مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

باز آمدم، باز آمدم، از پیش آن یار آمدم (1390)

باز آمدم، باز آمدم، از پیش آن یار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غم‌خوار آمدم

شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم، آن جا روم، بالا بُدم، بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کاین جا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بُدم، دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان، در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر! نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من دُرّ شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین، کاین جا سبک‌بار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم، کاین جا به دیدار آمدم

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست
ور نه به بازارم چه کار؟ وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی؟
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم؟! (1391)

تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم؟!
وقت‌ست جان پاک را تا میر میدانی کنم

بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد از این مقرون سبحانی کنم

نیزه به دستم داد شه تا نیزه‌بازی‌ها کنم
تا کی به دست هر خسی من رسم چوگانی کنم؟!

آن پادشاه لم یزل داده‌ست ملک بی‌خلل
باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم

چون این بنا برکنده شد آن گریه‌هامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی کنم

ای دل، مرا در نیم‌شب دادی ز دانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می‌دانی کنم

در چاه تخمی کاشتن بی‌عقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل کشت بیابانی کنم

دشوارها رفت از نظر، هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی کنم

در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد؟!
در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم؟!

تا چند گویم؟! بس کنم، کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان تا چند خط خوانی کنم؟!

انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم (1777)

انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم
لا تیئسوا من غابکم لا تدنسوا اثوابکم

الحمد لله الذی من علینا بالثنا
فی ظل دین مسند لا تغلقوا ابوابکم

یا اولیا لا تحزنوا اربحتکم لا تغبنوا
اشجعتکم لا تجبنوا لا تحقروا القابکم

یا رب اشرح صدرنا یا رب ارفع قدرنا
یا رب اظهر بدرنا لا تعبدوا اربابکم

ما لی اله غیره نال البرا یا خیره
طاب الموافی سیره لا تخسرو اعقابکم

بوی دل آید از سخن دل حاصل آید از سخن
تا مقبل آید از سخن لا تهتکوا جلبابکم

بیا بیا دلدار من دلدار من (1785)

بیا بیا دلدار من دلدار من
درآ درآ در کار من در کار من

تویی تویی گلزار من گلزار من
بگو بگو اسرار من اسرار من

***
بیا بیا درویش من درویش من
مرو مرو از پیش من از پیش من

تویی تویی هم کیش من هم کیش من
تویی تویی هم خویش من هم خویش من

***
هر جا روم با من روی با من روی
هر منزلی محرم شوی محرم شوی

روز و شبم مونس تویی مونس تویی
دام مرا خوش آهویی خوش آهویی

***
ای شمع من بس روشنی بس روشنی
در خانه‌ام چون روزنی چون روزنی

تیر بلا چون دررسد چون دررسد
هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی

***
صبر مرا برهم زدی برهم زدی
عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی

دل را کجا پنهان کنم پنهان کنم
در دلبری تو بی‌حدی تو بی‌حدی

***
ای فخر من سلطان من سلطان من
فرمان ده و خاقان من خاقان من

چون سوی من میلی کنی میلی کنی
روشن شود چشمان من چشمان من

***
هر جا توی جنت بود جنت بود
هر جا روی رحمت بود رحمت بود

چون سایه‌ها در چاشتگه در چاشتگه
فتح و ظفر پیشت دود پیشت دود

***
فضل خدا همراه تو همراه تو
امن و امان خرگاه تو خرگاه تو

بخشایش و حفظ خدا حفظ خدا
پیوسته در درگاه تو درگاه تو

دزدیده چون جان می‌روی اندر میانِ جانِ من (1786)

دزدیده چون جان می‌روی اندر میانِ جانِ من
سروِ خرامانِ منی ای رونقِ بستانِ من

چون می‌روی بی‌من مرو ای جانِ جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله‌یِ تابانِ من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جانِ سرگردانِ من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدنِ تو دینِ من وی رویِ تو ایمانِ من

بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب‌وخور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسفِ کنعانِ من

از لطفِ تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هستِ تو پنهان‌شده در هستیِ پنهانِ من

گل جامه‌در از دست تو ای چشمِ نرگس مستِ تو
ای شاخ‌ها آبستِ تو ای باغِ بی‌پایانِ من

یک لحظه داغم می‌کشی یک دم به باغم می‌کشی
پیشِ چراغم می‌کشی تا وا شود چشمانِ من

ای جانِ پیش از جان‌ها وی کانِ پیش از کان‌ها
ای آنِ پیش از آن‌ها ای آنِ من ای آنِ من

منزلگهِ ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشه‌ام افلاک نی ای وصلِ تو کیوانِ من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آبِ حیوان مرگ کو ای بحرِ من عمانِ من

ای بویِ تو در آهِ من وی آهِ تو همراهِ من
بر بویِ شاهنشاهِ من شد رنگ‌وبو حیرانِ من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بی‌تو چرا باشد چرا ای اصلِ چار ارکانِ من

ای شه صلاح‌الدینِ من ره‌دانِ من ره‌بینِ من
ای فارغ از تمکینِ من ای برتر از امکانِ من

گر آخر آمد عشق تو گردد ز اول‌ها فزون (1787)

گر آخر آمد عشق تو گردد ز اول‌ها فزون
بنوشت توقیعت خدا کاخرون السابقون

زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او
سر کرده صورت‌های او از بحر جان آبگون

آدم دگربار آمده بر تخت دین تکیه زده
در سجده شکر آمده سرهای نحن الصافون

رستم که باشد در جهان در پیش صف عاشقان
شبدیز می رانند خوش هر روز در دریای خون

هر سو دو صد ببریده سر در بحر خون زان کر و فر
رقصان و خندان چون شکر ز انا الیه راجعون

گر سایه عاشق فتد بر کوه سنگین برجهد
نه چرخ صدق‌ها زند تو منکری نک آزمون

بر کوه زد اشراق او بشنو تو چاقاچاق او
خود کوه مسکین که بود آن جا که شد موسی زبون

خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان
کو آسمان کو ریسمان کو جان کو دنیای دون

تن را تو مشتی کاه دان در زیر او دریای جان
گرچه ز بیرون ذره‌ای صد آفتابی از درون

خورشیدی و زرین طبق دیگ تو را پخته است حق
مطلوب بودی در سبق طالب شدستی تو کنون

او پار کشتی کاشته امسال برگ افراشته
سر از زمین برداشته بر خویش می خواند فسون

جان مست گشت از کاس او ای شاد کاس و طاس او
طاسی که بهر سجده‌اش شد طشت گردون سرنگون

ای شمس تبریز از کرم ای رشک فردوس و ارم
تا چنگ اندر من زدی در عشق گشتم ارغنون

تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون (1788)

تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون
نک کش کشانت می برند انا الیه راجعون

تا کی زنی بر خانه‌ها تو قفل با دندانه‌ها
تا چند چینی دانه‌ها، دام اجل کردت زبون

شد اسب و زین نقره گین، بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نِه ببین دستان این دنیای دون

برکن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو اندر خاک و خون

دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی
دستک زنان می آمدی کو یک نشان ز آن‌ها کنون

ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ
فرزند و اهل و خانه‌ات از خانه کردندت برون

کو عشرت شب‌های تو کو شکرین لب‌های تو
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می خواندی فسون

کو صرفه و استیزه‌ات بر نان و بر نان ریزه‌ات
کو طوق و کو آویزه‌ات ای در شکافی سرنگون

کو آن فضولی‌های تو کو آن ملولی‌های تو
کو آن نغولی‌های تو در فعل و مکر ای ذوفنون

این باغ من آن خان من این آن من آن آن من
ای هر منت هفتاد من اکنون کهی از تو فزون

کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن
کو حمله‌ها و مشت تو وان سرخ گشتن از جنون

هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو
نابوده مهراندوز تو از خالق ریب المنون

امروز ضربت‌ها خوری وز رفته حسرت‌ها خوری
زان اعتقاد سرسری زان دین سست بی‌سکون

زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای خواجه چون

چون آینه باش ای عمو خوش بی‌زبان افسانه گو
زیرا که مستی کم شود چون ماجرا گردد شجون

ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان (1789)

ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم می‌رسد طبل رحیل از آسمان

نک ساربان برخاسته قطّارها آراسته
از ما حلالی خواسته چه خفته‌اید ای کاروان

این بانگ‌ها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظه‌ای نفس و نفَس سر می‌کشد در لامکان

زین شمع‌های سرنگون زین پرده‌های نیلگون
خلقی عجب آید برون تا غیب‌ها گردد عیان

زین چرخ دولابی تو را آمد گران خوابی تو را
فریاد از این عمر سبک زنهار از این خواب گران

ای دل سوی دلدار شو ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان

هر سوی شمع و مشعله هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله زاید جهان جاودان

تو گِل بُدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین آن سو کشاند کش‌کشان

