مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری (2435)

من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری

از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه‌ای
از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری

لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری

من می‌شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری

ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری

تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش
سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری

نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری

هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری

آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من توی من ننگرم در دیگری

اشکوفه‌ها و میوه‌ها دارند غنج و شیوه‌ها
ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری

بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری

آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری

تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری

آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو
آن جا که باشد ناز او هر دل شود سامندری

مست و خرامان می‌رود در دل خیال یار من
ماهی شریفی بی‌حدی شاهی کریمی با فری

ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی (2436)

ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی
تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی

من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم
وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی

من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
آیینه‌ای دادم تو را باشد که با ما خو کنی

ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من
آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی

شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو
با درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنی

ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن
روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی

مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان
آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی

ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر
باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی

تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم
بس پرده‌ها برداشتم باشد که با ما خو کنی

استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم
و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی

شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا
بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی

ای یوسفِ خوش‌نام هی! در ره میا بی‌همرهی (2437)

ای یوسفِ خوش‌نام هی! در ره میا بی‌همرهی
مسکل ز یعقوبِ خِرَد تا درنیفتی در چهی

آن سگ بود کاو بیهده خسپد به پیش هر دری
و آن خر بود کز ماندگی آید سویِ هر خرگهی

در سینه این عشق و حسد، بین کز چه جانب می‌رسد
دل را کی آگاهی دهد؟ جز دلنوازی آگهی

مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
کز بیضه‌ی دل زایدت مستی و وصل و قهقهی

دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی

مانند خورشید از غمش می‌رو در آتش تا به شب
چون شب شود می‌گَرد خوش بر بام او همچون مهی

بر بام او این اختران تا صبحدم چوبک‌زنان
والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی

آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی

بربوده گشتند آن طرف، چون آهن از آهن‌ربا
زان سان که سوی کهربا بی‌پر و پا پرد کهی

می‌دانک بی‌انزال او نزلی نروید در زمین
بی‌صحبتِ تصویرِ او یک مایه را نبود زهی

ارواح همچون اشتران ز آوازِ «سیروا» مستیان
همچون عرابی می‌کند آن اشتران را نهنهی

بر لوح دل رمّال جان، رَملِ حقایق می‌زند
تا از رقومش رمل شد زر لطیفِ ده‌دهی

خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان
زنده‌کنِ هر مرده‌ای بیناکنِ هر اکمهی

این‌ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زُهره مانَد نی نوا نی نوحه‌گر را وه‌وهی

خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه‌گهی

دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده‌ای (2438)

دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده‌ای
در هیچ مسجد مکر او نگذاشته سجاده‌ای

خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او
وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی ساده‌ای

زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما
بشکست باد و بود ما ساقی به نادر باده‌ای

در کار مشکل می‌کند در بحر منزل می‌کند
جان قصه دل می‌کند کو عاشقی دل داده‌ای

دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو
نی چون تو گوشه گشته‌ای در گوشه‌ای افتاده‌ای

در غصه‌ای افتاده‌ای تا خود کجا دل داده‌ای
در آرزوی قحبه یا وسوسه قواده‌ای

شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود
بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب گشاده‌ای

خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری
از حرص وز شهوت بری در عاشقی آماده‌ای

خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن
نبود گرو در دفتری در حجره‌ای بنهاده‌ای

دامن کشانم می‌کشد در بتکده عیاره‌ای (2439)

دامن کشانم می‌کشد در بتکده عیاره‌ای
من همچو دامن می‌دوم اندر پی خون خواره‌ای

یک لحظه هستم می‌کند یک لحظه پستم می‌کند
یک لحظه مستم می‌کند خودکامه‌ای خماره‌ای

چون مهره‌ام در دست او چون ماهیم در شست او
بر چاه بابل می‌تنم از غمزه سحاره‌ای

لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او
مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکاره‌ای

در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خاره‌ای

اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره‌ای

روزی ز عکس روی او بردم سبوی تا جوی او
دیدم ز عکس نور او در آب جو استاره‌ای

گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره‌ای

شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم
در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخساره‌ای

آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دست هر سگساره‌ای

خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب
در شهر خویش آمد عجب سرگشته‌ای آواره‌ای

اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن
عیسی درآمد در سخن بربسته در گهواره‌ای

در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی
سر برنیارد سرکشی نفسی نماند اماره‌ای

خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان
وارست جان عاشقان از مکر هر مکاره‌ای

جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک
نبود دگر زیر فلک مانند هر سیاره‌ای

مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درساره‌ای

بی‌خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل
زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشاره‌ای

خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره‌ای

ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی (2440)

ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی

یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی

یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی

ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی

چندان در آتش درشدی کآتش در آتش درزدی
چندان نشان جستی که تو با بی‌نشان آمیختی

ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد
پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی

جان‌ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی

از جنس نبود حیرتی بی‌جنس نبود الفتی
تو این نه‌ای و آن نه‌ای با این و آن آمیختی

هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی

آمیختی چندانک او خود را نمی‌داند ز تو
آری کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی

پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی

ای دولت و بخت همه دزدیده‌ای رخت همه
چالاک رهزن آمدی با کاروان آمیختی

چرخ و فلک ره می‌رود تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر می‌پرد تا با جهان آمیختی

حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر می‌کشد
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی

خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی

این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی

رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی

از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی

شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
بر بام چوبک می‌زنی با پاسبان آمیختی

اسرار این را مو به مو بی‌پرده و حرفی بگو
ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی

آخر مراعاتی بکن مر بی‌دلان را ساعتی (2441)

آخر مراعاتی بکن مر بی‌دلان را ساعتی
ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی

ای آن که هستت در سخن مستی می‌های کهن
دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ساعتی

تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه
سوی فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتی

پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کید آفتی
بنما که بینم دولتی بس جاودان را ساعتی

ای از کفت دریا نمی‌محروم کردی محرمی
در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی

عشقت می بی‌چون دهد در می همه افیون نهد
مستت نشانی چون دهد آن بی‌نشان را ساعتی

از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن
از جان عالم دور کن این اندهان را ساعتی

ای صد درج خوشتر ز جان وصف تو ناید در زبان
الا که صوفی گوید آن پیش آر آن را ساعتی

استغفرالله ای خرد صوفی بدو کی ره برد
هر مرغ زان سو کی پرد درکش زبان را ساعتی

ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق
از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را ساعتی

جز عشق او در دل مکن تدبیر بی‌حاصل مکن
اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتی

ای امن‌ها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو
جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتی

بنگر در این فریاد کن آخر وفا هم یاد کن
برتاب شاها داد کن این سو عنان را ساعتی

یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن
در دیده ما جای کن نور عیان را ساعتی

تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم
ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را ساعتی

ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی
کی گوید آن نور شهی خواهم فلان را ساعتی

ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک
انداز تو در پیش سگ این لوت و خوان را ساعتی

ای از می جان بی‌خبر تا چند لافی از هنر
افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتی

کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من
تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتی

بانگی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی (2442)

بانگی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی
می‌نشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی

ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر
یک لحظه‌ای بالا نگر تا بوک بینی آیتی

ساقی در این آخر‌زمان بگشاد خم آسمان
از روح او را لشکری وز راح او را رایتی

کو شیر‌مرد‌ی در جهان تا شیرگیر او شود
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی

بیچاره گوش مشترک کاو نشنود بانگ فلک
بیچاره جان بی‌مزه کز حق ندارد راحتی

آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی
بیرون جهی از گور تن و اندر روی در ساحتی

از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان
چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی

از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل
باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی

خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود
شرحی خوشی جان‌پرور‌ی کان را نباشد غایتی

ای تو ملول از کار من من تشنه‌تر هر ساعتی (2443)

ای تو ملول از کار من من تشنه‌تر هر ساعتی
آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی

بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شیء شود
معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی

یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت
برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی

ای رحمة للعالمین بخشی ز دریای یقین
مر خاکیان را گوهر‌ی مر ماهیان را راحتی

موجش گهی گوهر دهد لطفش گهی کشتی کشد
چندین خلایق اندر او مر هر یکی را حالتی

خود پیشتر اجزا‌ی او در سجده همچون شاکر‌ان
وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی

در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان
چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی

دریای پر مرجان ما عمر دراز و جان ما
پس عمر ما بی‌حد بود ما را نباشد غایتی

ای قطره گر آگه شوی با سیل‌ها همره شوی
سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی

ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی
گوش تو گیرد می‌کشد کاو بر تو دارد رافتی

مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم
کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی

شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو
نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی

دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر
طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی

چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک
کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی

چون در‌شو‌ی در باغ دل مانند گل خوش‌بو شوی (2444)

چون در‌شو‌ی در باغ دل مانند گل خوش‌بو شوی
چون بر‌پر‌ی سوی فلک همچون ملک مه‌رو شوی

گر همچو روغن سوزدت خود روشنی گردی همه
سرخیل عشرت‌ها شوی گرچه ز غم چون مو شوی

هم مُلک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی
هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی

از جای در بی‌جا روی وز خویشتن تنها روی
بی‌مرکب و بی‌پا روی چون آب اندر جو شوی

چون جان و دل یکتا شوی پیدا‌ی نا‌پیدا شوی
هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می هم‌خو شوی

از طبع خشکی و تر‌ی همچون مسیحا برپر‌ی
گرداب‌ها را بر‌دری راهی کنی یک سو شوی

شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را
پرده نباشی نور را گر چون فلک نُه‌تو شوی

شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته
تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی

خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بی‌نفس
یا‌هو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی

هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی
با من نباشی من شوی چون تو ز خود بی‌تو شوی

سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد کش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی

دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی
چون شاه مسکین‌پرور‌ی چون ماه ظلمت‌جو شوی

تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی