مثنوی

کس آمد به ماهوی سوری بگفت (14)

کس آمد به ماهوی سوری بگفت
که شاه جهان گشت با خاک جفت

سکوبا و قسیس و رهبان روم
همه سوگواران آن مرز و بوم

برفتند با مویه برنا و پیر
تن شاه بردند زان آبگیر

یکی دخمه کردند او را به باغ
بلند و بزرگیش برتر ز راغ

چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم
که ایران نبُد پیش از این خویشِ روم

فرستاد تا هر که آن دخمه کرد
هم آنکس کزان کار تیمار خوَرد

بکشتند و تاراج کردند مرز
چنین بود ماهوی را کام و ارز

ازان پس بگرد جهان بنگرید
ز تخم بزرگان کسی را ندید

همان تاج با او بد و مهر شاه
شبان‌زاده را آرزو کرد گاه

همه رازدارانش را پیش خواند
سخن هرچ بودش به دل در براند

به دستور گفت ای جهاندیده مرد
فراز آمد آن روز ننگ و نبرد

نه گنجست با من نه نام و نژاد
همی‌ داد خواهم سر خود بباد

بر انگشتری یزدگردست نام
به شمشیر بر من نگردند رام

همه شهر ایران ورا بنده بود
اگر خویش بد ار پراگنده بود

نخواند مرا مرد داننده شاه
نه بر مهرم آرام گیرد سپاه

جزین بود چاره مرا در نهان
چرا ریختم خون شاه جهان

همه شب ز اندیشه پر خون بُدم
جهاندار داند که من چون بدم

بدو رای‌زن گفت که اکنون گذشت
ازین کار گیتی پرآواز گشت

کنون بازجویی همی کار خویش
که بگسستی آن رشتهٔ تار خویش

کنون او بدخمه درون خاک شد
روان ورا زهر تریاک شد

جهاندیدگان را همه گرد کن
زبان تیز گردان به شیرین سخُن

چنین گوی کاین تاج و انگشتری
مرا شاه داد از پی مهتری

چو دانست کامد ز ترکان سپاه
چو شب تیره‌تر شد مرا خواند شاه

مرا گفت چون خاست باد نبرد
که داند به گیتی که بر کیست گرد

تو این تاج و انگشتری را بدار
بود روز کین تاجت آید به کار

مرا نیست چیزی جزین در جهان
همانا که هست این ز تازی نهان

تو زین پس به دشمن مده گاه من
نگه‌دار هم زین نشان راه من

من این تاج میراث دارم ز شاه
به فرمان او برنشینم به گاه

بدین چاره ده بند بد را فروغ
که داند که این راستست از دروغ

چو بشنید ماهوی گفتا که زه
تو دستوری و بر تو بر نیست مه

همه مهتران را ز لشکر بخواند
وزین گونه چندین سخنها براند

بدانست لشکر که این نیست راست
به شوخی ورا سر بریدن سزاست

یکی پهلوان گفت کاین کارِ تست
سخن گر درستست گر نادرست

چو بشنید بر تخت شاهی نشست
به افسون خراسانش آمد بدست

ببخشید روی زمین بر مهان
منم گفت با مهر شاه جهان

جهان را سراسر به بخشش گرفت
ستاره نظاره برو ای شگفت

به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوی لشکری

بداندیشگان را همه برکشید
بدانسان که از گوهر او سزید

بدان را بهَر جای سالار کرد
خردمند را سرنگونسار کرد

چو زیر اندر آمد سر راستی
پدید آمد از هر سوی کاستی

چو لشکر فراوان شد و خواسته
دل مرد بی تن شد آراسته

سپه را درم داد و آباد کرد
سر دوده خویش پرباد کرد

به آموی شد پهلو پیش رو
ابا لشکری جنگ‌سازان نو

طلایه به پیش سپاه اندرون
جهان‌دیده‌ای نام او گرستون

به شهر بخارا نهادند روی
چنان ساخته لشکری جنگجوی

بدو گفت ما را سمرقند و چاچ
بباید گرفتن بدین مهر و تاج

به فرمان شاه جهان یزدگرد
که سالار بُد او بر این هفت گرد

ز بیژن بخواهم به شمشیر کین
کزو تیره شد بخت ایران‌زمین

چنین تا به بیژن رسید آگهی (15)

چنین تا به بیژن رسید آگهی
که ماهوی بگرفت تخت مهی

بهر سو فرستاد مهر و نگین
همی رام گردد برو بر زمین

کنون سوی جیحون نهادست روی
به پرخاش با لشکری جنگجوی

بپرسید بیژن که تاجش که داد
برو کرد گوینده آن کار یاد

بدو گفت برسام کای شهریار
چو من بردم از چاچ چندان سوار

بیاوردم از مرو چندان بنه
بشد یزدگرد از میان یک تنه

تو را گفته بُد تخت زرین اوی
همان یارهٔ گوهرآگین اوی

همان گنج و تاجش فرستم به چاج
تو را باید اندر جهان تخت عاج

به مرو اندرون رزم کردم سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی‌فروز

شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفاپیشه ماهوی بنمود پشت

چو ماهوی گنج خداوند خویش
بیاورد بی‌رنج و بنهاد پیش

چو آگنده شد مرد بی‌تن به چیز
مرا خود تو گفتی ندیدست نیز

به مرو اندرون بود لشکر دو ماه
به خوبی نکرد ایچ بر ما نگاه

بکشت او خداوند را در نهان
چنان پادشاهی بزرگ جهان

سواری که گفتی میان سپاه
همی‌برگذارد سر از چرخ ماه

ز ترکان کسی پیش گرزش نرفت
همی زو دل نامداران بکفت

چو او کشته شد پادشاهی گرفت
بدین گونه ناپارسایی گرفت

طلایه همی‌گوید آمد سپاه
نباید که بر ما بگیرند راه

چو بدخواه جنگی به بالین رسید
نباید تو را با سپاه آرمید

چنین گل به پالیز شاهان مباد
چو باشد نیاید ز پالیز یاد

چو بشنید بیژن سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد

ز قجقار باشی بیامد دمان
نجست ایچ‌گونه بره بر زمان

چو نزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید

به یاران چنین گفت که اکنون شتاب
مدارید تا او بدین روی آب

به پیکار ما پیش آرد سپاه
مگر باز خواهیم زو کین شاه

ازان پس بپرسید کز نامدار
که ماند ایچ فرزند کاید به کار

جهاندارشه را برادر بُدَست
پسر گر نبود ایچ دختر بُدَست

که او را بیاریم و یاری دهیم
به ماهوی بر کامگاری دهیم

بدو گفت برسام کای شهریار
سرآمد برین تخمه بر روزگار

بران شهرها تازیان راست دست
که نه شاه ماند نه یزدان‌پرست

چو بشنید بیژن سپه برگرفت
ز کار جهان دست بر سر گرفت

طلایه بیامد که آمد سپاه
به پیکند سازد همی رزمگاه

سپاهی بکشتی برآمد ز آب
که از گرد پیدا نبود آفتاب

سپهدار بیژن به پیش سپاه
بیامد که سازد همی رزمگاه

چو ماهوی سوری سپه را بدید
تو گفتی که جانش ز تن برپرید

ز بس جوشن و خود و زرین سپر
ز بس نیزه و گرز و چاچی‌تبر

غمی شد برابر صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید

چو بیژن سپه را همه راست کرد (16)

چو بیژن سپه را همه راست کرد
به ایرانیان بر کمین خواست کرد

بدانست ماهوی و از قلبگاه
خروشان برفت از میان سپاه

نگه کرد بیژن درفشش بدید
بدانست کو جست خواهد گزید

به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنک داری سپاه

نباید که ماهوی سوری ز جنگ
بترسد به جیحون کشد بی‌درنگ

به تیزی ازو چشم خود برمدار
که با او دگرگونه سازیم کار

چو برسام چینی درفشش بدید
سپه را ز لشکر به یکسو کشید

همی‌تاخت تا پیش ریگ فرب
پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب

مر او را بریگ فرب دربیافت
رکابش گران کرد و اندر شتافت

چو نزدیک ماهو برابر ببود
نزد خنجر او را دلیری نمود

کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین

فرود آمد و دست او را ببست
به پیش اندر افگند و خود برنشست

همانگه رسیدند یاران اوی
همه دشت ازو شد پر از گفت‌وگوی

ببرسام گفتند کاین را مبر
بباید زدن گردنش را تبر

چنین داد پاسخ که این راه نیست
نه زین تاختن بیژن آگاه نیست

همانگه به بیژن رسید آگهی
که آمد بدست آن نهانی رهی

جهانجوی ماهوی شوریده‌هُش
پرآزار و بی‌دین خداوندکش

چو بشنید بیژن از آن شاد شد
ببالید و ز اندیشه آزاد شد

شِراعی زدند از بر ریگ نرم
همی‌رفت ماهوی چون باد گرم

گنهکار چون روی بیژن بدید
خرد شد ز مغز سرش ناپدید

شد از بیم همچون تن بی‌روان
به سر بر پراگند ریگ روان

بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد

چرا کشتی آن دادگر شاه را
خداوند پیروزی و گاه را

پدر بر پدر شاه و خود شهریار
ز نوشین‌روان در جهان یادگار

چنین داد پاسخ که از بدکنش
نیاید مگر کشتن و سرزنش

بدین بد کنون گردن من بزن
بینداز در پیش این انجمن

بترسید کش پوست بیرون کشد
تنش را بدان کینه در خون کشد

نهانش بدانست مرد دلیر
به پاسخ زمانی همی‌بود دیر

چنین داد پاسخ که ایدون کنم
که کین از دل خویش بیرون کنم

بدین مردی و دانش و رای و خوی
همی تاج و تخت آمدت آرزوی

به شمشیر دستش ببرید و گفت
که این دست را در بدی نیست جفت

چو دستش ببرید گفتا دو پا
ببرید تا ماند ایدر بجا

بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و خود بارگی برنشست

بفرمود کاین را برین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم

منادیگری گرد لشکر بگشت
به درگاه هر خیمه‌ای برگذشت

که ای بندگان خداوندکش
مشورید بیهوده هر جای هش

چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه
نبخشود هرگز مبیناد گاه

سه پور جوانش به لشکر بدند
همان هر سه با تخت و افسر بدند

همان جایگه آتشی بر فروخت
پدر را و هر سه پسر را بسوخت

از آن تخمه کس در زمانه نماند
و گر ماند هرکو بدیدش براند

بزرگان بر آن دوده نفرین کنند
سر از کشتن شاه پرکین کنند

که نفرین برو باد و هرگز مباد
که او را نه نفرین فرستد بداد

کنون زین سپس دور عمّر بود
چو دین آورد تخت منبر بود

چو بگذشت سال از برم شست و پنج (17)

چو بگذشت سال از برم شست و پنج
فزون کردم اندیشه و درد و رنج

به تاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم

بزرگان و بادانش آزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان

نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتی بدم پیش مزدورشان

جز احسنت از ایشان نبُد بهره‌ام
بِکَفت اندر احسنتشان زهره‌ام

سر بدره‌های کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد

ازین نامور نامداران شهر
علی دیلمی بود کو راست بهر

که همواره کارش بخوبی روان
به نزد بزرگان روشن‌روان

حسین قتیب است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان

ازویم خور و پوشش و سیم و زر
وزو یافتم جنبش و پای و پر

نیَم آگه از اصل و فرع خراج
همی‌غلتم اندر میان دواج

جهاندار اگر نیستی تنگ‌دست
مرا بر سر گاه بودی نشست

چو سال اندر آمد به هفتاد و یک
همی زیر بیت اندر آرم فلک

همی گاه محمود آباد باد
سرش سبز باد و دلش شاد باد

چنانش ستایم که اندر جهان
سخن باشد از آشکار و نهان

مرا از بزرگان ستایش بود
ستایش ورا در فزایش بود

که جاوید باد آن خردمند مرد
همیشه به کام دلش کار کرد

همش رای و هم دانش و هم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب

سرآمد کنون قصهٔ یزدگرد
به ماه سفندارمذ، روزِ اِرد

ز هجرت شده پنج هشتاد بار
به نام جهانداور کردگار

چو این نامور‌نامه آمد به بُن
ز من روی کشور شود پر سخُن

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام
که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آنکس که دارد هُش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین

الا ای آهوی وحشی کجایی؟

اَلا اِی آهویِ وَحشی! کجایی؟
مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان، دو بی‌کس
دَد و دامت، کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یک‌دیگر بِدانیم
مُراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشتِ مُشَوَّش
چراگاهی ندارد خُرَّم و خَوش

که خواهد شد، بگویید ای رفیقان
رفیقِ بی‌کسان، یارِ غریبان

مَگر خضْرِ مُبارک پی درآید
ز یُمْنِ همَّتش، کاری گُشاید

مگر وقتِ وفا پَروَردَن آمد
که فالَم «لا تَذَرْنِی فَرْداً» آمد

چنینم هست یاد از پیرِ دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی ره‌رُوی در سرزمینی
به لُطفش گفت رِندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در اَنبانه داری؟
بیا دامی بِنِه، گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش
که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سروِ روان شد کاروانی
چو شاخِ سرو می‌کن دیده‌بانی

مَدِه جامِ مِی و پایِ گُلَ ازْ دست
ولی غافل مَباشَ ازْ دَهرِ سَرمست

لبِ سَرچشمه‌ای و طَرْفِ جویی
نَمِ اَشکی و با خود گفت و گویی

نیازِ من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشیدِ غَنی شد کیسه‌پرداز

به یادِ رفتگان و دوست‌داران
موافق گَرد با اَبرِ بهاران

چنان بی‌رحم زد تیغِ جدایی
که گویی خود نبوده است آشنایی

چو نالان آمَدَت آبِ رَوان پیش
مَدَد بَخشَش از آبِ دیدهٔ خویش

نکرد آن هم‌دمِ دیرین مُدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضرِ مبارک‌پِی تواند
که این تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بین و از خَرمُهره بگذر
ز طرزی، کآن نگَردد شُهره، بگذر

چو من ماهیِ کِلک آرَم به تَحریر
تو از «نون والقلم» می‌پُرس تَفسیر

روان را با خِرَد دَرهم سِرِشتم
وَز آن تخمی، که حاصل بود، کِشتم

فَرَح‌بَخشی درین ترکیب پیداست
که نغزِ شعر و مغزِ جانِ اَجزاست

بیا وَز نِکهَتِ این طیبِ اُمّید
مشامِ جانْ مُعطّر ساز جاوید

که این نافه زِ چینِ جیبِ حورَ است
نه آن آهو که از مَردم نُفور است

رفیقان، قدرِ یک‌دیگر بدانید
چو معلوم است شَرح از بَر مَخوانید

مقالاتِ نصیحت‌گو همین است
که سنگ‌اندازِ هجران در کمین است

بیا ساقی آن می که حال آورد – ساقی نامه

بیا ساقی، آن مِی که حال آوَرَد،
کرامَت فَزاید، کمال آوَرَد،

به من دِه که بَس بی‌دل افتاده‌ام
وَز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام.

بیا ساقی، آن مِی که عکسش ز جام‌،
به کیخسرو و جَم فرستد پیام‌،

بِده تا بگویم، به آواز نی‌،
که جمشید کی بود و کاووس کی.

بیا ساقی، آن کیمیایِ فُتوح‌،‌
که با گنجِ قارون دَهَد عُمرِ نوح‌،

بده تا به رویت گُشایند باز
درِ کامرانی و عُمْرِ دراز‌.

بده ساقی آن مِی کز او جامِ جَم
زَنَد لافِ بینایی انْدر عَدَم‌.

به من دِه که گردم به تاییدِ جام‌،
چُو جَم، آگَهَ از سِرّ ِ عالَمْ تَمام.

دَم از سِیرِ این دِیرِ دیرینه زَن.
صَلایی به شاهانِ پیشینه زَن.

همان مَنزل است این جهانِ خَراب‌،
که دیده‌ست ایوانِ اَفراسیاب‌.

کجا رایِ پیرانِ لشکر‌کشش؟
کجا شیده آن تُرکِ خَنجَر‌کشش؟

نه تنها شد ایوان و قصر‌ش به باد،
که کس دَخمه نیزش ندارد به یاد‌.

همان مرحله‌ست این بیابان دور
که گُم شد در او لشکرِ سَلْم و تور‌.

بده ساقی آن مِی که عکسش ز جام
به کیخسرو و جَم فرستد پیام‌.

چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج
که «یک جو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج‌».

بیا ساقی، آن آتشِ تابناک‌،
که زَردُشت می‌جویَدش زیرِ خاک‌،

به من دِه که در کیشِ رِندانِ مَست‌،
«چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست‌».

بیا ساقی، آن بِکرِ مستورِ مَست‌،
که اَندر خرابات دارد نِشَست،

به من دِه که بَدنام خواهم شدن؛
خرابِ مِی و جام خواهم شدن.

بیا ساقی، آن آبِ اندیشه‌سوز‌،
که گر شیر نوشَد شَوَد بیشه‌سوز‌،

بده تا روَم بر فَلَک شیرگیر؛
به هم بر زَنم دامِ این گرگِ پیر‌.

بیا ساقی، آن مِی که حورِ بهشت‌،
عَبیرِ مَلایِک در آن می‌ سِرِشت‌،

بده تا بُخوری در آتش کُنَم؛
مشامِ خِرَد تا اَبَد خَوش کُنَم.

بده ساقی آن مِی که «شاهی» دهَد؛
به پاکیِّ او دل گواهی دهَد.

مِیَ‌م دِه مگر گَردَمَ ازْ عیبْ پاک‌.
برآرَم، به عِشرت، سَری زین مغاک‌.

چُو شُد باغِ روحانیانْ مَسکنم،
در اینجا چرا تخته‌بندِ تَنَم؟

شرابم دِه و رویِ دولت ببین؛
خرابم کُن و گنجِ حکمت ببین.

من آنم که چُون جام گیرم به دست،
ببینم، در آن آینه، هر چه هست.

به مستی، دَمِ پادشایی زَنَم؛
دَمِ خُسرَوی در گدایی زنم.

به مستی تَوان دُرِّ اَسرار سُفت‌،
که در «بی‌خودی» راز نَتْوان نَهُفت؛

که «‌حافظ‌» چو مستانه سازَد سُرود‌،
ز چرخَش دهَد زُهره آوازِ رود‌.

مُغَنّی کجایی؟ به گلبانگِ رود،
به یاد آوَر آن خسروانی‌سُرود‌؛

که تا وَجد را کارسازی کنم،
به رقص آیَم و خِرقه‌بازی کُنم؛

به اقبال دارایِ دِیهیم و تخت،
بِهین میوهٔ خُسرَوانی درخت‌،

خدیوِ زمین‌، پادشاهِ زمان‌،
مَهِ بُرجِ دولت، شهِ کامران،

که تَمکینِ اورنگِ شاهی از اوست،
تن‌آسایشِ مرغ و ماهی از اوست،

فروغِ دل و دیدهٔ مُقبلان‌،
ولی‌نعمتِ جانِ صاحبدلان‌؛

اَلا اِی همایِ همایون‌نَظر‌،
خُجَسته‌سروشِ مُبارک‌خَبَر‌،

فلک را گُهر دَر صَدَف چُون تو نیست.
فریدون و جَم را خَلَف چُون تو نیست.

به جایِ سِکندَر، بِمان سال‌ها.
به دانادلی، کشف کُن حال‌ها.

سَرِ فِتنه دارد دگر روزگار،
من و مستی و فتنهٔ چشمِ یار.

یکی تیغ دانَد زَدن روز ِکار،
یکی را قَلَمزَن کند روزگار‌.

مغنّی بزن، آن نوآیین‌سُرود‌.
بگو با حریفان به آوازِ رود:

«مَرا بر عَدو عاقبتْ فُرصَت است
که از آسمان مُژدهٔ نُصرت است».

مغنّی نوایِ طَرَب ساز کُن.
به قول و غزل قصّه آغاز کن؛

که بارِ غَمَم بر زمین دوختْ پای.
به ضَربِ اصولم برآوَر ز جای.

مغنّی نوایی به گُلبانگِ رود،
بگوی و بزن خسروانی ‌سرود.

روانِ بزرگان ز خود شاد کن؛
ز پرویز و از باربد یاد کن.

مغنّی از آن پرده نقشی بیار.
ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار.

چُنان بَرکش آوازِ خُنیاگری،
که ناهیدِ چَنگی به رقص آوری.

رَهی زن که صوفی به حالَت رَوَد؛
به مَستیِّ وَصلش حَوالَت رَوَد.

مغنّی دَف و چنگ را ساز دِه؛
به آیینِ خوش‌، نغمه آواز دِه.

فریبِ جهان قصهٔ روشَن اسْت؛
بِبین تا چِه زایَد، شبْ آبِستَنَ اسْت.

مغنّی، مَلولَ‌امْ، دوتایی بزن.
به یکتاییِ او که تایی بزن.

همی‌بینم از دورِ گَردونْ شگفت.
ندانم کِه را، خاک، خواهد گرفت.

دگر رندِ مُغ آتشی می‌زنَد،
ندانم چراغِ کِه بَرمی‌کُند‌.

در این خونْ‌فِشان عرصهٔ رَستخیز،
تو خونِ صُراحی و ساغر بریز.

به مستان، نویدِ سُرودی فرست.
به یارانِ رفته دُرودی فرست.

دریا لب ساحل را، هر ثانیه مى‌بوسد

جعلی:

دریا لب ساحل را، هر ثانیه مى‌بوسد
این سنت او عشق‌ست، عشقى که نمی‌پوسد

اما دل آدم‌ها، اندازه‌ی دریا نیست
عشقى که به هم دارند آنقدر شکوفا نیست

ما عاشق اگر بودیم، بى‌واژه نمى‌ماندیم
دیوانگىِ هم را بیهوده نمى‌خواندیم

اى کاش براى ما، دریا شدن آسان بود
در سینه‌ی ما هر روز امواج خروشان بود

اى کاش که آدم‌ها دلتنگ نمى‌مردند
دلواپسىِ هم را از یاد نمی‌بردند

من قطره‌ی بارانم، کافی‌ست تو دریا شى
ساحل پر تنهایی‌ست، عشق‌ست اگر باشى

پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!

جعلی:

پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
من که بیدار شدم,این همه فریاد نزن!

توی ذهن تو نماز است فقط! میدانم
پدرم! چشم! فقط داد نزن!میخوانم!

من از امروز,مسلمانِ مسلمان,باشد!
کار هر روز وشبم خواندن قران,باشد!

هر چه گفتی تو قبول است,فقط راضی باش
پدرم! جان علی از پسرت راضی باش

کاش بنشینی و یک لحظه فقط گوش کنی!
کاش یک لحظه به حرف پسرت گوش کنی!

حَجَر از حافظه ها پاک شده…می فهمی؟
پسرت صاحب ادراک شده ,می فهمی؟

به خدا حق,همه ی آنچه تو می گویی نیست!
پدرم!حضرت حق آنکه تو می جویی نیست!

پدرم! ما همه در ظاهر دین بند شدیم
همگی منحرف از دین خداوند شدیم

غربت عقل نمایان شده امروز پدر!
نام عباس علی نان شده امروز پدر!

دین نگفته ست ز خون شهدا وام بگیر!
کربلا رسم کن از گریه کنان شام بگیر!

شش دهه هر شب و هر روز سرش را کندند
در خفا آآه! به ریش همه مان می خندند!

بردن نام علی رمز مسلمانی نیست
دین به اینقدر عزاداری طولانی نیست

علی از قوت جهان لقمه ی نانی برداشت
قدم خیر که برداشت نهانی برداشت

جانفدا؟ شیعه؟ محب؟ دوست؟ کدامی ای دوست؟
تو خودت حکم کن! اینجا چه کسی پیرو اوست؟؟

مال مردم خوری و گردن کج پیش خدا؟؟
در سرا با پری و توی حرم با مولا؟؟

شیخ هامان به شکم بارگی عادت کردند
روسا نیز به خونخوارگی عادت کردند!

مومن واقعی آنست که الگو باشد
آن زبان در خور ذکر است که حقگو باشد

هرکه پیشانی او زخم شده مومن نیست
پیر وادی شدن ای دوست! به سال و سن نیست!

دین تسبیح و مناجات و محاسن دین نیست!
به خدای تو قسم پیرو دین خودبین نیست!

دین کجا گفته که همسایه ی خود را ول کن؟
دین کجا گفته که دل را ز خدا غافل کن؟؟

دین کجا گفته که چون کبک ببر سر در برف؟
دین کجا گفته فقط مغلطه باشد در حرف؟؟

دین کجا گفته جواب سخن حق تیر است؟؟
دین کجا گفته که بیچاره شدن تقدیر است!؟

دین نگفته ست ببر آبروی مومن را
دین نوشته است بخر آبروی مومن را

به خدا سخت در انجام خطا غرق شدیم
ناخدا جان!همه در غیر خدا غرق شدیم

دل خوشی مان همه این است:مسلمان هستیم
فخر داریم که:ما پیرو قرآن هستیم

ما مسلمان دروغیم!… مسلمان فریب
همه ی دغدغه مان این شده: گندم؟ یاسیب؟…

هر که از راه رسید آبروی دین را برد!
هر که آمد فقط از گرده ی این مذهب خورد!

آب راکد بشود, قطع و یقین می گندد!
غرب یکدست به دینداری مان می خندد!

در نمازت “خم ابروی نگار” آوردی!
با عبادات چنین, گند به بار آوردی!

هرچه را گم بکنی وقت نمازت پیداست
اصلا انگار نه انگار خدا آن بالاست!

چه نمازی ست که یک ذره خدایی نشده؟؟
این نمازی ست زمینی و هوایی نشده!

پاره کن رشته ی تسبیح و مرنجان دین را!
اینهمه کش نده این مد ” و لا الضااااااالین” را!

کاش از عشق بمیریم ولی فکر کنیم
کاش یک لحظه به رفتار علی فکر کنیم

چشم را وا بکن ای دوست! جوانمرد علی ست!
چاه می داد گواهی: پدر درد علی ست…

سعی میکرد حقوق همه یکسان باشد
سعی میکرد که هر لحظه مسلمان باشد

ای عقیل! از چه نگاه تو به این اموال است؟
دست بردار! علی بر سر بیت المال است!

او نمی خواست که دین بی در و پیکر باشد
دست باید بکشد گرچه برادر باشد!

روزها سوخت درآن داغی نخلستانها
مرد کار است علی… گوش کنید انسانها!

او دلیری ست که بیش از همه انسان بوده
او امیری ست که بابای یتیمان بوده

آه! دل را به طریق غلط انداختمش!
سالها شیعه ی او بودم و نشناختمش

کاش در دین گوارای خود اندیشه کنیم
کاش در مشرب آقای خود اندیشه کنیم…

فکر کن در سخن بی خلل پیغمبر
“ساعتی فکر ز صد سال عبادت بهتر…”