مدایح بی‌صله

تنها اگر دمی کوتاه

تنها
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرارِ این پیشِ پا افتاده‌ترین سخن که «دوستت می‌دارم»
چون تندیسی بی‌ثبات بر پایه‌های ماسه
به خاک درمی‌غلتی
و پیش از آنکه لطمه‌ی درد درهم‌ات شکند
به سکوت
می‌پیوندی.

پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعویذِ ناگزیرِ تداومِ تو
تنها
تکرارِ «دوستت می‌دارم» است؟

با اینهمه
بغضم اگر بترکد… ــ
نه
پَرِّ کاهی حتا بر آب بنخواهد رفت
می‌دانم!

تیرِ ۱۳۶۵

مردِ مصلوب دیگر بار به خود آمد

مردِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جریحه‌ی دست و پایش به درونش می‌دوید
در حفره‌ی یخ‌زده‌ی قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر می‌شد
و آذرخشِ چشمک‌زنِ گُدازه‌ی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
روشن می‌کرد.

دیگربار نالید:
«ــ پدر، ای مهرِ بی‌دریغ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده‌ای؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
و دردِ عُریان
تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که:
«ــ بیهوده مگوی!
دست من است آن
که سلطنتِ مقدرت را
بر خاک
تثبیت
می‌کند.

جاودانگی‌ست این
که به جسمِ شکننده‌ی تو می‌خَلَد
تا نامت اَبَدُالاباد
افسونِ جادوییِ‌ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.

به جز این‌ات راهی نیست:
با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه‌ی ناچیز!»

و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راسته‌ی ریس‌بافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش می‌نگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جانِ خود
به تنهایی‌ خویش می‌گریست.

مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگین‌تر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زنده‌ی دستانش آویخته بود:
«ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
به گذارِ از این گذرگاهِ درد
یاری‌ام کن یاری‌ام کن یاری‌ام کن!»

و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بی‌مرزِ دردِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره‌کشان که:
«ــ یاوه منال!
تو را در خود می‌گُوارم من تا من شوی.
جاودانه شدن را به دردِ جویده‌شدن تاب آر!»

و در آن هنگام
برابرِ دکه‌ی ریس‌فروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچه‌ی سی‌پاره‌ی نقره در مُشتش.
حلقه‌ی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچه‌ی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.

مرد مصلوب
از لُجِّه‌ها‌ی سیاهِ بی‌خویشی برآمد دیگربار سایه‌ی مصلوب:
«ــ به ابدیت می‌پیوندم.
من آبستنِ جاودانگی‌ام، جاودانگی آبستنِ من.
فرزند و مادرِ تواَمانم من،
اَب و اِبنم
مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر می‌گذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی خاکساری بر خاک می‌گذارند:
El Cristo Rey!»
«Viva, Viva el Cristo Rey!



و درد
در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.

مردِ تلخ که بر شاخه‌ی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
«ــ چنین است آری.
می‌بایست از لحظه
از آستانه‌ی زمان تردید
بگذرد
و به گستره‌ی جاودانگی درآید.
زایشِ دردناکی‌ست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه می‌شکند، مردانه باش!»

حلقه‌ی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.

شبح مصلوب در دل گفت:

«ــ جسمی خُرد و خونین
در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی…
اینک، منم !
شاهِ شاهان!
حُکمِ جاودانه‌ی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»

درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:

«ــ اما به نزدیکِ خویش چه‌ام من؟
ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتی‌ست که دمی پیش
به سقوطِ در فضای سیاهِ بی‌انتهای ملعنت گردن نهاد.
انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
برتر از اَب و اِبن و روحُ‌القدس.
پیش از آنکه جسمش را فدیه‌ی من و خداوندِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن درداد
تا کَفِّه‌ی خدایی ما چنین بلند برآید.
نورِ ابدیتِ من
سربه‌زیر
در سایه‌سارِ گردن‌فرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»

با آهی تلخ
کوتاه و تلخ

سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
«مسیحیت»
شد.

کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند.

زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.

زیرِ خاک‌پُشته‌ی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.

۳۱ شهریورِ ۱۳۶۵

جانی پُراز زخمِ به‌چرک درنشسته

جانی پُراز زخمِ به‌چرک درنشسته ــ
چنینم.

اما فردای تو چه خواهد بود
گر به‌ناگاه
هم در این شبِ بی‌تسلا
پلاس برچینم؟ ــ
تداومِ بی‌علاجِ دلشوره‌یی سمج
یا طنینِ سرگردانِ لطمه‌ی صدایی تنها؟

هر چند صدا بر آب خواهد غلتید
و آب بر خاک می‌گذرد
که پژواکی‌ست پُراعتماد
از بشارتِ جاودانگی.

۳ خردادِ ۱۳۶۶

خِش‌خشِ بی خا و شینِ برگ

خِش‌خشِ بی خا و شینِ برگ از نسیم
در زمینه و
وِرِّ بی واو و رای غوکی بی‌جفت
از برکه‌ی همسایه ــ

چه شبی چه شبی!
شرمساری را به آفتابِ پرده‌دَر واگذار
که هنوز از ظلماتِ خجلت‌پوش
نفسی باقی‌ست.
دیوِ عربده در خواب است،
حالی سکوت را بنگر.

