مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره‌ای (2445)

از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره‌ای
چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پاره‌ای

آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست او
و آن ساغری در دست او هر چاره بیچاره‌ای

چنگ از شمال و از یمین اندر بر حوران عین
در گلشنی پر یاسمین بر چشمه‌ای فواره‌ای

ای ساقی شیرین صلا جان علی و بوالعلا
بر کف بنه ساغر هلا بر رغم هر غم باره‌ای

چون آفتاب آسمان می‌گرد و جوهر می‌فشان
بر تشنگان و خاکیان در عالم غداره‌ای

ای ساحر و ای ذوفنون ای مایه پنجه جنون
هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کاره‌ای

چون ساغری پرداختم جامه حیا انداختم
عشقی عجب می‌باختم با غره غراره‌ای

افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران
ماه مرا سجده کنان سرمست هر فراره‌ای

انهار باده سو به سو در هر چمن پنجاه جو
بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آره‌ای

رحمت به پستی می‌رسد اکسیر هستی می‌رسد
سلطان مستی می‌رسد با لشکر جراره‌ای

خیمه معیشت برکنی آتش به خیمه درزنی
گر از سر بامی کنی در سابقان نظاره‌ای

مستی چو کشتی و عمد هر لحظه کژمژ می‌شود
بر موج‌ها بر می‌زند در قلزمی زخاره‌ای

می‌گویم ای صاحب عمل و ای رسته جانت از علل
چون رستی از حبس اجل بی‌روزن و درساره‌ای

زین عالم تلخ و ترش زین چرخ پیر طفل کش
هم قصه گو و هم خمش هم بنده هم اماره‌ای

گفتا مرا شاه جهان درداد یک ساغر نهان
خود را بدیدم ناگهان در شهر جان سیاره‌ای

پنهان بود بر مرد و زن در رفتن و در آمدن
راه جهان ممتحن از غیرت ستاره‌ای

چون معبرم خیره نگر نی رخنه پیدا و نه در
چون چشمه‌ای برکرده سر بی‌معدنی از خاره‌ای

ای چاشنی شکران درده همان رطل گران
شیرم بده چون مادران بیرون کش از گهواره‌ای

ای ساز و ناز ناکسان حیرت فزای نرگسان
ای خاک را روزی رسان مقصود هر آواره‌ای

زان باده همچون عسس ایمن کن هر دزد و خس
سجده کنانند این نفس هر فکر دل افشاره‌ای

ای جام راح روح جو آسایش مجروح جو
ای ساقی خورشیدرو خون ریز هر استاره‌ای

ای روزی دل‌ها رسان جان کسان و ناکسان
ترکاری و یاغی به سان هموار و ناهمواره‌ای

چون نفخ صوری در صور شورنده حشر و حشر
زنجیر تو چون طوق زر تشریف هر جباره‌ای

بردی ز جان معقول را وین عقل چون معزول را
کردی دماغ گول را از علم تو عیاره‌ای

تا گردن شک می‌زند بر میر و بر بک می‌زند
بر عقل خنبک می‌زند یا بر فن مکاره‌ای

بس کن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن
می‌ساز و صورت می‌شکن در خلوت فخاره‌ای

چون گل سخن گوی و خمش هرگز نباشد روترش
در صدر دل مانند هش بر اوج چون طیاره‌ای

ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی (2446)

ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی
میخانه‌ها برهم زدی تا سوی میدان تاختی

چون ساکنان آسمان خود گوش ما برتافتند
تو سبلتان برتافتی هم سوی ایشان تاختی

ای تو نهاده یک قدم بگذشته از هر دو جهان
آه پس کدامین عرصه بد تا تو بر اسبان تاختی

خود پرده‌ها و قافیه وآنگه خراب عشق تو
تو پرده‌ای نگذاشتی چون سوی انسان تاختی

عقل از تو بی‌عقلی شده عشق از تو هم حیران شده
مر جسم را خود اسم شد تو چونک بر جان تاختی

یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی (2447)

یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی
این عقل ما آدم بدی این نفس ما حَوّاستی

ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل
تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی

ور لانسلم گوی ظن اسلمت گفتی چون خلیل
نفس چو سایه سرنگون خورشید سربالاستی

ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی
بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی

گر ضعف و سستی نیستی در دیده خفاش تن
بر جای یک خورشید صد خورشید جان افزاستی

گر نیک و بد نزد خدا یک سان بدی در ابتلا
با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی

ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر
هر چه که ناپیداستش بر وی همه پیداستی

این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما
چون می‌نبیند اصل را ای کاشکی اعماستی

