مدایح بی‌صله

بُهتان مگوی که آفتاب را با ظلمت

بُهتان مگوی
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است.

آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست
با ظلمت در جنگ نیست.
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست،
چندان که آفتاب تیغ برکشد
او را مجالِ درنگ نیست.

همین بس که یاری‌اش مدهی
سواری‌اش مدهی.

دیِ ۱۳۶۳

غمم مدد نکرد

غمم مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی‌ جانِ پُردریغم
ره نبرد.

نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته می‌اندیشد.

از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْ‌زبانی‌اش
به تَهِ دیگ آمده.

اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.

بی‌خود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.

پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابه‌ی بی‌حاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بی‌مغز را
مویه‌کُنان
جامه
به قامت
بردریده.

چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینه‌ی زمستانی‌ِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بی‌مرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی‌ درد
مددی
نکرد.

آنگاه بی‌احساسِ سرزنشی هیچ
آیینه‌ی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ‌ حیلت‌بازِ چشمانش را،
کم قدری‌ِ آبگینه‌ی سستِ خُل‌ْمستی‌ ناکامش را.
کاش ای کاش می‌بودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستی‌ِ دوقازیِ حریفی بی‌بها را
نظاره کند). ــ

شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آن‌که مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش می‌شنید
(انفجارِ بی‌حوصله‌ی خفّتِ جاودانه را
در پیچ‌وتابِ ریشخندی بی‌امان):

«ــ در برزخِ احتضار رها می‌کنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلخ‌تر از زخمِ خنجر
بچشی

قطره‌به‌قطره
چکه‌به‌چکه…

تو خود این سُنّت نهاده‌ای
که مرگ
تنها
شایسته‌ی راستان باشد.»

۴ دیِ ۱۳۶۳

آنگاه که شماطه‌ی مقدر به صدا درآید

آنگاه که شماطه‌ی مقدر به صدا درآید
شیون مکن
سوگندت می‌دهم
شیون مکن
که شیون‌ات به تردیدم می‌افکند.

رقصِ لنگری در فضای مقدّر و، آنگاه
نومیدیِ شیون‌ْآفرینی از آن‌دست؟ ــ

نه، سنجیده‌تر آن که خود برگزینی و
شماطه را خود به قرار آری.
مرگِ مقدر
آن لحظه‌ی منجمد نیست
که بدان باور داری
خایف و لرزان
بارها از این پیش
این سخن را
با تو
در میان نهاده‌ام.

حمّالِ شکی بوده‌ام من
که در امکانِ تو نمی‌گنجد
و کفایتِ باورِ آن‌ات نیست.
کجا دانستی که رَبعِ آسمان
گُنجینه‌یی‌ست ناپایدار
سقفِ لایدرک
شادَرْوانی بی‌اعتماد و
سرپناهی بی‌مُتکا تو را،
وجودِ تو را
که مسافری یک‌شبه‌ای
در معرضِ باران و بادی بی‌هنگام.

شماطه‌ی لحظه‌ی مقدر. ــ

به دوزخ‌اش افکن
آه
به دوزخ‌اش اندرافکن!

«کریه» اکنون صفتی اَبتَر است

«کریه» اکنون صفتی اَبتَر است
چرا که به تنهایی گویای خون‌تشنگی نیست.
تحمیق و گرانجانی را افاده نمی‌کند
نه مفت‌خوارگی را
نه خودبارگی را.

تاریخ
ادیب نیست
لغت‌نامه‌ها را اما
اصلاح می‌کند.

بانگ‌دربانگ خروسان می‌خوانند

بانگ‌دربانگ
خروسان می‌خوانند.

تا دوردست‌های گمان اما
در این پهنه‌ی ماسه و شوراب
روستایی نیست.

روز است که دیگرباره بازمی‌گردد
یادآورِ صبح و سلام و سبزه،
و تحقیر است که هر سپیده‌دم
از نو
اختراع می‌شود
در تجربه‌ی گریانِ همیشه.

نیمی‌ش آتش و نیمی اشک

نیمی‌ش آتش و نیمی اشک
می‌زند زار
زنی
بر گهواره‌ی خالی

گُلم وای!

در اتاقی که در آن
مردی هرگز
عریان نکرده حسرتِ جانش را
بر پینه‌های کهنه‌نِهالی

گُلم وای
گُلم!

در قلعه‌ی ویران
به بیراهه‌ی ریگ
رقصان در هُرمِ سراب
به بی‌خیالی.

گُلم وای
گُلم وای
گُلم!

۱۳۶۴

برای «زیور»ِ کلیدر
به وسیله‌ی محمود دولت‌آبادی

کجا بود آن جهان

کجا بود آن جهان
که کنون به خاطره‌ام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بی‌دریغِ شادی و سرشاری
در نُه‌توهای بی‌روزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و به‌آیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.

کجا شد آن تنعمِ بی‌اسباب و خواسته؟

کی گذشت و کجا
آن وقعه‌ی ناباور
که نان‌پاره‌ی ما بردگانِ گردنکش را
نان‌خورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعده‌ی گَمِج
بی‌نیازیِ هفته‌یی بود
که گاه به ماهی می‌کشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
می‌گریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟

دودی که از اجاقِ کلبه بر نمی‌آمد
نه نشانه‌ی خاموشی‌ِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.

تن از سرمستیِ جان تغذیه می‌کرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاه‌سلیمان
بی‌تاب‌ترینِ گرسنگان را
در خوانچه‌های رنگین‌کمان
ضیافت می‌کردیم.

هنوز آسمان از انعکاسِ هلهله‌ی ستایشِ ما
(که بی‌ادعاتر کسانیم)
سنگین است.

این آتشبازیِ بی‌دریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟

لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ به‌آیین
که کنون
مرا
زندانِ زنده‌بیزاری‌ست
و هر صبح و شامم
در ویرانه‌هایش
به رگبارِ نفرت می‌بندند.

کجایی تو؟
که‌ام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟

۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴

چه لازم است بگویم

چه لازم است بگویم
که چه مایه می‌خواهمت؟
چشمانت ستاره است و
دلت شک.

جرعه‌یی نوشیدم و خشکید.

دریاچه‌ی شیرین
با آن عطش که مرا بود
برنمی‌آمد،
می‌دانستم.

چه لازم بود بگویم
که چه مایه می‌خواستمش؟

۱۳۶۴

دریا دریا چه‌ت اوفتاد که گریستی؟

ــ دریا دریا
چه‌ت اوفتاد
که گریستی؟
ــ تاریک‌تَرَک یافتم از آفتاب
خود را.

ــ پی‌سوزِ اندیشه را
چه‌ت اوفتاد
که برافراشتی؟
ــ تابان‌تَرَک یافتم از آفتاب
خود را.

خردادِ ۱۳۶۵

بِسوده‌ترین کلام است

بِسوده‌ترین کلام است
دوست‌داشتن.

رذل
آزارِ ناتوان را
دوست می‌دارد

لئیم
پشیز را و
بزدل
قدرت و پیروزی را.

آن نابِسوده را
که بر زبانِ ماست
کجا آموخته‌ایم؟

تیرِ ۱۳۶۵