مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن (بسیط مخبون)

عشق تو خواند مرا کز من چه می‌گذری (3114)

عشق تو خواند مرا کز من چه می‌گذری
نیکو نگر که منم آن را که می‌نگری

من نزل و منزل تو من برده‌ام دل تو
گر جان ز من بِبُری واللَّه که جان نَبَری

این شمع و خانه منم این دام و دانه منم
زین دام بی‌خبری چون دانه می‌شمری

دوری ز میوه ما چون برگ می‌طلبی
دوری ز شیوه ما زیرا که شیوه گری

اندر قیامت ما هر لحظه حشر نوست
زین حشر بی‌خبرند این مردم حشری

ارواح بر فلک‌اند پران به قول نبی
ارواح امتنانی طائر خضری

ز آن طالب فلکند کز جوهر ملکند
انظر الی ملک فی صورت البشری

این روح گرد بدن چون چرخ گرد زمین
فالجسم جامده و الروح فی السفری

زین برج‌ها بگذر چون همپر ملکی
و اطلع علی افق کالشمس و القمری

در لطف اگر بروی شاه همه چمنی (3115)

در لطف اگر بروی شاه همه چمنی
در قهر اگر بروی که را ز بن بکنی

دانی که بر گل تو بلبل چه ناله کند
املی الهوی اسقا یوم النوی بدنی

عقل از تو تازه بود جان از تو زنده بود
تو عقل عقل منی تو جان جان منی

من مست نعمت تو دانم ز رحمت تو
کز من به هر گنهی دل را تو برنکنی

تاج تو بر سر ما نور تو در بر ما
بوی تو رهبر ما گر راه ما نزنی

حارس توی رمه را ایمن کنی همه را
اهوی الهوا امنو فی ظل ذو المننی

آن دم که دم بزنم با تو ز خود بروم
لو لا مخاطبتی ایاک لم ترنی

ای جان اسیر تنی وی تن حجاب منی
وی سر تو در رسنی وی دل تو در وطنی

ای دل چو در وطنی یاد آر صحبت ما
آخر رفیق بدی در راه ممتحنی