مثنوی

چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد (4)

چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
پذیره شدش با سپاهی چو گرد

فرود آوریدندش اندر زمان
بپرسید سعد از تن پهلوان

هم از شاه و دستور و ز لشکرش
ز سالار بیدار و ز کشورش

ردا زیر پیروز بفگند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت

ز دیبا نگویند مردان مرد
ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد

گرانمایه پیروزنامه به داد
سخنهای رستم همی‌کرد یاد

سخنهاش بشنید و نامه بخواند
دران گفتن نامه خیره بماند

بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

ز جنی سخن گفت وز آدمی
ز گفتار پیغمبر هاشمی

ز توحید و قرآن و وعد و وعید
ز تأیید و ز رسمهای جدید

ز قطران و ز آتش و زمهریر
ز فردوس وز حور وز جوی شیر

ز کافور منشور و ماء معین
درخت بهشت و می و انگبین

اگر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شاهی و شادی وراست

همان تاج دارد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار

شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود

بکاری که پاداش یابی بهشت
نباید به باغ بلا کینه کشت

تن یزدگرد و جهان فراخ
چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ

همه تخت گاه و همه جشن و سور
نخَرَّم به دیدار یک موی حور

دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره شد از پی تاج و گنج

بس ایمن شدستی برین تخت عاج
بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج

جهانی کجا شربتی آب سرد
نیرزد دلت را چه داری به درد

هرآنکس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ

بهشتست اگر بگروی جای تو
نگر تا چه باشد کنون رای تو

به قرطاس مهر عرب برنهاد
درود محمد همی‌کرد یاد

چو شعبه مغیره بگفت آن زمان
که آید بر رستم پهلوان

ز ایران یکی نامداری ز راه
بیامد بر پهلوان سپاه

که آمد فرستاده‌ای پیر و سست
نه اسپ و سلیح و نه چشمی درست

یکی تیغ باریک بر گردنش
پدید آمده چاک پیراهنش

چورستم به گفتار او بنگرید
ز دیبا سراپردهٔ برکشید

ز زربفت چینی کشیدند نخ
سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

نهادند زرین یکی زیرگاه
نشست از برش پهلوان سپاه

بر او از ایرانیان شست مرد
سواران و مردان روز نبرد

به زر بافته جامه‌های بنفش
بپا اندرون کرده زرینه کفش

همه طوق داران با گوشوار
سرا پرده آراسته شاهوار

چو شعبه به بالای پرده سرای
بیامد بران جامه ننهاد پای

همی‌رفت برخاک برخوار خوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار

نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان سپه ننگرید

بدو گفت رستم که جان شاددار
بدانش روان و تن آباد دار

بدو گفت شعبه که ای نیک نام
اگر دین پذیری شوم شادکام

بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی

ازو نامه بستد بخواننده داد
سخنها برو کرد خواننده یاد

چنین داد پاسخ که او رابگوی
که نه شهریاری نه دیهیم جوی

ندیده سرنیزه‌ات بخت را
دلت آرزو کرد مر تخت را

سخن نزد دانندگان خوارنیست
تو را اندرین کار دیدار نیست

اگر سعد با تاج ساسان بدی
مرا رزم او کردن آسان بدی

ولیکن بدان کاخترت بی‌وفاست
چه گوییم کامروز روز بلاست

تو را گر محمد بود پیش رو
بدین کهن گویم از دین نو

همان کژ پرگار این گوژپشت
بخواهد همی‌بود با ما درشت

تو اکنون بدین خرمی بازگرد
که جای سخن نیست روز نبرد

بگویش که در جنگ مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام

بفرمود تابرکشیدند نای (5)

بفرمود تابرکشیدند نای
سپاه اندر آمد چو دریا ز جای

برآمد یکی ابر و برشد خروش
همی کر شد مردم تیزگوش

سنانهای الماس در تیره گرد
چو آتش پس پردهٔ لاژورد

همی نیزه بر مغفر آبدار
نیامد به زخم اندرون پایدار

سه روز اندر آن جایگه جنگ بود
سر آدمی سم اسپان به سود

شد ازتشنگی دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کارزار

لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک

چو بریان و گریان شدند از نبرد
گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد

خروشی بر آمد به کردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد

برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیکسو کشیدند ز آوردگاه

چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
به زیر یکی سرو بالا شدند

همی‌تاختند اندر آوردگاه
دو سالار هر دو به دل کینه خواه

خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد

چواسپ نبرد اندرآمد به سر
جدا شد ازو سعد پرخاشخر

بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید به دو رستخیز

همی‌خواست از تن سرش رابرید
ز گرد سپه این مران را ندید

فرود آمد از پشت زین پلنگ
به زد بر کمر بر سر پالهنگ

بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان به جای نبرد

یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی

چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد

دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش

سپاه از دو رویه خودآگاه نه
کسی را سوی پهلوان راه نه

همی‌جست مر پهلوان را سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه

بدیدندش از دور پر خون و خاک
سرا پای کردن به شمشیر چاک

هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان

بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز

سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان به راه

به بغداد بود آن زمان یزدگرد
که او را سپاه اندآورد گرد

فرخ‌زاد هرمزد با آب چشم (6)

فرخ‌زاد هرمزد با آب چشم
به اروندرود اندر آمد بخشم

به کرخ اندر آمد یکی حمله برد
که از نیزه‌داران نماند ایچ گُرد

هم آنگه ز بغداد بیرون شدند
سوی رزم جستن به هامون شدند

چو برخاست گرد نبرد از میان
شکست اندر آمد به ایرانیان

فرخ‌زاد برگشت و شد نزد شاه
پر از گرد با آلت رزمگاه

فرود آمد از باره بردش نماز
دو دیده پر از خون و دل پرگداز

بدو گفت چندین چه مولی همی
که گاه کیی را بشولی همی

ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت شاید نشاند

توی یک تن و دشمنان صد هزار
میان جهان چون کنی کارزار

برو تا سوی بیشهٔ ناروَن
جهانی شود بر تو بر انجمن

وزان جایگاه چون فریدون برو
جوانی یکی کار برساز نو

فرخ‌زاد گفت و جهانبان شنید
یکی دیگر اندیشه آمد پدید

دگر روز برگاه بنشست شاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه

یکی انجمن کرد با بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان

چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان

فرخ‌زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشهٔ ناروَن

به آمل پرستندگان تواَند
به ساری همه بندگان تواَند

چو لشکر فراوان شود بازگرد
به مردم توان ساخت ننگ و نبرد

شما را پسند آید این گفت‌وگوی
به آواز گفتند کاین نیست روی

شهنشاه گفت این سخن درخورَست
مرا در دل اندیشهٔ دیگرَست

بزرگان ایران و چندین سپاه
بر و بوم آباد و تخت و کلاه

سرِ خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی و رای

مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ

که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاری درشت

چنان هم که کهتر به فرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه

جهاندار باید که او را به رنج
نماند بجای و شود سوی گنج

بزرگان برو خواندند آفرین
که اینست آیین شاهان دین

نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
چه خواهی و با ما چه پیمان نهی

مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد دل من تباه

همانا که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن‌آسان شویم

کزان سو فراوان مرا لشکرست
همه پهلوانان کنداورست

بزرگان و ترکان خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین

بران دوستی نیز بیشی کنیم
که با دختِ فغفور خویشی کنیم

بِیاری بیاید سپاهی گران
بزرگان و ترکان جنگاوران

کنارنگِ مروست ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز

کجا پیشکار شبانان ماست
برآوردهٔ دشتبانان ماست

ورا برکشیدم که گوینده بود
همان رزم را نیز جوینده بود

چو بی‌ارز را نام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز

اگر چند بی‌مایه و بی‌تنست
برآوردهٔ بارگاه منست

ز موبد شنیدستم این داستان
که برخواند از گفتهٔ باستان

که پرهیز از آن کن که بد کرده‌ای
که او را به بیهوده آزرده‌ای

بدان دار اومید کو را به مهر
سر از نیستی بردی اندر سپهر

فرخ‌زاد برهم بزد هر دودست
بدو گفت کای شاه یزدان‌پرست

به بدگوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستانست نو

که هر چند بر گوهر افسون کنی
بکوشی کزو رنگ بیرون کنی

چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید

ازیشان نبرّند رنگ و نژاد
تو را جز بزرگی و شاهی مباد

بدو گفت شاه‌ ای هژبر ژیان
ازین آزمایش ندارد زیان

ببود آن شب و بامداد پگاه
گرانمایگان برگرفتند راه

ز بغداد راه خراسان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت

بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزادمرد

برو بر همی‌خواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین

خروشی برآمد ز لشکر به زار
ز تیمار وز رفتن شهریار

ازیشان هر آنکس که دهقان بدند
وگر خویش و پیوند خاقان بدند

خروشان برِ شهریار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند

که ما را دل از بوم و آرامگاه
چگونه بوَد شاد بی روی شاه

همه بوم آباد و فرزند و گنج
بمانیم و با تو گزینیم رنج

زمانه نخواهیم بی تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو

همه با تو آییم تا روزگار
چه بازی کند در دم کارزار

ز خاقانیان آنک بُد چرب‌گوی
به خاک سیه برنهادند روی

که ما بوم آباد بگذاشتیم
جهان در پناه تو پنداشتیم

کنون داغ‌دل نزد خاقان شویم
ز تازی سوی مرز دهقان شویم

شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد

که یکسر به یزدان نیایش کنید
ستایش ورا در فزایش کنید

مگر باز بینم شما را یکی
شود تیزی تازیان اندکی

همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید

نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من ببد یارمند

ببینیم تا گرد گردان سپهر
ازین سو کنون بر که گردد به مهر

شما ساز گیرید با پای او
گذر نیست با گردش و رای او

وزان پس به بازارگانان چین
چنین گفت کاکنون به ایران‌زمین

مباشید یک چند کز تازیان
بدین سود جستن سرآید زیان

ازو بازگشتند با درد و جوش
ز تیمار با ناله و با خروش

فرخ‌زاد هرمزد لشکر براند
ز ایران جهاندیدگان را بخواند

همی‌رفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه

چو منزل به منزل بیامد برِی
برآسود یک چند با رود و می

ز ری سوی گرگان بیامد چو باد
همی‌بود یک چند ناشاد و شاد

ز گرگان بیامد سوی راه بُست
پرآژنگ رخسار و دل نادرست

دبیر جهاندیده را پیش خواند (7)

دبیر جهاندیده را پیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند

جهاندار چون کرد آهنگ مرو
به ماهوی سوری کنارنگ مرو

یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم

نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار

خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور

کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز

بگفت آنک ما را چه آمد بروی
وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی

ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ

بدست یکی سعد وقاص نام
نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام

کنون تا در طیسفون لشکرست
همین زاغ پیسه به پیش اندرست

تو با لشکرت رزم را ساز کن
سپه را برین بر هم آواز کن

من اینک پس نامه بر سانِ باد
بیایم به نزد تو ای پاک و راد

فرستادهٔ دیگر از انجمن
گزین کرد بینا‌دل و رای‌زن

یکی نامه بنوشت دیگر بطوس (8)

یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
پر از خون دل و روی چون سندروس

نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر

خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی

پی پشه تا پر و چنگ عقاب
به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب

ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد

ز شاه جهان یزدگرد بزرگ
پدر نامور شهریار سترگ

سپهدار یزدان پیروزگر
نگهبان جنبده و بوم و بر

ز تخم بزرگان یزدان‌شناس
که از تاج دارند از اختر سپاس

کزیشان شد آباد روی زمین
فروزندهٔ تاج و تخت و نگین

سوی مرزبانان با گنج و گاه
که با فر و برزند و با داد و راه

شمیران و رویین‌دژ و رابه‌کوه
کلات از دگر دست و دیگر گروه

نگهبان ما باد پروردگار
شما بی‌گزند از بد روزگار

مبادا گزند سپهر بلند
مه پیکار آهرمن پرگزند

همانا شنیدند گردنکشان
خنیده شد اندر جهان این نشان

که بر کارزاری و مرد نژاد
دل ما پر‌آزرم و مهرست و داد

به ویژه نژاد شما را که رنج
فزونست نزدیک شاهان ز گنج

چو بهرام چوبینه آمد پدید
ز فرمان دیهیم ما سرکشید

شما را دل از شهرهای فراخ
بپیچید وز باغ و میدان و کاخ

برین باستان راع و کوه بلند
کده ساختید از نهیب گزند

گر ای دون که نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار

ز پاداش نیکی فزایش کنیم
برین پیش‌دستی نیایش کنیم

همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر

ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی‌بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی‌داد خواهند گیتی بباد

بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد

چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند

ازین زاغ‌ساران بی‌آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

که نوشین‌روان دیده بود این به خواب
کزین تخت بپراگند رنگ و آب

چنان دید کز تازیان صدهزار
هیونان مست و گسسته مهار

گذر یافتندی به اروند‌رود
نماندی برین بوم بر تار و پود

به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره‌دود

هم آتش بمُردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده

از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره

کنون خواب را پاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید

شود خوار هر کس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان

بهَر کشوری در ستمگاره‌ای
پدید آید و زشت پتیاره‌ای

نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید

کنون ما به دستوری رهنمای
همه پهلوانان پاکیزه‌رای

به سوی خراسان نهادیم روی
برِ مرزبانان دیهیم‌جوی

ببینیم تا گردش روزگار
چه گوید بدین رای نا‌استوار

پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس
بدین سو کشیدیم پیلان و کوس

فرخ‌زاد با ما ز یک پوستست
به پیوستگی نیز هم دوستست

بالتونیه‌ست او کنون رزمجوی
سوی جنگ دشمن نهادست روی

کنون کشمگان پور آن رزمخواه
بر ما بیامد بدین بارگاه

بگفت آنچ آمد ز شایستگی
هم از بندگی هم ز بایستگی

شیندیم زین مرزها هرچ گفت
بلندی و پستی و غار و نهفت

دژ گنبدین کوه تا خرمنه
دگر لاژوردین ز بهر بنه

ز هر گونه بنمود آن دل گسل
ز خوبی نمود آنچ بودش به دل

وزین جایگه شد بهَر جای کس
پژوهنده شد کارها پیش و پس

چنین لشکری گشن ما را که هست
برین تنگ‌دژها نشاید نشست

نشستیم و گفتنیم با رای‌زن
همه پهلوانان شدند انجمن

ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سرانجام یکسر برین ساختیم

که از تاج و ز تخت و مهر و نگین
همان جامهٔ روم و کشمیر و چین

ز پرمایه چیزی که آمد بدست
ز روم و ز طایف همه هرچ هست

همان هرچه از ما پراگند نیست
گر از پوشش است ار ز افگندنیست

ز زرینه و جامهٔ نابرید
ز چیزی که آن را نشاید کشید

هم از خوردنیها ز هر گونه ساز
که ما را بیاید برو بر نیاز

ز گاوان گردون‌کشان چل‌هزار
که رنج آورد تا که آید به کار

به خروار زان پس ده و دو هزار
به خوشه درون گندم آرد ببار

همان ارزن و پسته و ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان

شتروار زین هر یکی ده‌هزار
هیونان بختی بیارند بار

همان گاو گردون هزار از نمک
بیارند تا بر چه گردد فلک

ز خرما هزار و ز شکر هزار
بود سخته و راست‌کرده شمار

ده و دو هزار انگبین کندره
بدژها کشند آن همه یکسره

نمک خورده سر پوست چون چل‌هزار
بیارند آن را که آید به کار

شتروار سیصد ز زربفت شاه
بیارند بر بارها تا دو ماه

بیاید یکی موبدی با گروه
ز گاه شمیران و از رابه‌کوه

به دیدار پیران و فرهنگیان
بزرگان که‌اَند از کنارنگیان

به دو روز نامه به دژها نهند
یکی نامه گنجور ما را دهند

دگر خود بدارند با خویشتن
بزرگان که باشند زان انجمن

همانا بران راغ و کوه بلند
ز ترک و ز تازی نیاید گزند

شما را بدین روزگار سترگ
یکی دست باشد بر ما بزرگ

هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون به گنجور ما

که هر کس این را ندارد به رنج
فرستد ورا پارسی جامه پنج

یکی خوب سربند پیکر به زر
بیابند فرجام زین کار بر

بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم

به سنگ کسی کو بود زیردست
یکی زین درمها گر آید بدست

از آن شست بر سر شش و چاردانگ
بیارد نبشته بخواند به بانگ

بیک روی بر نام یزدان پاک
کزویَست امید و زو ترس و باک

دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما

به نوروز و مهر آن هم آراستست
دو جشن بزرگست و با خواستست

درود جهان بر کم‌آزار‌مرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد

بلند اختری نامجویی سوار
بیامد به کف نامهٔ شهریار

وزان جایگه برکشیدند کوس (9)

وزان جایگه برکشیدند کوس
ز بُست و نشاپور شد تا به طوس

خبر یافت ماهوی سوری ز شاه
که تا مرز طوس اندر آمد سپاه

پذیره شدش با سپاه گران
همه نیزه‌داران جوشن‌وران

چو پیدا شد آن فر و اورند شاه
درفش بزرگی و چندان سپاه

پیاده شد از باره ماهوی زود
بران کهتری بندگیها فزود

همی‌رفت نرم از بر خاک گرم
دو دیده پر از آب کرده ز شرم

زمین را ببوسید و بردش نماز
همی‌بود پیشش زمانی دراز

فرخ‌زاد چون روی ماهوی دید
سپاهی بران سان رده برکشید

ز ماهوی سوری دلش گشت شاد
برو بر بسی پندها کرد یاد

که این شاه را از نژاد کیان
سپردم تو را تا ببندی میان

نباید که بادی برو بر جهد
وگر خود سپاسی برو برنهد

مرا رفت باید همی سوی ری
ندانم که کی بینم این تاج کی

که چون من فراوان به آوردگاه
شد از جنگ آن نیزه‌داران تباه

چو رستم سواری به گیتی نبود
نه گوش خردمند هرگز شنود

بدست یکی زاغ‌سر کشته شد
به من بر چنین روز برگشته شد

که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه‌زاغ را درد پیکان دهاد

بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان

پذیرفتم این زینهار تو را
سپهر تو را شهریار تو را

فرخ‌زاد هرمزد زان جایگاه
سوی ری بیامد به فرمان شاه

برین نیز بگذشت چندی سپهر
جدا شد ز مغز بداَندیش مهر

شبان را همی تخت کرد آرزوی
دگرگونه‌تر شد به آیین و خوی

تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن شاه دشوار کرد

یکی پهلوان بود گسترده‌کام (10)

یکی پهلوان بود گسترده‌کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام

نشستش به شهر سمرقند بود
بران مرز چندیش پیوند بود

چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد

که ای پهلوان زادهٔ بی‌گزند
یکی رزم پیش آمدت سودمند

که شاه جهان با سپاه ایدرست
ابا تاج و گاهست و با افسرست

گر آیی سر و تاج و گاهش تو راست
همان گنج و چتر سیاهش تو راست

چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید

به دستور گفت ای سر راستان
چه داری بیاد اندرین داستان

به یاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه

به من برکند شاه چینی فسوس
مرا بی‌منش خواند و چاپلوس

وگرنه کنم گوید از بیم کرد
همی‌ترسد از روز ننگ و نبرد

چنین داد دستور پاسخ بدوی
که ای شیر‌دل مردِ پرخاشجوی

از ایدر تو را ننگ باشد شدن
به یاریِ ماهوی و باز‌آمدن

به برسام فرمای تا با سپاه
بِیاری شود سوی آن رزمگاه

به گفتار سوری شوی سوی جنگ
سبکسار خواند ترا مرد سنگ

چنین گفت بیژن که اینست رای
مرا خود نجنبید باید ز جای

به برسام فرمود تا ده هزار
نبرده‌سواران خنجرگزار

به مرو اندرون ساز جنگ آورد
مگر گنج ایران به چنگ آورد

سپاه از بخارا چو پرّان تذرو
بیامد به یک هفته تا شهر مرو

شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن مرز برخاست آواز کوس

جهاندار زین خود نه آگاه بود
که ماهوی سوریش بدخواه بود

به شبگیر گاه سپیده‌دمان
سواری سوی خسرو آمد دوان

که ماهوی گوید که آمد سپاه
ز ترکان کنون بر چه رایست شاه

سپهدارِ خانست و فغفور چین
سپاهش همی برنتابد زمین

بر‌آشفت و جوشن بپوشید شاه
شد از گرد گیتی سراسر سیاه

چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید

به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد به کردار دریای نیل

چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او در نماند ایچ گُرد

همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند

چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان

چنین بود ماهوی را رای و راه
که او ماند اندر میان سپاه

شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همی‌زد به تیغ و به پای و رکیب

فراوان از آن نامداران بکشت
چو بیچاره‌تر گشت بنمود پشت

ز ترکان بسی بود در پشت اوی
یکی کابلی‌تیغ در مشت اوی

همی‌تاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا بُد بر آن آب زرق

فرود آمد از باره شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان

سواران بجستن نهادند روی
همه زرق ازو شد پر از گفت‌وگوی

ازو بازماند اسپ زرین ستام
همان گرز و شمشیر زرین‌نیام

بجستنش ترکان خروشان شدند
از آن باره و ساز جوشان شدند

نهان گشته در خانهٔ آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا

چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلند و نشیبش نشیب

بدانگه که بیدار بُد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی

کنون آسیابی بیامدش بهر
ز نوشش فراوان فزون بود زهر

چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هزمان به گوش آید آواز کوس

خروشی برآید که بربند رخت
نبینی به جز دخمهٔ گور تخت

دهان ناچریده دو دیده پرآب
همی‌بود تا برکشید آفتاب

گشاد آسیابان در آسیا
به پشت اندرون بار و لختی گیا

فرومایه‌ای بود خسرو به نام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام

خور خویش زان آسیا ساختی
به کاری جزین خود نپرداختی

گوی دید بر سانِ سرو بلند
نشسته بران سنگ چون مستمند

یکی افسری خسروی بر سرش
درفشان ز دیبای چینی برش

به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب و زر آستین قبای

نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند

بدو گفت کای شاه خورشید‌روی
برین آسیا چون رسیدی تو گوی

چه جای نشستت بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا

چه مردی بدین فرّ و این برز و چهر
که چون تو نبیند همانا سپهر

از ایرانیانم بدو گفت شاه
هزیمت گرفتم ز توران‌سپاه

بدو آسیابان به تشویر گفت
که جز تنگ‌دستی مرا نیست جفت

اگر نان کشکینت آید به کار
ورین ناسزا ترّهٔ جویبار

بیارم جزین نیز چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگ‌دست

به سه روز شاه جهان را ز رزم
نبود ایچ پردازش خوان و بزم

بدو گفت شاه آنچ داری بیار
خورش نیز با برسم آید به کار

سبک مرد بی‌مایه چُبّین نهاد
برو ترّه و نان کشکین نهاد

ببرسم شتابید و آمد به راه
به جایی که بود اندران واژگاه

برِ مهتر زرق شد بی‌گذار
که برسم کند زو یکی خواستار

بهر سو فرستاد ماهوی کس
ز گیتی همی شاه را جست و بس

از آن آسیابان بپرسید مه
که برسم کرا خواهی ای روزبه

بدو گفت خسرو که در آسیا
نشستست کنداوری بر گیا

به بالا به کردار سرو سهی
بدیدار خورشید با فرهی

دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر زخم

ببرسم همی واژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت

یکی کهنه چُبّین نهادم به پیش
برو نان کشکین سزاوار خویش

بدو گفت مهتر کز ایدر بپوی
چنین هم به ماهوی سوری بگوی

نباید که آن بدنژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید

سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان‌دیده را پیش ماهوی برد

بپرسید ماهوی زین چاره‌جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی

چنین داد پاسخ ورا ترسکار
که من بار کردم همی خواستار

در آسیا را گشادم به خشم
چنان دان که خورشید دیدم به چشم

دو نرگس چو نر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس

چو خورشید گشتست زو آسیا
خورش نان خشک و نشستش گیا

هر آنکس که او فر یزدان ندید
ازین آسیابان بباید شنید

پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش

بهاریست گویی در اردیبهشت
به بالای او سرو دهقان نکِشت

چو ماهوی دل را برآورد گِرد (11)

