مستفعلن فع مستفعلن فع (متقارب مثمن اثلم)
گفتم که ای جان خود جان چه باشد
ای درد و درمان درمان چه باشد
خواهم که سازم صد جان و دل را
پیش تو قربان قربان چه باشد
ای نور رویت ای بوی کویت
اسرار ایمان ایمان چه باشد
گفتی گزیدی بر ما دکانی
بر بیگناهی بهتان چه باشد
اقبال پیشت سجده کنانست
ای بخت خندان خندان چه باشد
بگشای ای جان در بر ضعیفان
بر رغم دربان دربان چه باشد
فرمود صوفی که آن نداری
باری بپرسش که آن چه باشد
با حسن رویت احسان کی جوید
خود پیش حسنت احسان چه باشد
تو شیری و ما انبان حیله
در پیش شیران انبان چه باشد
بردار پرده از پیش دیده
کوری شیطان شیطان چه باشد
بس خلق هستند کز دوست مستند
هرگز ندانند که نان چه باشد
ای هفت دریا گوهر عطا کن
وین مسها را پرکیمیا کن
ای شمع مستان وی سرو بستان
تا کی ز دستان آخر وفا کن
بگریست بر ما هر سنگ خارا
این درد ما را جانا دوا کن
ای خشم کرده دیدار برده
این ماجرا را یک دم رها کن
احسان و مردی بسیار کردی
آن مردمی را اکنون دو تا کن
ای خوب مذهب ای ماه و کوکب
در ظلمت شب چون مه سخا کن
درد قدیمی رنج سقیمی
گرد یتیمی از ما جدا کن
گر در نعیمم در زر و سیمم
بیتو یتیمم درمان ما کن
من لب ببستم در غم نشستم
بگشای دستم قصد لقا کن
خواهیم یارا کامشب نخسپی
حق خدا را کامشب نخسپی
چون سرو و سوسن تا روز روشن
خوبیم و زیبا کامشب نخسپی
یار موافق تا صبح صادق
شاهی و مولا کامشب نخسپی
ای ماه پاره همچون ستاره
باشی به بالا کامشب نخسپی
از حسن رویت و از لطف مویت
خواهد ثریا کامشب نخسپی
چون دید ما را مست تو یارا
نالید سرنا کامشب نخسپی
چون روز لالا دارد علالا
کوری لالا کامشب نخسپی
در جمع مستان با زیردستان
بگریست صهبا کامشب نخسپی
قومی ز خویشان گشته پریشان
بهر تو تنها کامشب نخسپی
حدی نداری در خوش لقایی
مثلی نداری در جان فزایی
بر وعده تو بر نجده تو
که م دوش گفتی هی تو کجایی
کردم کرانه ز اهل زمانه
رفتم به خانه تا تو بیایی
نزلت چشیدم رویت ندیدم
آن قرص مه را کی مینمایی
ماهی کمالی آب زلالی
جاه و جلالی کان عطایی
امروز مستم مجنون پرستم
بگرفت دستم دست خدایی
ای ساقی شه هین الله الله
افزون ده آن می چون مرتضایی
یک گوشه جان ماندست پیچان
و آن پیچش از تو یابد رهایی
جنگ است نیمم با نیم دیگر
هین صلح شان ده تا چند پایی
زاغی و بازی در یک قفس شد
و از زخم هر دو در ابتلایی
بگشا قفس را تا ره شودشان
جنگی نماند چون در گشایی
نفسی و عقلی در سینه ما
در جنگ و محنت مست خدایی
گر جنگ خواهی درشان فروبند
ور نی بکن شان یک دم سقایی
در آب افکن چون مهد موسی
این جان ما را چون جان مایی
تا کش نیاید فرعون ملعون
نی آن عوانان اندر دغایی
در آب رقصان مهد لطیفش
از خوف رسته وز بینوایی
فرعون اکنون بشناسد او را
کز راه آب او کرد ارتقایی
تو میر آبی و آن آب قایم
داد و دهش را دایم سزایی
در خانه موسی در خوف جان بد
در آب بودش امن بقایی
هر چیز زنده از آب باشد
کب است ما را نقل سمایی
تو آب آبی تو تاب تابی
آب از تو یابد لطف و روایی
قارون نعمت طماع گردد
در بخشش تو گیرد گدایی
جز در گدایی کس این نیابد
ناموس کم کن با کبریایی
گیرنده خواهد جوینده خواهد
ناموس آرد جان را جدایی
خاموش کردم لیکن روانم
در اندرونم گشتهست نایی
تو جان مایی، ماه سمایی
فارغ ز جمله اندیشهایی
جویی ز فکرت، داروی علت
فکرست اصل علت فزایی
فکرت برون کن، حیرت فزون کن
نی مرد فکری مرد صفایی
فکرت درین ره شد ژاژ خایی
مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟!
بد نام مجنون رست از کشاکش
باهوش کرمی، مست اژدهایی
کرم بریشم، اندیشه دارد
زیرا که جوید صنعت نمایی
صنعت نماید، چیزی بزاید
از خود برآید زان خیرهرایی
صنعت رها کن، صانع بس استت
شاهد همو بس، کم ده گوایی
او نیستها را دادست هستی
او قلبها را بخشد روایی
داد او فلک را دوران دایم
نامد زیانش بیدست و پایی
خامش! برآن باش که پر نگویی
هرچند با خود بر مینیایی
با چرخ گردان تیره هوایی
دارد همیشه قصد جدایی
هذا محمد قتلی تغمد
انا معود حمد الجفایی
هذا حبیبی هذا طبیبی
هذا ادیبی هذا دوایی
هذا مرادی هذا فؤادی
هذا عمادی هذا لوایی
پر کن سبویی بیگفت و گویی
باهای و هویی گر یار مایی
هان ای صفورا بشکن سبو را
مفکن عمو را در بینوایی
گر شد سبویی داریم جویی
در شهره کویی تو گر سقایی
این عیش باقی نبود گزافی
بی پر نپرد مرغ هوایی
بنمای جان را قولنجیان را
تنهاروی کن رسم همایی
از بهر حس شان جسم نجس شان
ز ایشان چه خیزد گند گدایی
زین رز برون بر گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی تا دل بپوشی
هر جزوت این جا بدهد گوایی
ننوشته خواند ناگفته داند
تو سخت رویی بس بیحیایی
چون نیست رختت چون نیست بختت
ز آن روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی وغ وغ کنانی
میگرد در کو در خانه نایی
در خانه بلبل داریم صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر نک بلبله پر
برخیز سنقر تا چند پایی
عمری چو نوحی یاری چو روحی
گاهی غدایی گاهی عشایی
نوشیست و مینوش وز گفت خاموش
وین طبل کم زن بس ای مرایی
هذا طبیبی، عند الدوآء
هذا حبیبی، عند الوء
هذا لباسی، هذا کناسی
هذا شرابی، هذا غذایی
هذا انیسی، عندالفراق
هذا خلاصی، عند البء
قالوا تسلی، حاشا و کلا
قلبی مقیم، وسط الوفء
این کان احمد، قلبی تعمد
روحی فداه، عند الفنء
ان کان شاکی، یبغی هلاکی
سمعا و طاعه ذا مشتهایی
هذا سلحدار، لایدخل الدار
الا بدینار، عند الابء
مونی حیاتی، حصدی نباتی
حبسی نجاتی، مقتی بقایی
یا من یلمنی، مالک و مالی
صبری محال فی الاتقء
روحی مصیب، قلبی مصاف
صبری مذاب، فی حرنایی
انا نسینا، ما قد لقینا
لما راینا، بدر الضیء
یا ذوفنونی، ابصر جنونی
فوقالظنون، خرق الحیاء
امروز دلبر یکبار دیگر
آمد که گیرد مرغ هوایی
گر او پذیرد، ده ده بگیرد
لیکن بخیل است، در رخنمایی
بر گرد دلبر، پانصد کبوتر
پر میفشانند، بهر گوایی
ای نیم مرده، پران شو اینجا
کاینجا نماند، بیاشتهایی
مستان کم زن، رستند از تن
دزدم گلیمی، من از کسایی
یا ساقی الحی اسمع سؤالی
انشد فادی، واخبر بحال
قالو تسلی، حاشا و کلا
عشق تجلی من ذیالجلال
العشق فنی، والشوق دنی
والخمر منی، والسکر حالی
عشق وجیهی، بحر یلیه
والحوت فیه روحالرجال
انتم شفایی، انتم دوایی
انتم رجایی، انتم کمالی
الفخ کامن، والعشق آمن
والرب ضامن، کی لاتبالی
عشق موبد، فتلی تعمد
و انا معود، بأسالنزال
گفتم که: « ما را هنگامه بنما »
گفت: « اینک اما تو در جوالی
بدران جوال و سر را برون کن
تا خود ببینی کندر وصالی
اندر ره جان پا را مرنجان
زیرا همایی با پر و بالی »
گفتم که: « عاشق بیند مرافق »
گفتا که: « لالا ان کان سالی »
گفتم که: « بکشی تو بیگنه را »
گفتا: « کذا هوالوصل غالی »
گفتم « چه نوشم زان شهد؟ » گفتا
« مومت نباشد هان، تا نمالی »
انعم صباحا، واطلب رباحا
وابسط جناحا فالقصر عالی
مینال چون نا، خوش همنشینا!
حقست بینا، هر چون که نالی
انا وجدنا درا، فقدنا
لما ولجنا، موجاللیالی
میگرد شبها، گرد طلبها
تا پیشت آید نیکو سگالی
می گرد شب در، مانند اختر
اناللیالی بحراللالی
دارم رسولی، اما ملولی
یارب خلص، عن ذیالملال
عندی شراب لوذقت منه
بس شیرگیری، گرچه شغالی
درکش چو افیون، واره تو اکنون
گه در جوابی، گه در سوالی
من سخت مستم، به خود خوشستم
یا من تلمنی، لم تدر حالی
جانا فرود آ، از بام بالا
وانعم بوصل، فالبیت خالی
گفتم که: « بشنو، رمزی ز بنده »
گفتا که: « اسکت یا ذاالمقال »
گفتم: « خموشی صعبست » گفتا:
یا ذاالمقال، صرذاالمعالی
کس نیست محرم، کوتاه کن دم
والله اعلم، والله تالی
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
آن گل که هر دم در دست بادیست
گو شرم بادش از عندلیبان
یا رب امان ده تا بازبیند
چشم محبان روی حبیبان
درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان
ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشیم از بی نصیبان
حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر میشنیدی پند ادیبان
عیشم مدام است، از لعل دلخواه
کارم به کام است، الحمدلله
ای بخت سرکش! تنگش به بَر کش
گه جام زر کش، گه لعل دلخواه
ما را به رندی، افسانه کردند
پیران جاهل، شیخان گمراه
از دست زاهد، کردیم توبه
و از فعل عابد، استغفرالله
جانا چه گویم، شرح فراقت؟
چشمی و صد نم، جانی و صد آه
کافر مبیناد، این غم که دیدهست
از قامتت سرو، از عارضت ماه
شوق لبت برد، از یاد حافظ
درس شبانه، ورد سحرگاه