آه
چه زلالی!
چه فرصتی!
چه شبی!

۲۶ تیرِ ۱۳۶۶

صحنه چه می‌تواند گفت

صحنه چه می‌تواند گفت
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است؟

این‌جا مطلقِ زیبایی به کار نیست
که کاغذِ دیوارپوش نیز
می‌باید
زیبا باشد.

در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،

در غیابِ تاریخ
هنر
عشوه‌ی بی‌عار و دردی‌ست،

دهانِ بسته
وحشتِ فریبکار از لُو رفتن است،
دستِ بسته
بازداشتنِ آدمی‌ست از اعجازش،

خونِ ریخته
حُرمتی به مزبله افکنده است
مابه‌اِزای سیرخواری شکمباره‌یی.

هنر شهادتی‌ست از سرِ صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه می‌کند
تا آدمی
حشمتِ موهونش را بازشناسد.

نور
شب‌کور…
نور
شب‌کور…
نور
شب‌کور…
نور
شب‌کور…

گفتارِ فیلمی در بابِ نقاشی‌های سال‌های دهه‌ی ۶۰ علی‌رضا اسپهبد

پیش می‌آید

پیش می‌آید و پیش می‌آید
به ضرب‌ْآهنگِ طبلی از درون پنداری،
خیره در چشمانت
بی‌پروای تو
که راه بر او بربسته‌ای انگاری.

در تو می‌رسد از تو برمی‌گذرد بی‌آنکه واپس نگرد
در گذرگاهِ بی‌پرهیزِ آشتی‌کُنان پنداری،
بی‌آنکه به‌راستی بگذرد
چرا که عبورش تکراری‌ست بی‌پایان انگاری.

یکی بیش نیست
گرچه صفی بی‌انتها را مانَد
ــ تداومِ انعکاسی در آیینه‌های رودررو پنداری ــ
و به هر اصطکاکِ ناملموس اما
چیزی از تو می‌کاهد در تو
بی‌اینکه تو خود دریابی
انگاری.

چهره‌درچهره بازش نمی‌شناسی
چنان است که رهگذری بیگانه، پنداری،
اما چندان که واپس نگری
در شگفت با خود می‌گویی:
ــ سخت آشنا می‌نماید
دیروز است انگاری.

۹ اردیبهشتِ ۱۳۶۷

سالِ بی‌باران جُل‌پاره‌یی‌ست نان

سالِ بی‌باران
جُل‌پاره‌یی‌ست نان
به رنگِ بی‌حُرمتِ دل‌زدگی
به طعمِ دشنامی دشخوار و
به بوی تقلب.

ترجیح می‌دهی که نبویی نچشی،
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گُواراتر از فرو دادنِ آن ناگُوار است.

سالِ بی‌باران
آب
نومیدی‌ست.
شرافتِ عطش است و
تشریفِ پلیدی
توجیهِ تیمم.
به جِدّ می‌گویی: «خوشا عَطْشان مردن،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است.»

تشنه را گرچه از آب ناگزیر است و گشنه را از نان،
سیرِ گشنگی‌ام سیرابِ عطش
گر آب این است و نان است آن!

۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۶۷

برای جواد مجابی

مرگ را پروای آن نیست

«ــ مرگ را پروای آن نیست
که به انگیزه‌یی اندیشد.»

اینو یکی می‌گُف
که سرِ پیچِ خیابون وایساده بود.

«ــ زندگی را فرصتی آنقَدَر نیست
که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گُزین کند.»

اینو یکی می‌گُف
که سرِ سه‌راهی وایساده بود.

«ــ عشق را مجالی نیست
حتا آنقدر که بگوید
برای چه دوستت می‌دارد.»

والاّهِه اینم یکی دیگه می‌گُف:
سروِ لرزونی که
راست
وسطِ چارراهِ هر وَرْ باد
وایساده بود.

۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۶۷

برای عمران صلاحی

کی بود و چگونه بود

کی بود و چگونه بود
که نسیم
از خِرامِ تو می‌گفت؟

از آخرین میلادِ کوچکت
چند گاه می‌گذرد؟

کی بود و چگونه بود
که آتش
شورِ سوزانِ مرا قصه می‌کرد؟

از آتش‌فشانِ پیشین
چند گاه می‌گذرد؟

کی بود و چگونه بود
که آب
از انعطافِ ما می‌گفت؟

به توفیدنِ دیگرباره‌ی دریا
چند گاه باقی‌ست؟

کی بود و چگونه بود
که زیرِ قدم‌هامان
خاک
حقیقتی انکارناپذیر بود؟

به زایشِ دیگرباره‌ی امید
چند گاه باقی‌ست؟

۲۰ خردادِ ۱۳۶۷

دوستت می‌دارم بی‌آنکه بخواهمت

دوستت می‌دارم بی‌آنکه بخواهمت.

سال‌گَشتگی‌ست این
که به خود درپیچی ابروار
بِغُرّی بی‌آنکه بباری؟

سال‌گشتگی‌ست این
که بخواهی‌اش
بی‌اینکه بیفشاری‌اش؟

سال‌گشتگی‌ست این؟
خواستن‌اش
تمنایِ هر رگ
بی‌آنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟

نهایتِ عاشقی‌ست این؟
آن وعده‌ی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟

۲۲ خردادِ ۱۳۶۷