چو ماهوی دل را برآورد گِرد
بدانست کو نیست جز یزدگرد

بدو گفت بشتاب زین انجمن
هم اکنون جدا کن سرش را ز تن

وگرنه هم اکنون ببرم سرت
نمانم کسی زنده از گوهرت

شنیدند ازو این سخن مهتران
بزرگان بیدار و کنداوران

همه انجمن گشت ازو پر ز خشم
زبان پر ز گفتار و پرآب چشم

یکی موبدی بود رادوی نام
به جان و خرد برنهادی لگام

به ماهوی گفت ای بداندیش مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد

چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری

ازین دو یکی را همی‌بشکنی
روان و خرد را به پا افگنی

نگر تا چه گویی بپرهیز ازین
مشو بدگمان با جهان‌آفرین

نخستین ازو بر تو آید گزند
به فرزند مانی یکی کشتمند

که بارش کبست آید و برگ خون
به زودی سر خویش بینی نگون

همی دین یزدان شود زو تباه
همان برتو نفرین کند تاج و گاه

برهنه شود در جهان زشت تو
پسر بدرود بی‌گمان کشت تو

یکی دین‌وری بود یزدان‌پرست
که هرگز نبردی به بد کار دست

که هرمزد خراد بُد نام او
بدین اندرون بود آرام او

به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد
چنین از ره پاک‌یزدان مگرد

همی تیره بینم دل و هوش تو
همی خار بینم در آغوش تو

تنومند و بی‌مغز و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار

تو را زین جهان سرزنش بینم آز
ببرگشتنت گرم و رنج گداز

کنون زندگانیت ناخوش بود
چو رفتی نشستت در آتش بود

نشست او و شهروی بر پای خاست
به ماهوی گفت این دلیری چراست

شهنشاه را کارزار آمدی
ز خان و ز فغفور یار آمدی

ازین تخمه بی‌کس بسی یافتند
که هرگز بکشتنش نشتافتند

تو گر بنده‌ای خون شاهان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز

بگفت این و بنشست گریان به درد
پر از خون دل و مژه پر آب زرد

چو بنشست گریان بشد مهرنوش
پر از درد با ناله و با خروش

به ماهوی گفت ای بد بدنژاد
که نه رای فرجام دانی نه داد

ز خون کیان شرم دارد نهنگ
اگر کشته بیند ندرّد پلنگ

ایا بتّر از دد به مهر و به خوی
همی گاه شاه آیدت آرزوی

چو بر دست ضحاک جم کشته شد
چه مایه سپهر از برش گشته شد

چو ضحاک بگرفت روی زمین
پدید آمد اندر جهان آبتین

بزاد آفریدون فرخ نژاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد

شنیدی که ضحاک بیدادگر
چه آورد از آن خویشتن را به سر

برو سال بگذشت مانا هزار
به فرجام کار آمدش خواستار

و دیگر که تور آن سرافراز مرد
کجا آز ایران ورا رنجه کرد

همان ایرج پاک‌دین را بکشت
برو گردش آسمان شد درشت

منوچهر زان تخمه آمد پدید
شد آن بند بد را سراسر کلید

سه دیگر سیاوش ز تخم کیان
کمر بست بی‌آرزو در میان

به گفتار گرسیوز افراسیاب
ببرد از روان و خرد شرم و آب

جهاندار کیخسرو از پشت اوی
بیامد جهان کرد پر گفت‌و‌گوی

نیا را به خنجر به دو نیم کرد
سر کینه‌جویان پر از بیم کرد

چهارم سخن کین ارجاسپ بود
که ریزندهٔ خون لهراسپ بود

چو اسفندیار اندر آمد به جنگ
ز کینه ندادش زمانی درنگ

به پنجم سخن کین هرمزد شاه
چو پرویز را گشن شد دستگاه

به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد
نیاساید این چرخ گردان ز گرد