اندر کشاکش‌های او نوش است ناخوش‌های او
آب است آتش‌های او بر وی مکن رو را گران

در‌ جان‌ نشستن کار او توبه شکستن کار او
از حیلهٔ بسیارِ او این ذره‌ها لرزان‌دلان

ای ریش‌خندِ رخنه‌جه یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت چون کمان

تخم دغل می‌کاشتی افسوس‌ها می‌داشتی
حق را عدم پنداشتی اکنون ببین ای قلتبان

ای خر به کاه اولی‌تری دیگی سیاه اولی‌تری
در قعر چاه اولی‌تری ای ننگِ خانه و خاندان

در من کسی دیگر بود کاین خشم‌ها از وی جهد
گر آب سوزانی کند ز آتش بود این را بدان

در کف ندارم سنگْ من با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگْ من زیرا خوشم چون گلستان

پس خشم من زان سر بود وز عالم دیگر بود
این سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان

بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود دیگر مگو درکش زبان

دلدار من در باغ دی می‌گشت و می‌گفت ای چمن (1790)

دلدار من در باغ دی می‌گشت و می‌گفت ای چمن
صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من

گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا
گفتا که پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن

گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل
گفت از اشارت‌های دل هم جان بسوزد هم بدن

گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر
سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن

گشتن به گرد خود خطا الا جمال قطب را
او را روا باشد روا کو ره رو است اندر وطن

هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
ای ساربان منزل مکن جز بر در آن یار من

ای عشرت و ای ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما جان حسن یا بوالحسن

ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی صورتت در چشم من همچون عقیق اندر یمن

چون اولین و آخرین در حشر جمع آید یقین
از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن

مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود
لیلی چو بیند مر تو را گردد چو مجنون ممتحن

در جست و جوی روی تو در پای گل بس خارها
ای یاس من گوید همی‌اندر فراقت یاسمن

گر آفتاب روی تو روزی‌دهِ ما نیستی
ذرات کونین از طمع کی باز کردندی دهن

حیوان چو قربانی بود جسمش ز جان فانی بود
پس شرحه‌های گوشتش زنده شود زین بابزن

آتش بگوید شرحه را سر حیاتات بقا
کای رسته از جان فنا بر جان بی‌آزار زن

نعره زنند آن شرحه‌ها یا لیت قومی یعلمون
گر نعره‌شان این سو رسد نی گبر ماند نی وثن

نی ترس ماند در دلی نی پای ماند در گلی
لبیک لبیک و بلی می‌گوی و می‌رو تا وطن

هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی
پیدا شود گر ساقیی ما را کند بی‌خویشتن

بویی همی‌آید مرا، مانا که باشد یار من (1791)

بویی همی‌آید مرا، مانا که باشد یار من
بر یاد من پیمودْ مِی، آن باوفا خَمّار من

کِی یاد من رفت از دلش؟ ای در دل و جان منزلش
هر لحظه معجونی کُند، بَهرِ دلِ بیمارِ من

خاصه کنون از جوش او، زان جوش بی روپوش او
رحمت چو جیحون می رود، در قُلزَم اسرار من

پَرده‌ْست بر احوال من، این گفتن و این قال من
ای ننگِ گلزارِ ضمیر، از فِکرتِ چون خار من

کو نعره‌ای یا بانِگی، اندر خور سودای من؟
کو آفِتابی یا مَهی، مانندهٔ اَنوار من؟

این را رها کن، قیصری، آمد ز روم اندر حَبَش
تا زنگ را برهم زند، در بردن زنگار من

نَظّاره کن کز بام او، هر لحظه‌ای پیغام او
از روزن دل می رسد، در جان آتشخوار من

لافِ وصالش چون زنم؟ شرحِ جمالش چون کُنم؟
کان طوطیان سر می‌کشند از دام این گفتار من

اندرخور گفتارِ من، مَنگر به سوی یارِ من
سینای موسی را نگر، در سینهٔ اَفگارِ من

امشب در این گفتارها، رمزی از آن اسرارها
در پیش بیداران نهد، آن دولتِ بیدار من

آن پیل بی‌خواب ای عجب! چون دید هندُستان به شب؟
لیلی درآمد در طلب، در جان مجنون وار من

امشب ز سیلاب دلم، ویران شود آب و گلم
کآمد به میرابیِّ دل، سرچشمهٔ اَنهار من

بر گوشِ من زد غُرَّه‌ای، زان مست شد هر ذرّه‌ای
بانگ پَریدن می‌رسد، زان جعفرِ طَیّار من

یا رب به غیرِ این زبان، جان را زبانی دِه، روان
در قطع و وصلِ وحدتت، تا بسکلد زُنّارِ من

صبر از دل من بُرده‌ای، مست و خرابم کرده‌ای
کو علمِ من؟ کو حلمِ من؟ کو عقلِ زیرکسارِ من؟

این را بپوشان ای پسر، تا نشنود آن سیمبَر
ای هر چه غیرِ دادِ او، گر جان بُوَد، اَغیارِ من

ای دلبرِ بی‌جفتِ من، ای نامَده در گفتِ من
این گفت را زیبی ببخش، از زیور ای سَتّار من

ای طوطیِ هم‌خوان ما، جز قندِ بی‌چونی مَخا
نی عین گو و نی عَرَض، نی نقش و نی آثار من

از کفر و از ایمان رَهَد، جان و دلم آن سو رود
دوزخ بُوَد گر غیر آن، باشد فَن و کردار من

ای طَبله‌ام پُر شِکَّرت، من طبلِ دیگر چون زنم؟
ای هر شِکن از زلف تو، صد نافه و عطّار من

مهمانیَم کن ای پسر، این پرده می‌زن تا سحر
این است لوت و پوت، من باغ و رز و دینار من

خفتهْ‌دلم بیدار شد، مستِ شبم هشیار شد
برقی بزد بر جان من، زان ابرِ با مِدرارِ من

در اوّلین و آخرین، عشقی بِنَنْمود این چنین
اَبصار عبرت دیده را، ای عَبرةُ الاَبصار من

بس سنگ و بس گوهر شدم، بس مؤمن و کافر شدم
گَه پا شدم گَه سر شدم، در عودت و تکرار من

روزی برون آیم ز خَود، فارغ شوم از نیک و بد
گویم صفات آن صَمَد، با نُطقِ در انبار من

جانم نشد زین‌ها خُنک، یا ذَاالسماء و الحبَک
ای گلرُخ و گلزار من، ای روضه و اَزهار من

امشب چه باشد؟ قرن‌ها، ننشانَد آن نار و لَظی
من آب گشتم از حیا، ساکن نشد این نار من

هر دَم جوان‌تر می‌شوم، وز خود نهان‌تر می‌شوم
همواره آن‌تر می‌شوم، از دولت هموار من

چون جُزوِ جانم، کُل شوم، خار گُلم هم گُل شوم
گشتم سَمِعْنا، قُل شوم، در دورهٔ دَوّارِ من

ای کف زنم مُختَل مَشو، وی مطربم کاهِل مَشو
روزی بخواهد عذرِ تو، آن شاهِ باایثار من

روزی شوی سرمست او، روزی ببوسی دست او
روزی پریشانی کنی، در عشق، چون دستار من

کَرده‌ْست امشب یاد او، جان مرا فرهاد او
فریاد از این قانون نو، کاشکست چَنگش تار من

مجنون که باشد پیش او؟ لیلی بُوَد دلْ‌ریشِ او
ناموس لِیلییّان بَرَد، لیلیِّ خوش‌هنجار من

دست پدر گیر ای پسر، با او وفا کن تا سحر
کِامشب منم اندر شَرَر، زان ابرِ آتشبارِ من

زان مِی حرام آمد که جان، بی‌صبر گردد در زمان
نحس زُحَل نَدْهَد رَهَش، در دید مَهْ‌دیدارِ من

جان گر همی‌لرزد از او، صد لرزه را می ارزد او
کو دیده‌های موجْ جو، در قُلزَم زخّار من

من تا قیامت گویَمَش، ای تاجدار پنج و شـَش
حیرت همی حیران شود، در مبعث و اِنشار من

خواهی بگو خواهی مگو، صبری ندارم من از او
ای روی او امسال من، ای زلف جَعدش پار من

خَلقان ز مرگ اندر حَذَر، پیشش مرا مُردن شکر
ای عمر بی‌او مرگ من، وی فخر بی‌او عار من

آه از مَهِ مُختل شده، وز اختر کاهل شده
از عقده من فارغ شده، بی‌دانش فَوّار من

بر قُطب گردم ای صَنَم، از اخترانْ خلوت کُنم
کو صبح مصبوحان من؟ کو حلقهٔ اَحرار من؟

پهلو بِنِه ای ذوالبَیان، با پهلوان کاهلان
بیزار گشتم زین زبان، وز قطعه و اشعار من

جز شمس تبریزی، مگو جز نصر و پیروزی مگو
جز عشق و دلسوزی مگو، جز این مَدان اِقرار من