محسن آزرم

وقتی زمستان در قلب‌مان خانه کرد

چای نوشیدیم و
سیگار کشیدیم و
شب‌ را به خنده صبح کردیم
امّا سرپناهی نداشتیم
تخت‌مان زمین بود و
ملافه‌مان آسمان.

چه می‌گفتیم
وقتی زمستان
در قلب‌مان خانه کرد؟
سیگار می‌کشیدیم و
برای هم‌دیگر از تبعیدگاه‌‌ می‌گفتیم
از رسم‌ها
از آینده‌ی دست‌ها
از گذشت‌ها.

بعد قسم خوردیم
که هرچه زمان گذشت
ما نگذریم از زخم‌مان
از سیگارکشیدن‌مان
از شادی و عاشقی‌مان.

ستاره‌‌ی کم‌سویی به ما رسید و
راه‌مان دوتا شد
رو برگرداندیم و
دست را برای بدرود بالا بُردیم
چیزی
مُدام
در چشم‌مان می‌چرخید
چیزی
مُدام
در قلب‌مان کوچک می‌شد.

من اگر بمیرم چه کسی می‌فهمد؟

من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد این صدایی که مُرده
صدای من بوده‌ست
من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد این جایی که بوده‌ام
همیشه اعماق بوده‌ست
همیشه دور بوده‌ست
من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد دوست داشته‌ام
باد را در آغوش بگیرم

من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد چیزی شبیه آهن‌‌ربا
جا خوش کرده بوده روی زبانم
من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد رنگِ آفتاب بوده چشم‌های من
به سپیدی برف بوده قدم‌های من