چو دستش شد او جان ایشان ببرد
دُر کینه را خوار نتوان شمرد

تو را زود یاد آید این روزگار
بپیچی ز اندیشهٔ نابکار

تو زین هرچ کاری پسر بدرود
زمانه زمانی همی‌نغنود

بپرهیز زین گنج آراسته
وزین مُردری تاج و این خواسته

همی سر بپیچی به فرمان دیو
ببرّی همی راه گیهان خدیو

به چیزی که بر تو نزیبد همی
ندانی که دیوَت فریبد همی

به آتش نهال دلت را مسوز
مکن تیره این تاج گیتی‌فروز

سپاه پراگنده را گرد کن
وزین سان که گفتی مگردان سخُن

ازیدر به پوزش بر شاه رو
چو بینی ورا بندگی ساز نو

وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ
ز رای و ز پوزش میاسای هیچ

کزین بدنشانِ دو گیتی شوی
چو گفتار دانندگان نشنوی

چو کاری که امروز بایدت کرد
به فردا رسد زو برآرند گرد

همی یزدگرد شهنشاه را
بتر خواهی از ترک بدخواه را

که در جنگ شیرست بر گاه شاه
درخشان به کردار تابنده ماه

یکی یادگاری ز ساسانیان
که چون او نبندد کمر بر میان

پدر بر پدر داد و دانش‌پذیر
ز نوشین‌روان شاه تا اردشیر

بود اردشیرش به هشتم پدر
جهاندار ساسان با داد و فر

که یزدانش تاج کیان برنهاد
همه شهریارانش فرخ‌نژاد

چو تو بود مهتر به کشور بسی
نکرد اینچنین رای هرگز کسی

چو بهرام چوبین که سیصد هزار
عناندار و برگستوانور سوار

به یک تیر او پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند

چو از رای شاهان سرش سیر گشت
سر دولت روشنش زیر گشت

فرآیین که تخت بزرگی بجست
نبودش سزا دست بد را بشست

بران گونه بر کشته شد زار و خوار
گزافه بپرداز زین روزگار

بترس از خدای جهان آفرین
که تخت آفریدست و تاج و نگین

تن خویش بر خیره رسوا مکن
که بر تو سر آرند زود این سخُن

هر آنکس که با تو نگوید درست
چنان دان که او دشمن جان تست

تو بیماری اکنون و ما چون پزشک
پزشک خروشان به خونین سرشک

تو از بندهٔ بندگان کمتری
به اندیشهٔ دل مکن مهتری

همی کینه با پاک یزدان نهی
ز راه خرد جوی تخت مهی

شبان‌زاده را دل پر از تخت بود
ورا پند آن موبدان سخت بود

چنین بود تا بود و این تازه نیست
که کار زمانه بر اندازه نیست

یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را کند خوار و زار و نژند

نه پیوند با آن نه با اینش کین
که دانست راز جهان‌آفرین

همه موبدان تا جهان شد سیاه
بر آیین خورشید بنشست ماه

بگفتند زین گونه با کینه‌جوی
نبُد سوی یک موی زان گفت‌وگوی

چو شب تیره شد گفت با موبدان
شما را بباید شد ای بخردان

من امشب بگردانم این با پسر
ز هر گونه‌ای دانش آرم ببر

ز لشگر بخوانیم داننده بیست
بدان تا بدین بر نباید گریست

برفتند دانندگان از برش
بیامد یکی موبد از لشکرش

چو بنشست ماهوی با راستان
چه بینید گفت اندرین داستان

اگر زنده ماند تن یزدگرد
ز هر سو برو لشکر آیند گرد

برهنه شد این راز من در جهان
شنیدند یکسر کهان و مهان

بیاید مرا از بدش جان به سر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر

چنین داد پاسخ خردمند مرد
که این خود نخستین نبایست کرد

اگر شاه ایران شود دشمنت
ازو بد رسد بی‌گمان بر تنت

و گر خون او را بریزی بدست
که کین‌خواه او در جهان ایزدست

چپ و راست رنجست و اندوه و درد
نگه کن کنون تا چه بایدت کرد

پسر گفت کای باب فرخنده‌رای
چو دشمن کنی زو بپرداز جای

سپاه آید او را ز ما چین و چین
به ما بر شود تنگ روی زمین

تو این را چنین خردکاری مدان
چو چیره شدی کام مردان بران

گر از دامن او درفشی کنند
تو را با سپاه از بنه برکنند

چو بشنید ماهوی بیدادگر (12)

چو بشنید ماهوی بیدادگر
سخن‌ها کجا گفت او را پسر

چنین گفت با آسیابان که خیز
سواران ببر خون دشمن بریز

چو بشنید از او آسیابان سخُن
نه سر دید از آن کار پیدا نه بن

شبانگاه نیران خرداد ماه
سوی آسیا رفت نزدیک شاه

ز درگاه ماهوی چون شد برون
دو دیده پر از آب، دل پر ز خون

سواران فرستاد ماهوی زود
پس آسیابان به کردار دود

بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامهٔ شاه‌وار

نباید که یک‌سر پر از خون کنند
ز تن جامهٔ شاه بیرون کنند

بشد آسیابان دو دیده پرآب
به زردی دو رخساره چون آفتاب

همی گفت کای روشن کردگار
تویی برتر از گردش روزگار

تو زین ناپسندیده فرمان او
هم اکنون بپیچان تن و جان او

برِ شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پرآب و دهانش چو خاک

به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش
چنان چون کسی راز گوید به گوش

یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رها شد به زخم اندر از شاه آه

به خاک اندر آمد سر و افسرش
همان نان کشکین به پیش اندرش

اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد، ندارد خرد در نهان

ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود کشته بر بی‌گنه یزدگرد

بر این گونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد

خرد نیست با گرد گردان سپهر
نه پیدا بود رنج و خشمش ز مهر

همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم

سواران ماهوی شوریده‌بخت
بدیدند کآن خسروانی درخت

ز تخت و ز آوردگه آرمید
بشد هر کسی روی او را بدید

گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرّینه‌کفش

فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک

ز پیش شهنشاه برخاستند
زبان را به نفرین بیاراستند

که ماهوی را باد تن همچنین
پر از خون فگنده به روی زمین

به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود

به ماهوی گفتند کآن شهریار
بر آمد ز آرام و از کارزار

بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن آسیا افگنند اندر آب

بشد تیز بدمهر دو پیشکار
کشیدند پرخون تن شهریار

کجا ارج آن کشته نشناختند
به گرداب زرق اندر انداختند

چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید

از آن سوگواران پرهیزگار
بیامد یکی بر لب جویبار

تن او برهنه بدید اندر آب
بشورید و آمد هم اندر شتاب

چنین تا در خانه راهب رسید
بدان سوگواران بگفت آن چه دید

که شاه زمانه به غرق اندرست
برهنه به گرداب زرق اندرست

برفتند زان سوگواران بسی
سُکوبا و رهبان ز هر در کسی

خروشی بر آمد ز راهب به درد
که ای تاجور شاه آزادمرد

چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش از مسیح این سخن کس شنید

که بر شهریاری زند بنده‌ای
یکی بدنژادی و افگنده‌ای

بپرورد تا بر تنش بد رسد
از این بهر ماهوی نفرین سزد

دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو

دریغ آن سر تخمهٔ اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر

تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین به نوشین‌روان

که در آسیا ماه‌روی تو را
جهاندار و دیهیم‌جوی تو را

به دشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند

سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندران جویبار

گشاده تن شهریار جوان
نبیره‌ی جهاندار نوشین‌روان

به خشکی کشیدند زان آبگیر
بسی مویه کردند برنا و پیر

به باغ اندرون دخمه‌ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند

سر زخم آن دشنه کردند خشک
به دبق و به قیر و به کافور و مشک

بیاراستندش به دیبای زرد
قصب زیر و دستی زبر لاژورد

می و مشک و کافور و چندی گلاب
سکوبا بیندود بر جای خواب

چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو
که بنهفت بالای آن زادسرو

که بخشش ز کوشش بود در نهان
که خشنود بیرون شود زین جهان

دگر گفت اگر چند خندان بود
چنان دان که از دردمندان بود

که از چرخ گردان پذیرد فریب
که او را نماید فراز و نشیب

دگر گفت کآن را تو دانا مخوان
که تن را پرستد نه راه روان

همی خواسته جوید و نام بد
بترسد روانش ز فرجام بد

دگر گفت اگر شاه لب را ببست
نبیند همی تاج و تخت نشست

نه مهر و پرستندهٔ بارگاه
نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه

دگر گفت کز خوب گفتار اوی
ستایش ندارم سزاوار اوی

همی سرو کشت او به باغ بهشت
ببیند روانش درختی که کشت

دگر گفت یزدان روانت ببرد
تنت را بدین سوگواران سپرد

روان تو را سودمند این بود
تن بدکنش را گزند این بود

کنون در بهشت است بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه

دگر گفت کای شاه دانش‌پذیر
که با شهریاری و با اردشیر

درودی همان بر که کشتی به باغ
درفشان شد آن خسروانی چراغ

دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار بودت روان

لبت خامش و جان به چندین گله
برفت و تنت ماند ایدر یله

تو بیکاری و جان به کار اندر است
تن بدسگالت به بار اندر است

بگوید روان گر زبان بسته شد
بیاسود جان گر تنت خسته شد

اگر دست بیکار گشت از عنان
روانت به چنگ اندر آرد سنان

دگر گفت کای نامبردار نو
تو رفتی و کردار شد پیش رو

تو را در بهشت است تخت این بس است
زمین بلا بهر دیگر کس است

دگر گفت کآن کس که او چون تو کُشت
ببیند کنون روزگار درشت

سُقُف گفت ما بندگان تویم
نیایش‌کن پاک‌جان تویم

که این دخمه پر لاله باغ تو باد
کفن دشت شادی و راغ تو باد

بگفتند و تابوت برداشتند
ز هامون سوی دخمه بگذاشتند

بر آن خوابگه رفت ناکام شاه
سر آمد بر او رنج و تخت و کلاه

چنین داد خوانیم بر یزدگرد (13)

چنین داد خوانیم بر یزدگرد
وگر کینه خوانیم ازین هفت گرد

اگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد

وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت

اگر هیچ گنجست ای نیک رای
بیارای و دل را به فردا مپای

که گیتی همی بر تو بر بگذرد
زمانه دم ما همی‌بشمرد

در خوردنت چیره کن برنهاد
اگر خود بمانی دهد آنک داد

مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی

تگرگ آمد امسال بر سان مرگ
مرا مرگ بهتر بُدی از تگرگ

در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این برآورده چرخ بلند

می‌ آور که از روزمان بس نماند
چنین بود تا بود و بر کس نماند