مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا کوفته (2282)

ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا کوفته
سرها بریده بی‌عدد در رزم تو پا کوفته

چون عزم میدان زمین کردی تو ای روح امین
ذرات خاک این زمین از عزم تو پا کوفته

فرمان خرمشاهیت در خون دل توقیع شد
کف کرد خون بر روی خون از جزم تو پا کوفته

ای حزم جمله خسروان از عهد آدم تا کنون
بستان گرو از من به جان کز حزم تو پا کوفته

خوارزمیان منکر شده دیدار بی‌چون را ولی
از بینش بی‌چون تو خوارزم تو پا کوفته

ای آفتاب روی تو کرده هزیمت ماه را
و آن ماه در راه آمده از هزم تو پا کوفته

چون شمس تبریزی کند در مصحف دل یک نظر
اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا کوفته

گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی (2427)

گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی
ور عقل از او آگه بدی از چشم جیحون آمدی

گر سر برون کردی مهش روزی ز قرص آفتاب
ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی

ور گنج‌های لعل او یک گوشه بر پستی زدی
هر گوشه ویرانه‌ای صد گنج قارون آمدی

نقشی که بر دل می‌زند بر دیده گر پیدا شدی
هر دست و رو ناشسته‌ای چون شیخ ذاالنون آمدی

ور سحر آن کس نیستی کو چشم بندی می‌کند
چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی

ای خواجه نظاره گر تا چند باشد این نظر
ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی

مهمان نو آمد ولی این لوت عالم را بس است
دو کون اگر مهمان شدی این لوت افزون آمدی

فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری (2428)

فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری

رومی‌رخان ماه‌وش زاییده از خاک حبش
چون نومسلمانان خوش بیرون شده از کافری

گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
و آن نرگس خمار بین و آن غنچه‌های احمری

گلبرگ‌ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقه‌ها بی دستگاه زرگری

در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بی‌رنگ پر تا بوک آن جا ره بری

گل عقل غارت می‌کند نسرین اشارت می‌کند
کاینک پس پرده است آن کاو می‌کند صورتگری

ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگ‌ها می‌آوری

گر شاخه‌ها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری

چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل
چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری

ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری (2429)

ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری
ای آمده در چرخ تو خورشید و چرخ چنبری

یا رب منم جویان تو یا خود توی جویان من
ای ننگ من تا من منم من دیگرم تو دیگری

ای ما و من آویخته وی خون هر دو ریخته
چیزی دگر انگیخته نی آدمی و نی پری

تا پا نباشد ز آنک پا ما را به خارستان برد
تا سر نباشد ز آنک سر کافر شود از دوسری

آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ
آن تیزرو این سست رو هین تیز رو تا نفسری

خورشید گوید سنگ را زان تافتم بر سنگ تو
تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری

خورشید عشق لم یزل زان تافته‌ست اندر دلت
کاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری

خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت
تا سرکه نفروشی دگر پیشه کنی حلواگری

شه باز را گوید که من زان بسته‌ام دو چشم تو
تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری

گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم
جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاکری

گل باغ را گوید که من زان عرضه کردم رخت خود
تا جمله رخت خویش را بفروشی و با ما خوری

آن کس کز این جا زر برد با دلبری دیگر خورد
تو کژ نشین و راست گو آن از چه باشد از خری

آن آدمی باشد که او خر بدهد و عیسی خرد
وین از خری باشد که تو عیسی دهی و خر خری

عیسی مست را زر کند ور زر بود گوهر کند
گوهر بود بهتر کند بهتر ز ماه و مشتری

نی مشتری بی‌نوا بل نور الله اشتری
گر یوسفی باشد تو را زین پیرهن بویی بری

ما را چو مریم بی‌سبب از شاخ خشک آید رطب
ما را چو عیسی بی‌طلب در مهد آید سروری

بی‌باغ و رز انگور بین بی‌روز و بی‌شب نور بین
وین دولت منصور بین از داد حق بی‌داوری

از روی همچون آتشم حمام عالم گرم شد
بر صورت گرمابه‌ای چون کودکان کمتر گری

فردا ببینی روش را شد طعمه مار و موش را
دروازه موران شده آن چشم‌های عبهری

مهتاب تا مه رانده دیوار تیره مانده
اناالیه آمده کان سو نگر گر مبصری

یا جانب تبریز رو از شمس دین محظوظ شو
یا از زبان واصفان از صدق بنما باوری

ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می‌روی (2430)

ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می‌روی
دانا و بینای رهی آن سو که دانی می‌روی

بی‌همره جسم و عرض بی‌دام و دانه و بی‌غرض
از تلخکامی می‌رهی در کامرانی می‌روی

نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین
نی روح حیوان زمین تو جان جانی می‌روی

ای چون فلک دربافته‌ای همچو مه درتافته
از ره نشانی یافته در بی‌نشانی می‌روی

ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او
از مدرسه اسمای او اندر معانی می‌روی

ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو
تا کس نپندارد که تو بی‌ارمغانی می‌روی

کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق
کز مستعینی می‌رهی در مستعانی می‌روی

شب کاروان‌ها زین جهان بر می‌رود تا آسمان
تو خود به تنهایی خود صد کاروانی می‌روی

ای آفتاب آن جهان در ذره‌ای چونی نهان
وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می‌روی

ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب
تا چشم پندارد که تو اندر مکانی می‌روی

ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری می‌شوی
وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی می‌روی

آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر
تا چند در رنگ بشر در گله بانی می‌روی

ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان
کی بینمت پنهان چو جان در بی‌زبانی می‌روی

این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله‌ای (2431)

این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله‌ای
که هر کجا مرده بود زنده کنم بی‌حیله‌ای

خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم
کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‌ای

گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیله‌ای

گر حبه‌ای آید به من صد کان پرزرش کنم
دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله‌ای

از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیله‌ای

هر لحظه نومید را خرمن دهم بی‌کشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم بی‌چله‌ای

چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی
اندیشه‌های خوش نهم اندر دماغ و کله‌ای

می‌ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط
بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله‌ای

خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیله‌ای

تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله‌ای

ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه‌ای (2432)

ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه‌ای
هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانه‌ای

ای غوث هر بیچاره‌ای واگشت هر آواره‌ای
اصلاح هر مکاره‌ای مقصود هر افسانه‌ای

ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی
خواهم که یاران را دهی یک یاریی یارانه‌ای

در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو
بی‌فیض شربت‌های تو عالم تهی پیمانه‌ای

هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو
وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانه‌ای

هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود
بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانه‌ای

ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی
بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانه‌ای

یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی
در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانه‌ای

اندیشه و فرهنگ‌ها دارد ز عشقت رنگ‌ها
شب تا سحرگه چنگ‌ها ماه تو را حنانه‌ای

عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته
در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانه‌ای

ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی
بیدار می‌بینم بسی لیک از پی دانگانه‌ای

بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش
تا روز بیدار و به هش بر گوشه دکانه‌ای

چون روز گردد می‌دود از بهر کسب و بهر کد
تا خشک نانه او شود مشتری ترنانه‌ای

ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته
ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانه‌ای

امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد
ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانه‌ای

خامش که تو زین رسته‌ای زین دام‌ها برجسته‌ای
جان و دل اندربسته‌ای در دلبری فتانه‌ای

ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی (2433)

ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی
آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی

پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان
صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی

مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی
باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی

ای عمر بی‌مرگی ز تو وی برگ بی‌برگی ز تو
الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی

عاشق در این ره چون قلم کژمژ همی‌رفتش قدم
بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی

حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب
سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی

آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو
او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی

در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب
کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی

از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی
وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی

در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه
یک خاک را کردی پدر یک خاک مادر ساختی

از گور در جنت اگر درها گشایی قادری
در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی

در آتش خشم پدر صد آب رحمت می‌نهی
و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی

از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما
زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی

روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع
کآب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی

ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو
دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی

از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی (2434)

از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی
بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی

ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان
صد آفتاب و چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی

یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی
عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی

از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی

بخرام بخرام ای صنم زیرا توی کاندر حرم
هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی

نقشی است بی‌مثل آن رخش پرنور پاک خالقش
زلفی است مشکین طره‌اش یا طیلسان احمدی

چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود
در دیده خاکش توتیا یا کحل نور سرمدی

من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری (2435)

من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری
سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری

از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه‌ای
از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری

لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان
دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری

من می‌شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل
ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری

ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین
المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری

تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش
سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری

نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی
چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری

هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی
هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری

آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان
اما بهار من توی من ننگرم در دیگری

اشکوفه‌ها و میوه‌ها دارند غنج و شیوه‌ها
ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری

بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی
هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری

آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان
تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری

تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود
تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری

آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو
آن جا که باشد ناز او هر دل شود سامندری

مست و خرامان می‌رود در دل خیال یار من
ماهی شریفی بی‌حدی شاهی کریمی با فری