بنشسته حس نفس خس نزدیک کاسه چون مگس
گر کاسه نگزیدی مگس در حین مگس عنقاستی

استاره‌ها چون کاس‌ها مانند زرین طاس‌ها
آراستش بر طامعان ای کاشکی ناراستی

خاموش باش اندیشه کن کز لامکان آید سخن
با گفت کی پردازیی گر چشم تو آن جاستی

از شمس تبریزی ببین هر ذره را نور یقین
گر ذوق در گفتن بدی هر ذره‌ای گویاستی

ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی (2448)

ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی
خوشتر ز مستی ابد بی‌باده و بی‌آلتی

یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده
آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی

شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو
یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو غارتی

جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود
پا می نداند کفش خود کان لایق است و بابتی

پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری
وز کفش خود شد خوشتری پا را در آن جا راحتی

جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد
کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی

جانی که او را هست آن محبوس از آن شد در جهان
چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی

چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد
خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی

تو قفل دل را باز کن قصد خزینه راز کن
در مشکلات دو جهان نبود سؤالت حاجتی

خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است
طفلی و پایت در گل است پس صبر کن تا غایتی

تا غایتی کز گوشه‌ای دولت برآرد جوشه‌ای
از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی

بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین
از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی

من پیش از این می‌خواستم گفتار خود را مشتری (2449)

من پیش از این می‌خواستم گفتار خود را مشتری
و اکنون همی‌خواهم ز تو کز گفت خویشم واخری

بت‌ها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی
مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری

آمد بتی بی‌رنگ و بو دستم معطل شد بدو
استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری

دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشه‌ها گشتم بری

گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل
ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری

کی درخور لیلی بود آن کس کز او مجنون شود
پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری

در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری (2450)

در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری
و آن لطف بی‌حد زان کند تا هیچ از حد نگذری

با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین
گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری

داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت
پنهان دری که هر شبی زان در همی‌بیرون پری

چون می‌پری بر پای تو رشته خیالی بسته‌اند
تا واکشندت صبحدم تا برنپری یک سری

بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن
هست این جهان همچون رحم این جمله خون زان می‌خوری

جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست
جان جعفر طیار شد تا می‌نماید جعفری

دریوزه‌ای دارم ز تو در اقتضای آشتی (2451)

دریوزه‌ای دارم ز تو در اقتضای آشتی
دی نکته‌ای فرموده‌ای جان را برای آشتی

جان را نشاط و دمدمه جمله مهماتش همه
کاری نمی‌بینم دگر الا نوای آشتی

جان خشم گیرد با کسی گردد جهانش محبسی
جان را فتد یا رب عجب با جسم رای آشتی

با غیر اگر خشمین شوی گیری سر خویش و روی
سر با تو چون خشمین شود آن گاه وای آشتی

گر دستبوس وصل تو یابد دلم در جست و جو
بس بوسه‌ها که دل دهد بر خاک پای آشتی

هر نیکوی که تن کند از لطف داد جان بود
من هر سخا که کرده‌ام بود آن سخای آشتی

چون ابر دی گریان شدم وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم خوش در قبای آشتی

سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم
نیکولقا آنگه شود کید لقای آشتی

ای جان صد باغ و چمن تشریف ده سوی وطن
هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی

از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن
تا بی‌بخار غم شود از تو فضای آشتی

آلایش ما چیست خود با بحر جان و جر و مد
یا کبر و شیطانی ما با کبریای آشتی

خاموش کن ای بی‌ادب چیزی مگو در زیر لب
تا بی‌ریا باشد طلب اندر دعای آشتی

ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی (2452)

ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی
گاهی ز غم مجنون شدی گاهی ز محنت خون شدی

در عشق تو چون دم زدم صد فتنه شد اندر عدم
ای مطرب شیرین قدم می‌زن نوا تا صبحدم

گفتم که شد هنگام می ما غرقه اندر وام می
نی نی رها کن نام می مستان نگر بی‌جام می

تو همچو آتش سرکشی من همچون خاکم مفرشی
در من زدی تو آتشی خوشی خوشی خوشی خوشی

ای نیست بر هستی بزن بر عیش سرمستی بزن
دل بر دل مستی بزن دستی بزن دستی بزن

گفتم مها در ما نگر در چشم چون دریا نگر
آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه سودا نگر

ای بلبل از گلشن بگو زان سرو و زان سوسن بگو
زان شاخ آبستن بگو پنهان مکن روشن بگو

آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین
کز تابش روح الامین چون چرخ شد روی زمین

هر نقش چون اسپر بود در دست صورتگر بود
صورت یکی چادر بود در پرده آزر بود

بویی ز گردون می‌رسد با پرسش و دلداریی (2453)

بویی ز گردون می‌رسد با پرسش و دلداریی
از دام تن وا می‌رهد هر خسته دل اشکاریی

هر مرغ صدپر می‌شود سوی ثریا می‌پرد
هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهواریی

مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
اجزای هر تن سوی سر برداشته طیاریی

ای جزو چون بر می‌پری چون بی‌پری و بی‌سری
گفتا شکفته می‌شوم اندر نسیم یاریی

در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا ناله‌ای
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زاریی

طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معماریی

امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم
آمیخته با بندگان بی‌نخوت و جباریی

امروز رستیم ای خدا از غصه آنک قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظه‌ای مکاریی

راقی جان در می‌دمد چون پور مریم رقیه‌ای
ساقی ما هم می‌کند چون شیر حق کراریی

گر درک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخاریی

ای بلبل ار چه یافتی از دولت گل لحن خوش
زینهار فراموشت شود در انس کم گفتاریی

هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا (1)

هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا
هم شیوه خوش هم میوه خوش هم لطف تو خوش هم جفا

ای صورت عشق ابد وی حسن تو بیرون ز حد
ای ماه روی سروقد ای جان‌فزای دلگشا

ای جان باغ و یاسمین ای شمع افلاک و زمین
ای مستغاث العاشقین ای شهسوار هل اتی

ای خوان لطف انداخته و با لئیمان ساخته
طوطی و کبک و فاخته گفته ترا خطبهٔ ثنا

ای دیدهٔ خوبان چین در روی تو نادیده چین
دامن ز گولان در مچین مخراش رخسار رضا

ای خسروان درویش تو سرها نهاده پیش تو
جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا

ای صبر بخش زاهدان اخلاص بخش عابدان
وی گلستان عارفان در وقت بسط و التقا

با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من
خواهم دعا کردن ترا ای دوست تا وقت دعا

دارم رفیقان از برون دارم حریفان درون
در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا

ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن
شیرین شدست از تو دهن ترجیع خواهم گفت من
تنها به سیران می‌روی یا پیش مستان می‌روی
یا سوی جانان می‌روی باری خرامان می‌روی

در پیش چوگان قدر گویی شدم بی‌پا و سر
برگیر و با خویشم ببر گر سوی میدان می‌روی

از شمس تنگ آید ترا مه تیره رنگ آید ترا
افلاک تنگ آید ترا گر بهر جولان می‌روی

بس نادره یار آمدی بس خواب دلدار آمدی
بس دیر و دشوار آمدی بس زود و آسان می‌روی

ای دلبر خورشیدرو وی عیسی بیمارجو
ای شاد آن قومی که تو در کوی ایشان می‌روی

تو سر به سر جانی مگر یا خضر دورانی مگر
یا آب حیوانی مگر کز خلق پنهان می‌روی

ای قبلهٔ اندیشه‌ها شیر خدا در بیشه‌ها
ای رهنمای پیشه‌ها چون عقل در جان می‌روی

گه جام هش را می‌برد پردهٔ حیا برمی‌درد
گه روح را گوید خرد: چون سوی هجران می‌روی

هجران چه هرجا که تو گردی برای جست‌وجو
چون ابر با چشمان تر با ماه تابان می‌روی

ای نور هر عقل و بصر روشنتر از شمس و قمر
ترجیع سوم را نگر نیکو برو افگن نظر
یک مسئله می‌پرسمت ای روشنی در روشنی
آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی می‌کنی

خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی
آهن چو مومی می‌شود بر می کنیش از آهنی

نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی
شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی

تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم
خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی

هر لحظه‌ای جان نوم هردم به باغی می‌روم
بی‌دست و بی‌دل می‌شوم چون دست بر من می‌زنی

نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها
با اینک نادانم مها دانم که آرام منی

ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک
حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی

خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن
وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی

لاله بخون غسلی کند نرگس به حیرت برتند
غنچه بیندازد کله سوسن فتد از سوسنی

ای ساقی بزم کرم مست و پریشان توم
وی گلشن و باغ ارم امروز مهمان توم
آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده
در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده

سوگند خوردست آن صنم کین باده را گردان کنم
یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده

زین باده‌شان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم
تا تو نیابی عاقلی در حلقهٔ آدم کده

لیلی ما ساقی جان مجنون او شخص جهان
جز لیلی و مجنون بود پژمرده و بی‌فایده

از دست ما یا می‌برد یا رخت در لاشی برد
از عشق ما جان کی برد گر مصطبه گر معبده

گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت
باده‌ت دهم مستت کنم با گیر و دار و عربده

بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان
بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده

آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی
آمد قران جام و می بگذشت دور مایده

رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و وحل
آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده

ترجیع کن هین ساقیا درده شرابی چون بقم
تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم