مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
بادا مبارک در جهان سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا بُبْرید بر بالای ما
زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسییی دگر از شاه خوشسیمای ما
ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت
ان الهموم اخرجت در دولت مولای ما
بسم الله امشب بر نوی سوی عروسی میروی
داماد خوبان میشوی ای خوب شهرآرای ما
خوش میروی در کوی ما خوش میخرامی سوی ما
خوش میجهی در جوی ما ای جوی و ای جویای ما
خوش میروی بر رای ما خوش میگشایی پای ما
خوش میبُری کفهای ما ای یوسف زیبای ما
از تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطا
پای تصرف را بنه بر جانِ خونپالای ما
ای جان جان! جان را بکش تا حضرت جانان ما
وین استخوان را هم بکش هدیه برِ عنقای ما
رقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان آن شاه جانافزای ما
در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل
کهامشب بود دف و دهل نیکوترین کالای ما
خاموش کهامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر میکشد حمرای ما حمرای ما
والله که این دم صوفیان بستند از شادی میان
در غیب پیش غیبدان از شوق استسقای ما
قومی چو دریا کفزنان چون موجها سجدهکنان
قومی مبارز چون سنان خونخوار چون اجزای ما
خاموش کهامشب مطبخی شاهست از فرخرخی
این نادره که میپزد حلوای ما حلوای ما
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیدهای در دیگ جان جوشیدهای
از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جانفزا
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
میکرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما
مِی دِه گزافه ساقیا، تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را، ما از کجا او از کجا؟
پیش آر نوشانوش را، از بیخ بَرکَن هوش را
آن عیش بیروپوش را، از بندِ هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ، بُرقَع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدی، ای یَفعَلُ اللَّهْ ما یَشاٰ
دیوانگانِ جَسته بین، از بندِ هستی رَسته بین
در بیدلی دلْ بسته بین، کاین دل بُوَد دامِ بلا
زوتر بیا هین دیر شد، دل زین ولایت، سیر شد
مَستش کن و بازش رَهان، زین گفتن زوتر بیا
بُگشا ز دستم این رَسَن، بَربَندْ پایِ بوالحسن
پُر دِه قَدَح را تا که من، سَر را بِنَشْناسم ز پا
بیذوقْ آن جانی که او، در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گَرمی میکند، با بوالعلی و بوالعلا
نانم مَدِه، آبم مَدِه، آسایش و خوابم مَده
ای تشنگیِّ عشقِ تو، صد همچو ما را خونبها
امروز مهمان توام، مست و پریشان توام
پُر شد همه شهر این خبر، کِامروزْ عیش است، اَلصَّلاٰ
هر کو به جز حق مشتری جُویَد نباشد، جز خری
در سبزهٔ این گولخن، همچون خَران جُویَد چَرا
میدان که سبزه گولخن، گَنده کند ریش و دَهَن
زیرا ز خَضرای دَمَن، فرمود دوری مصطفی
دورَم ز خَضرایِ دَمَن، دورم ز حُورایِ چمن
دورَم ز کِبر و ما و من، مستِ شرابِ کِبریا
از دلْ خیالِ دلبری، برکرد ناگاهان سَری
مانندهیِ ماه از افق، مانندهیِ گُل از گیا
جمله خیالات جهان، پیش خیال او دَوان
مانند آهن پارهها، در جذبهٔ آهنْربا
بُد لعلها پیشاش حَجَر، شیران به پیشاش گورخر
شمشیرها پیشاش سپر، خورشیدْ پیشاش ذَرِّهها
عالَم چو کوهِ طور شد، هر ذَرّهاش پُرنور شد
مانندِ موسی روحْ هم، افتاد بیهوش از لِقا
هر هستیای در وصلِ خود، در وصلِ اصلِ اصلِ خود
خنبک زنان بر نیستی، دستک زنان اندر نما
سرسبز و خوش هر ترهای، نعرهزنان هر ذرّهای
کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا
ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا
السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب
و النار صراف الذهب و النور صراف الولا
العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشا
الشمس من افراسنا و البدر من حراسنا
و العشق من جلاسنا من یدر ما فی راسنا
یا سایلی عن حبه اکرم به انعم به
کل المنی فی جنبه عند التجلی کالهبا
یا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی
و السکر افنی غصتی یا حبذا لی حبذا
الفتح من تفاحکم و الحشر من اصباحکم
القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا
اریاحکم تجلی البصر یعقوبکم یلقی النظر
یا یوسفینا فی البشر جودوا بما الله اشتری
الشمس خرت و القمر نسکا مع الاحدی عشر
قدامکم فی یقظه قدام یوسف فی الکری
اصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلنا
یا من لحب او نوی یشکوا مخالیب النوی
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا کای ماهرویان، الصلا
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامنکشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
آمد شراب آتشین ای دیو غم، کنجی نشین
ای جان مرگاندیش رو ای ساقی باقی درآ
ای هفت گردون مست تو ما مهرهای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا
ای مطرب شیریننفس هر لحظه میجنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا
ای بانگ نای خوشسمر در بانگ تو طعم شکر
آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا
بار دگر آغاز کن آن پردهها را ساز کن
بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوشلقا
خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور
ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا
ای یار ما، دلدار ما، ای عالم اسرار ما
ای یوسف دیدار ما، ای رونق بازار ما
نک بر دمِ امسال ما، خوش عاشق آمد پار ما
ما مفلسانیم و تویی، صد گنج و صد دینار ما
ما کاهلانیم و تویی، صد حج و صد پیکار ما
ما خفتگانیم و تویی، صد دولت بیدار ما
ما خستگانیم و تویی، صد مرهم بیمار ما
ما بس خرابیم و تویی، هم از کرم معمار ما
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما
سر درمکش، منکر مشو، تو بُردهای دستار ما
واپس جوابم داد او، نی از توست این کار ما
چون هرچ گویی وا دهد، همچون صدا کُهسار ما
من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما
زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما
هان ای طبیب عاشقان سودایییی دیدی چو ما؟
یا صاحبی اننی مستهلک لو لاکما
ای یوسف صد انجمن یعقوب دیدهستی چو من؟
اصفر خدی من جوی و ابیض عینی من بکا
از چشم یعقوب صفی اشکی دوان بین یوسفی
تجری دموعی بالولا من مقلتی عین الولا
صد مصر و صد شکرستان درجست اندر یوسفان
الصید جل او صغر فالکل فی جوف الفرا
اسباب عشرت راست شد هر چه دلم میخواست شد
فالوقت سیف قاطع لا تفتکر فیما مضی
جان باز اندر عشق او چون سبط موسی را مگو
اذهب و ربک قاتلا انا قعودها هنا
هرگز نبینی در جهان مظلومتر زین عاشقان
قولوا لاصحاب الحجی رفقا بارباب الهوی
گر درد و فریادی بود در عاقبت دادی بود
من فضل رب محسن عدل علی العرش استوی
گر واقفی بر شرب ما وز ساقی شیرین لقا
الزمه و اعلم ان ذا من غیره لا یرتجی
کردیم جمله حیلهها ای حیله آموز نهی
ماذا تری فیما تری یا من یری ما لا یری
خاموش و باقی را بجو از ناطق اکرام خو
فالفهم من ایحائه من کل مکروه شفا
فیما تری فیما تری یا من یری و لا یری
العیش فی اکنافنا و الموت فی ارکاننا
ان تدننا طوبی لنا ان تحفنا یا ویلنا
یا نور ضؤ ناظرا یا خاطرا مخاطرا
ندعوک ربا حاضرا من قلبنا تفاخرا
فکن لنا فی ذلنا برا کریما غافرا
من میروم توکلی در این ره و در این سرا
اگر نوالهای رسد نیمی مرا نیمی تو را
خود کی رود کشتی در او که او تهی بیرون رود
کیل گهر همیرسد بر مشتری و مشترا
کیل گهر همیرسد قرص قمر همیرسد
نور بصر همیرسد اندکترین چیزها
خوش اندرآ در انجمن جز بر شکر لگد مزن
جز بر قرابیها مزن جر بر بتان جان فزا
آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شدهست
تا روز بر دیوار ما بیخویشتن سر میزدهست
چرخ و زمین گریان شده وز نالهاش نالان شده
دمهای او سوزان شده گویی که در آتشکدهست
بیماریی دارد عجب نی درد سر نی رنج تب
چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمدهست
چون دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او
دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعدهست
صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی
زین واقعه در شهر ما هر گوشهای صد عربدهست
نی خواب او را نی خورش از عشق دارد پرورش
کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والدهست
گفتم خدایا رحمتی کآرام گیرد ساعتی
نی خون کس را ریختهست نی مال کس را بستدهست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبدهست
تو عشق را چون دیدهای از عاشقان نشنیدهای
خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبدهست
ای شمس تبریزی بیا ای معدن نور و ضیا
کاین روح باکار و کیا بیتابش تو جامدست
ای دل فرو رو در غمش کالصبر مفتاح الفرج
تا رو نماید مرهمش کالصبر مفتاح الفرج
چندان فرو خور اندُهان تا پیشت آید ناگهان
کرسی و عرش اعظمش کالصبر مفتاح الفرج
خندان شو از نور جهان تا تو شوی سور جهان
ایمن شوی از ماتمش کالصبر مفتاح الفرج
باری دلم از مرد و زن برکَند مهر خویشتن
تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج
گر سینه آیینه کنی بیکبر و بیکینه کنی
در وی ببینی هر دمش کالصبر مفتاح الفرج
چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وا رهی
زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح الفرج
هم بجهی از ما و منی هم دیو را گردن زنی
در دست پیچی پرچمش کالصبر مفتاح الفرج
اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
فرخ شوی از مقدمش کالصبر مفتاح الفرج
دیویست در اسرار تو کز وی نگون شد کار تو
بر بند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج
دارد خدا خوش عالمی منگر در این عالم دمی
جز حق نباشد محرمش کالصبر مفتاح الفرج
خامش بیان سر مکن خامش که سر من لدن
چون میزند اندرهمش کالصبر مفتاح الفرج
ای بیوفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد
قهر خدا باشد که بر لطف خدا عاشق نشد
چون کرد بر عالم گذر سلطان ما زاغ البصر
نقشی بدید آخر که او بر نقشها عاشق نشد
جانی کجا باشد که او بر اصل جان مفتون نشد
آهن کجا باشد که بر آهن ربا عاشق نشد
من بر در این شهر دی بشنیدم از جمع پری
خانه ش بده بادا که او بر شهر ما عاشق نشد
ای وای آن ماهی که او پیوسته بر خشکی فتد
ای وای آن مسی که او بر کیمیا عاشق نشد
بسته بود راه اجل نبود خلاصش معتجل
هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد