مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من (1802)

چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من
نی تن کشاند بار من نی جان کند پیکار من

چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم
تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من

گر تو لجوجی سخت‌سر من هم لجوجم ای پسر
سر می‌نهد هر شیر نر در صبر پاافشار من

تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان
ای نقطه خوبی و کش در جان چون پرگار من

تا آب باشد پیشوا گردان بوَد این آسیا
تو بی‌خبر گویی که بس که آرد شد خروار من

او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو
تا آب هست او می‌تپد چون چرخ در اسرار من

غلبیرم اندر دست او در دست می‌گردانَدم
غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من

نی صدق ماند و نی ریا نی آب ماند و نی گیا
وانگه بگفتم هین بیا ای یار گل‌رخسار من

ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من
مشکن ببین اشکست من خیز ای سپه‌سالار من

ای جان خوش‌رفتار من می‌پیچ پیش یار من
تا گویدت دلدار من ای جان و ای جاندار من

مثل کلابه‌ست این تنم حق می‌تند چون تن زنم
تا چه گولم می‌کند او زین کلابه و تار من

پنهان بود تار و کشش پیدا کلابه و گردشش
گوید کلابه کی بود بی‌جذبه این پیکار من

تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر
هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون دستار من

ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری
ترسم که تو پیچی کنی در مغلطه دیدار من

بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن (1803)

بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن

چشم و دماغ از عشق تو بی‌خواب و خور پرورده شد
چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بی‌دهن

ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث
هر لحظه زاید صورتی در شهر جان بی‌مرد و زن

هر صورتی به از قمر شیرینتر از شهد و شکر
با صد هزاران کر و فر در خدمت معشوق من

حیران ملک در رویشان آب فلک در جویشان
ای دل چو اندر کویشان مست آمدی دستی بزن

زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین
المستغاث ای مسلمین زین نقش‌های پرفتن

با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن (1804)

با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن
چون او ببیند روی تو هر برگ او گردد سه من

ای گلشن تو زندگی وی زخم تو فرخندگی
وی بنده‌ات را بندگی بهتر ز ملک انجمن

گفتی که جان بخشم تو را نی نی بگو بکشم تو را
تا زنده‌ای باشم تو را چون شمع در گردن زدن

زاهد چه جوید رحم تو عاشق چه جوید زخم تو
آن مرده‌ای اندر قبا وین زنده‌ای اندر کفن

آن در خلاص جان دود وین عشق را قربان شود
آن سر نهد تا جان برد وین خصم جان خویشتن

ای تافته در جان من چون آفتاب اندر حمل
وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن

پوشیده چون جان می‌روی، اندر میان جانِ من (1805)

پوشیده چون جان می‌روی، اندر میان جانِ من
سروِ خرامان منی، ای رونق بُستان من

چون می‌روی، بی‌من مرو، ای جانِ جان، بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو، ای مشعله‌یْ تابان من

هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری، در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدنِ تو دین من، وی روی تو ایمان من

بی‌پا و سر کردی مرا، بی‌خواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندر آ، ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم، وز خویش‌تن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده، در هستی پنهان من

گل جامه‌در از دست تو، وی چشم نرگس مست تو
ای شاخه‌ها آبِست تو، وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می‌کشی، یک دم به باغم می‌کشی
پیش چراغم می‌کشی، تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها، وی کان پیش از کان‌ها
ای آنِ بیش از آن‌ها، ای آن من، ای آن من

چون منزل ما خاک نیست، گر تن بریزد باک نیست
اندیشه‌ام افلاک نیست، ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من، باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من، هر لحظه‌ای حیران من

ای جان چو ذره در هوا، تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد؟ چرا؟ ای اصل چارارکان من

ای شه صلاح‌الدین من، ره‌دان من، ره‌بین من
ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان من

آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من (1806)

آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من

خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من

عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من

ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من

دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من

با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من

نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند
تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من

بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من

در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من

گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من

بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من

گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من

پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من

هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی‌خطر
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من

گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من

الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من

بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من

ای بس که از آواز دش وامانده‌ام زین راه من (1807)

ای بس که از آواز دش وامانده‌ام زین راه من
وی بس که از آواز قش گم کرده‌ام خرگاه من

کی وارهانی زین قشم کی وارهانی زین دشم
تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من

هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بی‌گاه من

لیکن گشاد راه کو دیدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من

تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من

چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در هر دو حالت والهم در صنعت الله من

با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من (1808)

با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من
بیگانه می باشم چنین با عشق از دست فتن

از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس بلی
این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن

بحری است از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی
هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن

گفتن از او تشبیه شد خاموشیت تعطیل شد
این درد بی‌درمان بود فرج لنا یا ذا المنن

نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او
هم بی‌خبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن

خفته‌ست و برجسته‌ست دل در جوش پیوسته‌ست دل
چون دیگ سربسته‌ست دل در آتشش کرده وطن

ای داده خاموشانه‌ای ما را تو از پیمانه‌ای
هر لحظه نوافسانه‌ای در خامشی شد نعره زن

در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت
در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن

الفاظ خاموشان تو بشنوده بی‌هوشان تو
خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن

لطفت خدایی می کند حاجت روایی می کند
وان کو جدایی می کند یا رب تو از بیخش بکن

ای خوشدلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن

ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما
ای جامه‌ها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن

ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن

آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف
ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن

بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من (1809)

بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من
گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من

ای از بهار روی تو سرسبز گشته عمر من
جان من و جان همه حیران شده در کار من

ای خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من
ای آتشی انداخته در جان زیرکسار من

ای در فلک جان ملک در بحر تسبیح سمک
در هر جمال از تو نمک ای دیده و دیدار من

سردفتر هر سروری برهان هر پیغامبری
هم حاکمی هم داوری هم چاره ناچار من

خاکم شده گنجور زر از تابش خورشید تو
وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار من

ای در کنار لطف تو من همچو چنگی بانوا
آهسته‌تر زن زخمه‌ها تا نگسلانی تار من

تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان
یا خار در گل یاوه شد یا جمله گل شد خار من

از دولت دیدار تو وز نعمت بسیار تو
صد خوان زرین می نهد هر شب دل خون خوار من

هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم
تا برد آخر عاقبت دستار من دستار من

آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم
تا همچو در کرد از کرم گفتار من گفتار من

من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان (1810)

من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان
این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان

خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند
دزدی چو سلطان می کند پس از کجا خواهند امان

عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان

عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد
در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بی‌کران

آواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمده‌ست
دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان

گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش کنم او می نگنجد در جهان

از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده
از حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهان

خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو
او نیز می پرسد که کو آن دزد او خود در میان

ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو
ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان

ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل
بر من بزن زخم و مهل حقا نمی‌خواهم امان

سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش
ای من فدای تیر تو ای من غلام آن کمان

زخم تو در رگ‌های من جان است و جان افزای من
شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان

کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند
جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان

شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر
یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بی‌نشان

خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن (1811)

خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن
ای ماه برهم می زنی عهد ثریا نی مکن

تو روز پرنور و لهب ما در پی تو همچو شب
هر جا که منزل می کنی آییم آن جا نی مکن

ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل
بی تو بماند از عمل در زخم سرما نی مکن

ای آفتابت دایه‌ای ما در پیت چون سایه‌ای
ای دایه بی‌الطاف تو ماندیم تنها نی مکن