مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این (1792)

این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این
خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوانی است این

این باغ روحانی است این یا بزم یزدانی است این
سرمه سپاهانی است این یا نور سبحانی است این

آن جان جان افزاست این یا جنت المأواست این
ساقی خوب ماست این یا باده جانی است این

تنگ شکر را ماند این سودای سر را ماند این
آن سیمبر را ماند این شادی و آسانی است این

امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی است این

ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

مست و پریشان توام موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام این عید قربانی است این

رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانی است این

گل‌های سرخ و زرد بین آشوب و بردابرد بین
در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این

هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند
داور سلیمان می کند یا حکم دیوانی است این

ای عشق قلماشیت گو از عیش و خوش باشیت گو
کس می نداند حرف تو گویی که سریانی است این

خورشید رخشان می رسد مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد سلطان میدانی است این

هر جا یکی گویی بود در حکم چوگان می دود
چون گوی شو بی‌دست و پا هنگام وحدانی است این

گویی شوی بی‌دست و پا چوگان او پایت شود
در پیش سلطان می دوی کاین سیر ربانی است این

آن آب بازآمد به جو بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو کاین بزم سلطانی است این

این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین (1793)

این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین

بی‌هوشی جان‌هاست این یا گوهر کان‌هاست این
یا سرو بستان‌هاست این یا صورت روح الامین

سرمستی جان جهان معشوقه چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان یغماجی تقوا و دین

خورشید و ماه از وی خجل گوهر نثار سنگ دل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین

خورشید اندر سایه‌اش افزون شده سرمایه‌اش
صد ماه اندر خرمنش چون نسر طایر دانه چین

بسم الله ای روح البقا بسم الله ای شیرین لقا
بسم الله ای شمس الضحا بسم الله ای عین الیقین

هین روی‌ها را تاب ده هین کشت دل را آب ده
نعلین برون کن برگذر بر تارک جان‌ها نشین

ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو
وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین

ایوب را آمد نظر یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر در مجلس آ عشرت گزین

من کیسه‌ها می دوختم در حرص زر می سوختم
ترک گدارویی کنم چون گنج دیدم در کمین

ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
چون کودکی کز کودکی وز جهل خاید آستین

چون بیندش صاحب نظر صدتو شود او را بصر
دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین

در سایه سدره نظر جبریل خو آمد بشر
درخورد او نبود دگر مهمانی عجل سمین

بر خوان حق ره یافت او با خاصگان دریافت او
بنهاده بر کف‌ها طبق بهر نثارش حور عین

این نامه اسرار جان تا چند خوانی بر چپان
این نامه می پرد عیان تا کف اصحاب الیمین

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان (1794)

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان

هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن
کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان

کو میوه‌ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان
خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان

کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم
طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان

خورده چو آدم دانه‌ای افتاده از کاشانه‌ای
پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان

گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر
چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان

جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده
بی‌برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان

ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان

گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان

ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان

ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان

تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان

میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت می دمد ای پاسبان ای پاسبان

صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان

ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان

گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان

از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها
آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان

گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان دور زمان

لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان

بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان

من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم
می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان

خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان از لامکان

هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن (1795)

هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن
مردانه باش و غم مخور ای غمگسار مرد و زن

قوت بده قوت ستان ای خواجه بازارگان
صرفه مکن صرفه مکن در سود مطلق گام زن

گر آب رو کمتر شود صد آب رو محکم شود
جان زنده گردد وارهد از ننگ گور و گورکن

امروز سرمست آمدی ناموس را برهم زدی
هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن

درسوختم این دلق را رد و قبول خلق را
گو سرد شو این بوالعلا گو خشم گیر آن بوالحسن

گر تو مقامرزاده‌ای در صرفه چون افتاده‌ای
صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن

صد جان فدای یار من او تاج من دستار من
جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن

آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود کان می نگنجد در دهن

فرمان یار خود کنم خاموش باشم تن زنم
من چون رسن بازی کنم اندر هوای آن رسن

دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن (1796)

دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن
صد حور کش داری ولی بنگر یکی داری چو من

قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی
اینک چنین بگداختی حیران فی هذا الزمن

ای فتنه‌ها انگیخته بر خلق آتش ریخته
وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن

در بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو
در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش مرد و زن

خاشاک اگر گردان بود از موج جان از جا مرو
سرنای خود را گفته تو من دم زنم تو دم مزن

بس شمع‌ها افروختی بیرون ز سقف آسمان
بس نقش‌ها بنگاشتی بیرون ز شهر جان و تن

ای بی‌خیال روی تو جمله حقیقت‌ها خیال
ای بی‌تو جان اندر تنم چون مرده‌ای اندر کفن

بی‌نور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین
بی‌جان جان انگیز او ای جان من رو جان مکن

گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا
گفتا که پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن

ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته
ای سال‌ها نشناخته تو خویش را از پیرهن

تا جان بااندازه‌ات بر جان بی‌اندازه زد
جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در لگن

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من (1797)

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

ای یار من، ای یار من، ای یار بی‌زنهار من (1798)

ای یار من، ای یار من، ای یار بی‌زنهار من
ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من

ای در زمین ما را قمر، ای نیم‌شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکّربار من

خوش می‌روی در جان من، خوش می‌کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهردار من

ای شب‌روان را مشعله، ای بی‌دلان را سلسله
ای قبلهٔ هر قافله، ای قافله سالار من

هم ره زنی هم ره بری، هم ماهی و هم مشتری
هم این سَری هم آن سری، هم گنج و استظهار من

چون یوسف پیغامبری، آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندر زنی در مصر و در بازار من

هم موسیی بر طور من، عیسیء هر رنجور من
هم نور نور نور من، هم احمد مختار من

هم مونس زندان من، هم دولت خندان من
والله که صد چندان من، بگذشته از بسیار من

گویی مرا: «برجه، بگو»، گویم: «چه گویم پیش تو»
گویی: «بیا، حجّت مجو، ای بندهٔ طرّار من»

گویم که: «گنجی شایگان»، گوید: «بلی، نی رایگان
جان خواهم و آنگه چه جان» گویم: «سبک کن بار من»

گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ واپس مجه، ای حیدر کرّار من

در غیب پر، این سو مپر ای طایر چالاک من (1799)

در غیب پر، این سو مپر ای طایر چالاک من
هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من

عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل؟
گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من؟

من زخم کردم بر دلت مرهم منه بر زخم من
من چاک کردم خرقه‌ات بخیه مزن بر چاک من

در من از این خوشتر نگر کآب حیاتم سر به‌سر
چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاک من

دریا نباشد قطره‌ای با ساحل دریای جان
شادی نیرزد حبه‌ای در همّت غمناک من

خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان
شیران نر بین سرنگون بربسته بر فتراک من

دل‌های شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده
مجنون‌کنان مجنون شده از شاهد لولاک من

گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا
کوه احد جنبان شود برپرد از محراک من

جامی که تفش می‌زند بر آسمان بی‌سند
دانی چه جوشش‌ها بود از جرعه‌اش بر خاک من

آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند
وانگه ببینی گوهری در جسم چون خاشاک من

عالم چو مرغی خفته‌ای بر بیضه پرچوژه‌ای
زان بیضه یابد پرورش بال و پر املاک من

روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد
هفت آسمان فانی شود در نور بیضه پاک من

خری که او را نیست بن می‌گوید ای خاک کهن
دامن گشا گوهر ستان کی دیده‌ای امساک من؟

در وهم ناید ذات من اندیشه‌ها شد مات من
جز احولی از احولی کی دم زند ز اشراک من؟

خامش که اندر خامشی غرقه‌تری در بی‌هشی
گرچه دهان خوش می‌شود زین حرف چون مسواک من

هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین (1800)

هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین
هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم المعین

صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل
نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین الیقین

از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا
کای روح پاک مقتدا یا رحمة للعالمین

حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری
هم از دقایق مخبری پیش از ظهور یوم دین

ای دل ز دیده دام کن دیده نداری وام کن
ای جان نفیر عام کن تا برجهی زین آب و طین

ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری
باید که صف‌ها بردری و آیی بر آن قلعه حصین

هان ای حبیب و ای محب بشنو صلا و فاستجب
گر گشت جانان محتجب جان می رود نیکوش بین

گفته‌ست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون
یا لیت قومی یعلمون که با کیانم همنشین

سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم
لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین

هر کس که یابد این رشد زان قند بی‌حد او چشد
مانند موسی برکشد از خاره او ماء معین

چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم
زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مه‌ها مهین

گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر
گر می خوری زان می بخور ور می گزینی زان گزین

الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد
جاء المدد جاء المدد استنصروا یا مسلمین

مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا
فی نشونا او مشینا من قربه العرق الوتین

آن شاخ خشک است و سیه‌هان ای صبا بر وی مزن (1801)

آن شاخ خشک است و سیه‌هان ای صبا بر وی مزن
ای زندگی باغ‌ها وی رنگ بخش مرد و زن

هان ای صبای خوب خد اندر رکابت می رود
آب روان و سبزه‌ها وز هر طرف وجه الحسن

دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر می زنی
او سخت خشک است و سیه بر وی مزن از بهر من

من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم
این کی تواند گفت گل با لاله یا سرو و سمن

ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی
هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار بدن

خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم
رنجور بسته فن بود خاصه در این باریک فن