تیغ بگرفته همیلرزد کفش
وای آنک عقل او ماده بود
نفس زشتش نر و آماده بود
لاجرم مغلوب باشد عقل او
جز سوی خسران نباشد نقل او
ای خنک آن کس که عقلش نر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود
عقل جزویاش نر و غالب بود
نفس انثی را خرد سالب بود
حملهٔ ماده به صورت هم جریست
آفت او همچو آن خر از خریست
وصف حیوانی بود بر زن فزون
زانک سوی رنگ و بو دارد رکون
رنگ و بوی سبزهزار آن خر شنید
جمله حجتها ز طبع او رمید
تشنه محتاج مطر شد وابر نه
نفس را جوع البقر بد صبر نه
اسپر آهن بود صبر ای پدر
حق نبشته بر سپر جاء الظفر
صد دلیل آرد مقلد در بیان
از قیاسی گوید آن را نه از عیان
مشکآلودست الا مشک نیست
بوی مشکستش ولی جز پشک نیست
تا که پشکی مشک گردد ای مرید
سالها باید در آن روضه چرید
که نباید خورد و جو همچون خران
آهوانه در ختن چر ارغوان
جز قرنفل یا سمن یا گل مچر
رو به صحرای ختن با آن نفر
معده را خو کن بدان ریحان و گل
تا بیابی حکمت و قوت رسل
خوی معده زین که و جو باز کن
خوردن ریحان و گل آغاز کن
معدهٔ تن سوی کهدان میکشد
معدهٔ دل سوی ریحان میکشد
هر که کاه و جو خورد قربان شود
هر که نور حق خورد قرآن شود
نیم تو مشکست و نیمی پشک هین
هین میفزا پشک افزا مشک چین
آن مقلد صد دلیل و صد بیان
در زبان آرد ندارد هیچ جان
چونک گوینده ندارد جان و فر
گفت او را کی بود برگ و ثمر
میکند گستاخ مردم را به راه
او بجان لرزانترست از برگ کاه
پس حدیثش گرچه بس با فر بود
در حدیثش لرزه هم مضمر بود